#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۹۰
اکثر آخر هفته هارو به روستا می رفتم تا این لحظات پایان عمر رو اونجا،توی خونه ی دوران سخت کودکیم بگذرونم.دستی به سر و گوش خونه کشیده و با عوض کردن در و پنجره هاش دست هر دزدیو ازش کوتاه کردم.
کرامت و زنش با وجود کوچکتر بودن از من، کمری خم کرده و هر کدوم از بچه هاشون هم یه شهری سر می کردن.با هزار و یک مریضی لحظات پایان عمرشونو تنهایی سپری میکردن و گویی قرار بود این ها هم زودتر از من رخت سفر ببندن.
امامزاده ی توی محل که حالا دور تا دورش پر بود از مزار اهالی ده میزبان مارجان و اقاجان من هم بود.دلم می خواست من هم بعد از پایان دادن به سرنوشتم اینجا کنارشان توی همین امامزاده دفن بشم.اینو به بچه هام گفته بودم و ایمان داشتم به وصیتم عمل می کنن.
چه سالهای طول و درازیو پشت سر گذاشته بودم،دیگه حتی تنها گوش سالمم هم به سختی میشنید و من با چشمان پر نوری که سالها خط به خط کتاب هارا می خواند،حالا با عینک باید لب خوانی می کردم.
تلفن خونه ی روستایی مارجان به صدا درومد.از پای درخت توت که مشغول کندن علف های هرز دورش بودم به سختی بلند شدم.عصای تکیه داده شده به دیوار رو برداشتم و به طرف داخل خونه راه افتادم.
تلفن قرمز با دکمه های چرخونش کنار متکاهای گرد و لوله ای شکل در حال بوق زدن بود و نسیم روح نوازی مشغول رقصاندن پرده ی حریر سفید آویزان شده از پنجره.
قبل از قطع شدن تلفن خودمو بهش رسوندم و گوشیو برداشتم.حین انداختن خودم روی زمین به متکاها تکیه دادم و صدای پرشور نگین رو شنیدم که توی گوشی پیچید؛بابایی مشتلق بده توی کنکور قبول شدم.
اشک شوق توی چشمام حلقه زد برای دخترک زیبارویم که دنیا چشم دیدن خوشبختیشون رو نداشت و اون رو بدون سایه ی پدری که هر لحظه مشتاق شنیدن خاطراتش بود،رها کرد.
با صدای بم و خش دارم گفتم سربلندم کردی دختر،الهی عاقبت بخیر بشی که خوشبختیت آرزوی منه.
مهلا گوشیو از نگین گرفت و گفت بابا اونجا تک و تنها نمیگی دل ما هزار راه میره،پس کی می خوای برگردی؟چی می خوای تو اون روستا؟
عینکمو از کنار تلفن برداشتم رو چشمم گذاشتم و خیره به پنجره ی رو به حیاط گفتم خودمم نمیدونم چی اینجاست مهلا،که اینقدر منو میکشونه به طرف خودش،انگار آغوشی در اینجا هر لحظه به انتظارمه.
نگین دوباره گوشیو از مهلا گرفت و گفت زود بیا بابایی قراره برای قبولیم جشن بگیریم.
با ذوق گفتم تا عصر فردا اونجام مگه میشه دخترم زحمتاش به بار نشسته باشه و من توی جشنش نباشم.
راهی تهران شدم مثل همون پسر کم سن و سالی که سالها پیش دست توی دست دائی جانش به این شهر اومد.نه ترنجی انتظارمو می کشید
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۹۱
نه ترنجی انتظارمو می کشید و نه بچه ی نشسته پشت نیمکت هیچ مدرسه ای.
دیگه روی کتاب ها خوابم نمی برد و استرس هیچ امتحانی برای فرداش دلم رو به آشوب نمی کشید.سیلی هیچ مرد نامردی روی گوشم نمی خوابید و دستم توی دست هیچ بقالی به عنوان دزد گیر نمی کرد.
کلید رو توی دروازه ی رنگ و رو رفته ی سبزمون انداختم.خونه توی سکوت غرق بود،نه از لاله شر و شوری دیده میشد و نه صدای بچه ای که از پوست و خون یزدان باشه توی حیاط شنیده.
چمدون کوچیکم رو روی زمین گذاشتم که قبل از بستن در،صدای نگین توی گوشم پیچید که با صدای کش داری گفت سلاااام پس بالاخره اومدی پیرمرد،مثل همیشه خوش قول.
عصای توی دستمو به دورش حلقه کردم و بعد از بوسیدن سرش،با خنده گفتم این آخر عمری این پیرمرد باید به توی فسقلی حساب کتاب پس بده؟
نگین خندید و گفت بدو بابایی بدو که هزار تا کار داریم،خشکل کن بریم،همه ی دوستام هم دعوتن.مهلات گفت سر راه بیام ببینم اومدی با خودم ببرمت که خیالش راحت باشه.
حین بستن دروازه گفتم داییت مگه دعوت نیست؟
نگین چمدون رو برداشت به طرف اتاقام رفت و گفت چرا بابایی دعوتن.
به دنبالش عصا زنان گفتم خب منم با همونا میام،تا آماده بشم دیرت میشه،تو برو .
چمدون رو جلوی در اتاق گذاشت و بعد از کمی فکر گفت خب پس من یسر به زندایی میزنم خیالم راحت بشه بعد میرم.
نگین رفت و من شب با نوترین کت شلوارم به همراه یزدان و لاله و مهران و بچه هاش به طرف خونه ی مهلا راه افتادیم.
وارد آپارتمان بزرگش شدیم که قاب عکس افشین بالای سالن خودنمایی می کرد و مهلا تمام عمرش رو وفادار به این قاب موند.
میترا با چادر سفید آویزون شده به دور کمرش به همراه مصطفی که حالا مرد جا افتاده ای شده بود و طبق معمول کت و شلوار رسمی به تن کرده بود جلوتر اومدن و در حین کشیدن دستم به سر بچه های قد و نیم قد از آب و گل درومدش،میترا گفت ببخش باباجون دیر رسیدیم مجبور شدیم یسره بیایم اینجا.
مهران راه رو برای عبور خودش باز کرد و بعد از روبوسی با مصطفی با شیطنت گفت سوغات میوه ی مارو بدین ببریم حالا خودتون بعدا هم اومدین اشکال نداره.
میز شام آماده شده بود و پدر و مادر افشین و اقوام نزدیکش با تعارف مهلا این دختر به ظاهر چهل ساله ی من ولی به زیبایی و جوانی هجده سالگیش به طرف میز رفتن.
نگاهی به دخترای که در حال رفت و آمد با دست های پر از غذاهای رنگاوارنگ بودن انداختم
که نگین با لباس خوشرنگ بلندش بعد از گذاشتن آخرین مرغ بریون روی میز به طرفم اومد و به آرومی گفت از چشات معلومه می خوای بگی اسراف کردیم،یه شبه بابایی سخت نگیر
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۹۲
نگین با ناز گفت یه شبه بابایی سخت نگیر.
بعد دستشو به سمتم دراز کرد و در حین گرفتن دستش و بلند شدن گفتم اسراف که یه شب دو شب سرش نمیشه خانم دکتر من.
پدر افشین با موهای جو گندمی سابقش و غرق در سفیدی الانش در حین رفتن به طرف میز شام رو به من گفت بفرمایید آقا رضا غذا از دهن میوفته.
چشمی گفتم و به بقیه ملحق شدم.بالای میز روی تک صندلی خالی نشستم که میترا حین کشیدن غذا برای ته تغاریش رو به نگین گفت ان شالله شام عروسیت خاله.
نگین قلپی از نوشابه اش رو خورد و بعد از نگاه غصه داری به مهلا و بعد قاب عکس رو دیوار،از خاله اش تشکر آرومی کرد.
دوستای نگین بشقاب به دست،با لباس های تا سر زانو ایستاده کنار میز با شیطنت گفتن ان شالله یه آقا دکتر نسیبش بشه بگو ان شالله.
در بین ان شالله گفتن همگی مشغول پاک کردن لبم شدم و گفتم انسانیت به هر چیزی ارجحیت داره دخترا،سعی کنین ملاکتون پول و پست و مقام نباشه.
مهران حین به دندون کشیدن رون مرغ گفت ساده این پدر من کی میاد اینارو بگیره با این قیافه های عجق وجقشون.
پدر افشین بعد از خوندن یه دختر دارم شاه نداره گفت یک عروسی براش بگیرم که تمام تهران انگشت به دهن بمونن...
مادر افشین آهی کشید و مشغول بازی با غذاش گفت کاش افشینمم بود و این روزا رو میدید.
آقا مصطفی سرش رو بلند کرد و گفت خدا رحمتش کنه مرد روشن فکر ولی بی نهایت غیرتی و خانواده دوستی بود.حتما روحش امشب توی این جمع خانواده حاضره.
اون شب یکی از شب های خاطره انگیز عمرم بود که به یمن قبولی نگین توی رشته ی پزشکی جشن گرفتیم.
پاییز اون سال نگین با سلام و صلوات راهی دانشگاه شد و ما لحظه شماری می کردیم برای پزشک شدنش و این دختر کوچولوی پر هیجان،پر بود از شیطنت ها و خاطراتی که مدام برام تعریف می کرد.
چهار سالی از دانشگاه رفتنش می گذشت که توسط یکی از پسرای رشته ی پزشکی که فارغ التحصیل شده بود مورد توجه قرار گرفت.
نگین توی اتاقم روی تخت کنارم نشست و گفت می دونی بابایی فقط قیمت ماشینش اندازه ی قیمت خونه ی ماست،همه ی دخترا آرزوشونه زن همچین پسری بشن ولی من می ترسم،از این همه ثروتش می ترسم.
به طرفش برگشتم و گفتم قبلا هم بهت گفتم دخترم تو مختاری برای زندگی آیندت خودت تصمیم بگیری ولی از این پیر تجربه دیده هم بشنو و به کار بگیر که پول و ثروت بدست میاد ولی انسانیت نه.
نگین به روبرو خیره شد و گفت بچه های دانشگاه میگن یه مادر غد و یه دنده داره که مانع ازدواج پسرش میشه و ظاهرا مایله پسرش با اقوام مثل خودشون،ثروتمند ازدواج کنه ولی زیر بار نمیره.
حین حرف زدن بودیم که صدای تلفن بلند
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۹۳
حین حرف زدن بودیم که صدای تلفن بلند شد و نگین به طرف میز تلفن چوبی قدیمی رفت. بعد از نشستن روی صندلیش گوشیو برداشت و با تعجب به صدای اونور خط گوش داد.
با ترس گفتم کیه نگین چی شده؟
نگین گفت آروم باش مامان شمرده شمرده بگو ببینم چی شده؟کی اومده بود اداره؟...باشه من زود میام خونه شما فقط آروم باش.
تلفن رو قطع کرد و با نگرانی به گل های قالی خیره شد که پرسیدم د بگو دختر کی بود چی شده؟
خودش رو جمع و جور کرد و رو به من گفت چیز مهمی نیست بابایی نگران نباش.
با جدیت گفتم مگه میشه نگران نشم بگو جون به لبم کردی.
نگین اشک هاش روی صورتش غلطید و گفت ظاهرا مادر این پسره رفته اداره ی مامان.
با تعجب گفتم اونجا چرا،آدرسشو از کجا آورده؟
جفت دستاشو روی سرش گذاشت و گفت خودمم نمیدونم،شاید تعقیبمون کردن،مامان میگفت هر چی از دهنش درومده جلوی همکاراش بهش گفته.
از روی تخت بلند شدم و گفتم یعنی چی،مگه چه جرمی مرتکب شدین که به خودش چنین اجازه ای داده.
نگین دستشو از روی سرش برداشت و گفت حرص نخور بابایی مشخص بود یه پسر بچه ننه است،حالا مادرش پاشده رفته پیش مامان که مثلا بگه ما در حد اونا نیستیم و پامونو از تو کفش پسرش دربیاریم،دیگه خبر نداره این پسرشه که عین سیریش چسبیده ول نمیکنه.مدام سر راهم سبز میشه،مدام پیغام پسغام میده که از من خوشش اومده.
در اتاقو باز کردم و بعد از کشیدن هوای تازه ای به ریه هام گفتم امان ازین آدمای خود بزرگ بین که به خاطر ثروت و مکنت پوچ این دنیا حاضر به دل شکستن میشن.
نگین بلند شد و بعد از انداختن بند کیف به روی شونه اش گفت ثروتشون حتی از دور هم برای من لذتی نداشت چه برسه نزدیک،من فقط ناراحت مامانم که به خاطر هیچ و پوچ جلوی همکاراش خوار شده.
به طرفش برگشتم و گفتم این همه سال مادرت پیش همکاراش آبرومندانه کار کرد به خیالت با حرفای یه آدم از خدا بی خبر، بی آبرو میشه؟تو هم دختر همون مادری،هر آدم عاقلی میفهمه اون زن حریف عشق و علاقه ی پسرش نسبت به تو نشده و دست به اینکار زده.
نگین مقنعه اش رو توی آیینه ی گرد چسبیده به دیوار مرتب کرد و گفت من دیگه برم بابایی،برم ببینم مامان در چه حاله بازم بهت سر می زنم.
با خوشرویی گفتم درِ این خونه همیشه به روی تو بازه دخترم.همه چیزو بسپار به خدا ان شالله که خیره.
نگین بعد از بوسیدن گونه ام رفت و من موندم و فکر دل به ناحق شکسته ی مهلا و نگین.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۹۴
مشغول هرس درختای باغچه بودم که یزدان بعد از خداحافظی از لاله از پله ها پایین اومد و حین پوشیدن کت مشکیش با دیدن من به طرفم اومد و گفت خسته نباشی بابا.
قیچی باغبونیو بستم و با نگاهی بهش گفتم سلامت باشی باباجان،چرا این موقع روز هنوز خونه ای؟
یزدان مشغول جمع کردن شاخه های خشک ریخته شده پای درخت شد و گفت راستش یه خونه پنجاه متری دیدم و اگه خدا بخواد می خوام بخرمش.
با خوشحالی گفتم مبارکت باشه پسرم خداروشکر،مواظب باش سرت کلاه نزارن،خوب چهار کنج خونه رو دیدی،گرون نندازن بهت.
یزدان خنده ی ریزی کرد و گفت باباجان من پنجاه سالمه،سرد و گرم چشیدم خودم معمارم نگران نباش.
با پشت دست عرق پیشونیمو پاک کردم و گفتم تو صد سالتم بشه برای من همون پسر هجده ساله ی سر به هوایی.
یزدان این پا اون پا کرد و گفت اگه خدا بخواد و امروز قولنامه اش کنم دیگه کم کم اینجارم خالی می کنیم،پنج سال من نشستم شاید مهرانم دلش بخواد خونشو بده اجاره و بیاد اینجا بشینه...اینجوری می تونه یه خونه ی بزرگتر بخره...با سه تا بچه جاشون تنگه.بچه هاشم ماشالله بزرگ شدن خرجشون روز به روز بیشتر میشه.
دوباره مشغول قیچی کردن شاخه ها شدم و گفتم باشه پسرم ان شالله هرجا هستی دلت خوش باشه،مهران هم اومد قدم خودش و زن و بچه اش روی چشم.
مهران که ماجرا رو شنید استقبال کرد و بعد از مدتی جای مهران و یزدان عوض شد.
بچه های مهران بزرگ شده بودن و دو پسر بیست ساله و هجده ساله به اسم های احمد و محمود و یه دختر دوازده ساله به اسم مهسا داشت و زن مهربون و خونگرمی که با اومدنشون به کلبه ی من رنگ زندگی پاشیده شد.دوباره بساط چای خوردن های روی تخت چوبی حیاط راه افتاد و ماهی های قرمز کوچولو توی حوض تمیز شده انداخته شدن.
مهران هر روز غروب هندونه ی گرد و جگر خونی که از ماشینی سر کوچه می خرید رو توی حوض مینداخت و با صدای بلند اهل خونه رو صدا می زد تا به استقبالش بیان و دست های پر از ساک دستی های میوه و مرغ و گوشت رو ازش بگیرن.
مهسا دو تا یکی پله هارو گز می کرد و به پیشواز پدرش میومد و من از تماشای رفت و آمد بچه های مهران،بچه هایی که اسم خانوادگی منو زنده نگه می داشتن حظ می کردم.
زنگ در شروع به چه چه زدن کرد که مهسا با چادر سفید گل گلیش برای باز کردن در رفت و با سلام عمه خوش اومدین گفتن مشغول روبوسی شدن.مهلا و نگین دسته گل و شیرینی به دست وارد حیاط شدن که سپیده بالای ایوون با دیدنشون با خوشرویی گفت راه گم کردی ابجی مهلا یاد فقیر فقرا کردی؟
مهلا یک دستش رو به پشت مهسا گذاشت و حین راه رفتن گفت اومدیم روز معلمو به باباجون
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۹۵
به باباجون تبریک بگیم.
نگین مشغول باز کردن در جعبه ی شیرینی شد و گفت چاییت حاضره زن دایی؟بیار که با این شیرینی میچسبه،تازه ی تازه است.
بعد با دیدن من که روی تخت کنج حیاط نشسته بودم به طرفم اومدن و بعد از احوال پرسی با احمد و محمود که مشغول تعمیر دوچرخه،بالای حیاط بودن،کنارم نشستن.
سپیده با سینی چای بهمون پیوست که رو به نگین پرسیدم دخترم خواستگارت دکتر جلالی چی شد؟دیگه مادرش مزاحمت ایجاد نکرد؟
نگین هنوز جواب نداده مهلا بعد از جا باز کردن برای نشستن سپیده،گفت ایندفعه خودش اومده بود باباجون.پسر مودب و عاقلی به نظر میومد.اومده بود از طرف مادرش عذرخواهی.می گفت آدرس منو پیدا کرده داده به مادرش که بیاد برای صحبت های اولیه،ولی مادرش اومده و اون رفتارو کرده.
به طرف مهلا برگشتم و گفتم خب تو چی گفتی؟
مهلا شونه ای بالا انداخت و گفت چی باید می گفتم باباجون؟گفتم ازدواج که فقط پیوند دو نفر نیست پیوند دو خانواده است.شما باید اول خانوادتو راضی کنی بعد بیای سراغ ما.
سپیده اولین لیوان چای رو به طرف من گرفت و گفت خیلی هم دل مادرش بخواد،دخترمونم دو روز دیگه دکتر میشه،اگه به مالش مینازه که خداروشکر اندازه ی خودمون داریم و دستمون جلوی غریبه دراز نیست.
نگین جعبه ی شیرینیو به طرفم گرفت و گفت ولش کنین اصلا مهم نیست هر کی طاووس خواهد جور هندوسان کشد مردی که الان نتونه حرفشو به کرسی بنشونه تمام عمرش باید چشم به دهن مادر و دست پدرش باشه.
سپیده هورتی به چاییش کشید و گفت قربون دهنت،خلایق هرچی لایق بزا بره یه عروس گیس بریده بیاره چششو که درآورد گذاشت کف دستش میفهمه عروس مثل تو داشتن لیاقت می خواد.
گازی به شیرینی توی دستم زدم و رو به نگین گفتم برای ازدواج عجله نکن دخترم،صحبت سر یک عمر زندگیه،اگه چرخ اشتباهی به گاری زندگیت ببندی باید تا آخر عمر لنگ زدنشو تحمل کنی.درستو بخون برو سر کار،بزا چشمت به روی دنیا باز بشه که بهتر انتخاب کنی.
نگین با غصه گفت الان مسئله ی من رفتار زننده ی مادر دکتر جلالیه باباجون.هر کاری می کنم نمیتونم به خاطر غرور کاذبش ببخشمش.اشک مامانو درآورده و سطح اقتصادی پایینترمونو به رخمون کشیده،اگه خدای اون بالا شاهد رفتار زشتش بوده باشه مطمئنم بی جواب نمیمونه.
سرمو تکونی دادم و گفتم:چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت به زین ، گهی زین به پشت
آه یتیم بی جواب نمیمونه،یه روزی دوباره سر راه هم قرار میگیرین دخترم،روزی که تو بالایی و اون مادر از خود راضی پایین،فقط دلم برای پسرش میسوزه که قراره پاسوز اشتباه بزرگترش بشه.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۹۶
مدتی گذشته بود و هنوز چند قدمی از جلوی در خونمون دور نشده بودم که با صدای بوق های ممتد ماشین پر زرق و برقی ایستادم.ترمز زد و از ماشین پیاده شد و بعد از برداشتن عینک آفتابیش گفت سلام شما باید آقا رضا باشین.
با تعجب به جوان رعنای روبروم،با ته ریشی که جذابترش کرده بود و چشم و ابروی مشکی نگاه کردم و گفتم بله خودمم پسرم ولی شمارو نمیشناسم.
جوان در ماشین سمت راننده رو بست و به طرف من اومد و بعد از دست دادن در ماشینو باز کرد و تعارف کرد که بفرمایین بشینین تا براتون بگم من کی هستم.
با تردید یه نگاه به ماشین و یه نگاه به جوان که آدم شروری به نظر نمی رسید انداختم و بعد سوار شدم.
بعد از بستن در سمت من خودش هم وارد ماشین شد و گفت خیلی تعریفتونو شنیدم راستش می گن نگین خانم از شما خیلی حرف شنوی داره.
اخم ریزی کردم و گفتم شما نوه ی منو از کجا میشناسی؟
کمی سرخ و سفید شد و گفت شاید اسممو شنیده باشین من دکتر جلالی هستم.
ابروهامو بالا انداختم و گفتم بله شنیدم پس دکتر جلالی شمایین،خب بفرمایید از دست من چه کمکی برمیاد؟
دکتر یقه ی تیشرتشو بهم چسبوند و بعد از نفس عمیقی گفت من تک فرزند پدر و مادرمم و بهشون حق میدم نگران آیندم باشن.از طرفی هم من هرچی دارم از پدر و مادرم دارم.این ماشین،ویلا،خونه ی چند صد متری،حتی مطبی که به تازگی برام باز کردن تو بهترین نقطه ی تهرانه.
به روبرو خیره شدم و گفتم خدا سایه شونو بالا سرت حفظ کنه،شمام با این اوصاف بهتره به حرفشون باشی.
کمی هول شد و گفت نه نه من که نمیخوام از خودم برنجونمشون فقط...چون توصیفات خوبیای شمارو شنیده بودم و گفتم شاید با صحبت های شما پدر و مادرم راضی بشن اومدم دست بوستون که این گره ی کور رو برامون باز کنین.
کمی فکر کردم و گفتم پسرم من حرفی ندارم ولی...مطمئنم جز بی آبرو کردن خودم و مورد تمسخر مادرتون قرار گرفتن چیزی نصیبم نمیشه.شما هم دو راه بیشتر نداری،یا قید نگینو بزنی و بچسبی به موقعیت اجتماعیت،یا قید موقعیت اجتماعیتو بزنی و بچسبی به نگین.که بهتره راه اولو انتخاب کنی،کسی که توی ناز و نعمت زندگی کرده با دو روز سختی کشیدن عشق و عاشقی از سرش میوفته و برمیگرده سراغ پله ی قبلیش.
دکتر کمی توی فکر رفت و حین کشیدن دستی به ته ریشش گفت حق با شماست من تحمل سختی کشیدن ندارم ولی فراموش کردن نوه تون هم برام سخته...روی هر دختری دست بزارم جواب رد نمیشنوم ولی نگین با کم محلیاش،با وقارش منو بیشتر مجذوب خودش کرده.
عصام رو از گوشه ی صندلی برداشتم و حین باز کردن در گفتم اگه غیر این رفتار می کرد به تربیتم شک می کردم.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۹۷
برو پسرم بهتره با کسی وصلت کنی که مورد تایید مادرت باشه چون من تحمل دیدن غم توی چشمای نگینو ندارم که قراره مادر یا اقوام شما با تیکه انداختن براش به وجود بیارن.
خواستم پیاده بشم که با صدای آقا رضا گفتن دکتر برگشتم ولی بعد از نگاهی کوتاه سرشو پایین انداخت و گفت هیچی...ببخشید مزاحمتون شدم.
مراحمی پسرمی گفتم و پیاده شدم،با کمک عصام راه افتادم که دکتر ماشینو روشن کرد و به سرعت برق و باد پیچ کوچه رو رد کرد.
چند سالی ازون ماجرا گذشته بود و من در آستانه ی نود سالگیم بودم.نگین فارغ التحصیل شده بود و توی یکی از بیمارستان های تهران مشغول بود.
دکتر جلالی هم بعد از آخرین دیدارمون رفت و هیچ کدوم خبری ازش نداشتیم.
گویا بی خیال نگین شد و احتمالا به گفته ی مادرش پیش رفته بود.
برای نگین خواستگاری اومده بود که او هم تازه پزشک شده بود و از نظر مالی هم شرایط خوبی نداشت.علاوه بر این به دلیل نداشتن سایه ی پدر بالای سرش وظیفه ی ساپورت کردن خواهر و مادرش هم به عهده اش بود.
قرار خواستگاری گذاشته شده بود و من به همراه مهران و سپیده راهی خونه ی مهلا شدیم.
قبل از ورود مهمونا رسیدیم و بعد از مشورتی با پدر و مادر افشین که چند دقیقه ای بعد از ما رسیدن گویا از این وصلت می ترسیدن ولی نگین فکرهاشو کرده بود و راضی بود.
مهمونا اومدن و دوماد که پسری مظلوم ولی در عین حال پخته و مودب بود با دسته گل و شیرینی،کت و شلوار سرمه ای به تن پشت سر مادر و خواهر و عمو و داییش وارد شد.
بعد از حال و احوال سر صحبت که باز شد مهران از آقا داماد پرسید که خب از خودت بگو آقای دکتر.
دکتر که اسم کوچیکش سهیل بود عرق پیشونیشو پاک کرد و بعد از نگاهی به مادرش گفت من از بچگی پدرمو از دست دادم و مادرم کار کرده و من و خواهرمو بزرگ کرده.من هم بزرگتر که شدم هم کار کردم هم درس خوندم.در حال حاضر یه خونه کوچیک و یه پراید مدل قدیم دارم ولی قول میدم برای خوشبختی دخترتون کوتاهی نکنم.
پدر افشین نگاهی به من انداخت و بعد نگاهی به نگین که با چادر سفید گل گلیش همراه سینی چای وارد سالن شد.
مادر سهیل با نگاهی از سر محبت به چهره ی نگین،فنجان چای رو برداشت و بعد از نشستن نگین کنار مهلا،رو به مهلا گفت خودتون بهتر می دونین دست تنها بچه بزرگ کردن توی این زمونه چقدر سخته،ولی سعی کردم بچه هام کمبودی احساس نکنن.با شناختی که از سهیل دارم مطمئنم دخترتونو خوشبخت می کنه.
مهلا نگاهی به نگین کرد و گفت دخترم دیگه بزرگ و عاقل شده و من به نظرش احترام می زارم،اگه قسمت شد که من هم حرفی ندارم.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۱۹۸
مهمونا رفتن و پدر افشین رو به نگین گفت دخترم مطمئنی می تونی با شرایط مالیش کنار بیای؟تو این زمونه مردم عقلشون به چشمشونه.تو هم ماشالله پزشکی،دوستات پزشکن،مطمئنا ازدواجایی داشتن که ممکنه بهت فخر بفروشن.آیا می تونی با طعنه هاشون کنار بیای؟
نگین با اطمینان و لبخندی روی لب گفت همین الانم دوستام مسخرم می کنن بابابزرگ.میگن عاشق چی این پسره شدی،نه ماشین درست حسابی داره نه خونه ی آنچنانی.ولی برای من ادب و متانتش مهمتره،تازه پزشکیشو گرفته و باهم میتونیم کار کنیم و زندگیمونو بسازیم.
سرمو به حالت تایید تکون دادم و گفتم باریک الله دخترم اگه مرد انسانیت و غیرت نداشته باشه با وجود تمام مال و اموال دنیا پشیزی نمیرزه.اگه از رفتار و منشش مطمئنی به حرفای دوستای ظاهربینت گوش نده.چه زندگی هایی که با شروع خوب آینده ای نداشته و با خیانت و اعتیاد و ....از هم پاچیده.
پدر افشین هم در پی صحبتام گفت ان شالله که خیره خوشبخت بشی دخترم،نگران جهیزیه و خرج و مخارج عروسیتم نباش.
مهلا حین جمع کردن پیش دستیا گفت من یه خونه ی نقلی برای خودم خریدم و خداروشکر درآمد هم دارم.این خونه برای نگینه و هرکاری دلش خواست می تونه باهاش بکنه.
مادر افشین زلفای سفیدشو به زیر روسری هول داد و گفت این خونه حق تو هم هست عروس،از وقتی افشین رفت تو روی پای خودت وایسادی و نذاشتی ما هم کمک حالت باشیم.برای یادگار پسرمون زحمت کشیدی و هیچ وقت هم شکایتی نکردی.
نگین آهی کشید و رو به مهلا گفت این خونه یادگار پدرمه و با وجود شما برام ارزشمنده مامان، خداروشکر که فعلا نیازی به فروش این خونه نیست و قراره درش برای همیشه به رومون باز باشه.
مهلا دست از جمع کردن میز کشید و بعد از نشستن حین نگاه کردن به قاب عکس رو دیوار گفت خداروشکر که نگین سربلندم کرد و برای خودش سری تو سرا درآورد...
قرار مدار عروسی نگین و سهیل بعد از تحقیقات کامل گذاشته شد و چون خونه ی سهیل نقلی بود خونه ی بزرگتری اجاره کرد و جهیزیه ی نگین توش چیده شد.
خداروشکر سهیل نمونه ی یک مرد اصیل ایرانی بود که تونست در مدت زمان کوتاهی خودش رو از لحاظ مالی هم بالا بکشه و زندگی درخور شان نگین براش مهیا کنه...
حالا نود و یک سالم بود و با حس منگی توی سرم روی تخت گوشه ی حیاط جلوی چشمای مهران که مشغول بیل زدن باغچه برای کاشت گل های بنفشه بود از حال رفتم.
وقتی چشم باز کردم نگین و سهیل با روپوش سفید پزشکی بالاسرم بودن و خداروشکر می کردن که به خیر گذشته.
نگین دستمو توی دستش گرفت و با ناراحتی گفت چرا مواظب خودت نیستی بابایی؟مگه قبلا بهت سفارش نکرده بودم
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۹۹
مگه قبلا بهت سفارش نکرده بودم کمتر نمک مصرف کنی؟
به سختی با سنگینی که روی زبونم حس می کردم گفتم پیمونه که پر بشه به نمک و غیر نمک ربط نداره دخترم...هممون باید یه روزی بار سفر ببندیم و بریم.
نگین بغض کرد و گفت خدا نکنه...ان شالله سایتون حالا حالا ها بالاسرمون باشه.
روبه سهیل گفتم بچه هام نیومدن؟
سهیل با روپوش پزشکی که برازندش بود خم شد و گفت نگران نباش بابا رضا پایینن،همشون اومدن،خاله میترا،دایی یزدان،دایی مهران،مامان مهلا،الان بهشون اطلاع میدم که نگران نباشن شمام استراحت کن.
سرمو به سختی تکون دادم و با نگاهی به چیک چیک قطره های سروم بالای سرم چشم هامو بستم.
سکته ی مغزی خفیفی زده بودم که زبونم کمی کند شده بود و طرف چپ بدنم لمس.ولی خیلی زود با فیزیوتراپی برطرف شد و من با پرستاری و توجه بیشتر بچه هام چند ماهه به زندگی عادی برگشتم.
تا اینکه با سکته ی دوم اینبار شدیدتر از قبل راهی بیمارستان شدم.
توی بخش ویژه بستری بودم و لوله ها و دستگاه هایی بهم وصل بودن.
بچه ها به نوبت پشت شیشه ی اتاق با گریه و زاری تماشام می کردن و من جز نگاه کردن به چهره های غمگین و چشم های پر خونشون کاری از دستم برنمیومد.
چند روز بعد به اتاق دیگه ای منتقل شدم و با لوله ای که از سوراخ بینیم به معده ام رسوندن،تغذیه ام می دادن.
مهلا هر چی صدام می زد من جز نگاه کردن به چشمای رنگیش که از مارجانم به ارث برده بود کاری از دستم برنمیومد و برای نوازش های مهران که روی سرم می کشید،جز با قطره اشک گوشه ی چشمم پاسخی نداشتم.
اتاق پر بود از همهمه و گریه های بچه ها و نوه هام که مادر و پسری با قیافه ای آشنا با دسته گلی توی دست وارد اتاق شدن.
نگاه ها به طرفشون برگشت،قیافه ای که مشخص بود از تک و تا افتاده و دیگه خبری از اون جوان پر شور که توی ناز و نعمت بزرگ شده بود و اون زن مغرور نبود.
با دیدن ما کمی خشکشون زد و بعد از چند ثانیه چشم توی چشم بودنشون با نگین و مهلا،حین احساس شرمندگی و سرخوردگی به طرف مرد مسن خوابیده روی تخت کناری رفتن.
سرنوشت مارو کنار هم خوابونده بود تا عظمت خدا رو توی یک قاب به نظاره بنشینیم.پدر دکتر جلالی با خبر ورشکستگیش سکته کرده بود و حال و روزی بهتر از من نداشت...و خانوادش از عرش به فرش رسیده بودن.تمام دار و ندارشون رو چوب حراج زده بودن و حالا مجبور به زندگی توی خونه ی کوچیک اجاره ای بودن و حالا حالا ها از زیر بار قرض و قوله و بده کاری و چک های برگشتی میلیاردی کمر راست نمی کردن.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_۲۰۰
سهیل با گوشی پزشکی آویزون شده دور گردنش به همراه پرستاری وارد اتاق شد و مهران که مشغول گرفتن ناخن دستم بود بلند شد و گفت سهیل جان راسته میگن یه ویروس کشنده اومده؟میگن اسمش کویته کویده نمی دونم چیه.
سهیل با ناراحتی گفت بله دایی،کوید ۱۹ متاسفانه حقیقت داره.خدا خودش رحم کنه تا حالا هم خیلی کشته توی چین داده.
بعد رو کرد به طرف تخت بغلی و به دکتر جلالی که سرش رو روی تخت پدرش گذاشته بود گفت شما توی کدوم بیمارستان مشغولی دکتر؟
دکتر جلالی سرش رو بالا آورد و گفت مطب داشتم که تخته شد،بیمارستانا هم فعلا امن نیست این ویروس خواه یا ناخواه وارد کشور میشه.الان هم چند نفری مشکوک بودن که اگه تستشون مثبتم باشه برای نترسیدن مردم رو نمی کنن.
سهیل سرش رو به حالت تایید تکان داد و بعد گفت راستی ازدواج نکردین؟
دکتر که معلوم بود بین این همه فشار عصبی دچار افسردگی شده پوزخندی زد و گفت نه...
سهیل با حالت ندامت از پرسیدن سوالش برگشت و رو به مهران گفت دایی جان حق با دکتره احتمال داره همین الانم توی کشورمون باشه.اگه ویروس وارد ایران بشه مطمئنا تخت بیمارستان هارو برای موارد کرونایی باید خالی نگه دارن،بهتره به فکر شرایط پرستاری پدرجان توی خونه باشین.
مهران نگاهی به چشم های بی رمق من کرد و گفت چشم پسرم باید برم فکر تشک مواج و تخت بیمار و پرستار باشم.
چند روزی گذشته بود و پدر دکتر جلالی هم مرخص شده بود.اون روز در حالی که مهلا همراهم بود سر و صدا و همهمه توی سالن بیمارستان پیچید و وقتی مهلا به طرف سالن رفت و دلیل همهمه رو پرسید گفتن بهتره پدرتونو از اینجا ببرین،باید بیمارستانو خالی نگه داریم چند تا بیمار کرونایی آوردن بخش بغلی به زودی اینجا هم میارن.
مهلا با نگرانی پرسید چرا یکهو بی مقدمه از کجا به این زودی همه گیر شد؟
پرستار دیگه ای حین دویدن توی سالن گفت یکهو نبوده زود باش خانم موندن خودتم اینجا خطرناکه.
مهلا با دلهره به طرفم اومد و در حالی که مشت هاشو توی هم می سابید شماره ی برادراشو گرفت و مطلعشون کرد.
اون روز با آمبولانس بعد از کارهای ترخیصم و بدو بدوی یزدان و مهلا و مهران توی سالن بیمارستان بالاخره راهی خونه شدیم.آخر هفته بود و میترا و مصطفی هم بدون بچه هاشون به دیدنم اومدن.پرستار آقایی گرفته شد و روزها به نظافت و تغذیه ام با کمک لوله ی معده می رسید و شب ها به نوبت بچه ها کنارم می موندن تا اینکه مهلا دچار ضعف و سرفه ی خشک و تب شد.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_پایانی
یزدان بلافاصله با نگین تماس گرفت و وقتی شرایط مهلارو بازگو کرد نگین گفت احتمالش هست که توی بیمارستان بهش منتقل شده باشه،دارو براش میفرستم بهتره ببرینش خونه قرنطینه اش کنین.حتی اگه واقعا کرونا باشه،خونه براش بهترین جاست بیمارستان از بس آلودست و امکانات کم که نیارینش بهتره.
مهلا گوشیو گرفت و به سختی با گریه گفت توروخدا مواظب خودت باش نگین،میگن دکتر پرستارا بیشتر توی خطرن.
یزدان گوشیو از مهلا گرفت و تا خواست حرف بزنه نگین گفت دائی اونجارو ضد عفونی کنین حتی گوشی توی دستتو.جون شما و جون مامانم...
مهلا به خونه اش منتقل شد و یزدان با الکل و ماسک و دستکش هایی که به سختی با قیمت گزاف پیدا کرده بود به خونه برگشت.
مهران بچه هاش رو توی خونشون قرنطینه کرد و خودش به دنبال گرفتن داروهای مهلا از هلال احمری که نگین ادرس داده بود رفت.
مهلا توی خونه اش قرنطینه شد و از پشت در غذا براش میذاشتن و با تماس تصویری از حالش با خبر میشدن.
میترا هم توی شهرستان بی قراری می کرد و از بعد از آخرین باری که کنارم بود فقط با تماس تصویری می تونست دلتنگیشو برطرف کنه و از حال من و مهلا باخبر بشه.
مدتی که گذشت حال مهلا رو به بهبود رفت و وقتی از سلامتیش کاملا اطمینان پیدا کردن به دیدنم اومد و سال رو پای تخت من،روی سفره ی هفت سین ساده نو کردن.
جو متشنج کشور هم کمی بهتر شده بود و نگین و سهیل هم از این آزمایش الهی سربلند بیرون اومدن تا اینکه در نیمه شب چهارم ماه رمضان سال ۱۳۹۹ من بعد از چندین ماه خوابیدن روی تخت بیماری و ضعیف و ضعیف تر شدن،با ۹۱ سال عمری که از خدا گرفتم،در بین چشم های گریان بچه هام،علی الخصوص مهلا که وابستگی خاصی به من داشت دفتر زندگیم رو بستم و پلک هام رو روی هم گذاشتم.
طبق وصیتم قبری توی امامزاده ی زادگاهم کنار مزار پدر و مادرم تهیه شد و من روی دست های مهران و یزدان و پیشاپیش گریه های مهلا و میترا در حالی که سپیده و لاله همراهیشون می کردن و دوست و آشنای توی روستا که حتی اجازه ی وارد شدن به محوطه ی امامزاده رو،به دلیل شیوع ویروس در ازدحام ندادن،به طرف خانه ی ابدیم رهسپار شدم....
#پایان
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞