🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_1
در آغاز من بودم؛تو بودی و نبودن نبود.
درآغاز، دل ما بزرگ بود...
آن قدر بزرگ که وقتی آسمان خسته می شد آنجا می خوابید.
در آغاز پرنده بود.پرنده کلمه بود.
کلمه روی شاخه همیشه سبز نشسته بود و به غَلت خوردن دانه های برف از روی نَفَس های آسمان نگاه می کرد.
در آغاز عشق در نگاه تو دست و رو می شست و اشک هایت وقت آمدن،لبخند می زدند...
امشب برای سومین بار همه چیز تکرار شد. اتاق مثل تونلی تاریک و سیاه بود و تنها از کناره های در چوبی نور زردی به داخل می تابید, چیزی مانند سیب راه گلویش را بسته بود و چشم هایش تار می دید. چند دقیقه طول کشید تا بخاطر بیاورد اینجا اتاق خودش نیست.
در پذیرایی حال و هوا مطبوع تر بود,محبوبه کنار سجاده ارغوانی رنگش با چادر سفید نشسته بود و با تبلت زیارت عاشورا می خواند مثل اینکه در عالمی دیگر به سر می برد چون متوجه حضور چکاوک نشده بود.
"محبوبه چرا بیدارم نکردی؟"
"اع سلام صبح بخیر! در اتاقو قفل کرده بودی خانم من چجوری بیدارت می کردم ؟ هنوزم وقت هست بیا نمازتو بخون بعد باهم میریم "
چکاوک دستش را به پیشانی کوبید و گفت
"محبوبه جااان بعد یک ماه واقعا متوجه نشدی من واسه چی صبح ها زود بیدار میشم !!؟ واسه نماز خوندن نیس من باید با گروه برم اَه خیلی دیرم شد!"
محبوبه به سجده رفت و دعای اخر زیارت عاشورا را زمزمه کرد بعد از ان بلند شد و سجاده اش را جمع کرد...
"خودم می برمت حالا اونجوری نگام نکن خوبه حالا تقصیر خودته وگرنه همینجا با چنگالی چیزی سوراخ سوراخم می کردی"
محبوبه چند ثانیه خندید و دوباره گفت
" فکرشو بکن, تیتر روزنامه ها خبرنگاری که بخاطر دیر رسیدن به صحنه , جان هم اتاقی خود را گرفت! می دونم مسخره بود فقط خواستم بخندونمت صبحونه نمی خوای؟"
دیوار های اشپزخانه شکاف های ریزی برداشته بود و رنگ سبز دیوار ها رو به سیاهی می زد محبوبه قسم خورده بود برای عید کل دیوار هارا دستمال بکشد.
روی یکی از کابینت ها سماور نقره ای چکاوک قرار داشت تقریبا همه وسایل اشپزخانه را چکاوک اورده بود بجز فرش خال خالی کوچکی که کف اشپزخانه بود.
محبوبه لیوان زرد سرامیکی چکاوک را جلویش گذاشت.
"خب تا تو چایی بخوری من برگشتم البته به شرطی که صبر کنی سرد شه, این دفعه رو داغ داغ نخور تا بیام!"
چکاوک چیزی نگفت همیشه از ادم های بدقول و بی نظم متنفر بود ولی حالا خودش تبدیل به یکی از انها شده بود که دیر سرکار می رسند. لیوان چایی را به صورتش نزدیک کرد و گفت" سایه ات کم نشود از سرمان حضرت چای!"
اما عمق و سیاهی داخل لیوان او را یاد خواب هر شبش انداخته بود و باز چیزی مثل سیب بیخ گلویش را چسبید...
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم :ریحانه عزیزی
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
مطرب بگو
که کار جهان شد به کام ما...
👤 حافظ
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند
پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد...
#وحشی_بافقی
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_283 در مقابل آتشی که وجود مرا می سوزاند، رفتار ا
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_284
شاید مرتضی هم با دیدن قیافه درهم من خواسته بود مرا از آن حالت در بیاورد و خبر نداشت وضع این جوری خراب تر می شود. چون یکدفعه همه ساکت شدند و حواس ها متوجه ما شد. تمام نیرویم را به کار می بردم که صدایم نلرزد و سنجیده و آرام و درست جواب بدهم. سرم را تکان دادم و گفتم:
انواع داستان و رمان فقط در وبلایت نوک تیز
خوب، اگه آدم بچه ها را دوست داشته باشه، بله کارخوبیه، منتها کار من اون جا بیش تر کارهای دفتریه. مریم بیش تر از من با بچه ها سرو کار داره.
محمد به جای من از مادر پرسید: همون مریم مهدوی،مادر جون؟!
وای خدا، انگار خانه را توی سرم کوبیدند، جلوی چشمهای همه، چرا از مادر پرسید؟
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
از تو هستیم
ما اگر هستیم....
👤 مولانا
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
دوربادا
.
عاقلان از عاشقان ...
👤مولوی
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
زیبایید
اما تو خالی هستید...!!
👤 شازده کوچولو
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
به كسى كه مى گويد :
من لياقتِ تورو ندارم !
احترام بگذار،
او خودش را
بهتر از شما مى شناسد...!
👤 فرزانه صدهزارى
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
بیخیال قضاوت ها!!
این مردم
در چیستی زندگی خودشان هم مانده اند
اگر به حرف این ها اهمیت بدهی
هرکس برایت حکمی صادر می کند
گوش هایت را بگیر
توی لاک خودت بمان
و برای خودت زندگی کن...!!
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_1 در آغاز من بودم؛تو بود
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_2
مقنعه سورمه ای اش را روی سر جا به جا کرد و نگاهش را به کفش های پاشنه دارش دوخت, دلش می خواست کفش هارا دور بی اندازد و پا برهنه برود.
اقای مظفری فیلم بردار گروه لوکیشن محل حادثه را برای چکاوک فرستاده بود یکی از روستاهای مازندران با جاده های سنگفرش شده و کوچه های باریک شیب دار و خانه های نقلی و کوچک که سقف های شیروانی قرمز رنگ داشتند.
گرمای هوا از یک طرف و مانتو شلوار تنگش از سوی دیگر باعث شده بود عرق از صورتش پایین بریزد. یاد امروز صبح افتاد. قبل از اینکه سوار پژو نوک مدادیِ محبوبه شود به او گفت
"خدایی امروز اتیش می باره توام که با ماشین میری دیگه چرا چادر سر می کنی !؟محبوبه میدونستی رنگای تیره گرما بیشتر جذب می کنه میمیری بخدا"
و محبوبه در جواب او گفته بود
"از آتیش جهنم که گرم تر نیست عزیزه من هر عرقی اون زیر بریزم ثوابه ثواب..بعدشم میدونی که من قول دادم"
در دلش برای محبوبه غصه میخورد که صدای فریاد و همهمه شنید, نمی توانست با کفش های پاشنه دارش بدود صدای اقای مظفری را که شنید دیگر طاقت نیاورد کفش هایش را همان جا رها کرد و با جوراب رنگ پا به سمت صدا دوید...
"اخه بیشور حرف دهنتو بفهم ادمای همین روستا به ما خبر دادن که اینجا چخبره بده به فکر شماییم بیچاره اگه ما اطلاع رسانی نکنیم صدای مردمو کی میشنوه!"
مرد قدکوتاهی با لباس های رنگ و رو رفته, چماق به دست کنار دوربین ایستاده بود شلوار گشادی پوشیده بود و کفش پای چپش سوراخ شده بود صورت افتاب سوخته اش پر از چین و چروک بود مثل اینکه هفتاد سالی داشت.
اقای مظفری متوجه حضور چکاوک شد و به چهره رنگ پریده اش چشم دوخت
"چرا نفس نفس میزنی ؟؟چیزی نیست نگران نباش خوبی الان ؟بیا آب بخور ترسیدی"
چکاوک یک قدم به جلو رفت که پیرمرد چماقش را بالا برد و گفت "هی هی نیا جلو به قران مجید میزنم له می کنم این دوربینه رو ها نیا نیا جلو"
"پدر جان چیشده مشکل چیه؟من و این اقا فقط میخوایم گزارش تهیه کنیم همین !"
مظفری دستی به موهای قهوه ای رنگش کشید و با لیوان آب به سمت چکاوک رفت
"بخدا دوساعته دارم باهاش حرف میزنم الان کل گروه رفتن بالا فقط ما موندیم هی میگه شما اومدین زمینای مارو بگیرین , زنگ زدم دوتا از بچه ها بیان کمک الان میرسن. تو خوبی ؟"
"ما اینجاییم که مشکلات این بنده خداهارو بفهمیم دیگه,پدر جان بیا بشین برای من تعریف کن کیا میخوان زمینتو بگیرن باورکن من از اونا نیستم قول میدم مشکلتو حل کنم"
مظفری تیشرت خاکستری به تن داشت و بازوهای ورزیده اش را به نمایش گذاشته بود زیر نور افتاب دستش را سایه بان صورتش کرده بود و به پیرمرد و چکاوک نگاه می کرد
به این فکر می کرد که چطور در چند دقیقه انقدر گرم صحبت شدنده اند. الحق که خبرنگار ماهری بود..
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
https://eitaa.com/roman_behesht/10147
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
هدایت شده از 🌸 رمان بهشت 🌸
دوربادا
.
عاقلان از عاشقان ...
👤مولوی
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_284 شاید مرتضی هم با دیدن قیافه درهم من خواسته ب
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_285
چرا از من نمی پرسید؟! می داند که حواس همه به ماست،می خواهد همه بفهمند اوست که دلش نمی خواهد با من هم کلام شود. از حرص و غصه ولجبازی داشتم خفه می شدم. با خود گفتم شاید پشیمان شده که هشت سال پیش هم نگذاشته دیگران بفهمند او بوده که مرا نخواسته و حالا می خواهد تلافی کند. زجری که به خودم داد و پیش خودم در تنهایی کشیدم کم بوده که حالا می خواهد تمام و کمال خردم کند؟!حرص همراه هجوم فکرهای مختلف داشت اعصابم را از کنترل خارج می کرد. بعد از این همه سال زجر، این همه سال انتظار تلخ، حالا حقم این بود؟ بدبخت! خوب شد؟ دوباره خوب لگد مالت کرد؟ خیالت راحت شد؟ برای چی اومدی؟ این جا چه کار داری؟ این همه زجر رابرای چی می کشی؟! ...
خودم هم نفهمیدم چه شد. وقتی به خود آمدم که سراپا ایستاده بودم و می گفتم:
با اجازه فرزانه جون، آقا مرتضی، من چند تا کار عقب افتاده دارم باید برم.
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃