10.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[❤️🥺]
آفتاب شب یلدای همه ،
گریه پشت تمنای همه...
#امام_زمان
#یلدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- تنگه دلم برا کربلا❤️🩹 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پای ِعشق تو من سر میدم خانوم سه ساله :)❤️🩹 .
تقویم دروغ میگه
طولانی ترین شب سال وقتی بود که
منتظر خبر پیدا شدن عزیز یه ملت بودیم (:
#سیدابراهیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در فراق شهید جمهور...
🔹سال گذشته رئیسجمهورِ شهید شب یلدا را با سربازان گلستانی گذراند.
https://eitaa.com/romanFms
یلدای ۱۴۰۰
در جمع کودکان معلول
یلدا ۱۴۰۱
منزل شهید آرمان علی وردی
یلدا۱۴۰۲
در جمع سربازان
#شهید_جمهور
#قدر_ندانستیم
ولی چقدر قشنگه وقتی میبینی همه برای باتو بودن ذوق دارن و هر کاری میکنن کمی پیشت باشن...
ولی حالا سهم من شده تنهایی و تنهایی و تنهایی:)))💔
#حرفدلی
سیزدهقرن،نفسهایِزمین،پرشدهاز
"پسرِفاطمهها"ایپسرِزهراها...
چقَدَرپایِهمینوعدهیِتو،پیرشدند...
جگرِمادرها،مویِسرِباباها...
باز،کرسیِّزمستانیِما،گرمنشد...
بازهمسردگذشتند،شبِیلداها...
"الّلهُــــــمَّعَجِّــــــللِوَلِیِّکَـــــ الْفَـــــــــرَجْ"
تعجیلدرفرجآقاامامزمانصلوات
https://eitaa.com/romanFms
[پارت دلی شهادت استاد]
صدای فریاد بلند و عصبیش حتی از پشت گوشی هم پرده گوشم رو پاره کرد اما من نمیتونم همینجور اینجا بایستم و دست روی دست بزارم.استرس گرفتم و پر شتاب دستم رو لای موهام میبرم که دوباره فریاد میزنه:رسول بهت میگم همین الان از اونجا دور شو.این یه دستورههه.
گلوم خشک شده .به زور بزاق دهنم رو قورت میدم و زمزمه میکنم:چه من رو ببینه ،چه اون فلش رو در هر صورت پرونده لو میره.
محمد: پس در این حالت سریع بیا بیرون.
رسول: اقا محمد نمیتونم بزارم به خاطر اشتباه من اطلاعات توی اون فلش به دست اونا بیوفته.حاضرم خودم گیر بیوفتم ولی نمیزارم دستشون به فلش برسه.
داوود: ضربان قلبم از شدت استرس بالا رفته بود.رسول با آخرین کلمه ای که گفت تلفن رو قطع کرد و دوربین رو روی پیراهنش تنظیم کرد و به طرف خونه دوید.محمد تلفن رو پایین آورد و لعنتی ای گفت.چشم های هممون خیره به مانیتور روبرو بود و در جست و جوی فلش کف خونه.
رسول:سرم به هر سمت میچرخید دنبال فلش گم شده بودم.کنار پنجره ایستادم و از بیرون نگاهی به خیابون انداختم.دوباره نگاهم روی فرش چرخید .صدای لرزش گوشی باعث شد سرجام بایستم .گوشی رو در آوردم و پاسخ دادم.
محمد: رسول چیشد؟
رسول: اقا فعلا که ....صبر کنید ...
ایوللل پیداش کردم .
محمد: خوبه سریع بیا بیرون.داره میاد بالا.
رسول: میز رو صاف کردم .خواستم در رو باز کنم نگاهم به پرده که گوشه اش جمع شده بود افتاد.لعنتی ای گفتم و سریع به طرفش رفتم تا صافش کنم.دستم که به پرده برخورد کرد صدای کلید توی در اومد.نفسم توی سینه ام حبس شد.فقط تونستم از گوشه پنجره که باز بود ،فلش توی دستم رو پایین بندازم.
خودم هم بهطرف کمد دویدم و توش مخفی شدم.
صدای برخورد در نشون دهنده ورودش به خونه بود.دستم روی دهنم بود و سعی داشتم نفس نفس نزنم.
خواستم به پشت کمد تکیه بدم اما با صدایی که اومد متعجب و ترسیده به عقب برگشتم. در مخفی...
صدای محمد توی گوشم پیچید.
محمد: رسول اون چیه؟
رسول: با صدای بشدت آرومی لب زدم:اتاق..مخفی
رسول: آروم در رو باز کردم و خواستم وارد بشم که یهو زیر یکی پاهام خالی شد.دستمرو به در گرفتم و تعادلم رو حفظ کردم تا پرت نشم.نگاهی به پایین انداختم. ارتفاع کوتاهی رو باید پرید.
آروم پريدم.نگاهی به اطراف انداختم.خودشون بود.
تمام ...تمام اون بچه ها ..همشون این مدت اینجا بودن.
خواستم به عقب برگردم اما با ضربه ای که توی سرم خورد به زمین افتادم.چشمام سیاهی رفت .نگاهم رو بالا آوردم. رحمتی(سوژه اصلی)بود.با عصبانیت اسلحه رو به طرفم گرفت.
داوود: وقتی رحمتی به طرف خونه رفت،اقا محمد فورا بلند شد و دستور عملیات رو صادر کرد.
اسلحه هامون رو برداشتیم و سریع به طرف پارکینگ رفتیم و به طرف جایی که رسول گیر افتاده بود حرکت کردیم.
رسول: نگاهم به چشمای خشمگین رحمتی که خورد رد اسلحه اش رو به طرف خودم دنبال کردم.تنها کاری که تونستم بکنم تا جلوی بچه ها خون و خونریزی اتفاق نیوفته این بود که،پام رو بالا آوردم و با تکنیک هایی که آموزش دیده بودم از پشت به ساق پاش زدم و باعث شد تعادلش رو از دست بده و بیوفته.
سریع بلند شدم و خواستم اسلحه اش رو بردارم که با چاقویی که کنار کفشش جاساز کرده بود روی دستم خراشی ایجاد کرد.
صورتم از درد توی هم رفت ولی محکم توی مچ دستش زدم و چاقو رو ازش گرفتم.
اسلحه بینمون افتاده بود.هر دو همزمان به طرفش هجوم بردیم .قبل از اینکه دستش به اسلحه بخوره با پا توی شکمش زدم و باعث شد عقب بره.
خواستم حرکتی کنم که صدای در اومد.یه لحظه هر دو به در نگاه کردیم.
با ورود بچه های تیم خودمون نفسی از سر آسودگی کشیدم .رحمتی که فکرش رو نمیکرد ما دستگیرش کرده باشیم ،متعجب و البته با عصبانیت داشتنگاهم میکرد.
داوود به طرفم اومد و همونطور که دست رحمتی رو دستبند میزد،نگران به من و دست زخمیم خیره شد.لبخندی به نگرانی برادرانه اش زدم و زیر لب و آهسته گفتم:خوبم.
داوود به یکی از بچه ها گفت بیان سراغ رحمتی و دست رحمتی رو ول کرد و خواست به طرف من بیاد،
خواستم حرفی بزنم که یکدفعه تیزی ای رو توی شکمم حس کردم.نفسم رفت.با ضربه ای که به قفسه سینم وارد شد از پله های بلندی که درست کنارش ایستاده بودم پر شتاب به پایین افتادم و اون لحظه تنها درد وحشتناکی بود که سرتاسر بدنم پیچیده شد و جدا از درد چاقویی که به شکمم خورده ،دردی که توی قفسه سینه و سرم بر اثر برخورد بدش با پله ها ایجاد شده بود داشت جونم رو بند می آورد.
با چشمای تار چهره ترسیده و نگران داوود و بچه ها و لبخند رحمتی رو دیدم.
خیسی خونرو روی سرم حس کردم.درد هر لحظه بیشتر توی قفسه سینه ام میپیچید و انگار تازه دارم موقعیت رو درک میکنم.بچه ها سریع به طرفم اومدن اما من چهره رحمتی ای رو دیدم که از موقعیت استفاده کرد و اسلحه روی زمین رو برداشت و قبل از اینکه بچه ها برسن به طرفم شلیک کرد .