eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.3هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://daigo.ir/secret/8937862409 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
شب جمعہ است؛ هوایت نڪنم میمیرم🫀🕊
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۳۰ رسول: حدودا دو ساعتی توی حرم موندیم و به زور آقا محمد و آقا محسن که می گفتن برای امروز دیگه کافیه به هتل برگشتیم اما من دلم رو توی حرم آقا جا گذاشتم. با اینکه هتل نزدیک حرم بود اما من دلتنگ حرم شدم .حالم خیلی بهتر شده بود . گریه هام رو برای امام رضا جانم کردم و آقا بدون هیچ حرفی به دردو دل های من گوش کرد. داوود :میتونستم حس کنم که رسول حالش بهتره .خداروشکر میکنم که امام رضا ما رو هم طلبید و داداشم حالش الان بهتره . محمد: بیدار موندیم تا اذان صبح بشه و بعد بخوابیم .به پیشنهاد بچه ها قرار شد بازی کنیم .امشب حال رسول خوب بود و همش به لطف خدا و امام رضا بود .هر کدوم یه بازی گفتن ولی در آخر جرئت و حقیقت شد .فرشید بطری رو چرخوند و افتاد به حامد و رسول .حامد لبخند خبیثی زد و دستاش رو به هم کوبید و گفت . حامد: خب خب. آقا رسول .جرئت یا حقیقت ؟ رسول: حقیقت . حامد: خب آقا رسول گل .خان داداش شما بگو ببینم تا حالا عاشق شدی؟🤨 رسول:چ..چی؟ 😬 داوود: اوه جالب شد .چرا هول شدی؟ عاشق شدی آقا رسول؟؟ رسول:قبلا آره اما الان نه . حامد: کِییییی؟ چرا هیچوقت به من نگفتی؟ رسول: خب حالا .گذشته ها گذشته .اونم خودش رفت سر خونه و زندگیش و الان من به هیچ عنوان بهش فکر نمیکنم . محمد: خب کافیه بچه ها.سعید ایندفعه تو بچرخون . سعید: بطری رو چرخوندم که به کیان و داوود افتاد .داوود با دیدن این صحنه لبخند روی لبش اومد و نیم نگاهی به رسول کرد .چشمکی بهش زد و گفت. داوود:جرئت یا حقیقت؟ 😏 کیان: جرئت 😐 داوود: بلند شدم و به سمت چایی ها رفتم. هتلی که ما توش بودیم مجهز بود و حتی لوازم آشپزی هم داشت .برای همین ادویه های مختلف هم داشت .سریع یه لیوان برداشتم و چایی ریختم .توش فلفل قرمز و سیاه و زردچوبه و نمک ریختم و هم زدم. حتی قیافه ناجوری هم داشت رنگ بشدت حال به هم زنی داشت و مطمئن هستم هر کی اینو بخوره تا دو روز توی دستشویی هست فقط .بیچاره کیان 😁 سریع چایی رو بردم و جلوی کیان گذاشتم .با ترس بهش نگاهی انداخت .از این قیافه اش خندم گرفته بود .هر کاری کردم نتونستم جلوی خودم بگیرم و با صدایی که ته خنده توش موج میزد لب زدم و گفتم: بخور😂 کیان: من اینو بخورم باید یه راست برم قبرستون .داوود تو این کارو نمی کنی.تو همچین آدمی نبودی 😬🥺 محمد: از قیافه کیان خندمون گرفته بود .بنده خدا مشخص بود از دیدن اون رنگ و لعاب چایی هم حالش بهم داره میخوره .بعد داوود چجور توقع داره بتونه بخوره😂 داوود : نه .تا آخرین قطره باید بخوری😁 حامد: داوود بنده خدا اینو بخوره می میمیره .تو از کی تا حالا اینقدر شرور شدی😬 رسول: راست میگه داوود .این کارا از تو بعید بود. داوود: نه همین حالا باید بخوری😌 کیان: مجبور شدم لیوان رو بردارم .زیر لب میگفتم:بسم الله .خدایا خودت کمک کن .خدایا من هنوز جوونم. حیفه جوون به این خوشتیپی جوون مرگ بشه. من هنوز بچم رو ندیدم .خودت نجاتم بده . داوود: اه .بخور دیگه چقدر حرف میزنی . کیان: لیوان رو توی دستم گرفتم و نگاهی به بچه ها که بهم خیره بودن کردم و گفتم: حلالم کنید .🥺 داوود: میخوری یا بیام؟😠 کیان: نه نه.لازم نیست .خودم میخورم. داود: تو نمیخوری . خودم باید دست به کار بشم . کیان: داوود بلند شد بیا سمت من سریع چایی رو برداشتم و یه نفس خوردم .با حس طعم بشدت بدی که داشت دستم رو روی دهنم گذاشتم و به سمت دستشویی هجوم بردم.داوود هم ترسیده بود .بچه ها سریع دنبالم اومدن ولی من سریع در رو بستم و عق میزدم. حالم بد بود و معده ام درد میکرد. بالاخره حالم یکم جا اومد . پ.ن. آقا رسول عاشق شده بوده😉 پ.ن. جرئت یا حقیقت🤨 پ.ن. داوود و کیان😐 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۳۱ داوود : وای خدای من .حال کیان خوب نبود و ما پشت در نگران صداش میزدیم .بالاخره در رو باز کرد و بیرون اومد . رنگش بشدت پریده بود و دستش روی معدش بود .آروم دستش رو گرفتم و روی مبل نشوندمش. بچه ها هم اومدن و کنارش وایسادن. محسن: کیان حالت خوبه؟؟ کیان: ب..بله ..اقا محمد: مطمئنی ؟ بلند شو بریم دکتر کیان: نه لازم نیست😣 داوود: ببخشید فکر نمیکردم اینقدر حالت بد بشه😔 کیان: اشکال نداره داداش .خودم جرئت و انتخاب کردم .نترس برات جبران میکنم 😏 رسول: خب اگر حالت خوبه بیاین ادامه بازی . کیان: آره خوبم .فقط من الان میام . بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه. به دستور مامان همیشه مجبورم میکرد با خودم قرص های مختلف بردارم تا اگر مریض شدم بتونم قرص داشته باشم و بخورم. خداروشکر ایندفعه قرص معده درد هم برام داده بود .سریع از توی کیف که روی صندلی آشپزخونه بود برداشتم و با یکم اب خوردم.نمیخواستم جلوی بچه ها بگم ولی حالم واقعا بد بود و معده درد زیادی داشتم .به هر حال مجبور شدم حفظ ظاهر کنم تا مبادا مجبور بشم برم دکتر .آخه اگر برم دکتر احتمال داره بگه معدم رو شست و شو بدن و خب درد زیادی داره .آروم قدم برداشتم و به طرف بچه ها رفتم .بین آقا محمد و داوود نشستم. داوود کنار گوشم با صدای آرومی لب زد . داوود : ببخشید. نمیخواستم حالت بد بشه🥺😔 کیان: اشکال نداره داداش .الان که حالم خوبه.چرا اینطوری میکنی؟😩 داوود: آخه تقصیر منه . کیان: داوود دیگه حرفش رو نزن لطفا .من حالم خوبه و همش هم تقصیر خودم بوده.باشه؟ داوود: باشه داداش🙂 کیان : خب نوبت کیه حالا؟؟ سعید:بزارید ایندفعه آقا محمد یا اقا محسن بچرخونن. راوی: بعد از مدتی بازی تمام شد .همه حالشان جوری دیگر بود .حس آرامش تمام وجودشان را در بر گرفته بود. راست است میگویند در صحن و سرای آقا حال و هوا جوره دیگریست.همه حالشان جور دیگری بود .اما رسول .رسول بود که دلش هنوز پر بود .دلش می خواست بتواند باز هم به حرم برود اما باید تا صبح از پشت شیشه حرم را تماشا کند. رسول به درخواست خودش به طرف پنجره رفت.ویلچر را به جلو هول میداد .دستانش قدرت زیادی نداشت اما شوق دیدن گنبد طلایی حتی از پشت شیشه باعث میشد قدرت بگیرد و بتواند راحت تر چرخ های ویلچرش را به جلو هول دهد . هر چقدر رفقایش خواستند به او کمک کنند او اجازه نمی داد و خود کارش را میکرد . رسول: به پشت پنجره رسیدم .نمیدونم چرا دستام میلرزید .ذوق داشتم یا استرس؟مطمئنم حسی نبود جز حس ارامش .دستم به سمت پنجره رفت . پنجره رو باز کردم .نسیم خنک به صورتم خورد .چشمام رو بستم و گذاشتم آرامشی که حتی از این فاصله هم میتونستم متوجه بشم رو حس کنم . چقدر خوب بود .چقدر ارامبخش. اومدن کسی رو کنارم حس کردم .نگاهم به طرف چپ خورد .آقا محمد و داوود بودن .لبخندی زدم و گفتم: آقا محمد،داوود شاید باورتون نشه اما اینجا بودنم حس خیلی خوبی رو بهم میده .چقدر خوشحالم که خدا شما رو سر راهم قرار داد .اون روزای اول ،روزایی که هیچ وقت نمیتونم فراموشش کنم ،روزایی که تازه داداشم رو از دست داده بودم .تنها پشت و پناه زندگیم حامد و پدرش شده بودن .تنها کسی که میتونستم توی بغلش گریه هامو بکنم حامد بود 🥺 اما با شما که آشنا شدم زندگیم به کل تغییر کرد .پشت و پناه های زندگیم تعدادشون بیشتر شد .داداشام زیاد شدن ‌همدم تنهایی هام بیشتر شدن .نمیدونم اگر نبودید باید چیکار میکردم ‌.نمیدونم چی میشد اگر شما رو نداشتم ‌. اینجا میفهمم که خدا هنوزم هوام رو داره .😭 فهمیدم که خدا هنوز باهامه .روزایی که باهام خوب نبودید ناراحت میشدم اما وقتی فهمیدم شما به خاطر داداش من این کار هارو میکردید ، به داداشم ،به داداش مهدیم حسودی کردم .فهمیدم چند تا مرد پشتش بودن و کمکش کردن‌.🥺😭💔 پ.ن. حال کیان♡ پ.ن.حرفای رسول 🥺💔 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۳۲ رسول: محمد باورت میشه به داداشم حسودی کردم ‌.چون فهمیدم شما ها پشتش بودید .اما حالا شما پشت برادر مهدی هستید .پشت من هستید .پشت و پناه من شماها هستید .محمد ازت ممنونم که همیشه همراهم بودی.ازت ممنونم که مردونه پیشم بودی.محمد ممنونم که بعد از هشت سال منو به ارزوم رسوندی. ممنونم داداش محمد .🥺😭 محمد: رسول چرا اینجوری شدی داداشم .چرا اینقدر نا ارومی؟ چرا حالت اینجوریه؟تو مگه دوست نداشتی بیای مشهد پس چرا حالا اینجوری شدی؟ 🥺 رسول: محمد حالم بده .محمد میخوام ولی نمیشه .میخوام خوب باشم اما نمیشه.امیدم رفته .هفت ماهه داداشم رفته و من ندیدمش‌.محمد کمکم کن .مثل تمام این مدت که پشتم بودی همراهم باش .به کاری کن بتونم این گذشته رو فراموش کنم. کاری کنم فقط یه دقیقه فکرم سمت داداشم نره😭 محمد قلبم گنجایش این همه دوری رو نداره .قلبم تحمل این وضعیت رو نداره 💔 حامد: داشتیم صحبت میکردیم که با صدای گریه های رسول همه به هم نگاه کردیم. سریع بلند شدیم و به طرف آقا محمد و داوود و رسول رفتیم .با شنیدن حرفاش قلبم به درد اومد و مچاله شد .هنوز نتونسته آروم بشه؟داداشم خیلی صبوره و تا حد امکان از درداش به کسی چیزی نمیگه .چقدر فشار بهش وارد شده که الان اینجوری داره درداش و غم هاش رو میریزه بیرون🥺 اشک توی چشمام جمع شده بود .نگاهم به بچه ها افتاد که وضع اونا هم بهتر از من نبود .هممون از دل پر از درد و غم رسول آگاه هستیم ولی فکرش رو هم نمی کردیم در این حد حالش گرفته باشه. رسول: داوود داداشم نمیدونی از روز اولی که توی سایت دیدمت با وجود اینکه رفتارت اون شکلی بود اما جاتو توی قلبم محکم کردی .شدی یه تیکه از قلبم .داداش مهدیم کل قلبم رو تصاحب کرده بود ولی وقتی رفت من بخش کوچکی از جاش رو بین دوستاش تقسیم کردم. 🥺 از همون روز اولم شدی داداشم .حالا خوشحالم که هستی. خوش حالم که گذاشتی آغوشت نصیب من هم بشه .خوشحالم که شما ها پیشم هستید .😭💔 داوود: داداشم توروخدا آروم باش .به خدا حالت بد میشه 🥺 رسول: حالم بد نمیشه .اومدم دیدن امام رضا جانم ‌.مگه اما رضا میزاره کسی که بهش پناه آورده و ازش کمک میخواد اتفاقی براش بیوفته؟🥺 خوشحالم .حالم خوبه .حالم عالیه🙂 الان احساس سبکی میکنم .حرفام رو هم به آقا زدم و هم به شما🙃 چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم .بوی عطر حرم امام رضا از این فاصله هم به مشامم میخورد .ارامبخش ترین بو توی کل جهان .آرامبخش... محمد: رسول آروم شده بود .اذان صبح شد .بلند شدیم و نمازمون رو خوندیم .جاهامون رو پهن کردیم و دراز کشیدیم .نگاهم به رسول خورد .چشماش باز بود و به سقف خیره بود .دستش رو توی دستام گرفتم. نگاهش رو به من داد و لبخند ریزی زد .لبخندی زدم و گفتم: آقا رسول .خدا تو رو به من هدیه داد .من سعی میکنم همیشه مراقب این هدیه گرانبها باشم ولی تو هم مراقب باش .باشه؟🙂 رسول: چشم .شما هم مراقب قلب استاد رسولتون باشید. گفتم که نصف قلبم رو شما ها تسخیر کردین 🙃 محمد: شب بخیر استاد . رسول: شب شما هم بخیر داداش🌚 (صبح ساعت هشت) محمد: در حال جمع کردن سفره صبحانه بودیم .قرار شد ساعت ۹ بریم حرم .کیان و حامد زودتر رفتن حرم تا وقتی ما میخوایم بریم اونا خونه باشن و بتونن ناهار بپزن.البته که فقط من و محسن خبر داریم که قراره اونا ناهار درست کنند .بلند شدیم و حاضر شدیم .کلید اتاق رو به پذیرش دادم تا حامد و کیان بتونن برن توی اتاق . خودمون هم به سمت حرم حرکت کردیم و باز هم خوشحالی بود که توی صورت رسول نمایان بود ‌‌.خوشحالم از خوشحالی داداشم .خدایا این خوشحالی هارو از ما نگیر. رفتیم و بعد از بازرسی به داخل رفتیم ‌.ایندفعه چون نزدیک ظهر بود نتونستیم بریم دم ضریح و مجبور شدیم توی حیاط بشینیم .کتاب های دعا رو برداشتیم و شروع به خوندن کردیم .باز هم دعا کردیم ‌.و باز هم دعای من شفای داداشم بود و توکل به اینکه خدا کمک کنه تا داداشم بتونه باز هم روی پاهای خودش به ایسته. پ.ن. حال رسول و حرفاش💔 پ.ن.و باز هم دعای من شفای رسول بود🥺 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۳۳ رسول: بعد از حدودا دو ساعت از حرم خارج شدیم .توی حرم تا تونستم اشک ریختم و آروم شدم و باز هم آرامش بود که از حرم آقا توی هوای این شهر پخش شده بود.ایندفعه به درخواست حامد اون ویلچر رو هول میداد. آقا محمد جلوتر حرکت میکرد .خواستیم از خیابون رو بشیم که یکدفعه نگاهم به ماشینی خورد که داشت با سرعت بالایی به طرف ما میومد و اصلاحواسش به ما که وسط خیابون هستم نبود ‌.اقا محمد جلوتر بود .بلند فریاد زدم :محمددددد😱 و نمیدونم چطور شد که روی پاهام بلند شدم و محمد رو به اون طرف هول دادم و با هم به زمین خوردیم .دستم روی زمین کشیده شده بود و خراش افتاده بود و کمی خونی شده بود ‌.بچه ها به طرفمون دویدن .محمد با بهت بهم نگاه میکرد. به خودم اومدم که متوجه شدم چه اتفاقی افتاده.لبم مثل ماهی باز و بسته میشد اما هیچ صدایی ازم خارج نمیشد. اشکام روی صورتم ریخت . محمد: نفهمیدم چیشد که به طرفی پرت شدم .سریع بلند شدم که دیدم رسول کنارم افتاده .با بهت بهش نگاه کردم ‌او..اون چطور تونست .چطور تونست بلند بشه؟ 😧🥺 داوود: ر..رسول؟ت.تو ..تو خودت وایسادی؟🥺😭 محسن: خداروشکر .اقا امام رضا خودش رسول رو خوب کرد🥺 رسول: ام..امکان نداره باورم نمیشه😭 تونستم خودم راه برم .خودم بلند شدم 😭😭 فرشید: رسول تو خودت دویدی .خودت تونستی🥺 رسول: یعنی آقا خودش منو شفا داد 🥺آقا منه بی لیاقت رو طلبید حالا هم خودش شفام داد 😭 محمد: رسول .تو جون منو نجات دادی .تو تونستی راه بری .همه ی اینا فقط خواست خدا و امام رضا هست🙂 ناشناس: ببخشید آقا حالتون خوبه؟ توروخدا ببخشید اصلا حواسم به شما نبود 😔 محمد: نه آقا مشکلی نیست .شما بفرمائید. ناشناس : خیر از جوونیت ببینی داداش. بازم ببخشید. با اجازه . داوود : به سلامت . رسول: دستم رو روی زمین .گذاشتم و آروم بلند شدم ‌هنوز پاهام یکم گز گز میکرد و نمیتونستم درست تعادلم رو حفظ کنم برای همین داوود و امیرعلی کمکم کردن و دستم رو گرفتن تا بتونم راه برم و آروم به طرف خونه رفتیم . حامد: کیان زیر خورشت رو کم کن که گوشتش بپزه . برنج رو هم کم کم کن که نسوزه. کیان:باشه .به گفته حامد عمل کردم ‌.مطمئنم بچه ها اگر بفهمن من غذا رو پختم عمرا یه قاشق هم ازش بخورن😁😂 حامد: زنگ خونه خورد .بلند شدم و در رو باز کردم و دوباره نشستم روی مبل .سرم پایین بود که یهو یه نفر دستاش رو روی چشمام گذاشت. دستش رو لمس کردم .مطمئنم دست های رسول بود.گفتم: رسول داداش میشه دستت رو برداری؟ این کارا قدیمی شده . حامد: دستاش رو برداشت .اولین قیافه، قیافه بشدت متعجب کیان بود که لباش رو باز و بسته میکرد اما هیچ حرفی نمیتونست بزنه .بعدش هم نگاهم به بچه ها افتاد که لبخند به لب داشتن .سرم رو برگردوندم که با دیدن رسول که روی پاهای خودش ایستاده بود کپ کردم.کم کم با فهمیدن اتفاقی ‌که افتاده اشکام روی صورتم ریخت و به سرعت خودم رو توی بغل رسول انداختم ‌.اونم نزدیک بود بخوره زمین که دستش رو به مبل گرفت. حامد: رسول داداشم .تو چطوری تونستی راه بری😭 رسول: یه اتفاقی افتاد که به خواست خدا تونستم دوباره راه برم🥺 کیان: ب..باورم نمیشه 😧 رسول ت..تو راه میری؟😭 رسول: باور کنید .باور کنید میتونم دوباره راه برم 🙂 پ.ن. تصادف ❤️‍🩹 پ.ن. بالاخره تونست روی پاهاش به ایسته🥺💔 پ.ن. هیچ کس باورش نمیشه😭 https://eitaa.com/romanFms
سلام .صبح نزدیک به ظهرتون بخیر . امروز تولد بهترین دوستم فاطمه جان و همون مدیر اصلی کانال هست. به همین مناسبت پارت هدیه براتون ارسال کردم .امیدوارم که خوشتون بیاد .❤️❤️ دیگه امروز پارت خیلی دادم پس پی وی رو پر کنید از نظرات زیبا🙃 منتظر نظرات زیباتون هستم😉
@Mahdis_1388_00 ایدی نویسنده جهت تبادل و ارسال نظرات ❤️ منتظر نظرات زیباتون هستم🥺❤️
این همه پارت فقط یه نظر؟ ؟؟
کسی هیچ نظری برای رمان نداره؟؟؟💔 فکر کردم حالا که این همه پارت دادم و رسول هم خوب شد نظرات زیاد تر بشه اما کمتر هم شد😐 رفقا حدودا سه الی چهار پارت بیشتر از رمان آغوش امن برادر نمونده .کسی نمیخواد آخرین روز ها نظر بده؟؟
شَھـٰادَت‌یَعنۍ❤️‍🩹:>" مُتِفـٰاۅِت‌بِہ‌پـٰایـٰان‌بِرسیم ۅَگَرنَہ‌مَرگ‌پـٰایـٰان‌ِهَمِہ‌قِصِہ‌هـٰاست…!🌱:)
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ناشناس جدید جهت ارسال نظرات زیباتون ❤️ منتظر نظراتتون هستم🙃🙃