eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://daigo.ir/secret/8937862409 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۴۶ رسول:بالاخره راه افتادیم .همه چی تموم شد .تمام اون خاطرات حالا د
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ از زبان نویسنده:خب باید بگم که محمد و رسول و همچنین تمام اون افرادی که در عربستان هستن و حتی داعشی ها به زبان عربی حرف میزنن اما من به خاطر اینکه وقت گرفته نشه و همچنین بتونم پارت هارو بیشتر تایپ کنم به زبان فارسی می نویسم . بریم سراغ داستان 🙃 (سه روز بعد) (مکان:عربستان_محل داعشی ها) رسول(رایان):خسته از تمام آزمون ها و کار هایی که مجبور بودیم انجام بدیم روی زمین نشستم و همون طور که دستم رو دور زانوم حلقه کردم و پام رو توی شکمم جمع کردم.چشمام به خاطر اینکه مدت زیادی توی کامپیوتر ها نگاه میکردم می سوخت و مطمئنم قرمز شده .با صدای در سریع از جام بلند شدم که محمد داخل اومد و با دیدن من که نگران ایستاده بودم آروم لب زد . محمد(علیهان): نگران نباش من اومدم . رسول(رایان): خیلی خسته کننده هست .چیکار کنیم؟ محمد(علیهان): درسته .تمرینات سختی دارن .اما ما باید سعی کنیم اعتماد اونا رو به خودمون جلب کنیم .خداروشکر تا اینجای کار موفق بودیم و البته معراج هم تونسته خیلی کمک کنه تا ما خیلی سختی نکشیم .فقط یکم تحمل کن تا بتونیم جای اون بچه هارو پیدا کنیم و مدارک رو بدست بیاریم و بعد برمیگردیم ایران . رسول(رایان):امیدوارم همینطور که میگی باشه . (مکان:ایران_سازمان اطلاعات) حامد: سه روز هست که رسول و آقا محمد رفتن .توی این سه روز سعی کردم به چیز های منفی فکر نکنم و امید داشته باشم که قراره اونا سریع کارهاشون رو انجام بدن و برگردن ایران .نیم نگاهی به بچه ها کردم .همه مشغول کارهاشون بودن .انگار دیگه کسی وقتی که رسول نیست حوصله کاری نداره و حتی به زور حرف میزنه .دیگه کسی به میز رسول حتی نزدیک هم نمیشد .لبخند تلخی روی صورتم نقش بست .با به یاد آوردن اینکه نورا بهم پیام داده بود که هر وقت تونستم بهش زنگ بزنم گوشیم رو برداشتم و به طرف نمازخونه حرکت کردم .وارد شدم و گوشه ای نشستم .تلفن رو برداشتم و به نورا زنگ زدم .بعد از دو سه بوق برداشت و صدای پر انرژیش به گوشم خورد .با صداش لبخندی روی صورتم نقش بست و شروع به صحبت کردم . حامد: سلام نورا خانم .خوبی؟ نورا:سلام .ممنون شما خوبی؟ حامد: جانم خانم ‌گفته بودی زنگت بزنم . نورا:نه کاری نداشتم فقط خیلی وقت بود باهات حرف نزده بودم. گفتم اگر کاری نداری یکم حرف بزنیم . حامد:ببخشید واقعا .این مدت نتونستم باهات باشم .معذرت میخوام . نورا: این چه حرفیه .روزی که بله رو گفتم تورو با تمام سختی هایی که شغلت داشت پذیرفتم .حالا هم پشیمون نیستم:) حامد: ممنونم که درک میکنی . نورا: خب بهتره بری .میدونم که سختته که بخوای حرف بزنی و کار داری .برو بعدا با هم حرف میزنیم . حامد: باشه. سلام برسون .خدانگهدار. نورا: خداحافظ حامد: تلفن رو قطع کردم و بلند شدم .به طرف اتاق آقا محسن حرکت کردم .آروم در زدم و بعد از اجازه گرفتن وارد شدم .سلامی کردم که متقابلا جواب دریافت کردم . حامد: ببخشید آقا از آقا محمد و رسول خبری ندارید؟ محسن: نه حامد جان .خودشون نمیتونن فعلا باهامون ارتباط بگیرن .فقط دیروز معراج بهم پیام داده بود که فعلا وضعیت امن هست و محمد و رسول هم دارن تمرین های سختی انجام میدن و فعلا باید یکم بگذره تا اونا بهشون شک نکنن. حامد: خداکنه زود تموم بشه این پرونده .خیلی نگرانم .حس میکنم آخر این پرونده خیلی بده . محسن: نمیدونم. هر چی خدا بخواد . حالا هم برو و اینکه لطفا اطلاعات سما سلطانی رو برام ارسال کن روی سیستم .احتمالا توی این چند روز باید سلطانی رو دستگیر کنیم . حامد: چشم اقا .با اجازه حامد :از اتاق خارج شدم و به طرف میزم رفتم .سیستم رو باز کردم و پوشه ای که مربوط به سما سلطانی بود رو برای سیستم آقا محسن ارسال کردم .تلفن رو برداشتم و شماره اتاق آقا محسن رو گرفتم که سریع جواب داد . حامد: آقا چیزی که خواستید رو براتون ارسال کردم . محسن: باشه . ممنون حامد جان حامد: خواهش میکنم تلفن رو قطع کردم و مشغول کار هام شدم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ‌.ن.تمرینات سخت... پ.ن.دلگرم خدایی ام؛ که باتمام بدی هایم باز هوادار دلم است:) ♥️ https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم❤️‍🩹
9.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حال من دیدنی میشه لحظه ی جون دادنم💔🥺 کپی نشه(خواستی فور کن ) https://eitaa.com/romanFms
امتحان‌عاشقان‌دوری‌ست،اماقلب‌من.. طاقت‌دوری‌ندارد؛امتحانش‌کرده‌ام💔!
‹🖤🕊› نذرکردم‌دورتسبیحی‌بخوانم‌اهدنا تاصراطم‌اربعین‌افتدبه‌سمت‌کربلا ‌
بہ‌یکۍازرفقاگفتم؛ من‌کہ‌کربلانرفتم‌اما تو‌کہ‌رفتۍیکم‌برام‌توصیفش‌کن بگوچجورجاییہ؟ لبخندۍزدوبادلتنگۍگفت -بهشت🥲🩵 ‹ › ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۴۷ از زبان نویسنده:خب باید بگم که محمد و رسول و همچنین تمام اون افر
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ (سه روز بعد) حامد: امروز قراره بریم سما سلطانی رو دستگیر کنیم .بر اساس چیز هایی که فهمیدیم سلطانی به همراه حمید محبی توی اون خونه هستن.پس باید مراقب باشیم چون محبی هر کاری انجام میده تا ما دستمون بهشون نرسه.بعد از توضیحاتی که آقا محسن داد همگی از اتاق خارج شدیم و به طرف اتاق دریافت اسلحه و وسیله ها رفتیم .آقا محسن سریع در زد و چند ثانیه بعد در باز شد .همگی منتظر ایستادیم .آقا محسن سریع جلیقه و بیسیم و تفنگ هارو دستمون میداد و میگفت سریع بریم .بعد از دریافت وسیله ها سریع از سازمان خارج شدیم .ایندفعه بر خلاف دفعات قبل که اقا محمد پشت داوود که روی موتور بود بشینه آقا محسن این کار رو انجام داد البته که ایندفعه کیان سوار موتور بود و من برای چندمین دفعه توی اون لحظات به یاد آوردم که رسول و آقا محمد دیگه کنار ما نیستن و معلوم نیست الان در چه حالی هستن.سریع سوار ماشین شدم . امیرعلی پشت فرمون بود و معین کنارش .من و داوود هم عقب .فرشید و سعید و هم توی یه ماشین دیگه نشستن و آقا محسن به علی گفت باید عملیات رو پشتیبانی کنه.راه افتادیم. یه حالی بودم .شاید این حس و حال بابت نبود رسول هست .اینکه بعد از این سال ها ایندفعه اولین باری هست که بدون رسول به عملیاتی میرم. شایدم اینکه دلم تنگ شده براش .دلتنگ محمد و خنده هاش .دلتنگ رسول و حرف هاش .دلتنگ هر دوشون .دلتنگم .فقط سه روز گذشته و من اینقدر چشم به راهشون هستم. خدا میدونه چند وقت دیگه میتونن برگردن .امیدوارم سریع بتونن اون زن و بچه ها رو نجات بدن و با مدارکی که ثابت میکنه هاتف و سینا گناهکار هستن برگردن.سرم رو به طرف داوود چرخوندم .سرش پایین بود و داشت با دستاش بازی میکرد .دستم رو روی دستش گذاشتم که باعث شد سرش رو به طرفم برگردونه.لبخند محوی زدم و گفتم:چیزی شده؟ داوود: نگرانم . حامد: نگران چی؟ داوود: میدونی چیه .محمد از وقتی که وارد این شغل شدم فرمانده ام بود .همیشه باهام خوب بود .حمایتم میکرد و همیشه مراقب بود که خراب کاری نکنم .یادمه یه بار یه نفر بهم گفت بچه. نبودی ببینی محمد چه جوری ازم طرفداری کرد .جوری حرف زد که خودم خجالت کشیدم .محمد برام یه فرمانده نیست .بلکه یه برادره .یه پشتیبان هست .دقت کردی بیشتر فرمانده ها به زیر دستاشون به عنوان نیرو نگاه میکنن اما محمد اینطور نبود .محمد نه تنها برای من بلکه برای فرشید و سعید و از همه بیشتر مهدی برادر واقعی بود .ای کاش الان مهدی هم بود تا ببینه داداش رسولش رفته تا از ناموسمون محافظت کنه.نگران سلامتی محمدم .نگران سلامتی رسولم . حامد:درک میکنم .همه ی حرف هایی که زدی رو درک میکنم. میدونم خدا هواسش بهشون هست .میدونم اگر قرار باشه اتفاقی براشون بیوفته چه ایران باشن چه وسط ماموریت اون اتفاق میوفته. داوود:درست میگی اما نگرانم .هر چقدر میخوام بگم میگذره .اما انگار نمیشه.ترس از دست دادنشون مثل خوره افتاده به جونم . حامد: ساده ترین راه اینه که قرآن بخونی .صلوات بفرست و قرآن بخون .هر وقت دلت تنگه قرآن بخون .هر وقت دلت شکسته قرآن بخون .هر وقت نگرانی و ترس داری قرآن بخون .قول میدم آروم بشی . داوود:خوشحالم که لااقل تو هستی تا آرومم کنی. حالا که رسول و محمد نیستن تو جای اونهارو هم برام پر کردی .ممنونم ازت🥺 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.عملیات دستگیری... پ.ن.محمد برام برادره پ.ن.کاش مهدی بود تا داداش رسولش رو ببینه . پ.ن.قران بخون🥺 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌🔷 سعید جلیلی چه نسبتی با دولت رئیسی دارد؟! ‌ 🔹 سوالی که هر دو نفر به آن پاسخ داده‌اند https://eitaa.com/romanFms