🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
🍃رمان بهشت🍂
#پارت_1
از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بی حوصلگی گفتم:
- در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟!
ثریا که باتعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت:
- این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی.
با دلخوری گفتم:
- اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت.... .
از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه می شدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا می کردم که دکمه های لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که می خواهد جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه می رفت و با عجله می گفت:
- ببین مهناز جون چند دقیقه صبر.... .
#پارت_1
🍂رمان بهشت🍃
🍂بر اساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
🍃رمان بهشت🍂
#پارت_96
ولی نه به میل و رضا و مهر ، بلکه به جبر و اکراه و از سر وظیفه و اجبار. آه که چقدر آن موقع حال آدم ها فرق می کند. مشکل حل می شود ولی به تلخی، همراه با حس گزنده و نیشدار که به آدم احساس خواری و بی مقداری می دهد. رنجی جانفرسا بر جان آدم چنگ می اندازد، رنجی غیر قابل بیان که بر کوله بار رنج های نا گفته آدم افزوده می شود. چرا؟ شاید چون جوهره انسان پرورده محبت و مهر و عاطفه است. دست ناتوانی را که به مهر و از صمیم قلب به سمتش دراز می شود بردست های توانا اما دلمرده ترجیح می دهد، مگر اندک دلمردگانی که مفهوم مهر و جوهره وجودی خودشان را گم کرده اند و همیشه کورمال کورمال در پی گم کرده خویش، نا دانسته، بیراهه هایی دور را راه راست می پندارند و هر روز بیش از دیروز در گمراهی حسرت بارشان گم می شوند. چون نمی دانند که حتی رنج در پرتو گرمای دوستی و همدلی و به پشتوانه چشم هایی که به خاطر اندوه ما نم اشک برمی دارند، زیباست و قابل تحمل. آه که اگر این چیزها را آن روز ها می فهمیدم، چه قدر زندگی ام فرق می کرد. اگر می فهمیدم که معنای عشق فرمان روایی بی چون و چرا بر دیگری نیست، حتی اگر با بزرگواری او این فرمانروایی ممکن شود، و معنای دوست داشتن ، در بند کشیدن و مالک مطلق دیگری بودن نیست.
سلاح اشک و ناز کردن و قهر و رفتارهای کودکانه از حد که بگذرد، درست برعکس عمل می کند و ریشه محبت را از بیخ و بن می کند و از جا در می آورد.
نظام این بر پایه درک و فهم و شعور بنا شده و برپاست، عدم درک و بی شعوری و کم عقلی در هر مرحله ای از زندگی، از معمولی ترین روابط گرفته تا عشق های آتشین و ریشه دار، اگر مستمر و دائمی شود ، قاتل رابطه و عشق و دوستی است...
حدود ده روز بعد بود که محمد گفت پس فردا، همراه محترم خانم و فاطمه خانم به اصفهان می رود. آقا رضا همراه وسایل می رفت و محمد همراه مادرش.
این خبر را در حالی که سرش توی کتاب هایش بود داد و بعد هم گفت: نگاه کن ببین توی این سه، چهار روز چه امتحانی داری؟ اگر مشکل داری بپرس.
وای که آن شب چه سرو صدا و قیل و قال بیهوده ای راه انداختم. اصلا برایم قابل قبول نبود که محمد تنها و بدون من، آن هم برای چهار روز، به مسافرت برود. نه ماه از نامزدی ما می گذشت و من توی این مدت، حتی یک روز کامل هم از محمد دور نبودم. فکر دوری اش برایم عذاب آور بود و حسی بد، حسی شاید مثل حسادت یا نمی دانم مالکیت زیاد نسبت به او باعث می شد از این که محمد می خواهد همراه مادر و خواهرش برود، حرصم بگیرد. انگار محمد ملک مطلق من بود، فکر می کردم لزومی ندارد متعهد به انجام کاری برای دیگران باشد. فکر می کردم چرا مرتضی نرود یا مهدی؟! یا لااقل من هم باید بروم. بهتش زده بود، معلوم بود کاملا جا خورده و اصلا توقع چنین برخوردی و رفتاری را نداشته و از طرفی با سابقه ذهنی بدی که از رفتار الهه داشت، آن شب موشکافانه می خواست سراز احوال من در آورد. اما رفتار من، واقعا از بدجنسی نبود، فقط نمی خواستم از محمد دور باشم و خوب همان طور که خواسته ام معقول و منطقی نبود، رفتارم و به دنبالش دلایلم هم غیر منطقی بود. مسلم بود که من به خاطر امتحان هایم نمی توانم بروم، کمک کردن او به خواهرش هم امری معمولی و منطقی بود، ناراحتی من از دوری او هم یک امر واضح و طبیعی بود، نه یک مسئله لاینحل.
منتها من با لوس بازی هایم سعی داشتم این موضوع ساده را بغرنج و بزرگ کنم تا مجبورش کنم که نرود.
موفق که نشدم، آخرش باز گریه بود و اشک های جاری من. ولی وقتی محمد بعد از ناز و نوازش، دوباره محکم و خونسرد گفت که باید برود، از آخرین هنری که بلد بودم، استفاده کردم. قهر کردم! آن قدر احمق بودم که می خواستم با رفتار احمقانه ام و مسخره ترین شکل ممکن به او ثابت کنم که از دوری اش ناراحتم. آن شب و فردایش هر چه محمد سعی کرد با حرف و دلیل و منطق مرا سر عقل آورد، خودم را بیشتر لوس کردم و در نتیجه اوقات او هم تلخ شد.
#پارت_96
🍂رمان بهشت🍃
#پارت_1
https://eitaa.com/roman_behesht/14
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
سلام به همگی و خوش آمد به شما، این رمان در مورد یک موضوع هست و کاملا عاشقانه و جذاب و پر از اتفاقات تلخ و شیرین رمان بهشت به صورت روزانه آنلاین تو این کانال گزاشته میشه و بزودی بهترین رمان های عاشقانه جذاب و... در این کانال به صورت رایگان گزاشته میشه
باعث خوشحالیه که بهترین کانال رمان عاشقانه و جذاب رو در ایتا دنبال میکنید 😍💛
#پارت_1
https://eitaa.com/roman_behesht/14
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_1
در آغاز من بودم؛تو بودی و نبودن نبود.
درآغاز، دل ما بزرگ بود...
آن قدر بزرگ که وقتی آسمان خسته می شد آنجا می خوابید.
در آغاز پرنده بود.پرنده کلمه بود.
کلمه روی شاخه همیشه سبز نشسته بود و به غَلت خوردن دانه های برف از روی نَفَس های آسمان نگاه می کرد.
در آغاز عشق در نگاه تو دست و رو می شست و اشک هایت وقت آمدن،لبخند می زدند...
امشب برای سومین بار همه چیز تکرار شد. اتاق مثل تونلی تاریک و سیاه بود و تنها از کناره های در چوبی نور زردی به داخل می تابید, چیزی مانند سیب راه گلویش را بسته بود و چشم هایش تار می دید. چند دقیقه طول کشید تا بخاطر بیاورد اینجا اتاق خودش نیست.
در پذیرایی حال و هوا مطبوع تر بود,محبوبه کنار سجاده ارغوانی رنگش با چادر سفید نشسته بود و با تبلت زیارت عاشورا می خواند مثل اینکه در عالمی دیگر به سر می برد چون متوجه حضور چکاوک نشده بود.
"محبوبه چرا بیدارم نکردی؟"
"اع سلام صبح بخیر! در اتاقو قفل کرده بودی خانم من چجوری بیدارت می کردم ؟ هنوزم وقت هست بیا نمازتو بخون بعد باهم میریم "
چکاوک دستش را به پیشانی کوبید و گفت
"محبوبه جااان بعد یک ماه واقعا متوجه نشدی من واسه چی صبح ها زود بیدار میشم !!؟ واسه نماز خوندن نیس من باید با گروه برم اَه خیلی دیرم شد!"
محبوبه به سجده رفت و دعای اخر زیارت عاشورا را زمزمه کرد بعد از ان بلند شد و سجاده اش را جمع کرد...
"خودم می برمت حالا اونجوری نگام نکن خوبه حالا تقصیر خودته وگرنه همینجا با چنگالی چیزی سوراخ سوراخم می کردی"
محبوبه چند ثانیه خندید و دوباره گفت
" فکرشو بکن, تیتر روزنامه ها خبرنگاری که بخاطر دیر رسیدن به صحنه , جان هم اتاقی خود را گرفت! می دونم مسخره بود فقط خواستم بخندونمت صبحونه نمی خوای؟"
دیوار های اشپزخانه شکاف های ریزی برداشته بود و رنگ سبز دیوار ها رو به سیاهی می زد محبوبه قسم خورده بود برای عید کل دیوار هارا دستمال بکشد.
روی یکی از کابینت ها سماور نقره ای چکاوک قرار داشت تقریبا همه وسایل اشپزخانه را چکاوک اورده بود بجز فرش خال خالی کوچکی که کف اشپزخانه بود.
محبوبه لیوان زرد سرامیکی چکاوک را جلویش گذاشت.
"خب تا تو چایی بخوری من برگشتم البته به شرطی که صبر کنی سرد شه, این دفعه رو داغ داغ نخور تا بیام!"
چکاوک چیزی نگفت همیشه از ادم های بدقول و بی نظم متنفر بود ولی حالا خودش تبدیل به یکی از انها شده بود که دیر سرکار می رسند. لیوان چایی را به صورتش نزدیک کرد و گفت" سایه ات کم نشود از سرمان حضرت چای!"
اما عمق و سیاهی داخل لیوان او را یاد خواب هر شبش انداخته بود و باز چیزی مثل سیب بیخ گلویش را چسبید...
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم :ریحانه عزیزی
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
#انتقام
#پارت_1
با قرمز شدن چراغ راهنمایی لبخندی روی لبم نشست.
اره.. همه خوشحال میشن که چراغ سبز شه و برن؛ اما من عاشق قرمز شدن
چراغم.
چون تمام کارم تو همین چند ثانیه ایست ماشینای این شهره. یه دختر گل فروش فقیر مثل من....
بزرگ ترین آرزوش همینه...
اینکه چراغ قرمز شه و بتونه توی یک یا دو دقیقه گلاشو به ادمای رنگیه این
شهر بفروشه.
گل رزهای قرمز و آبی رو توی دستام جا به جا کردم..
سریع به سمت ماشینا دویدم. اول از همه جلوی ماشینایی که داداش گفته بود
مدل هاشون بالاست و سرنشیناش پولدارن ایستادم.
اینجا شانس زیاد بود. درست بود بعضیا با تحقیر نگاهم میکردند اما مهم نیست.
با رسیدن به ماشین قول پیکری به شیشه اش ضربه زدم:
- اقا اقا..
نگاه گذرایی بهم انداختو دوباره به جلو خیره شد.
اما به سرعت برگشتو نگاهشو بهم دوخت. شیشه رو پایین داد.
سریع و تند تند شروع یه حرف زدن کردم:
-اقا اقا. میشه از این گال واسه خانومتون بخرید؟
گردنشو کج کرد:
-من خانوم ندارم.
و نمایشی مظلوم نگاهم کرد.
لبم اویزون شد.:
-خب میشه واسه مادرتون بخرید.
غمی تو نگاهش نشست.
اما سریع دوتا دهی از تو داشبرد ماشینش برداشتو به طرفم گرفت:
-یه شاخه رز قرمز بده.
با دیدن اسکناس های تا نخورده چشمام برقی زد:
-این زیاده . یه شاخه پنج تومنه.
پولارو بین دوتا انگشتش تکون داد:
-بگیر دختر الان چراغ سبز میشه. حالا یه چیزی؟قیمت خودت چند؟
به چراغ نگاه کردم. فقط پنج ثانیه مونده بود.به جمله اخرش دقت نکردم. پولو گرفتمو یک شاخه گل بهش دادم.:
-وایستید این پولا زیا...
نتونستم ادامه حرفمو کامل کنم. چون بوق ماشینا منو به خودم اوردو مجبور
شدم از وسط خیابون بیام بیرون...
اخرین لحضه صداشو شنیدم که گفت:
-مطمئن باش مجانی بدستت میارم..
♡
♡♢
♡♢♡
♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢
♡♢♡♢♡♢♡
♡♢♡♢♡♢♡♢♡
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_1📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
برای آخرین بار آسیه رو توی بغ.لم کشیدم و این باعث شد اشکی از چشمام غلت بخوره و بیفته روی شونهاش.
- عزیزم... میبینیم همدیگه رو باز. نگران نباش!
با بغض گفتم:
- دلم خیلی برات تنگ میشه! امیدوارم بتونم بازم ببینمت...
لبخند تلخی زد که با صدای زدنم توسط مامان، مجبور شدم ازش جدا بشم و به سمت ماشین حرکت کنم.
حتی جرئت نداشتم جلوی مامان و بابا گریه کنم... طعنه میزدن و عذابم میدادن!
برای آخرین به پشت سرم نگاهی انداختم و اینقدر این نگاه طولانی بود که تا لحظهی محو شدن کوچهمون از دیدم، به اون نقطه خیره بودم!
سرم و به شیشه چسبوندم و سعی کردم فکرم و آزاد کنم.
نمیدونم چند دقیقه توی دریای بیانتهای افکارم غرق شدم که با توقف ماشین، رشتهی افکارم به کل گسسته شد!
پیاده شدم و به خونهای که اولین بار بود میاومدم، نگاه کردم...
کوچههاش برام غریب بود، حتی خودم هم حس گمشدگی داشتم!
کارگرها یکییکی اسبابها رو داخل خونه بردند.
مشغول تماشای کوچه بودم که یهو با دیدن چندتا پسری که وارد بنبست شدن، مامان چشمغرهای بهم رفت و اشاره کرد برم داخل.
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄