eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.3هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۵۳ باسوداصحبت کردم گفتم میدونم خواهرام خیلی اذیتت کردن دلخوشی ازشون نداری امامیخوان بیان دیدن مادرم منم نتونستم دست ردبه سینشون بزنم امیدوارم ازاینکارم ناراحت نشی سودابازم مخالفتی نکردگفت بجزخواهربزرگت هرکدوم ازاقوامت خواستن بیان من حرفی ندارم فرداش سحروزهره دوتاخواهرام امدن دیدن مادرم ازقیافه هاشون میشدفهمید تعجب کردن چون مادرم خیلی سرحال خوب شده بودوسودابامهربونی تمام ازشون پذیرایی کردبقول معروف حسابی شرمنده شده بودن بعدازچهارماه مادرم تونست اول باواکربعدباعصاراه بره بعدازیه مدتم روپاهاش وایستاد البته مثل روزاولش نتونست دیگه بشه ولی همین که یکجانشین نبودمیتونست کارهای مربوط به خودش روانجام بده جای شکرکردن داشت مادرم یه کم که روبه راه شدگفت میخوام برم روستاواقعابهش عادت کرده بودیم دوستنداشتیم تنهامون بذاره اماخودش دیگه نموندموقع خداحافظ پیشونی سوداروبوسیدگفت حلالم کن من ازدوستت دلخوشی نداشتم بخاطرهمین توروهم به چشم اون میدیدم وبرای تعطیلات اخرهفته ازمون خواست بریم روستا مادرم ازداییم خواسته بودجلومون گوسفندقربونی کنه وبه سودایه زنجیرپلاک طلاکادودادگفت میدونم جبران زحماتت نمیشه امادراخرخدافرشته ای به نام سوداروبهم هدیه دادکه تمام زندگیمه وکنارش بابچه هام خوشبختم وبه غیرازخواهربزرگم بابقیه خانوادم رفت امدداریم ٪ ._یاحق https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
یزدان بلافاصله با نگین تماس گرفت و وقتی شرایط مهلارو بازگو کرد نگین گفت احتمالش هست که توی بیمارستان بهش منتقل شده باشه،دارو براش میفرستم بهتره ببرینش خونه قرنطینه اش کنین.حتی اگه واقعا کرونا باشه،خونه براش بهترین جاست بیمارستان از بس آلودست و امکانات کم که نیارینش بهتره. مهلا گوشیو گرفت و به سختی با گریه گفت توروخدا مواظب خودت باش نگین،میگن دکتر پرستارا بیشتر توی خطرن. یزدان گوشیو از مهلا گرفت و تا خواست حرف بزنه نگین گفت دائی اونجارو ضد عفونی کنین حتی گوشی توی دستتو.جون شما و جون مامانم... مهلا به خونه اش منتقل شد و یزدان با الکل و ماسک و دستکش هایی که به سختی با قیمت گزاف پیدا کرده بود به خونه برگشت. مهران بچه هاش رو توی خونشون قرنطینه کرد و خودش به دنبال گرفتن داروهای مهلا از هلال احمری که نگین ادرس داده بود رفت. مهلا توی خونه اش قرنطینه شد و از پشت در غذا براش میذاشتن و با تماس تصویری از حالش با خبر میشدن. میترا هم توی شهرستان بی قراری می کرد و از بعد از آخرین باری که کنارم بود فقط با تماس تصویری می تونست دلتنگیشو برطرف کنه و از حال من و مهلا باخبر بشه. مدتی که گذشت حال مهلا رو به بهبود رفت و وقتی از سلامتیش کاملا اطمینان پیدا کردن به دیدنم اومد و سال رو پای تخت من،روی سفره ی هفت سین ساده نو کردن. جو متشنج کشور هم کمی بهتر شده بود و نگین و سهیل هم از این آزمایش الهی سربلند بیرون اومدن تا اینکه در نیمه شب چهارم ماه رمضان سال ۱۳۹۹ من بعد از چندین ماه خوابیدن روی تخت بیماری و ضعیف و ضعیف تر شدن،با ۹۱ سال عمری که از خدا گرفتم،در بین چشم های گریان بچه هام،علی الخصوص مهلا که وابستگی خاصی به من داشت دفتر زندگیم رو بستم و پلک هام رو روی هم گذاشتم. طبق وصیتم قبری توی امامزاده ی زادگاهم کنار مزار پدر و مادرم تهیه شد و من روی دست های مهران و یزدان و پیشاپیش گریه های مهلا و میترا در حالی که سپیده و لاله همراهیشون می کردن و دوست و آشنای توی روستا که حتی اجازه ی وارد شدن به محوطه ی امامزاده رو،به دلیل شیوع ویروس در ازدحام ندادن،به طرف خانه ی ابدیم رهسپار شدم.... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
بالاخره سرسفره ی عقد نشستیم.. توی آینه ی روبه رومون به عمادم نگاه کردم و از روز اول آشناییمون تا گریه ها وجدایی و دلتنگی و قهر آشتی هارو توی ذهنم مرور کردم و درآخر خداروشکر کردم که توی روز تولد بیست سالگیم به اولین وآخرین عشق زندگیم رسیدم.. لحظه ی بله گفتن نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم وبا گریه بله رو دادم.. میگم گریه چون نه پدری داشتم ازش کسب اجازه کنم ونه مادری.. از خواهرم رفیق راهم پشت پناهم بهار کسب اجازه کردم و برای همیشه زن رسمی وشرعی عمادم شدم.. عمادم بله گفت و عشقمون با کلام خدا توآسمون ها ثبت شد.. بعداز اون نوبت کلی امضا و بعدشم عکاسی توی محوطه باغ تالار و بعدشم رسیدن مهمونا وشروع مراسم و... بعداز شام آهنگ تولد پخش شد و یه کیک بزرگ رو که بامجسمه عروس وداماد تزیین شده بود رو آوردن.. فقط خدا میدونه من چقدر شوق و خوشحالی توی دلم بود.. هرچقدر از خوشحالی قلبم بگم کم گفتم... عماد پیشونیمو بوسید و گفت؛ _تولدت مبارک عروس خانوم.. الهی تا ابدیت بمونی برام، دوستت دارم عشق من.. _منم دوستت دارم زندگیم.. آرزو میکنم همیشه سایه ات بالا سرم باشه مرد من..! کیک رو بریدم و عمادهم سند ویلای شمال رو به عنوان کادو بهم هدیه داد.. دوباره جیغ وسوت جمعیت بالا گرفت واین بار همه یکصدا درخواست بوسه خاک برسری داشتن که عمادم کم نیاورد جلو همه شروع کرد به بوسیدنم و به نظرم قشنگ ترین سکانس فیلم عروسمون همون بوسه دل چسب ثبت شد¡ وقت عروس برون شد تفریبا نصف بیشتر جمعیت همراهیمون کردن.. اولش وسط خیابون پشت چراغ قرمز پیاده شدن وبزن وبرقص... بعدش تا هتل همراهمون اومدن (چون خونه امون هنوز آماده نبود و بلیط پروازمون برای ماه عسل برای روز بعداز عروسیمون بود عماد برای اون شب هتل رزرو کرده بود) دوستان یه دورم توی محوطه هتل ریختن وسط و حسابی قردادن و رقصیدن.. کم کم با تذکر نگهبان ها همه رفتن و در آخر باگریه ی بیش ازحد من و بهار بالاخره ساعت سه صبح راهی اتاقمون شدیم.. خیلی خسته بودم.. اومدم برم دوش بگیرم و بخوابم که عماد مانعم شد... _کجا خانومی؟ مثل خنگ ها گفتم: دوش بگیرم دیگه! _عه؟ نه بابا؟ این همه خوشگل کردی تموم مدت دلمو آب کردی که بری دوش بگیری؟ _هان؟ یعنی نگیرم؟ دستاشو زیر کمر وزانوم انداخت تو هوا بلندم و کرد انداختم روی تخت و خودشم خیمه زد روم وگفت: _یعنی خودم یه جوری میخورمت از دوش تمیزتر و فرصت حرف زدن بهم نداد و لب هامو به بازی گرفت ووو... من اون شب زیبا وارد دنیای جدید .... شدم......