#دوستان_یه_کانال_آوردم_براتون
پر از
#کلیپ_های_فان 😜😅
#جوک های خنده دار😂
#متن های شنیدنی 🥰
#مطالب سرگر کننده 🙇♀️🙇
#نکته های ادبی 👩💼🧑💼
#آهنگ های روز 🎶🎶
#موزیک های دلنشین🎸🎻
.
.
https://eitaa.com/joinchat/795279644C88521df896
@khandeon
🎋🤪 #خنده_انلاین 😜🎋
.
تا دلت بخواد همه چی هست
تو این اوضاع بی اینستایی آدمو سرگرم میکنه
لینکشو میزارم عضو شید زود♥️👇👇
https://eitaa.com/joinchat/795279644C88521df896
@khandeon
🎋🤪 #خنده_انلاین 😜🎋
hamkhooneh.pdf
2.79M
همخونه 📚⬆️
نویسنده : مریم ریاحی
👈 درخواستی دوستان
خلاصه:
دختری به اسم یلدا که به دلیل فوت مادر و پدرش با یکی از دوستان صمیمی پدرش زندگی میکنه.بچه های اون مرد(حاج رضا) خارج از کشور هستن بجز پسر کوچکش که به دلایلی از پدره کینه به دل داره و اونم تصمیم داره از ایران بره…
خلاصه اینکه حاج رضا با شرط و شروط خاصی از یلدا میخواد که با همین پسر کوچیکه(که تابحال یک بارم یلدا رو ندیده)که اسمش شهابه ازدواج کنه و به مدت شش ماه با هم تو یه خونه زندگی کنن.اخلاق شهاب هم از اون جوریاست که نمیشه با یه من عسل نگاشون کرد.مغرور از خود راضی و در عین حال خوشتیپ و جذاب
قصد اصلی حاج رضا این بود که اونا به هم علاقه مند بشن.در این بین اتفاقاتی میفته و حرفهائی زده میشه و روزهائی میگذره که شرحش رو باید خودتون
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
#شروع_رمان_رویای_خیس_چشمانت
نویسنده الناز محمدی
پارت اول
تو فکر چشاتم،چه رویاي خیسی
توهم داري ازچشم من مینویسی
برات یادگاري فقط اشک آوردم
نگاه کن چقدر حق بارون وخوردم
توکه تاابد رودلم پاگذاشتی
رواسمم چراامسمتوجا گذاشتی
روي دستاي بارون باید سربذارم
فداي سرت من که حرفی ندارم
صداي آرایشگر را شنید. ذوق زده گفت:
- سرتو بالا بیار تا صورت ماهت رو تو آینه ببینی.
آب دهانش را قورت داد. با پلک هایی بسته کمر راست کرد. سرش آرام آرام بالا رفت و پلک هایش باز شد.
بغض شبیه کوه روي سینه اش نشست و صدایی درگوشش زنگ زد. یک صداي گرم و پراحساس.
"تمام لحظه هامو دارم می شمارم تا روزي که با جامه بهشتی پا به کلبه حقیرم بذاري. مطمئنم اون شب ستاره
هام با دیدنت شرم می کنند عروس رویایی من!"
بغض در چشمانش سایه انداخت. دست روي گونه اش گذاشت. این همه آراستگی حالا براي که بود؟ وجدانش
تشر زد "خفه شو دل لامصب! خفه شو! از یک ساعت دیگه تمام این افکار میشه هیزم آتش جهنمت. دیگه
تموم شد. هر چی بود تموم شد!"
سعی کرد لبخند بزند، اما بغض طرحی از یک تلخی ناملموس بر لب هایش زد. چیزي شبیه زهرخند.
- خودت که اینجوري مات خودت شدي، داماد ببینتت چه عکس العملی نشون میده؟!
از این حرف قلبش فرو ریخت. چشم هاي همیشه خندان و گیراي سهیل پیش نگاهش آمد و باز تنش لرزید. باز
بغض کرد. باز صداي او آمد.
"جز من دل به کسی نسپار رها. با دست پر بر می گردم."
حالا که او بادست پر می آمد، دست او در دست سهیل بود. دست او نامحرم بود. چه می کرد با این دل! چه می
کرد با این همه خاطره! چه می کرد با سورن؟ می دانست او بیاید فاجعه رخ می دهد، اما دیگر خسته بود
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت دوم
همه اصرار و شنیدن حرف هاي تکراري. عاقبت تصمیم گرفت و حالا می دید کاش باز هم صبر می کرد. دیگر
دیر بود براي این افکار. زمان به عقب باز نمی گشت. باید پیش می رفت و گذشته را در گذشته جا می گذاشت.
صداي همهمه اي آمد. دخترکی هم سن و سال خودش با چشم هایی درخشان داخل آمد و گفت:
- داماد اومد. چه داماد لارژي هم هست. لارژ و خوشتیپ! واقعا برازنده هم هستید.
دل رها لرزید. ناخود آگاه نگاهش به سمت آینه برگشت. چشمانش از تاج زیباي روي موهاي فندقی رنگش
شروع کرد تا به سرشانه هاي عریانش رسید. براي لحظه اي داغ شد و بعد یخ زد. قرار بود سهیل با همین ظاهر
ببیندش؟! واي واي! آمادگی داشت؟ نداشت. کاش همان چادر مشکی مادر بود تا این عریانی را می پوشاند!
کاش چشم هاي سهیل براي امشب کور می شد! امشب کور می شد، فردا را چه می کرد. با فرداها چه می
کرد؟! با سایه نام همسر چه می کرد؟ در دل ناله زد "خدایا!"
تازه اول ماجرا بود. قلبش تیر کشید. می ترسید از ادامه این راه، اما باید می رفت. راهی بود که رفته بود.
هنوز میان اوهامش سرگردان بود که قامت بلند مردي آراسته در قاب چشمانش خانه کرد. دسته گل با رزهاي
سپید میان دستانش به عروس زیبارو سلام داد. پاهاي سهیل پیش آمد. آرام، موقر، بی مکث! مقابلش متوقف
شد و رها هنوز چهره دامادي که زمزمه بی نظیر بودنش را می شنید، ندیده بود. باید نگاه می کرد؟ می ترسید.
شرم داشت، اما دست او که پیش آمد مجبور شد. چشم چرخاند. مردمک لرزان چشمانش در سیاهی پر ستاره ي
چشمان او بی حرکت ماند. نگاهش لبخند داشت. یک لبخند گرم شبیه آن چه روي لب هایش بود. گرم و پر
اشتیاق و ...
صداي گیرایش در گوش دخترك پیچید.
- زیبا بودي، دلرباتر شدي عروس رویایی من!
انگار بمب در قلبش ترکید. دلش یک فریاد و التماس می خواست تا به سهیل بفهماند این جمله را تکرار نکند،
اما صدایش در گلو خفه ماند. ساکت ماند. مثل روزهایی که رفته بود. مثل روزهایی که می آمد.
بی حرف دست پیش برد تا دسته گلش را بگیرد اما صداي زن جوان مانعش شد.
- انگار از دیدن هم خیلی حیرت کردید که گوشتون به حرف هاي من نیست.
نگاه هر دو به سمت زن برگشت که با لبخند نگاهشان می کرد. عذرخواهی کوتاه عروس و داماد را پاسخ داد و
گفت:
- باید صحنه هاي فیلم جذاب تر بشه. خصوصا با چنین زوج بی نظیري!
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت سوم
در این احوال بغرنج همین کم بود. زن که دوباره به حرف آمد، تن رها به لرزشی محسوس گرفتار شد.
- عروس زیباتو به یک بوسه عاشقانه مهمان کن آقاي داماد!
نگاه هر دو به سمت هم برگشت. لبخند روي لب هاي سهیل رد انداخت و بغض و التماس در چشم هاي رها.
دلش یک التماس می خواست. کاش قبلا گفته بود فرصتی می خواهد تا این رابطه را بپذیرد. رابطه اي که براي
قلب مستاصل عروس جوان قانون شکنی بود. نگاه سهیل که روي لب هاي خوش رنگ دخترك نشست نفسش
بند آمد. انگار او هم آخرین گزینه را برگزید. دسته گل را در دست مرتعش او گذاشت و روي صورتش خم شد.
پلک هاي رها روي هم افتاد و نفسش رفت وقتی نفس هاي او روي صورتش حراج خورد، اما درست لحظه اي
که منتظر اولین شکست حرمت دخترانه اش بود لب هاي او روي تور کنار موهاي دخترك نشست. هوش از سر
رها پرید. گرماي بوسه سهیل از همان فاصله هم معلوم بود. طولانی و شاید عمیق. سر که عقب کشید و نگاه
حیرت بار دخترك را دید لبخندي زد. لبخندي که صد چندان جذاب ترش کرد. از همان جذابیت هایی که سپیده
بر سرش می کوبید.
- خیلی خري اگه این لعبت و سر عشق و عاشقی الکی سورن بپرونی رها!
پر بیراه هم نمی گفت سپیده.
سهیل نگاه او را به تعبیري دیگر برداشت. شنل عروسش را روي شانه هایش انداخت و در همان حال آرام زیر
گوشش با احساسی که تا به حال پنهان کرده بود نجوا کرد:
- دلم یک عاشقانه گرم تر می خواد، اما ترجیح میدم اولین خاطره مشترك تو خلوتمون باشه عزیزم!
و نگاه براقش در پی چشم هاي کهربایی دخترك چرخید، ولی جز چشم هایی پایین افتاده نصیبش نشد. آن را
هم به حساب شرم رها گذاشت. بی آن که بداند غوغاي درون او از جاي دیگر است.
داخل ماشین که نشست دست سهیل روي دستان سردش خیمه زد و انگشتان ظریف دخترك را میان پنجه
محکمش فشرد. سپس به راننده دستور حرکت داد. سهیل سر خم کرد و دوباره با همان نواي آرام گفت:
- راحتی عزیزم؟ به چیزي احتیاج نداري؟
با این که هوا گرم بود، تنش سرد بود. سرمایی که می دانست بابت چیست. با صدایی که به زحمت از حنجره
اش راه به بیرون یافت گفت:
- ممنون فقط ... فقط میشه کمی درجه فن کم شه؟
سهیل متعجب نگاهش کرد.
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت چهارم
سردته؟ تو این گرما؟
ماند چه جواب دهد که سهیل دوباره گفت:
- سوالم احمقانه بود. از سرماي دستات باید می فهمیدم. فکر کردم هیجان من بالاست و داغ کردم.
این بار واقعا از شدت شرم رنگ باخت و نگاه دزدید. سهیل باخنده آرامی از راننده خواست فن قسمت عقب را
خاموش کند. رها هم آنقدر غرق در خود بود که این فداکاري سهیل را نبیند که در آن هواي گرم مرداد ماه و
حرارتی که دم می زد، چگونه بدون فن خنک کننده دوام می آورد. به باغ رسیدند. همه چیز به بهترین نحو
ممکن برگزار شد. همه چیز عالی بود. بی نظیر و بی بدیل! جشنی با شکوه را برگزار می کردند. آنقدر صداي
خوشی دیگران بلند بود که صداي سوگواري قلب رها به گوش کسی نرسد. تا عزاداریش در خفا به شام غریبان
عشق سورن برود.
عاقد شروع به خواندن خطبه کرد. مرتبه اول که سارا خواهر سهیل با ذوق گفت "عروس رفته گل بچینه" به
پیشواز قاتل دلش رفت. مرتبه ي دوم که ندا خوشحال عروس را دست بوس پدر فرستاد، درد را در سینه اش
حس کرد و مرتبه سوم ... چقدر زود به پایان خط رسید. تمام شد.
با صدایی لرزان گفت:
- با اجازه پدر و مادرم بله!
صداي هلهله پیچید. آغاز شد یک مرحله تازه. شاید یک خان تازه، اما رها حس کرد تمام شد. چشمش چرخید.
چشم هاي پدرش برق می زد از خوشحالی، اما نگاه مادر پر از بغض بود. لبخند تلخی زد و پلک بر هم نهاد.
محکوم بود به لبخند زدن چون پدرش، حاج رضا ستوده خوشحال بود. او هم دختر حاج رضا بود و چه ربطی به
سورن داشت.
یک جوان ساده از خانواده اي متوسط، اما سهیل آن چه را که پدر می پسندید داشت. تحصیل کرده، مودب، از
همه مهم تر پسر حاج صادق ابهر بود. رفیق بیست ساله پدر. دوباره چشمش چرخید. حماد لبخند و نگرانی را با
هم داشت. برادر پر مهرش، دومین مخالف سورن، اما نه در حد حاج رضا. وقتی تحقیق کرد، از پدر خواست زیر
بال و پر سورن را بگیرد. گفت که جوان قابلی است. گفت که رها دل در گرو مهر او دارد، اما در وادي پدر، در
وادي حاج رضا مهر و محبت را به ثنا رو سه شاهی هم نمی دادند. پول بود که حرف اول را می زد. تجارت
فرش ابریشم بود که قیمت تعیین می کرد. چشم هایش را بست. بس بود. با خودش گفت "بس کن رها! سورن
تمام شد. تمامش کن!"
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت پنجم
دست سهیل پیش آمد. سر چرخاند. چشم دوخت در نگاه براق و پر رنگ جوانی که حالا مردش بود. محرمش
بود. همسرش بود. حلقه تعهد را که به دستش انداخت لب هاي گرمش پشت دست دخترك را انگار داغ کرد.
رها بی شک سوخت از این همه حرارت. خصوصا زمانی که او کنار گوشش باز گفت:
- به زندگی منِ حقیر خوش اومدي رهاي من!
و رها هیچ نداشت بگوید جز پنهان کردن بغض نامشروع آن شب. شاید زمزمه هاي سهیل زیباتر از نجواهاي
سورن بود، اما تنش به جاي فرو رفتن در این محبت، خاطره اي را دوره می کرد. خاطره اي که می دانست در
عین تلخی، اشتباه ترین کار ممکن است.
به سالن قدم گذاشتند. باران گل و پول بر سر و رویشان می بارید. با هلهله، شادي و شکوه تا جایگاه بدرقه شان
کردند. لبخندهاي مضحکی به اجبار بر لب می راند، اما دلش یه گریه مفصل با صداي بلند می خواست. یک
فریاد در برهوت!
- چی شده رها؟
بی آن که بداند با چشم هاي نم دار و بغض آلود به سهیل نگاه کرد. ابروهاي مرد جوان به هم نزدیک شد.
- حالت خوبه؟ چرا بغض داري؟!
اگر آب دهانش را قورت نمی داد، اشک از چشم هایش فوران می کرد. مانده بود چطور این همه آستانه تحملش
را بالا برده است. سعی کرد لبخند بزند.
- خوبم اما یه کم دلشوره دارم.
از نگاه سهیل معلوم بود باور نکرده است، اما به جاي کش دادن موضوع، دست عروس نازش را گرفت و با
مهربانی گفت:
- از چی عشق من؟ نکنه من زیادي ترسناکم! هوم؟
کلمه هاي محبت آمیز او به جاي گرم کردن دلش، ته مانده قوایش را هم می گرفت. با این حال به بازي خود
ادامه می داد.
- مگه تو ترس داري؟
- اگه نظرت غیر از اینه، چرا مدام چشماتو ازم می دزدي؟
- خب ... خب هنوز ... شما ...
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ششم
باز که شدم شما رها. سهیلم بانو. همسرت، عاشقت. دیگه فحش ندي ها. اون موقع مجبورم جور دیگه اي
تنبیهت کنم.
خنده آرامش لبخند به لب هاي رها آورد اما باز هم در ظاهر. با نزدیک آمدن سارا برخلاف میلش مجبور شد
همراه سهیل میان جمع رود و نقش عروسی تازه به وصال عشق رسیده را ایفا کند. کسی چه می دانست امشب
شب مرگ آرزوهاي دخترك است.
شب با تمام سختی هایش به پایان نزدیک شد. طبق رسوم، پدر بسته اي برکت به کمر دخترکش بست. دستش
را در دست سهیل نهاد. پیشانیش را بوسید و او را به سهیل و هر دو را به خدا سپرد. وقتی مادر پیش آمد، بغضی
که از سر شب در گلوي رها نیشش می زد، بهانه اي براي بیرون ریختن یافت. زمزمه هاي او را کنار گوشش
شنید. آخرین سفارشات، آخرین دعاها، آخرین هدایت ها و رها فقط با بغض گفت:
- بیشتر برام دعا کن مامان!
ندا و حماد هم در آغوشش کشیدند. ندا برخلاف طول امشب که با صداي بلند می خندید، حالا بی پروا گریه
می کرد. ندا و رها فقط خواهر نبودند، بهترین دوست هم بودند. ساعتی دیگر که جایی براي ماندن و معطل
کردن نبود. سهیل با بوسیدن دست حاج رضا و همسرش، زیر بازوي رها را گرفت و بالاخره قدم به یک جاده
مشترك گذاشتند.
وارد خانه شد. انگار وارد یک وادي غریبه شد. اصلا یادش نمی آمد که این وسایل را با نظر و سلیقه خودش
چیده باشند. با چند لحظه مکث، با حالتی خنثی، بی حس نگاه کرد. نه شوقی در رگ داشت و نه اشتیاقی در
قلب. این خانه لوکس و زیبا ویرانه آرزوهایش بود. قدمی برداشت که دنباله لباسش به گوشه اي گیر کرد.
برگشت آزادش کند، اما پیش از اقدامش سهیل خم شد و گوشه لباس را رها کرد. سربلند کرد و نگاهش کرد.
اصلا موجودیت او را فراموش کرده بود. نگاهش برق داشت. از زمانی که دخترك را دید چشم هایش می
درخشید، اما در این لحظه جان از تن رها رفت. ناخود آگاه دو طرف شنل بسته اش را نگه داشت. سهیل با
لبخند و اشتیاق مقابلش ایستاد.
- خوش اومدي رها. می خوام بدونی این خونه با قلب من به خودش می باله که فرشته اي مثل تو توش پا
گذاشته.
رها نگاه دزدید اما سهیل پیش رفت و دست زیر چانه اش گذاشت.
- نمی خواي سکوت دنباله دار امشبتو بشکنی؟
قسمت هفتم
آرام سر جنباند.
- نمی دونم چی باید بگم. خسته ام! یعنی ...
- ببخش! هول شدم معطلت کردم. شاید این لباس هم خسته ت کرده.
دست او را گرفت و به سمت اتاق رفت. قلب رها تند تند می زد. آن قدر تند که حس می کرد همین حالا قفسه
سینه اش را سوراخ می کند و بیرون می پرد. گرماي دست سهیل کم مانده بود جانش را بگیرد. اتاق را که دید
پاهایش شل شد.
اما فشار دست سهیل روي کمرش باعث شد پا به اتاق خواب مشترکشان بگذارد. چهره سورن پیش چشمش
آمد. بغض برگشت. سهیل چرخ خورد و مقابلش ایستاد. دل دخترك بیشتر تپید. دست او روي گره شنل پیچ
خورد و دقیقه اي بعد شنل روي کاناپه گوشه اتاق رها شد. باز صداي سورن آمد. باز دست سهیل پیش آمد.
روي شانه عریان دخترك نشست. قدمی عقب رفت. سهیل مکث کرد. نگاهش کرد. رنگ پریده اش را باز به
جاي شرم دخترانه اش تصور کرد. لبخند زد و دوباره پیش رفت. تا رها خواست عقب رود دست دور کمرش
انداخت و در آغوشش کشید. تن لرزان دخترك آرام نمی گرفت. با بغض گفت:
- سهیل ... من ...
سر سهیل خم شد. انگار اصلا صداي او را نمی شنید. روي شقیقه عروسش را بوسید و آرام گفت:
- می فهمم عزیزم. نترس!
کمی عقب رفت.کت وکروات خودش رادرآورد وروي تخت گذاشت.بازبه سمت او برگشت و گفت:
- بذار کمکت کنم لباستو عوض کنی.
تا دست سهیل به سمت بندینه هاي پشت لباس رفت رها دستش را گرفت. با صدایی تحلیل رفته گفت:
- می خوام یه دوش بگیرم.
چشم هاي سهیل در نگاه او دو دو زد. دلش می خواست بگوید "بگذار براي وقتی که من این گونه بی تاب
نیستم" اما فقط لبخند زد.
- موهاتو که تنها نمی تونی باز کنی. بشین اینجا کمکت کنم.
سپس او را روي همان مبل نشاند. کنارش نشست و به آرامی مشغول باز کردن گیره ها شد. موهاي خشک
شده از چسب و تافت سرش را به درد آورده بود. آخرین گیره را که سهیل بیرون کشید نفس عمیقی کشید و سر
به پشت کاناپه نهاد. پلک هایش را بر هم نهاد. چقدر خسته بود. دلش یک خواب راحت می خواست، اما خیال
ا#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت هشتم
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
راحت هم فعلا حرامش بود؛ چرا که با پخش شدن نفس هاي گرم سهیل روي صورتش جفت چشم هایش باز
شد. دیگر راه فراري نداشت. مقابلش تن او دیوار کشید دو طرف دستانش و ابتدا بوسه هاي کوتاهش روي
پیشانی و صورتش سر خورد و بعد زیر هجوم بوسه هاي تب دار وپراحساسش گیرافتاد. نفسش از آن همه
نزدیکی،
از لمس شدن لب هاي مرطوب و داغ او بند آمد. دست هایش را روي سینه او فشرد و صورتش را با همان توان
کم کنار کشید. سهیل کمی عقب رفت و با چشم هایی شعله ور نگاهش کرد.
- بذار واسه صبح رها.
دستش را کنار زد و فورا برخاست.
- نمی تونم. اذیتم می کنه!
قبل از آن که سهیل فرصت حرف زدن پیدا کند داخل حمام چپید. برایش مهم نبود چه بلایی سر لباسش می
آید، فقط با بدبختی آن را از تنش کند و زیر دوش آب رفت. هر چه بغض داشت زیر آب خالی کرد. گریه کرد.
آن قدر اشک ریخت که حس کرد چشمانش خشک شد. آن قدر در آن حال ماند که تمام تنش کرخت شد.
همان نفس هم نصفه نیمه دم و بازدم داشت. نمی دانست چه مدت گذشت اما بالاخره مجبور بود بیرون برود.
حوله اش را از داخل حمام برداشت و دورش پیچید. در را بی صدا باز کرد. فکر می کرد بیشتر از دو ساعت را
زیر آب بوده. خاموشی مطلق اتاق امیدوارش کرد سهیل خوابیده باشد. نفس عمیقی کشید و بیرون رفت. کاش
آباژور را روشن می گذاشت تا راحت تر لباس هایش را پیدا کند. چند قدم بیشتر نرفته بود که سایه اي را دید.
ترسید و برجا میخکوب شد. سهیل آرام گفت:
- چقدر چسب و تافت به موهاي خوشگلت زدن که منو این قدر بی قرار نگه داشتی؟
کمی که جلوتر آمد نیمرخ و نیم تنش را در اندکی روشنایی دید. قلبش فرو ریخت. ناخواسته گره حوله اش را
لمس کرد و دست هایش را در آغوش گرفت. سهیل نزدیک تر ایستاد. کمی روي صورتش خم شد و دست به
گونه اش کشید.
- چته رها؟ چقدر ساکتی!
با صدایی لرزان گفت:
- هیچی ... هیچی. فکر کردم خوابیدي.
دست دور کمر باریک رها انداخت و او را به سمت خود کشید.
قسمت نهم
یه عمره دارم واسه امشب بی قراري می کنم. حالا راحت بخوابم؟ چقدر بی انصافی عروسک من!
دست روي مچ او گذاشت و با بغض گفت:
- سهیل!
پر احساس گفت:
- جونم؟
اما پیش از حرف زدن او، صورتش را میان موهاي خیسش فرو برد و چند بوسه عمیق از پوست ظریف زیر
گلویش برداشت. آرام تر گفت:
- بذار امشب من برات حرف بزنم رها. بذار از یه عمر عاشقیم بگم. امشب فقط گوش کن.
دست زیر پاهاي دخترك گذاشت و بلندش کرد، اما قلب رها ریخت. نمی خواست ضعف نشان دهد، اما می
ترسید. می ترسید.
روي تشک نرم تخت که فرود آمد، خواست برخیزد، اما آغوش او اجازه نداد. کنارش دراز کشید و او را کاملا به
سمت خود چرخاند. سهیل دست میان موهاي خیسش کشید. موهایش را از روي صورتش کنار زد و پیشانی اش
را بوسید.
- از همون اول که دیدمت بیچاره ام کردي رها. فکر کردم تب تنده که زود عرق می کنه، اما نشد. عرق نکرد.
فقط مجنونم کرد.
قلب رها تندتر زد. سهیل تنش را کمی بالا کشید و روي تن یخ زده او خیمه زد. به چشمانش خیره شد. لبخند
زد. روي صورتش که خم شد، دست هاي رها روي صورتش نقاب کشید و بیشتر درخود جمع شد، اما دست
هاي سهیل مانع را کنارکشید و آرام آرام پیش می رفت. نمی خواست تا او واکنشی نشان نداده زیاده روي کند.
نفس هاي داغش با حرکت لب هایش هماهنگ بود. وقتی دستان او از بی نفسی به کتفش چنگ انداختن؛ دچار
تعبیر اشتباه شد. زمزمه هاي دلتنگی اش را شروع کرد:
- آرزوم شدي. آرزویی که همه ي دنیامو پر کرد. زندگیم شدي.
لب هایش پوست لطیف گلوي دخترك را لمس کرد و این بار با لحنی خاص تر و پر حرارت تر زمزمه کرد:
- عاشقت شدم رها. عاشقت شدم.
قسمت دهم
سرش آرام پایین تر رفت. زیر هجوم اشتیاق و احساس او در حال له شدن بود . تن سردش زیر تن داغ و
هیجان زده او آشفته شد. دست هایش که در لمس کردن پیش روي کرد یک دفعه صبر رها لبریز شد. با تنی
لرزان و دست هایی نیمه جان، صورت او را از تنش جدا کرد و ملتمس گفت:
- ولم کن سهیل! تو رو خدا ولم کن!
سهیل حیرت زده سر بلند کرد. رها با بغضی شکسته، با هق هقی بی صدا تکرار کرد:
- خواهش می کنم!
سهیل تن عقب کشید و آباژور را روشن کرد. رها تن پوش را دور تنش پیچید و میان گریه نشست. سهیل
بازویش را گرفت و او را به سمت خود برگرداند. صورتش از اشک خیس بود. آرام گفت:
- نترس رها. کاریت ندارم.
رها خودش را کنار کشید و میان گریه گفت:
- فقط برو سهیل. تو رو خدا الان برو! من ...
سهیل برخاست و گفت:
- باشه، میرم. گریه نکن فقط.
با بیرون رفتن سهیل جنین وار در خود جمع شد و با هق هقی خفه شده سرش را در بالش فرو کرد. چیزي
نگذشته بود که چراغ اتاق روشن شد. یک دستش را روي چشم هاي ملتهبش گذاشت و یک دستش رو تختی
را روي تنش کشید. تخت پایین رفت و متعاقب صداي آرام سهیل را شنید.
- این آبمیوه رو بخور بعد بخواب.
بی آن که سر برگرداند با همان حال گفت:
- نمی خورم.
سهیل اعتنایی به حرفش نکرد. دستش را گرفت و مجبورش کرد بلند شود. در همان حین هم گفت:
- احتمالا فشارت اومده پایین. باید لباسم بپوشی و الا سرما می خوري.
خجالت می کشید به او نگاه کند. همان طور سر به زیر، چند جرعه از آب آناناس را خورد و صورتش را پس
کشید. ناخواسته چشمش به نگاه نگران سهیل افتاد. قلبش به گروپ گروپ افتاد. لب به دندان گرفت و آرام
گفت:
- سهیل باور کن ...
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
ا
قسمت ۱۱
مرد جوان دست روي دست او گذاشت و آرام نوازشش کرد.
- حق داري. باشه. بعد در موردش صحبت می کنیم. لباساتو گذاشتم رو کاناپه. بپوش که سرما نخوري. منم
فعلا بیرون بیدارم. اگه دیدي حالت جا نمیاد بریم دکتر.
رها بغضش گرفت. شرمش فقط بابت اتفاق دقایقی پیش نبود. بیشتر از مهربانی مرد رو به رویش بود. بی ادعا از
کنار حقی گذشت که شاید کار هر اراده اي نبود. شرمنده وارد کردن او به بازي احساسش بود اما فرصت می
خواست. بوسه او که روي پیشانیش نشست به خود آمد و دزدکی نگاهش کرد، اما سهیل بی حرف دیگري
برخاست و بیرون رفت. با تنی خسته برخاست. هنوز از درون می لرزید. لباس هایش را برداشت و پوشید و
دوباره زیر پتو خزید. دوباره سیلاب اشک هایش راه افتاد. نمی دانست چه زمان می تواند بر این تقدیرش خو
بگیرد. آن قدر سست و بی حال بود که خیلی زود خوابش برد. انگار دیگر از جانب سهیل هم نگران نبود.
****
با صداي ملایم زنگ تلفن همراهش چشمانش به سختی باز شد. به خیال آن که هنوز در اتاق و روي تخت
خودش است روي عسلی دست کشید، اما چیزي پیدا نکرد. با خستگی نیم خیز شد و اطرافش را نگاه کرد.
تلنگري به ذهنش خورد و تازه اتفاقات را به خاطر آورد. آب دهانش را قورت داد تا بغضش هم خالی شود. تنش
درد می کرد. دست به بازوهایش کشید. تلفن دوباره زنگ می زد. با دیدن شماره یلدا، همسر برادرش، برداشت.
- سلام یلدا. خوبی؟
صداي سرخوش و سر حال یلدا در گوشش پیچید.
- علیک سلام عروس خانم تنبل. هنوز خوابیدي؟
دست میان موهاي پریشانش کشید.
- چیزي شده؟
- من و خاله براتون صبحانه آوردیم، ولی هر چی زنگ می زنیم کسی باز نمی کنه.
با مکث و تعللی کوتاه تازه یادش آمد منظور او چیست. لب به دندان گرفت و نیم خیز شد.
- واي! ببخشید. باشه، الان میام.
- نمی خواد جایی بیاي. یه دکمه رو بزن.
خنده معنادار او مانند پتک بر سرش می خورد. دیگر حرفی نزد و گوشی را قطع کرد. اگر سراغ سهیل را می
گرفتند چه داشت که بگوید. مستاصل بیرون رفت و با همان حالت ژولیده دور خود پیچید. هنوز گیج می زد که
قسمت ۱۲
یک دفعه در جایش میخکوب شد. سهیل با سر و وضعی نامناسب، بی بالش و پتو با دکمه هاي نیم بند بسته
شده روي کاناپه ولو بود. آه از نهادش برخاست. دلش سوخت. جلو رفت و ناخود آگاه به صورتش خیره شد.
فراموش کرد یلدا و خاله پشت در منتظر هستند. چهره اش را از نظر گذراند. شاید از سورن هم جذاب تر بود.
لعنت به این احساس که دست از سرش بر نمی داشت. دوباره صداي آیفون در خانه پیچید و همزمان چشم
هاي خسته سهیل هم باز شد. رها هول شد. چه کند که سهیل زودتر هوشیار شود! سهیل نیم خیز شد. با
نگرانی گفت:
- چی شده رها؟ خوبی؟
کمی عقب رفت و من من کنان گفت:
- آره ... یعنی ...
دوباره صداي آیفون آمد که نشان از خستگی میهمانان پشت در می داد. سهیل تا برخاست کت و کولش درد
گرفت. چهره اش کمی در هم شد و کششی به تنش داد و گفت:
- کسی قرار بوده بیاد؟
آرام و سر به زیر گفت:
- خاله ام و یلدا صبحانه آوردن.
سهیل در حال بستن دکمه هایش گفت:
- خب چرا پشت در موندن بنده خداها. من درو باز می کنم. تو برو یه ذره مرتب تر بیا.
با نگاه متعجب رها خندید و با شیطنت گفت:
- با این موهاي ژولیده و لباساي بالا و پایین شده یه موقع فکر می کنند دیشب در حال زور آزمایی با یه اژدها
بودي.
لپ هاي رها به کزکز افتاد و با شنیدن خنده آرام او به سمت اتاق دوید. مستقیم مقابل آینه رفت. از دیدن قیافه
خودش وحشت کرد. خدایی بود سهیل فرار نکرد. موهاي در هم گره خورده اش به هر طرف رفته بود. چشم
هاي پف آلود با هاله اي کدر و ...
نگاه از چهره خودش برداشت. اگر سهیل او را هم به اژدها تشبیه می کرد، بیراه نگفته بود. بلافاصله برس را
برداشت و سعی کرد موهایش را مرتب کند. خوش شانس بود که موهاي لختش با یک برس کشیدن ساده،
مرتب می شد. اگر موهایی شبیه موهاي ندا داشت که پس از هر استحمام حتما باید با اتو و سشوار به جانش
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh