زیبایید
اما تو خالی هستید...!!
👤 شازده کوچولو
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
به كسى كه مى گويد :
من لياقتِ تورو ندارم !
احترام بگذار،
او خودش را
بهتر از شما مى شناسد...!
👤 فرزانه صدهزارى
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
بیخیال قضاوت ها!!
این مردم
در چیستی زندگی خودشان هم مانده اند
اگر به حرف این ها اهمیت بدهی
هرکس برایت حکمی صادر می کند
گوش هایت را بگیر
توی لاک خودت بمان
و برای خودت زندگی کن...!!
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_1 در آغاز من بودم؛تو بود
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_2
مقنعه سورمه ای اش را روی سر جا به جا کرد و نگاهش را به کفش های پاشنه دارش دوخت, دلش می خواست کفش هارا دور بی اندازد و پا برهنه برود.
اقای مظفری فیلم بردار گروه لوکیشن محل حادثه را برای چکاوک فرستاده بود یکی از روستاهای مازندران با جاده های سنگفرش شده و کوچه های باریک شیب دار و خانه های نقلی و کوچک که سقف های شیروانی قرمز رنگ داشتند.
گرمای هوا از یک طرف و مانتو شلوار تنگش از سوی دیگر باعث شده بود عرق از صورتش پایین بریزد. یاد امروز صبح افتاد. قبل از اینکه سوار پژو نوک مدادیِ محبوبه شود به او گفت
"خدایی امروز اتیش می باره توام که با ماشین میری دیگه چرا چادر سر می کنی !؟محبوبه میدونستی رنگای تیره گرما بیشتر جذب می کنه میمیری بخدا"
و محبوبه در جواب او گفته بود
"از آتیش جهنم که گرم تر نیست عزیزه من هر عرقی اون زیر بریزم ثوابه ثواب..بعدشم میدونی که من قول دادم"
در دلش برای محبوبه غصه میخورد که صدای فریاد و همهمه شنید, نمی توانست با کفش های پاشنه دارش بدود صدای اقای مظفری را که شنید دیگر طاقت نیاورد کفش هایش را همان جا رها کرد و با جوراب رنگ پا به سمت صدا دوید...
"اخه بیشور حرف دهنتو بفهم ادمای همین روستا به ما خبر دادن که اینجا چخبره بده به فکر شماییم بیچاره اگه ما اطلاع رسانی نکنیم صدای مردمو کی میشنوه!"
مرد قدکوتاهی با لباس های رنگ و رو رفته, چماق به دست کنار دوربین ایستاده بود شلوار گشادی پوشیده بود و کفش پای چپش سوراخ شده بود صورت افتاب سوخته اش پر از چین و چروک بود مثل اینکه هفتاد سالی داشت.
اقای مظفری متوجه حضور چکاوک شد و به چهره رنگ پریده اش چشم دوخت
"چرا نفس نفس میزنی ؟؟چیزی نیست نگران نباش خوبی الان ؟بیا آب بخور ترسیدی"
چکاوک یک قدم به جلو رفت که پیرمرد چماقش را بالا برد و گفت "هی هی نیا جلو به قران مجید میزنم له می کنم این دوربینه رو ها نیا نیا جلو"
"پدر جان چیشده مشکل چیه؟من و این اقا فقط میخوایم گزارش تهیه کنیم همین !"
مظفری دستی به موهای قهوه ای رنگش کشید و با لیوان آب به سمت چکاوک رفت
"بخدا دوساعته دارم باهاش حرف میزنم الان کل گروه رفتن بالا فقط ما موندیم هی میگه شما اومدین زمینای مارو بگیرین , زنگ زدم دوتا از بچه ها بیان کمک الان میرسن. تو خوبی ؟"
"ما اینجاییم که مشکلات این بنده خداهارو بفهمیم دیگه,پدر جان بیا بشین برای من تعریف کن کیا میخوان زمینتو بگیرن باورکن من از اونا نیستم قول میدم مشکلتو حل کنم"
مظفری تیشرت خاکستری به تن داشت و بازوهای ورزیده اش را به نمایش گذاشته بود زیر نور افتاب دستش را سایه بان صورتش کرده بود و به پیرمرد و چکاوک نگاه می کرد
به این فکر می کرد که چطور در چند دقیقه انقدر گرم صحبت شدنده اند. الحق که خبرنگار ماهری بود..
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
https://eitaa.com/roman_behesht/10147
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
هدایت شده از 🌸 رمان بهشت 🌸
دوربادا
.
عاقلان از عاشقان ...
👤مولوی
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_284 شاید مرتضی هم با دیدن قیافه درهم من خواسته ب
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_285
چرا از من نمی پرسید؟! می داند که حواس همه به ماست،می خواهد همه بفهمند اوست که دلش نمی خواهد با من هم کلام شود. از حرص و غصه ولجبازی داشتم خفه می شدم. با خود گفتم شاید پشیمان شده که هشت سال پیش هم نگذاشته دیگران بفهمند او بوده که مرا نخواسته و حالا می خواهد تلافی کند. زجری که به خودم داد و پیش خودم در تنهایی کشیدم کم بوده که حالا می خواهد تمام و کمال خردم کند؟!حرص همراه هجوم فکرهای مختلف داشت اعصابم را از کنترل خارج می کرد. بعد از این همه سال زجر، این همه سال انتظار تلخ، حالا حقم این بود؟ بدبخت! خوب شد؟ دوباره خوب لگد مالت کرد؟ خیالت راحت شد؟ برای چی اومدی؟ این جا چه کار داری؟ این همه زجر رابرای چی می کشی؟! ...
خودم هم نفهمیدم چه شد. وقتی به خود آمدم که سراپا ایستاده بودم و می گفتم:
با اجازه فرزانه جون، آقا مرتضی، من چند تا کار عقب افتاده دارم باید برم.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
خیلی وقت ها
عجیب دلم میخواهد
ماهی کوچکی بودم
با چند ثانیه حافظه!
از این سر تنگ که میرفتم
یک وجب آنطرف تر یادم نبود از کجا آمده ام.
ماهی ها
خوشبختند شاید...
دلتنگ نمیشوند دیگر!!؟؟
👤معصومه صابر
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
خوش نشستی بر دلم
کاشانه می خواهی چکار...؟!
👤 راحم تبریزی
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
به حال هیچکس غبطه نمی خورم
وقتی باد را در سپیدار
به تماشا نشسته ام...
👤 عباس کیارستمی
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_2 مقنعه سورمه ای اش را ر
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_3
بعد از اینکه سفره دل پیرمرد جمع شد و بقیه اعضای گروه گزارشات خود را تهیه کردند کاشف به عمل امد که چند ماه پیش عده ای با عنوان خبرنگار و گزارشگر به زمین های کشاورزی اهالی روستا اسیب زدند, تعدادی چاه عمیق برای پیدا کردن عتیقه و ظروف قدیمی حفر شده بود که به رشد محصولات کشاورزی حسابی لطمه وارد می کرد حالا این که این افراد از کجا می دانستند چیز با ارزشی در این زمین ها قرار دارد خود معمایی دیگر است.
اقای مظفری کفش های پاشنه دار چکاوک را برایش اورد و گفت "چکاوک...یعنی ببخشید خانم قیداری موافقید بریم سر زمینای این اقا شاید چیزی دستگیرمون شد.بریم؟"
تصور گودال های تاریک وسط مزرعه حالش را دگرگون می کرد و مدام خواب های تکراری هرشبش را بخاطر می اورد. با همه این ها مخالفتی نکرد چون نمی خواست اعضای گروه فکر کنند او کسی است که دیر امده زود هم می خواهد برود !.
"باشه مشکلی نیست فقط اینکه من نمیتونم پیاده بیام با ماشین بریم لطفا "
با ون سبز مخصوص گروه به سمت مزرعه راه افتادند بجز چکاوک و اقای مظفری فقط دو نفر دیگر توی ماشین بودند الهام اکبری و همسرش از قرار معلوم انها نمی خواستند از ماشین پیاده شوند .
پایش را که روی خاک نرم و مرطوب مزرعه گذاشت پاشنه کفش هایش توی خاک فرو رفت .
"اقای مظفری وایسا من گیر کردم !"
مظفری برگشت و با خنده به او که با ان تیپ رسمی جفت پا در گل مانده بود نگاه کرد.
"منو احسان صدا کن الانم بیا کفش های منو بپوش من میتونم پابرهنه بیام "
چکاوک داشت معذب می شد انگار هنوز رگه هایی از خدا در وجودش زنده بود, دلیل رفتارهای احسان را درک نمی کرد چطور بعد از این همه مدت او به یکباره مهربان شده بود ؟! چکاوک خوب به خاطر داشت دورانی را که دختری چادری و محجبه بود آن روزها مظفری جزء افرادی بود که در کلاس مدام اورا تحت فشار قرار می دادند.
به کتونی های شیک و تمیز او که حالا جفت شده و روی خاک بود نگاه کرد و گفت
"اقای مظفری ممنون ولی خودم پابرهنه بیام بهتره پاهای من انقدرام بزرگ نیست "
"اووه یعنی پاهای من انقدر بزرگه؟! نخیر شما ریزه و کوچولویی الانم که کسی اینجا نیست می خوای بغلت کنم ببرمت ؟؟"
بعد زد زیر خنده اما چکاوک سرش را پایین انداخته بود و با دست های مشت شده سریع نفس می کشید.
یکی از کفش هایش را برداشت و بالا برد
"اقای محترم پسرخاله نشو لطفا وگرنه بد میبینی,لازم نکرده بریم اون چاله چوله هارو ببینیم من بر می گردم... ادم انقدر وقیح؟؟"
"خب حالا جوش نیار شبیه ماهی قرمز شدی من یه چیزی گفتم تو چرا باورت شد انگار من خیلی دلم میخواد یکیو کول کنم,تو هنوزم همون دختر گنددماغی که لبخند به لبش نمیومد منو باش فکر کردم عوض شدی "
طی چند ماه اخیر فقط راجع به این موضوع با اطرافیانش بحث کرده و الان همه چیز داشت تکرار می شد تحمل رفتار های بی شرمانه خیلی ها برایش سخت شده بود . چادر که سر می کرد کسی به خودش اجازه نمی داد حرف نا مربوطی بزند یا با او مثل یک شئ رفتار کند.
مقنعه اش را جلو کشید و موهای خرمایی اش را پوشاند و پابرهنه به سمت گودال ها دوید...
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
https://eitaa.com/roman_behesht/10147
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
هدایت شده از 🌸 رمان بهشت 🌸
خوش نشستی بر دلم
کاشانه می خواهی چکار...؟!
👤 راحم تبریزی
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
.
.
مجنون، #اسیر عشـــق شد امّا چو من نشد!
ای کاش کس چو من نشود #مبتلای دوست
.
.
|✍🏼|#امامخمیـنـــــی🍃