قسمت ۴۲
مسجدازدورسوداوخاله اش رودیدم چادرمشکی سرش کرده بودتوجمعیت وایستاده بودن..وای خداتصورشم وحشتناک بوداگرمادرم یاخواهرام میفهمیدن ابروریزی راه مینداختن چون تمام مدت میگفتن بابام ارزوی دیدن نوه اش روبه گوربرده وحسرت به دل ازدنیارفته
اون لحظه کاری نمیتونستم بکنم فقط سوارماشین شدم تاخانوادم روبرسونم برگردم سرخاک
طول مسیر خواهربزرگم متوجه اشفتگیم شدچندباری پرسیدعباس چیزی شده..
خواهرم چندباری پرسیدعباسی چیزی شده گفتم نه
خواهرمادرم رورسوندم خونه برگشتم ارامستان تقریباخلوت شده بودسودا خاله اش سرخاک پدرم بودن بعدازخوندن فاتحه امدن سمتم انقدرعصبانی بودم که تاخاله اش خواست بهم تسلیت بگه توپیدم به سوداگفتم چراامدی مگه بهت نگفته بودم نمیخوادبیای
سوداکه بهش برخورده بودزدزیرگریه خاله اش باناراحتی گفت سودابخاطرشماامده که تنهانباشی درست نیست اینجوری باهاش رفتارکنی الانم چیزی نشده مامیریم شمانگران نباش پیش خانوادت لونمیری مثلامرد..
حال خودم خوب نبودتیکه های خاله ی سوداهم بدتراتیشم میزدگفتم من اگرمیترسم بخاطرسوداست نه خودم اخرش اینکه مادرمم مثل بابام بعدازمرگش ببینم کاش درک کنیدچی میگم
سودا خاله اش روباخودم بردم خونه ازشون خواستم تویکی ازاتاقهای که مهمونهای غریبه نشستن بمونن وبعدازناهاربرن اماسوداگفت حالاکه تااینجاامدیم بذارمسجدهم بیایم..
خلاصه بعدازناهاررفتیم مسجدروستا
انقدرشلوغ بودکه بیشترجمعیت بیرون مسجدوایستاده بودن یکساعتی که گذشت سوداپیام دادحالم خوب نیست ماداریم میریم وقتی بهش زنگزدم توماشین بودن ازش خواستم وقتی رسیدن بهم بگه..دوساعت بعدش پیام دادمن رسیدم نگران نباش
اون شبم مامهمون زیادی داشتیم بعدازشام کم کم جمعیت کمترشدفقط فامیل درجه یک موندن
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۴۳
خیلی خسته بودم رفتم تواتاق درازکشیدم تایه کم استراحت کنم تازه چشمام روبسته بودم که گوشیم زنگ خوردشماره ی سودابودتاوصل کردم گفتم جانم صدای خالش گفت عباس اقاخودت روبرسون سودارومیخوان ببرن اتاق عمل گفتم چی شداتفاقی افتاده گفت ازظهردلش دردمیکردوقتی رسیدیم دردش بیشترشدرسوندمش بیمارستان چندبارباهاتون تماس گرفتم امادردسترس نبودیدسودانمیتونه طبیعی زایمان کنه گفتن بایدسزارین بشه
باشنیدن این حرف سریع بلندشدم رفتم پیش مادرم گفتم داروخونه یه مشکلی پیش امده بایدحتمابرم اماتابعدظهربرمیگردم
مادرم بادلخوری گفت عباس زشته شب اول قبرپدرته فامیل برای اینکه باماهمدردی کنن اینجاهستن اون وقت تومیخوای ول کنی بری
خاله ی سودامدام زنگ میزدمتوجه ی نگاهای سنگین خواهربزرگم میشدم اماحرفی نمیزد..
خلاصه باهربدبختی بودمادرم روراضی کردم راه افتادم سمت شهروقتی رسیدم کارهای سوداروانجام داده بودن منم برگه هاروامضاکردم سوداروبردن اتاق عمل داشتم دیونه میشدم مرگ پدرم باعث شدبودهرلحظه منتظریه خبربدباشم بدون خجالت کشیدن ازکسی پشت دراتاق عمل اشک میریختم دعامیکردم
ازخدامیخواستم هردوتاشون روسالم بهم برگردونه
نمیدونم دقیقاچقدر گذشته بودکه گوشیم زنگ خوردشماره ی خواهربزرگم بود..
شماره ی خواهرم بودباصدای گرفته گفتم جانم گفت عباس کجای گفتم داروخونه
داشتم باخواهرم حرف میزدم که یه دکترروپیچ کردن خواهرم گفت توداروخونه نیستی چرا روراست نمیگی چی شده گفتم چیزی نیست یکی ازهمکارهام حالش بدشده اوردیمش بیمارستان
انقدرحرفهام ضدنقیض بودکه شک نداشتم باورش نشده اماحرفی هم نزد
پرستارازاتاق عمل امدبیرون گفت همراه فلانی سریع رفتم پیشش گفت صاحب یه دخترنازشدیدحال مادروبچه ام خوبه
شایدبراتون عجیب باشه امادرعین ناراحتی خوشحال بودم امدن دخترم باعث شدغم ازدست دادن پدرم روراحتترتحمل کنم.اون شب من کناردخترم وسوداموندم صبح کارهای ترخیصشون روانجام دادم نزدیک ظهربردمشون خونه ی خالش
چون سرمزارمراسم داشتیم بایدبرمیگشتم روستابه سوداگفتم ممکنه تاسوم پدرم نتونم بیام مراقب خودت باش وهرچی که لازم داشتن براشون خریدم رفتم
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۴۴
وقتی رسیدم روستامراسم شروع شده بودهمه سرخاک بودن نگم براتون که بخاطردیررسیدنم چقدربهم زنگ زده بودن میگفتن کجای ابرومون رفت چرانمیای..
خلاصه مراسم تموم شداخرشب باخانوادم تنهابودیم که مادرم شروع کردبه گله کردن که نبایدول میکردی میرفتی توروستابرامون حرف درمیارن
هرکس یه چیزی میگفت به غیرازخواهربزرگم که سکوت کرده بودحرفی نمیزد
من بعدازسوم پدرم برگشتم شهررفتم پیش سودادخترم وقرارشدبرای هفتم دوباره برگردم روستا
اسم دخترم روگذاشتیم ساریناکه به سودابیاد
ساریناتمام زندگیم شده بودانقدرازداشتنش خوشحال بودم که هیچی دیگه برام مهم نبود
خلاصه برای مراسم هفتم پدرم صبح رفتم بعدازشامم برگشتم هرچی مادرم اصرارکردبمون قبول نکردم
ده روزازبه دنیاامدن ساریناگذشته بودکه سوداودخترم روبردم خونه ی خودم
خالش روزهامیومدکمک سوداتاشب پیشش میموند
خیلی شرمنده محبتش شده بودم میخواستم یه جوری براش جبران کنم تصمیم گرفتم یه انگشترطلابراش بخرم رفتم طلافروشی چندتاعکس گرفتم برای سودافرستادم تایکیش روبرای خالش انتخاب کنه
اماموقع فاکتور کردن برای سوداهم یه انگشترخریدم
روزهامیگذشت چهلم پدرم شدبازم سوداودخترم روبردم خونه ی خالش خودم رفتم روستامراسم چهلم که تموم شداخرشب به سوداپیام دادم چندتاعکس ازسارینابرام بفرسته دلم براش تنگ شده انقدرخسته بودم که نمیدونم چه جوری خوابم میبره ونزدیک صبح که بیدارشدم دیدم یه پتوروم گوشیم روی طاقچه وقتی پیامهام روچک کردم دیدم سودابرام چندتاعکس فرستاده نمیدونم چراحس میکردم کسی گوشیم روچک کرده
فرداش برگشتم رفتم سرکار
نزدیک ظهرگوشیم زنگ خوردسودافقط جیغ میزدمیگفت خودت روبرسون
وقتی رسیدم خونه دیدم تمام صورتش زخمیه حالش خوب نبودگفتم چی شده؟ساریناکو؟
گفت خواهرت بردش..
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۴۵
سر گذشت واقعی:
سوداگفت خواهرت بچه روبردوهرچی التماسش کردم فایده نداشت
هنگ بودم گفتم کدوم خواهرم گفت خواهربزرگت وای داشتم دیونه میشدم سوداحالش خیلی بدبودگفتم نگران نباش جای نمیتونه ببرش اون بامن درافتاده الان میرم دنبالش
سوداگفت منم میخوام بیام تحمل انتظارکشیدن روندارم..کمک کردم سودازخمهاش روشست بالای ابروش کامل کنده شده بودبخیه لازم داشت هرچی گفتم اول بریم دکتربخیه کن بعدبریم قبول نکرد
طول مسیرچندباری شماره ی خواهرم روگرفتم اماخاموش بوددلشوره ی بدی داشتم میگفت یه وقت خرنشه بلای سردخترم بیاره اماسعی میکردم جلوی سوداخوددارباشم که حال بدش بدترنشه وقتی رسیدیم روستامستقیم رفتیم درخونه ی خواهرم هرچی زنگزدم کسی درروبازنکردبه ناچاررفتیم سمت خونه ی مادرم درحیاط نیمه بازبودبدون درزدن داخل شدیم
مادرم دوتاازخواهرم تواشپزخونه بودن وقتی سلام کردم حسابی جاخوردن توهمون برخورداول فهمیدم ازچیزی خبرندارن چون منتظرم نبودن ومیدونستم مادرم اهل فیلم بازی کردن نیست
بادیدن سودابااون قیافه تعجب کرده بودن سوداروبردم تواتاق برای مادرم ماجراروتعریف کردم پرده ازراززندگیم برداشتم
مادرم وقتی فهمیدبدون اجازه اش ازدواج کردم بچه دارم رفتارش۱۸۰درجه عوض شدگفت ازخونم بروبیرون من دیگه پسری ندارم ازکارخواهرتم بی اطلاعم بروازش شکایت کن
من وسوداداشتیم دیونه میشدیم هیچ کدوم ازخانوادم کمکی بهم نکردن خیلی راحت طردمون کردن ومادرم رفتارش باسوداخیلی بدبودهرچی حرف زشت زننده بودبهش گفت
ازخونه ی پدریم امدم بیرون رفتم خونه ی داییم که نزدیک خونه ی پدرم بود
اوناهم ازشنیدن ماجراودیدن سوداکم تعجب نکردن امابرخوردشون بدنبودداییم بایکی ازپسرهاش رفت دنبال خواهرم شایدنشونی ازش پیداکنه..
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۴۶
سرتون رودردنمیارم هرچی بیشترمیگشتیم کمترازخواهرم نشونی پیدامیکردم حتی شوهرشم ازش بی اطلاع بودبامادنبالش میگشت
سوداانقدرگریه کرده بودبیقراری میکردکه نزدیک غروب بردمش درمانگاه روستابراش سرم زدن..
حال اون لحظاتمون قابل توصیف نیست سارینایه نوزادچهل روزه بودکه ازشیرمادرتغذیه میکردومعلوم نبودازصبح چی خورد
اخرشب تصمیم گرفتم برم پاسگاه اطلاع بدم اماداییم میگفت صبرکن غریبه که نبرده ولی من انقدرعصبانی بودم که دیگه تحمل صبرکردن نداشتم وبادیدن حال روزسودابدتربهم میرختم
ساعت ازیک شب گذشته بودکه زنگ خونه ی داییم روزدن وقتی درروبازکردن دخترخواهربزرگم بچه بغل واردحیاط شدبادیدن سارینامن وسوداگریه میکردیم بچه روبهمون دادگفت دایی عباس اینم دخترت اما
دخترخواهرم بچه روبهمون دادگفت دایی عباس اینم دخترت امامادرم گفت بهت بگم تودیگه برای مامردی کسی که نمک نشناس باشه جای توخانواده ی مانداره دست زن بچه ات روبگیربرای همیشه ازاین روستابرو
ازاین همه گستاخی داشتم شاخ درمیاوردم مگه من چکارکرده بودم بازنی که دوستش داشتم ازدواج کردم هزاربارالتماس مادروخواهرم کردم اماپاپیش نذاشتن من که نمیتونستم به دلخواه اونازن بگیرم
گفتم بروبه مامانت بگوزندگی من به خودم ربط داره ایندفعه ام بخاطردایی کاری بهش ندارم اگریکباردیگه ازاین غلطهابکنه کاری میکنم که مرغان هوابه حالش خون گریه کنن
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۴۷
سمانه که مثل مادرش حاضرجواب وپروبودگفت مادرم فقط یه روزدخترروازت دورکردتابفهمی پدرومادرچقدربرای بزرگ شدن بچشون خون دل میخورن توپسرنمکنشناسی برای عزیزبودی کسی که عمرجوانیش روپای بزرگ کردنت گذاشت..
من وسودابه همراه دخترم شبانه ازروستامون برگشتیم وازاون شب به بعدقیدخانوادم روزدم
بااینکه سوداخیلی اذیت شده بوداماهیچی راجع به مادرم یاخواهرم نگفت شایدهرکس دیگه ای جای سودابودهمسرش روبرعلیه خانوادش تحریک میکردامامن خداروشاهدمیگیرم سوداهیچ وقت حرفی برعلیه خانوادم نزد
سه سال ازاین ماجرهاگذشت من خبرهای خانوادم روازطریق سعیدیازنش نرگس میشنیدم
تواین مدت سحرخواهرکوچیکم ازدواج کردامامادرم من رودعوت نکردحتی شنیدم داییم خیلی پادرمیونی میکنه ولی کوتاه نمیاد
من دیگه برام مهم نبودهمین که حالشون خوب بودبرام کفایت میکرد
سارینانزدیک۳سالش شده بودکه سودابازحامله شدهردوتامون بچه ی دوم رومیخواستیم تافاصله ی سنیشون زیادنباشه
خداروشکربارداریه سوداایندفعه خیلی بهتربودوویارش زیادنبودتوماه سوم بودکه یه شب نرگس سعیدامدن دیدنمون
ازقیافه جفتشون میشدفهمیدخیلی سرحال نیستن اروم درگوش سعیدگفتم کشتی هات غرق شده چراتوهمی مثل همیشه بگوبخندنمیکنی یه نگاهی بهم کردگفت راستش روبخوای عباس امدم یه چیزی بهت بگم گفتم خیره چی شده گفت مادرت رواوردن بیمارستان شهربستریش کردن باحرفش دلم اشوب شدگفت چراچیا
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۴۸
گفت دیشب سکته ی مغزی کرده ازصبح تومراقبتهای ویژه است حالش زیادخوب نیست
چهره ی مادرم یه لحظه ام ازجلوی چشمم دورنمیشدبه زورخودم روکنترل میکردم که گریه نکنم پدرم روازدست داده بودم نمیخواستم مادرم روهم ازدست بدم بااینکه سه سال بودندیده بودمش اماهمیشه حالش روازداییم میپرسیدم
فرداصبح زودرفتم بیمارستان برادریکی ازدوستام توهمون بیمارستان کارمیکردباپارتی بازی تونستم برم دیدن مادرم
چشماش بسته بودکلی دستگاه بهش وصل کرده بودن
پرستارگفت ممکنه بهوش بیادامایه سمت بدنش کلالمس شده نمیتونه تکونش بده...
باشنیدن این حرف که ممکنه مادرم یه طرف بدنش لمس بشه نتونه تکون بخوره خیلی بهم ریختم باورش سخت بودمادرم یه زن زبرزرنگ بودکه یه جابندنمیشدهمیشه درحال کارکردن بودمیگفت من کارنکنم مریض میشم حالاچطورمیتونست یه جانشین بشه.. یکساعتی بیمارستان کنارش موندم یه دل سیرازپشت شیشه نگاهش کردم اشک ریختم براش دعاکردم که خیلی زودخوب بشه..
مادرم سه روزبیهوش بودومن هرروزمیرفتم دیدنش
توبیمارستان خواهرام رومیدیدم امااصلاتحویلم نمیگرفتن نگاهمم نمیکردن انگارمن یه قاتل بودم که ازم فرارمیکردن
حتی گاهی میشنیدم بهم میگفتن چه پروکه امدبیمارستان لابدمنتظره مادرمون بمیره ارث میراثش روبگیره خرج اون دختره ی بیوه بی چشم روکنه
شنیدن این حرفهابرام راحت نبود
اونم ازهمخونم اماخودم رومیزدم به کری اهمیت نمیدادم میگفتم الان ناراحتن یه چیزی میگن...
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۴۹
روزسوم مادرم چشماش روبازکردحال عمومیش تقریباخوب بوداماهمنطورکه دکترش گفته بودیه دست وپاش لمس شده بودنمیتونست تکونشون بده..
بعدازچندروزمادرم روبردن توبخش ازداروخونه مرخصی گرفتم سرراه کلی اب میوه وکمپوت خریدم رفتم بیمارستان
دوتاازخواهرام بیمارستان بودن تامن رودیدن اخمشون رفت توهم گفتن مادرمون دوستنداره توروببینه برای چی میای؟؟
گفتم من وظیفه خودم میدونم بیام به مادرم سربزنم حتی اگرنخوادمن روببینه خودش بایدبهم بگه نه شما..
وقتی وارداتاق شدم مادرم تامن رودیدصورتش روبرگردون خودش زدبه خواب
خدامیدونه خیلی دلتنگش بودم دوستداشتم برم دستش ببوسم بهش بگم روازم برنگردون من همون عباسم که برای به دنیاامدم کلی نذرنیازکردی اماغرورلعنتیم اجازه نمیدادچنددقیقه ای کنارش موندم ازاتاق امدم بیرون.. مادرم یک هفته بیمارستان بودمن هرروزمیرفتم دیدنش امادریغ ازاینکه نگاهم کنه یاحتی کلمه ای باهام حرفبزنه رفتارخواهرام ازمادرم بدتربود..
خلاصه بعدازیک هفته مادرم مرخص شدبردنش روستا روزبعدش رفتم دیدن مادرم اماهرچی زنگزدم درروبازنکردن میدونستم خونه هستن وعمدی جوابم رونمیدن برگشتم دیگه روستانرفتم ولی روزبه روزداغونترمیشدم وتواین مدت سودابامحبتش سعی میکردارومم کنه..
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۵۰
دورادورحال مادرم روازاطرافیان میپرسیدم ومیدونستم باتمام تلاشی که کردن نتونسته روپاهاش راه بره وخواهرام نوبتی ازش مراقبت میکنن روزهامیگذشت سودازایمان کردپسرم سامیاربه دنیاامد..
سامیارسه ماهش بودکه داییم زنگزدگفت عباس خواهرات ازنگهداری مادرت خسته شدن وهرکدوم کارزندگی بچه روبهانه کردن میخوان براش پرستاربگیرن یه پرس جوکن ببین میتونی یه پرستاردلسوزبراش پیداکنی..
بااینکه قلباراضی به گرفتن پرستارنبودم اماشروع کردم به گشتن وازیه مرکزتونستم یه پرستارپیداکنم که بره روستامراقب مادرم باشه..
به داییم زنگزدم باهاش هماهنگ کردم وقبول کردم نصف مخارج پرستارروخودم پرداخت کنم
شبی که به سوداگفتم یه هزینه به هزینه های زندگینون اضافه شده گفت مادرت به غیرازتوکسی رونداره چاره ای نیست این حرفی بودکه سودابه من زد..
مادرم بخاطربیماریش وزمین گیرشدنش خیلی بداخلاق شده بودباکسی کنارنمیومدوهرپرستاری که میرفت بعدازیک هفته فرارمیکرد
شیش ماه اینجوری گذشت تااینکه بازم قرارشدخواهرام ازمادرم مراقبت کنن ودیگه ازشون خبرنداشتم تایه شب بازداییم زنگزدگفت عباس من چندوقت نبودم یه سفرکاری رفتم وقتی امدم متوجه شدم خواهرات مادرت روبردن اسایشگاه
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۵۱
باشنیدنش شوکه شدم گفتم چراگفت ازنگهداریش خسته شدن تاصبح خواب به چشمام نیومد
حق مادرم این نبودبی انصافی بوداگرمیذاشتم تواسایشگاه بمونه باسوداصحبت کردگفتم غیرتم بهم اجازه نمیده بذارم مادرم تواسایشگاه بمونه میخوام یه مدت بیارمش پیش خودمون بازم مخالفتی نکردگفت هرکاری به صلاح انجام بده
من خودم خوب میدونستم باوجوددوتابچه کوچیک خیلی سخته نگهداری ازیه ادم مریض وزمین گیر..ولی بزرگواریه سودادرحق من خیلی زیادبوداعتراضی نکرد..
چندماه میشدمادرم روندیده بودم وقتی روتخت اسایشگاه یه پیرزن لاغرکه توهم مچاله شده بودروبه عنوان مادرم بهم معرفی کردن باورم نمیشد
واقعانمیتونستم جلوی اشکام روبگیرم بهش نزدیک شدم صداش زدم رنگش پریده زردشده بودبه زورچشماش روبازکردزول زدبهم.. شایدفکرمیکردخواب میبینه اماوقتی چندبارصداش زدم دستش روگذاشت رودستم اشک ازگوشه ی چشماش سرازیرشدهیچی نمیگفت سرش روبوسیدم گفتم امدم ببرمت خونه گفت دخترام ازدستم خسته شدن زن توام بعدازدوروزخسته میشه بذارهمینجابمونم من عمرم خودم روکردم
حرفهاش اتیشم میزدگفتم زنمم خسته شدخودم نوکرت هستم
خلاصه کارهاش روانجام دادم به سوداخبردادم که مادرم رو باخودم میارم خونه..
سودابامهربونی امداستقبالش گوشه ی پذیرایی براش جاپهن کرده بود
ازنگاهای مادرم خوب میفهمیدم بابت کارهاش ازسوداخجالت میکشه اما حرفی نمیزد
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۵۲
۸یکی دوهفته ای میشدکه مادرم رواورده بودم خونه ی وبه غیرازداییم کسی خبرنداشت خواهرام فکرمیکردن اسایشگاه
نمیدونم رسیدگی خوب سودابودیاوجودبچه هام کنارمادرم که ظرف یکی دوهفته ازنظرروحی خیلی خوب شده بودهمش میگفت..
مادرم ازنظرروحی خیلی بهترشده بوداماازیکجانشینی خسته شده بودهمیشه میگفت اگرقراره سالهااینجوری زنده بمونم دعاکنیدخداازم راضی بشه بمیرم من طاقت اینجوری زندگی کردن روندارم
رابطه ی مادرم باسوداوبچه هاخیلی خوب بودوبابت هرکاری که سودابراش انجام میدادبارهاتشکرمیکرد
این وسط من بادوسه تادکترصحبت کردم قرارشدجلسات فیزیوتراپی مادرم روشروع کنیم ویه سری ورزش دادکه توخونه براش انجام بدیم
سودا واقعاخسته میشدگاهی میدیدم ازفرط خستگی بامسکن میخوابه یه روزبهش گفتم میخوام برای مادرم پرستاربگیرم تاتوکمتراذیت بشی گفت نه مادرت ناراحت میشه فکرمیکنه من ازش خسته شدم خدابزرگه بهم قوت میده بذاریه مدت بگذره شایدخداخواست تونست ازجاش بلندبشه
وقتی دیدم قبول نمیکنه شیفت کاری خودم روطوری تنظیم کردم که زودتربیام خونه تاکمکش کنم تقریبایک ماه ونیم ازامدن مادرم گذشته بودکه خواهرام متوجه شدن مادرم خونه ی ماست
سحرخواهرکوچیکم بهم زنگزدگفت دلم برای مادرم تنگ شده امامیترسم بیام خونت دیدنش
گفتم درخونه ی من به روی کسی بسته نیست خواستی بیای دیدن مادرت بیازن من کاری بهتون نداره
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۵۳
باسوداصحبت کردم گفتم میدونم خواهرام خیلی اذیتت کردن دلخوشی ازشون نداری امامیخوان بیان دیدن مادرم منم نتونستم دست ردبه سینشون بزنم امیدوارم ازاینکارم ناراحت نشی
سودابازم مخالفتی نکردگفت بجزخواهربزرگت هرکدوم ازاقوامت خواستن بیان من حرفی ندارم
فرداش سحروزهره دوتاخواهرام امدن دیدن مادرم ازقیافه هاشون میشدفهمید تعجب کردن چون مادرم خیلی سرحال خوب شده بودوسودابامهربونی تمام ازشون پذیرایی کردبقول معروف حسابی شرمنده شده بودن
بعدازچهارماه مادرم تونست اول باواکربعدباعصاراه بره بعدازیه مدتم روپاهاش وایستاد
البته مثل روزاولش نتونست دیگه بشه ولی همین که یکجانشین نبودمیتونست کارهای مربوط به خودش روانجام بده جای شکرکردن داشت
مادرم یه کم که روبه راه شدگفت میخوام برم روستاواقعابهش عادت کرده بودیم دوستنداشتیم تنهامون بذاره اماخودش دیگه نموندموقع خداحافظ پیشونی سوداروبوسیدگفت حلالم کن من ازدوستت دلخوشی نداشتم بخاطرهمین توروهم به چشم اون میدیدم وبرای تعطیلات اخرهفته ازمون خواست بریم روستا
مادرم ازداییم خواسته بودجلومون گوسفندقربونی کنه وبه سودایه زنجیرپلاک طلاکادودادگفت میدونم جبران زحماتت نمیشه
امادراخرخدافرشته ای به نام سوداروبهم هدیه دادکه تمام زندگیمه وکنارش بابچه هام خوشبختم وبه غیرازخواهربزرگم بابقیه خانوادم رفت امدداریم
٪
#پایان._یاحق
#سرگذشت_واقعی_عباس
#رمان_کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh