•°•°ره رو عشق°•°•°
با نام و یاد خدا رفتیم واکسن بزنیم🥲
مهدیس مواظب دستت باش😂
•°•°ره رو عشق°•°•°
با نام و یاد خدا رفتیم واکسن بزنیم🥲
بعدا به ما هم بگو چقدر درد داشت😂🥶
•°•°ره رو عشق°•°•°
نابود شدم 🥲😜
اخیی ای کاش پیشت بودم🥲
•°•°ره رو عشق°•°•°
زیاد درد داره
اولش درد داشت یه لحظه .
اما گفت تا سه روز درد دست و تب داری🥲
•°•°ره رو عشق°•°•°
اولش درد داشت یه لحظه . اما گفت تا سه روز درد دست و تب داری🥲
ینی نویسنده یزید دیگه نداریم🥺😂
•°•°ره رو عشق°•°•°
کی خاکسپاری هست😂
انشاالله فردا ساعت ۴ عصر مسجد مراسمم هست 😂
خب اینجانب با وجود درد دستم میخوام براتون پارت بدم🥲🥲
بریم سراغ پارت امروز؟؟
•°•°ره رو عشق°•°•°
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۶ محسن: به گوشم اعتماد نداشتم.یعنی واقعا بیدار شده؟لبخند روی صورتم
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۰۷
داوود: به طرف اتاقش رفتیم.با دیدنش که چشماش با بیحالی باز بود اشکم روی صورتم ریخت.حامد توی اتاقش بود و انگار داشت هنوز گریه میکرد.نیم نگاهی به اقا محمد انداختم.دستش به سرش بود و چشماش رو روی هم فشار میداد.اخمام توی هم رفت و دستم رو به دیوار گرفتم و اروم به طرفش رفتم.دستم رو گذاشتم روی دست آقا محمد که چشمش رو باز کرد .چشمش به سرخی خون بی شباهت نبود.متعجب چشمام گرد شد .کیان هم که نزدیکمون اومد با دیدن آقا محمد تعجب کرد.یکدفعه آقا محمد تعادلش رو از دست داد و نزدیک بود زمین بیوفته که سریع گرفتمش.با ترس لب زدم:آقا محمد حالت خوبه؟چرا اینجوری شدی؟
محمد: سر دردم قدرت تکلم رو ازم گرفته بود.دستم رو به زور توی جیب کاپشنم کردم و قرص رو برداشتم.بچه ها با تعجب به قرص نگاه میکردن .حقم دارن .من حتی اگر حالم بد بود هم قرص و دارو میخوردم و حالا براشون تعجب اور هست که خودم قرص رو برداشتم.قرص رو برداشتم و بدون اب توی دهنم گذاشتم.کیان که دید دارم قرص میخورم سریع یه لیوان آب آورد و دستم داد.تشکری زیر لب گفتم و آب رو خوردم.داوود و کیان هنوز با تعجب و نگرانی نگاهم میکردن.تا خواستم حرفی بزنم داوود خودش به حرف اومد.
داوود:آقا محمد میدونی که تا چیزی که بخوام رو نفهمم ول کن نیستم. پس لطفا خودتون بگید اون قرص برای چی بود؟چرا حالتون اینجور شده؟
کیان: بله اقا داوود درست میگه.فکر نکنید نفهمیدم. چند بار حالتون بد شده ک همش سر درد و سرگیجه داشتید
دلیلش چیه آقا محمد؟
محمد: بچه ها الان وقتش نیست.بعدا صحبت میکنیم.
داوود: آقا محمد من الآن میرم پیش رسول.بعدش که اومدم بهمون میگید چرا اینطوری شدید
با اجازه
داوود:از کنار آقا محمد بلند شدم.به طرف اتاق رسول رفتم .در رو زدم و داخل شدم. رسول و حامد با دیدنم لبخندی زدن.لبخندی که با بغض مخلوط شده بود زدم و به طرفشون رفتم.کنار تختش نشستم و دست رسول رو گرفتم.اونم داشت نگاهم میکرد.بوسه ای روی دستش زدم که قطره ی اشکم روی دستش ریخت . با صدای دو رگه ای گفتم: میدونی چقدر منتظر بودم چشمات رو باز کنی؟تو کلا دوست داری ادم رو نگران کنی؟چرا چشمات رو باز نمیکردی ؟؟باید حتما دق مرگمون کنی ؟
رسول:نمیتونستم حرفی بزنم.درد گردنم هم بیشتر شده بود.سوزش گلوم هم داشت از درون نابودم میکرد.قطره اشکی از چشمم سر خورد .داوود دستش رو جلو آورد و با انگشت شستش اشکم رو که روی صورتم ریخته بود پاک کرد.
محمد: پشت شیشه ایستاده بودم.کیان رفت برای داوود آبمیوه بخره و حالا من پشت شیشه داشتم صحنه ای رو که مطمئنم داوود و حامد این مدت چندین بار توی ذهنشون تصویر سازی میکردن رو می دیدم.نمیتونستم بهشون بگم که چه مشکلی برام پیش اومده و از طرفی هم میدونم داوود تا وقتی که چیزی که میخواد رو بدست نیاره پا پس نمیکشه.حالا هم که کیان و حامد هم کنارش هستن دیگه بدتره.
با صدای پیچیدن اذان از بلندگو های مسجد نزدیک بیمارستان فهمیدم اذان شده.از قبل وضو داشتم. برای همین یه راست به طرف نمازخونه رفتم.
..........
سلام نماز رو دادم.مُهر رو برداشتم و کنار نمازخونه نشستم.طبیعی نیست که حالا که دارو میخورم سردردم بدتر داره میشه.اگر به محسن بگم کارم تمومه .باید خودم بعدا برم دکتر.گوشی حامد هنوز دست من بود.شماره ی محسن رو گرفتم .آخرای بوق خوردن بود که وصل شد.
محمد:سلام
محسن:سلام اقا محمد.چه خبر .جانم
محمد:هیچی همون اخباری که به سعید گفتم.کی میای؟
محسن:تازه نمازمون تموم شد.الان راه میوفتیم.
محمد :راه میوفتید؟مگه با کی میای؟
محسن: آره دیگه.توقع که نداری وقتی بچه های تیمت و تیمم میخوان بیان دیدن رفیقشون بگم نه.
محمد :آخه همه کارا عقب افتاده.اقای عبدی عصبانی میشه
محسن: نگران نباش. به اقای عبدی گفتم .اجازه داده.
محمد:هوفف. باشه اون چیزایی که گفتم رو بیار
محسن:باشه. محمد داروهات رو سر ساعت میخوری ؟
محمد:بیا سریع خداحافظ
محسن:تلفن رو قطع کرد.نگفت سر ساعت میخوره و این یعنی یا نمیخوره یا دیر به دیر که مورد اول احتمال بیشتری داره.خدایا منو از دست این بشر راحت کن.
سریع آماده شدیم و همگی سوار ماشین شدیم و به طرف بیمارستان حرکت کردیم.همه ی بچه ها حالشون خیلی بهتر بود و دلیلش چیزی نبود جز خبر بیدار شدن رسول .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.حال بد محمد و سردردش 🥲
پ.ن.همه خوشحالن❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊