┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_257📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
لبخندی به روم زد و از خونه خارج شد.
آهی کشیدم و به جای خالیش خیره شدم.
- حالِ آرون چطوره؟
نمیدونم چرا حس کردم یه لحظه دلم برای تیام تنگ شد.
جلو رفتم و لپش و کشیدم.
با ذوق گفتم:
- خیلی بامزهای تو.
پوکر نگاهم کرد.
- چته عزیزم؟ خوبی؟
- آره، نسبتاً بهترم. چیزه... تعجب نکن، من کلا خلبازی زیاد دارم.
خندید و موهای به هم ریختهام و با دست صاف کرد.
- چرا اینقدر شلختهای تو؟
- شلخته خودتی عزیزم.
- خب... آرون خانم، کپکت خروس میخونه. یعنی تا این حد حضور هلیا حالت و خوب میکنه؟
- آره... اینقدر زیاد که حد نداره.
- خدا شانس بده.
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_258📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
- بگم تو رو هم خیلی دوست دارم، باور میکنی؟
متعجب نگاهم کرد.
- چقدر خوبه وقتی حالت خوبه.
در حالی که کنارش مینشستم، دستش و گرفتم و گفتم:
- تو خبر نداری؛ ولی من خیلی سوختم به خاطرت.
- اگر حالت و بد میکنه نگو.
- نه... میخوام یکم حرف بزنیم، یکم باهات راحت بشم. یکم اذیتت نکنم.
نگاهی بهم کرد که ادامه دادم:
- میدونی یه روز خیلی حالم بد شد... آخه، اون دختره رو دیدم که دستت و گرفته، خب... خب یه حسی که نمیدونم چی بود، مثل خوره افتاد به جونم. دختره خیلی دستت و محکم گرفته بود.
- دخترعمومه...
- فکر کردم نامزدته.
- قرار پدرامون این بود که ازدواج کنیم؛ ولی من علاقهای بهش نداشتم. وقتی با تو آشنا شدم، دنبال بهونهای بودم تا با تو ازدواج کنم.
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_259📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
- خیلی سختم بود... رفتارت عجیب بود.
- درکت میکنم.
- ولی تیام، تو که از من بدت میاومد، چطوری یهو بهم علاقهمند شدی؟
- اون روزی که رانندهام از روی پات رد شد، حقیقتش من به این فکر میکردم که یه بچه من و توی دردسر انداخته؛ ولی دیدم دچار شدم بهت. هلیا هم مدام به من تیکه مینداخت.
ابرویی بالا انداخت و ادامه داد:
- نگو سر رفیقش حساس بود!
- و هست!
خندید و گفت:
- اون و بیشتر از من حتی دوست داری.
لبخند عمیقی زدم.
- هلیا خیلی کنارم بوده و هست.
- آره میدونم... خیلی دختر مهربونیه.
- خیلی دوستداشتنیه!
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_260📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
- بمونید برای هم...
- میمونیم...
لبخندی زد که گفتم:
- من میتونم بخوابم؟ خیلی خستهام.
- آره، برو استراحت کن.
- میشه تو هم بیای؟ جدیداً از تنهایی میترسم. یک ساعت طول میکشه تا خوابم ببره؛ ولی تو باشی خوابم میبره.
خندید و گفت:
- الحق که مثل بچههایی!
خندیدم و باهم بلند شدیم.
به سمت اتاق حرکت کردیم.
سریع زیر پتو جا گرفتم و چشمام و بستم.
- تیام چراغ و خاموش نکنیا، میترسم.
با خنده سری تکون داد که سعی کردم بخوابم.
مدام فکرم درگیر میشد.
درگیرِ شیرینیِ اون روزی که سپری کرده بودیم.
حس میکردم یه سری چیزا برام قشنگی داره، حس میکردم حتی زندگیم داره قشنگتر میشه؛ ولی من از راه خارج شدم و حماقتی که کردم زندگیم و به باد داد...
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_261📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
توی گروه تلگرام چتها رو میخوندم.
مدام حرف هلیا توی گوشم بود...
گفته بود لفت بدم... میخواستم لفت بدم؛ ولی نمیشد.
حوصلهام سر میرفت.
نمیدونم چرا از همه چی زده شده بودم.
- جمعه مهمونی خونهی شاهینه، اگر دهنلقی نمیکنید بیاید.
عجیب بود...
یه روزی از این مهمونیها متنفر بودم؛ ولی الان برام یه چیز عادی بود.
با صدای زنگ آیفون، بلند شدم و در و باز کردم.
منتظر موندم بیاد بالا.
با دیدنش خودم و توی بغلش انداختم و گفتم:
- هِلی جونم!
- بسمالله! تو از کِی انقدر بچه شدی؟
پوکر گفتم:
- بیاحساس!
- بااحساس!
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_262📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
- چطوری بچه؟
- خوبمخوبم.
- عه؟ چته کپکت خروس میخونه؟
با خنده گفتم:
- تو رو میبینم اینجوری میشم به خدا.
خندید و داخل شد.
- خب...
- خب چی؟
- شوهر گرامیتون سپردن اولاً ناهار میل بفرمایید، دوماً درستون و بخونید.
چپچپ نگاهش کردم و گفتم:
- ایش!
- ایش و زهرمار!
- خب چته؟
- چمچاره!
- الان که وقت ناهار نیست، پس بیا حرف بزنیم.
- داریم حرف میزنیم دیگه آرون جان.
- نه قشنگ بشینیم حرف بزنیم.
خندید و نشست.
- قشنگ نشستم؟ یا نه زشته؟
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_263📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
خندیدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
نسکافهها رو توی لیوان پر از آبجوش ریختم.
- هلیا شاید باورت نشه، اولین تجربهامه توی خونهداری... توی خونهمون زیاد کار میکردما؛ ولی خب خونهی مستقل نه...
- عزیزم، چند وقت دیگه من خاله میشم.
در حالی که میخندیدم، سینی رو توی دستم گرفتم و خواستم از آشپزخونه خارج بشم که یهو سینی از دستم رها شد و صدای شکستن گوشخراشی توی خونه پیچید.
- یاخدا چی کار کردی آرون؟
ترسیده عقب رفتم.
- وای، همهاش شکست...
وارد آشپزخونه شد و شوکه نگاهم کرد.
- آروم باش، چیزی نیست.
شوکه به خردهشیشهها داشتم نگاه میکردم.
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_264📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
- آرون؟
- نیا جلو، باید جمعشون کنم.
- یه جارو یا طی بده به من.
- نه هلیا... برو.
تند گفت:
- آروم با تواَم!
جارویی رو از توی کابینت در آوردم و توی دستم گرفتم.
- بده من!
- هلیا...
- آرون گفتم بده!
جارو رو بهش دادم که خردهشیشهها رو از راه کنار زد.
- بیا برو بیرون، زود باش.
- خب نمیشه هلیا، تو برو من جارو میزنم.
با اخم جواب داد:
- گمشو دیگه.
آروم کنار رفتم که ادامه داد:
- چته تو بچه؟ حواس نداری مگه؟
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_265📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
- به خدا حواسم بود... یهو از دستم ول شد.
- چرا؟
- یکمی سنگین بود؛ ولی آخه... نمیدونم به خدا.
- خیلی خب، برو بیرون بشین من الان میام.
کلافه موهام و پشت گوشم داد.
هلیا هم گرفتار شده بود.
نهتنها اون، تیام هم همینطور...
- برو آرون!
- اگر پات ببره چی؟
چپچپ نگاهم کرد.
- گم میشی یا نه؟
ناراخت نگاهش کردم.
- بداخلاق!
از آشپزخونه خارج شدم و همونجا ایستادم تا بیاد.
چند دقیقه بعد بیرون اومد و گفت:
- آخه کی از تو نسکافه خواست بچه؟
- بچه خودتی!
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_266📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
- باورم نمیشه یه سینی نسکافه هم نمیتونم دستم بگیرم.
- عه باز شروع کردی؟ ساکت شو، برو بشین.
- هلی؟
- ها؟
با خنده گفتم:
- ها؟
- آره، ها!
- باشه خب. بیا بزن.
- میاما!
مظلوم گفتم:
- خب چته؟ چی کار کردم مگه؟
- سکوت کن.
- باشَد.
چیزی نگفتم که گفت:
- آها یعنی الان قهری؟
- خب خودت میگی ساکت شو، چی کار کنم من؟
- من بگم، تو باید ساکت شی؟
- باشه الان برات وراجی میکنم.
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_267📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
- لازم نکرده، ساعتتون کجاست؟
به طرفی اشاره کردم.
- اونجا...
نگاهی کرد و گفت:
- تیام گفت آشپز ساعت ۱۳:۳۰ ناهار رو میاره. یعنی نیمساعت دیگه.
چیزی نگفتم که ادامه داد:
- نیمساعت حرف میزنیم، بعدش ناهارت و میخوری، بعد از اونم میریم سراغ درسات.
ناراحت، نگاهم و ازش گرفتم.
- چته؟
- هیچ.
- برا من ناز نکنا!
- نه آخه خیلی نازکشی.
پوکر نگاهم کرد.
- گمشو بگو چته.
- تو خودت درس نداری اصلاً؟
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_268📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
- نهخیر.
- یعنی چی؟
- یعنی همین.
- مگه من و تو باهم کنکور نمیدیم هلیا؟
- خب؟
- پس تو چجوری درس میخونی؟
- من چون درسام و توی مدرسه هم خوندم کارم آسونتره؛ کتابای کنکورم خوندم. یه مرور مونده که اونم شبا انجام میدم، الان تو کاریت نباشه.
درس تو مهمتره، خب؟
با نق زدن گفتم:
- خب چی میشه درس بخونی خودت؟
- که چی بشه؟
- که من درس نخونم، تیام هم ولم کنه، یعنی یه جورایی گولش بزنیم.
لبخندی به روم زد.
- عزیزم...
- جانم عزیزم؟
- فکر نمیکنی داری با همکارِ تیام حرف میزنی؟
با حالی زار نگاهش کردم.
- خدایا...
- خدایا چی؟ ها؟
- خدایا من و...
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅