#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۸۳
برای مهلایی که چند سال مستقل زندگی کرده بود تحمل این شرایط سخت بود ولی اجازه ی اینکه یه زن جوان با دختر بچه ای چهار ساله توی خونه ای اون سر شهر تنها زندگی کنن از طرف من محال بود.
جهاز مهلا در بین اشک های آشکار و پنهان مهلا به خونه ی ما منتقل شد و خونه تحویل مستاجر داده شد.
توی اداره ی دولتی برای مهلا کار پیدا کردم و نشستن مهلا توی خونه و غمبرک زدنش بیشتر از این صلاح نبود.
با مهلایی که رخت سیاه به تنش نشسته بود راهی محل کارش شدیم.مدیر اداره بعد از دیدن حال و روز مهلا و دادن پرسش نامه ای برای پر کردن اجازه ی استخدامش رو داد و از فردای اون روز مهلا مشغول کار شد.
نگین توی حیاط مشغول بازی و بالا پایین پریدن بود و ترنج روی پله ها با حال نه چندان مناسبش مراقب او،که با بغلی از کتاب کنکور و خوراکی با کمک پام در نیمه باز رو بازتر کردم و وارد حیاط شدم.
نگین با ذوق با موهای بلند فرفری و بلوز شلوار گل گلیش به طرفم دوید و ترنج با تعجب پرسید این همه کتاب؟کل خونه شده کتابای تو،زده نشدی مَرد؟
کتابارو روی پله گذاشتم و کنار نگین زانو زدم و با در دست گرفتن کتاب داستانی گفتم مگه آدم از کتاب زده میشه؟این یکی برای دختر کوچولومه و بقیه اش برای مادرش که بخونه و بره دانشگاه.
نگین با دست های کوچولوش موهای روی صورتشو کناری زد و کتابو از دستم گرفت باز کرد و با ناز مخصوص خودش بعد از گفتن دست شما درد نکنه باباجونی،مشغول به چرخ زدن و لی لی کردن در طول و عرض حیاط شد.
صدای زنگ در بلند شد و مهلا با کلید انداختن توی قفل وارد شد که بعد از آغوش کشیدن نگین با دیدن کتاب های روی پله با تعجب گفت اینا چیه بابا؟
با خوشرویی گفتم برای تو گرفتم،دنیا هزار جور میگرده،به یک دیپلم بسنده نکن دخترم،اینارو گرفتم بخونی تا توی کنکور امسال شرکت کنی.
مهلا خسته تر از همیشه در حالی که نگین هنوز توی بغلش بود گفت نه بابا ممنون،علاقه ای به ادامه تحصیل ندارم.حتی زمانی که سر کارم تمام حواسم پیش نگینه که نکنه دست به سماور بزنه یا از پله ها بیوفته.
نگینو زمین گذاشت،دستشو گرفت و از پله ها بالا رفت که ترنج هم بلند شد و من هم پشت سرشون گفتم من و مادرت غلام حلقه به گوش دخترتیم،نگران چی هستی مهلا؟
کیفش رو روی یه مبل و خودش رو روی مبل دیگه انداخت و گفت دلم می خواد دنیا همین جا متوقف بشه،یا من برم پیش افشین یا اون برگرده پیش ما...اونوقت شما فکر زندگی و کار و درس و دانشگاهین.
اشک هاش روی صورتش غلطیدن و در حالی که گونه اش رو به گونه ی نگین چسبونده بود گفت اصلا متوجه هستین چه بلایی به سرم اومده؟
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۸۴
ترنج به سختی نشست و رو به مهلا گفت اگه پدرت میگه کار کن یا درس بخون به خاطر خودته مادر،وگرنه مگه تو نیاز به درآمد کارت داری؟چرا فکر می کنی فقط خودت ضربه دیدی؟با لباس سفید رفتی و با لباس سیاه برگشتی ولی دنیا که تموم نشده،آدم زنده محکومه به زندگی.
کتاب هارو روی تاغچه گذاشتم و بی صدا راهی اتاقم شدم.با کمری خمیده روی تختم نشستم در حالی که مارجان با لبخند همیشگیش از توی قاب عکسش بهم خیره شده بود. زیر لب گفتم دیدی مارجان،مهلا هم مثل خودت توی اوج جوانی با یه بچه بیوه شد.گفتم اسمشو بزارم مهلا تا نام و یادت زنده بمونه،ولی انگار قراره سرنوشتت دوباره تکرار بشه ولی نمیزارم تو سری خور بشه...
با تقه ی در به خودم اومدم که نگین با جثه ی کوچکش لای در رو به آرومی باز کرد.
دست هامو باز کردم که به طرفم دوید و روی پاهام نشوندمش.
به قاب عکس اشاره کرد و پرسید بابایی اون زن کیه؟
آهی کشیدم و بعد از بوسیدنش گفتم اسمش مهلاست،هم اسم مادرت...
ازون روز به بعد نگین شد دو تا گوش مجانی برای من،تا تعریف کنم از گذشته های دوری که دیگه تحمل سنگینیش به تنهایی برام سخت بود.
چند ماهی گذشت و مهلا هیچ نگاهی به کتاب های روی هم ردیف شده نمینداخت.ولی من تسلیم نشدم و برای گرفتن و پست کردن دفترچه ی شرکت در کنکور اقدام کردم و اسم مهلا برای کنکور ثبت شد.
شب عید بود و بوی سبزی پلو با ماهی ترنج توی خونه پیچیده بود.یزدان و مهران به همراه زناشون طبق روال هر سال پیش ما بودن و کودک دو ساله ی مهران و نگین مشغول بازی.
مهران نگاهی به ساعت انداخت و گفت مهلا دیر نکرده؟
یزدان حین تماشای تلویزیون روی مبلش جا به جا شد و گفت مگه کجا رفته؟
ترنج با غمی که انگار دوباره سر باز کرده بود گفت رفته سر خاک افشین،حتی نمیزاره گلای روی خاکش خشک بشه،پژمرده نشده دسته گل دیگه ای جایگزین می کنه.
مهران دستی به سر نگین کشید و
بعد با لبخندی زورکی رو به یزدان گفت خب بحثو عوض کنیم مثلا شب عیده،تو بگو یزدان کی قراره عمو بشم؟
یزدان هنوز حرفی نزده،لاله همسر یزدان که حالا چهل و سه چهار سالی داشت توی چهارچوب در آشپزخونه قرار گرفت و گفت مگه زندگی فقط بچه است؟ما تصمیم داریم هیچ وقت بچه دار نشیم.
سپیده زن مهران از توی آشپزخونه بلند گفت همه اولش همینو میگن،یکی دو سال دیگه اگه دلتون بچه نخواست من اسممو عوض می کنم.
یزدان با خنده ای بلند گفت حالا میبینیم زن داداش،من اگه حرفی بزنم تا آخرش پای حرفم می مونم.
ترنج دوباره نگاهی به ساعت کرد و شکسته تر خواست به طرف آشپزخونه بره که صدای بسته شدن در حیاط شنیده شد.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۸۵
اون شب بعد از خوردن شام،رخت سیاه رو از تن مهلا درآوردیم و با خواهش و تمنا روز بعد با خودمون راهی روستا کردیم.
خونه ی یادگار مارجانم با بازسازی من هنوز سرپا بود و میزبان چند روزه ی ما شد.گوشه گوشه ی خونه رو به نگین نشون می دادم و از خاطرات تلخ و شیرینم براش داستان وار تعریف می کردم.
به خونه ی کرامت رفتیم،شمع دان ها و قلیون و چیزهایی که از مارجانم،شهرناز دزدیده بود روی تاقچه خودنمایی می کرد و چندان دور نبود روزی که کرامت و زنش سر روی زمین نگذاشته نصیب دزدی دیگه میشد.
از کرامت پرسیدم دختر سیزده ساله رو شوهر دادی؟طفل معصوم گناه نداشت؟
کرامت با نقش و نگار پیری که به صورتش نشسته بود گفت،ما که آفتاب لب بومیم امروز نریم فردا می ریم،می موند روی دست زن برادراش.گفتیم تا سر پاییم این آخریو هم سر و سامان بدیم.
ترنج با متانت همیشگیش گفت ان شالله سفید بخت بشه که
کرامت ادامه داد از چاله در آوردیمش انداختیم توی چاه زن داداش،خیر ندیده رو میگن معتاده،تریاک می کشه.به نان شبش محتاجه آنوقت پول میده زهرمار میخره.
با ناراحتی گفتم خدا بهتان چشم نداده بود،دختر بیچاره رو دو دستی سیاه بخت کردین.
زن کرامت با تکان دادن سرش به حالت درماندگی گفت چکار می کردیم؟سایه ی سرش که میشه،شانس از اول با هیچ کداممان یار نبود،مگه همین تو دختر به خان و خاوانی ندادی؟چه شد؟خدا که نخواد زمین به آسمان بره هم فلک کار خودش را می کنه.
چند ماهی گذشته بود و من با گرفتن کارت ورود به جلسه ی کنکور مهلارو توی عمل انجام شده قرار دادم.
مهلا بی انگیزه و به ناچار بالاخره کنکور داد و بر خلاف انتظار من با اینکه لای کتاب رو باز نکرده بود تونست رتبه ی مجاز بیاره و پاییز اون سال وارد دانشگاه شد.
نگین پنج ساله بود و نسترن مسئولیت بردن و آوردنش رو به مهد پذیرفت و کم کم روحیه مهلا هم بهتر شد ولی هرگز اجازه ی ورود هیچ خواستگاریو به خونه نداد و انگار قرار نبود رفتن افشین رو قبول کنه.
۶ سالی گذشته بود و نگین یازده ساله شده بود.مهلا در آستانه ی فوق لیسانس گرفتن بود و همزمان به سر کارش هم می رفت.
ترنج ۶۰ سالی داشت و دائم در حال تزریق انسولین بود.زن یزدان دیگه اگه خودش هم می خواست،به دلیل سن زیاد قادر به بچه دار شدن نبود و ترنج بدون دیدن ثمره ای از یزدان در حالی که با بچه ها از عید دیدنی برگشته بودیم در حین پاک کردن میز بدون گفتن حتی آخی به زمین افتاد.
سراسیمه به طرفش خیز برداشتم و در بین جیغ های نگین و مامان صدا کردن های پیاپی بچه هام،با تکان دادن ترنج سعی در هوشیار کردنش داشتم که گویی بی فایده بود....
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۸۶
اورژانش با بوق های مکرر و هولناکش به در خونه رسید.یزدان اشک هاشو پاک کرد و از بالاسر مادرش تندی بلند شد و برای راهنمایی کردنشون به طرف حیاط رفت.
سپیده زن مهران بچه به بغل به پهنای صورت اشک می ریخت و لاله زن یزدان به مهلا دلداری می داد.
ترنج رو به طرف قبله دراز کرده بودم و خوب میدونستم این رفیق بی وفای من مارو تنها گذاشته و رفته.
مامورای اورژانس برانکارد به دست وارد شدن و شروع کردن به بررسی وضعیت ترنج.
خوب می دونستم چی قراره بشنوم ولی خیره شدم به دهانشان شاید کورسوی امیدی،معجزه ای چیزی رخ دهد ولی هیچ وقت دنیا به ساز من نرقصید.لب زدن های مامور رو میدیدم که پرسید سابقه ی بیماری خاصی داشت؟
مهران روی پنجه های پا دو زانو نشست و با گریه گفت مادرم دیابت داره.
مامور گوشی رو از گوشش درآورد و گفت متاسفم ایست قلبی کرده.احتمالا درد تو قفسه سینه هم داشته ولی به خاطر دیابتش درد رو متوجه نشده.
خانه روی سرم برای چندمین بار خراب شد و من جز تسلیم اراده ی خدا توان کار دیگه ای نداشتم.
ترنج که رفت من موندم و خونه ای که گوشه گوشه اش پر بود از خاطرات سالیان دور و دراز.همون خونه ای که با عشق برای بچه های قد و نیم قدم خریده بودم و حالا امیدشون در این خونه ناامید شده بود.
عکس ترنج هم قاب شد کنار عکس مارجانم و افشین.خونه تا مدت ها سیاهپوشِ رفتنش بود و من نشسته روی تک صندلی کنار پنجره منتظر دیدن دوباره اش.
دیگه تحمل اون خونه بدون حضور ترنج برام سخت بود.در اتاق های زیر زمینی مارجان رو باز کردم و توی ظلمتش خاک بود و تارعنکبوتی که روی جهیزیه ی مهلا نشسته بود.
مهلا که از سر کار برگشت حین خوردن غذایی که پخته بودم و سعی در زنده نگه داشتن بوی زندگی،بعد از ترنج در خونه داشتم،گفتم من یه پیرمرد تنهام یه خونه ی نقلی هم باشه تا عمرمو توش سر کنم برام کفایت می کنه.
مهلا لقمه به دهان متعجب گفت چی می خوای بگی باباجون؟
قاشق و چنگالمو توی بشقاب رها کردم و بعد از پاک کردن سیبیل های سفیدم که چرب شده بود گفتم می خوام این آخر عمری برم اتاقای مارجان زندگی کنم.جهاز تو هم که توی زیر زمین داره خاک می خوره بی استفاده.من میرم پایین این تیر و تخته هارم می برم،تو جهازتو بیار اینجا بچین.
مهلا با اخمی ریز گفت من هر چی که از وسایلم لازم داشتم توی اتاق خودم و نگین چیدم،بقیه اش هم که نیاز ندارم.
از پشت میز بلند شدم و گفتم فردا میگم چند تا کارگر بیاد وسایلو جا به جا کنه،تو هم این خونه رو به سلیقه ی خودت بچین.
مهلا درمونده و نگران بلند شد و گفت خب چرا شما آواره بشی،من میرم،میگم مستاجرم پاشه
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۸۸
آغوشمو برای نگین باز کردم و در حالی که کنارم روی تخت چوبی حیاط می نشست گفت این خونه دیگه خیلی قدیمی شده بابایی،میریم یه محله ی شیک تر،یه خونه ی سه خواب با آشپزخونه ی امروزی میگیریم و توش زندگی می کنیم.
نگاهی به پنجره های باز شده ی اتاق های زیر زمینی مارجان کردم و نگاهی هم به طبقه بالا،به پنجره هایی که ترنج همیشه در حال برق انداختن شیشه هاش بود،بعد آهی کشیدم و گفتم نه دخترم من اینجا راحت ترم،به این خونه دل بستم،به در و دیوارش،به تک تک آجراش.می خوام تا زنده ام تو این خونه بمونم،آخر هفته ها هم میرم روستا،اونجارو هم باید آباد نگه دارم خونه ی پدریم،یادگاری از داراییای کدخدا باید سرپا بمونه.
نگین با کنجکاوی پرسید راستی بابایی اون زمین که مهریه مارجان و بعد مهریه مروارید بود الان دست کیه؟
عصای چوبیم رو ستون زیر دستام کردم و گفتم اون زمین نه به ما وفا کرد نه به رمضون،شده آشغال دونی مردم روستا.
مهلا پاهای آویزون شده از تخت رو جمع کرد چهار زانو نشست و گفت دفعه ی آخری که رفتیم روستا،یه خانم پیری از راه خاکی با لباس محلی در حال گذر بود که مهران ماشینو نگه داشت و سوارش کردیم.زن بی آزاری به نظر میومد،وقتی ازمون پرسید شما زاد و ولد کی هستین،اسم مارجان و شمارو گفتیم که گفت من مرواریدم نوه ی رمضان فامیل پدرتون رضا.
نگین با تعجب گفت راست میگی مامان؟من کجا بودم؟یعنی این همون زن سابق بابایی بوده؟ چقدر دلم می خواست میدیدمش،چه شکلی بود؟دیگه چی گفت؟
مهلا با خنده گفت امان از دست فضولیای تو دختر که معلوم نیست از گذشته ی ما چی می خوای؟توی خونه پیش بابایی بودی،من و داییت رفته بودیم سر خاک.داشتیم بر میگشتیم خونه که مروارید سر راهمون بود.
نگین لباشو ورچید و گفت خب کنجکاوم مادر من،حالا بگو ببینم چی گفت؟چه شکلی بود؟
مهلا خودش رو با پوست سیبی که توی پیش دستیش بود مشغول کرد و گفت یه زن معمولی،ریزه میزه،پوستشم سفید بود ولی هرچی بود به پای مامان ترنجم نمی رسید.این کجا و اون کجا؟!می گفت شکر خدا زندگی خوبی دارم بچه های شوهرم سر و سامون گرفتن و رفت و آمدمونم سر جاشه.
نگین چند تار موی جدا شده از موهای جمع شده بالای سرش رو به پشت گوشش که گوشواره ای حلقه ای بهش آویزون بود برد و رو به من گفت بابایی!نگفتی رمضون چه جوری مُرد؟
از روی تخت بلند شدم و حین قدم زدن با عصا گفتم مرگ طبیعی،فقط می دونم با تمام حرصش از مال دنیا جز کفن چیزی با خودش نبرد.ازون دنیاشم که خبر نداریم...خدا رحمتش کنه آدمیه و جاهلیت...راضی به عذاب کسی نیستم.
بعد تک کلید کوچولوی توی جیب پیراهنمو دراوردم و گفتم
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۸۹
بیا نگین،اینو بگیر،در صندوقچه ی گوشه ی اتاقمو باز کن،یه پارچه ی گلدوزی شده هست که لاش گوشواره های یادگار مارجانمه.از مارجان رسید به ترنج،از ترنجم به تو و مادرت.امیدوارم امانت دار خوبی باشین.
مهلا زانوهاش رو بغل کرد و با ناراحتی گفت چقدر بی ارزشه این دنیا که همه چیز میمونه جز آدمیزاد.
نگین کلید رو ازم گرفت و به طرف اتاق ها رفت و بلند گفت پیداش نمیکنم بابایی.
عصا زنان به طرف خونه رفتم و گفتم اندازه ی یه کف دست پارچه ی سفیده،مارجان با دست روش نقش زده.
نگین در حین گفتن اینکه دیدمش بیرون اومد و گوشواره های کوچولوی طلایی رو که مارجانم بعد از فهمیدن اینکه یک مثقال طلاست تقدیم ترنج کرده بود،در دست گرفته و ذوق می کرد.
زنگ بلبلی در شروع به چه چه زدن کرد.یزدان با چند مشما میوه وارد حیاط شد و گفت نمیدونستم چیا احتیاج دارین فعلا اینارو گرفتم،اگه خرید دیگه ای دارین بگین ماشین هنوز روشنه.
مهلا دمپایی های پلاستیکیش رو پاش کرد از تخت پایین اومد و گفت دستت درد نکنه داداش،همه چیز هست بیا بشین برات چایی بیارم.
یزدان که نشست ماجرای رفتن مهلارو گفتم.کمی توی فکر فرو رفت و بعد گفت اگه تصمیمتون جدیه پس من و لاله میایم اینجا هم از مستاجری راحت میشیم هم شما تنها نمیمونی.
نگین روی سنگ چین دور باغچه نشست و گفت اگه بیاین که خیلی خوب میشه،بابایی که با ما نمیاد،حداقل اینجوری خیالمون راحت میشه.
به این ترتیب مقدمات رو آماده کردیم و جای مهلا و یزدان عوض شد.مهلا اسباب اثاثش رو به سمسار فروخت و با خرید وسایل نو درست هجدهمین سال تولد نگین راهی خونه ی خودش شد....
عادت به دخالت توی زندگی عروسام یا سربار بودنشون نداشتم و با اینکه سنی ازم گذشته بود و در آستانه ی ۸۰ سالگی بودم ولی هنوز خودم آشپزی می کردم و با ورزش و مطالعه ذهن و جسمم رو فعال نگه می داشتم.
لاله زن ولخرجی بود و با اینکه تا الان هنوز موفق به خرید خونه نشده بودن ولی عادت به قناعت نداشت و مدام در حال تعویض وسایل خونه بود. و من هیچ وقت از درون یزدان باخبر نشدم و نفهمیدم که الان با وجود میانسالی و تنهایی در کنار زنی که عجولانه انتخاب کرد و گرد پیری خیلی بیشتر از خودش روی اون نشسته آیا احساس رضایت می کرد یا نه.
مهران و سپیده زندگی خیلی خوبی داشتن و سه تا نوه از مهران و سه نوه هم از میترا داشتم.تند تند بهم سر می زدن و با اومدنشون و پیچیده شدن سر و صدای بچه ها توی حیاط،روح تازه ای به خونه دمیده میشد.
نگین در شرف کنکور بود و با پر کردن دور و برش از کتاب،کمتر فرصت سر زدن به من داشت ولی گاهی تلفن میزد و حالمو می پرسید
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۹۰
اکثر آخر هفته هارو به روستا می رفتم تا این لحظات پایان عمر رو اونجا،توی خونه ی دوران سخت کودکیم بگذرونم.دستی به سر و گوش خونه کشیده و با عوض کردن در و پنجره هاش دست هر دزدیو ازش کوتاه کردم.
کرامت و زنش با وجود کوچکتر بودن از من، کمری خم کرده و هر کدوم از بچه هاشون هم یه شهری سر می کردن.با هزار و یک مریضی لحظات پایان عمرشونو تنهایی سپری میکردن و گویی قرار بود این ها هم زودتر از من رخت سفر ببندن.
امامزاده ی توی محل که حالا دور تا دورش پر بود از مزار اهالی ده میزبان مارجان و اقاجان من هم بود.دلم می خواست من هم بعد از پایان دادن به سرنوشتم اینجا کنارشان توی همین امامزاده دفن بشم.اینو به بچه هام گفته بودم و ایمان داشتم به وصیتم عمل می کنن.
چه سالهای طول و درازیو پشت سر گذاشته بودم،دیگه حتی تنها گوش سالمم هم به سختی میشنید و من با چشمان پر نوری که سالها خط به خط کتاب هارا می خواند،حالا با عینک باید لب خوانی می کردم.
تلفن خونه ی روستایی مارجان به صدا درومد.از پای درخت توت که مشغول کندن علف های هرز دورش بودم به سختی بلند شدم.عصای تکیه داده شده به دیوار رو برداشتم و به طرف داخل خونه راه افتادم.
تلفن قرمز با دکمه های چرخونش کنار متکاهای گرد و لوله ای شکل در حال بوق زدن بود و نسیم روح نوازی مشغول رقصاندن پرده ی حریر سفید آویزان شده از پنجره.
قبل از قطع شدن تلفن خودمو بهش رسوندم و گوشیو برداشتم.حین انداختن خودم روی زمین به متکاها تکیه دادم و صدای پرشور نگین رو شنیدم که توی گوشی پیچید؛بابایی مشتلق بده توی کنکور قبول شدم.
اشک شوق توی چشمام حلقه زد برای دخترک زیبارویم که دنیا چشم دیدن خوشبختیشون رو نداشت و اون رو بدون سایه ی پدری که هر لحظه مشتاق شنیدن خاطراتش بود،رها کرد.
با صدای بم و خش دارم گفتم سربلندم کردی دختر،الهی عاقبت بخیر بشی که خوشبختیت آرزوی منه.
مهلا گوشیو از نگین گرفت و گفت بابا اونجا تک و تنها نمیگی دل ما هزار راه میره،پس کی می خوای برگردی؟چی می خوای تو اون روستا؟
عینکمو از کنار تلفن برداشتم رو چشمم گذاشتم و خیره به پنجره ی رو به حیاط گفتم خودمم نمیدونم چی اینجاست مهلا،که اینقدر منو میکشونه به طرف خودش،انگار آغوشی در اینجا هر لحظه به انتظارمه.
نگین دوباره گوشیو از مهلا گرفت و گفت زود بیا بابایی قراره برای قبولیم جشن بگیریم.
با ذوق گفتم تا عصر فردا اونجام مگه میشه دخترم زحمتاش به بار نشسته باشه و من توی جشنش نباشم.
راهی تهران شدم مثل همون پسر کم سن و سالی که سالها پیش دست توی دست دائی جانش به این شهر اومد.نه ترنجی انتظارمو می کشید
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۹۲
نگین با ناز گفت یه شبه بابایی سخت نگیر.
بعد دستشو به سمتم دراز کرد و در حین گرفتن دستش و بلند شدن گفتم اسراف که یه شب دو شب سرش نمیشه خانم دکتر من.
پدر افشین با موهای جو گندمی سابقش و غرق در سفیدی الانش در حین رفتن به طرف میز شام رو به من گفت بفرمایید آقا رضا غذا از دهن میوفته.
چشمی گفتم و به بقیه ملحق شدم.بالای میز روی تک صندلی خالی نشستم که میترا حین کشیدن غذا برای ته تغاریش رو به نگین گفت ان شالله شام عروسیت خاله.
نگین قلپی از نوشابه اش رو خورد و بعد از نگاه غصه داری به مهلا و بعد قاب عکس رو دیوار،از خاله اش تشکر آرومی کرد.
دوستای نگین بشقاب به دست،با لباس های تا سر زانو ایستاده کنار میز با شیطنت گفتن ان شالله یه آقا دکتر نسیبش بشه بگو ان شالله.
در بین ان شالله گفتن همگی مشغول پاک کردن لبم شدم و گفتم انسانیت به هر چیزی ارجحیت داره دخترا،سعی کنین ملاکتون پول و پست و مقام نباشه.
مهران حین به دندون کشیدن رون مرغ گفت ساده این پدر من کی میاد اینارو بگیره با این قیافه های عجق وجقشون.
پدر افشین بعد از خوندن یه دختر دارم شاه نداره گفت یک عروسی براش بگیرم که تمام تهران انگشت به دهن بمونن...
مادر افشین آهی کشید و مشغول بازی با غذاش گفت کاش افشینمم بود و این روزا رو میدید.
آقا مصطفی سرش رو بلند کرد و گفت خدا رحمتش کنه مرد روشن فکر ولی بی نهایت غیرتی و خانواده دوستی بود.حتما روحش امشب توی این جمع خانواده حاضره.
اون شب یکی از شب های خاطره انگیز عمرم بود که به یمن قبولی نگین توی رشته ی پزشکی جشن گرفتیم.
پاییز اون سال نگین با سلام و صلوات راهی دانشگاه شد و ما لحظه شماری می کردیم برای پزشک شدنش و این دختر کوچولوی پر هیجان،پر بود از شیطنت ها و خاطراتی که مدام برام تعریف می کرد.
چهار سالی از دانشگاه رفتنش می گذشت که توسط یکی از پسرای رشته ی پزشکی که فارغ التحصیل شده بود مورد توجه قرار گرفت.
نگین توی اتاقم روی تخت کنارم نشست و گفت می دونی بابایی فقط قیمت ماشینش اندازه ی قیمت خونه ی ماست،همه ی دخترا آرزوشونه زن همچین پسری بشن ولی من می ترسم،از این همه ثروتش می ترسم.
به طرفش برگشتم و گفتم قبلا هم بهت گفتم دخترم تو مختاری برای زندگی آیندت خودت تصمیم بگیری ولی از این پیر تجربه دیده هم بشنو و به کار بگیر که پول و ثروت بدست میاد ولی انسانیت نه.
نگین به روبرو خیره شد و گفت بچه های دانشگاه میگن یه مادر غد و یه دنده داره که مانع ازدواج پسرش میشه و ظاهرا مایله پسرش با اقوام مثل خودشون،ثروتمند ازدواج کنه ولی زیر بار نمیره.
حین حرف زدن بودیم که صدای تلفن بلند
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۹۳
حین حرف زدن بودیم که صدای تلفن بلند شد و نگین به طرف میز تلفن چوبی قدیمی رفت. بعد از نشستن روی صندلیش گوشیو برداشت و با تعجب به صدای اونور خط گوش داد.
با ترس گفتم کیه نگین چی شده؟
نگین گفت آروم باش مامان شمرده شمرده بگو ببینم چی شده؟کی اومده بود اداره؟...باشه من زود میام خونه شما فقط آروم باش.
تلفن رو قطع کرد و با نگرانی به گل های قالی خیره شد که پرسیدم د بگو دختر کی بود چی شده؟
خودش رو جمع و جور کرد و رو به من گفت چیز مهمی نیست بابایی نگران نباش.
با جدیت گفتم مگه میشه نگران نشم بگو جون به لبم کردی.
نگین اشک هاش روی صورتش غلطید و گفت ظاهرا مادر این پسره رفته اداره ی مامان.
با تعجب گفتم اونجا چرا،آدرسشو از کجا آورده؟
جفت دستاشو روی سرش گذاشت و گفت خودمم نمیدونم،شاید تعقیبمون کردن،مامان میگفت هر چی از دهنش درومده جلوی همکاراش بهش گفته.
از روی تخت بلند شدم و گفتم یعنی چی،مگه چه جرمی مرتکب شدین که به خودش چنین اجازه ای داده.
نگین دستشو از روی سرش برداشت و گفت حرص نخور بابایی مشخص بود یه پسر بچه ننه است،حالا مادرش پاشده رفته پیش مامان که مثلا بگه ما در حد اونا نیستیم و پامونو از تو کفش پسرش دربیاریم،دیگه خبر نداره این پسرشه که عین سیریش چسبیده ول نمیکنه.مدام سر راهم سبز میشه،مدام پیغام پسغام میده که از من خوشش اومده.
در اتاقو باز کردم و بعد از کشیدن هوای تازه ای به ریه هام گفتم امان ازین آدمای خود بزرگ بین که به خاطر ثروت و مکنت پوچ این دنیا حاضر به دل شکستن میشن.
نگین بلند شد و بعد از انداختن بند کیف به روی شونه اش گفت ثروتشون حتی از دور هم برای من لذتی نداشت چه برسه نزدیک،من فقط ناراحت مامانم که به خاطر هیچ و پوچ جلوی همکاراش خوار شده.
به طرفش برگشتم و گفتم این همه سال مادرت پیش همکاراش آبرومندانه کار کرد به خیالت با حرفای یه آدم از خدا بی خبر، بی آبرو میشه؟تو هم دختر همون مادری،هر آدم عاقلی میفهمه اون زن حریف عشق و علاقه ی پسرش نسبت به تو نشده و دست به اینکار زده.
نگین مقنعه اش رو توی آیینه ی گرد چسبیده به دیوار مرتب کرد و گفت من دیگه برم بابایی،برم ببینم مامان در چه حاله بازم بهت سر می زنم.
با خوشرویی گفتم درِ این خونه همیشه به روی تو بازه دخترم.همه چیزو بسپار به خدا ان شالله که خیره.
نگین بعد از بوسیدن گونه ام رفت و من موندم و فکر دل به ناحق شکسته ی مهلا و نگین.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۹۶
مدتی گذشته بود و هنوز چند قدمی از جلوی در خونمون دور نشده بودم که با صدای بوق های ممتد ماشین پر زرق و برقی ایستادم.ترمز زد و از ماشین پیاده شد و بعد از برداشتن عینک آفتابیش گفت سلام شما باید آقا رضا باشین.
با تعجب به جوان رعنای روبروم،با ته ریشی که جذابترش کرده بود و چشم و ابروی مشکی نگاه کردم و گفتم بله خودمم پسرم ولی شمارو نمیشناسم.
جوان در ماشین سمت راننده رو بست و به طرف من اومد و بعد از دست دادن در ماشینو باز کرد و تعارف کرد که بفرمایین بشینین تا براتون بگم من کی هستم.
با تردید یه نگاه به ماشین و یه نگاه به جوان که آدم شروری به نظر نمی رسید انداختم و بعد سوار شدم.
بعد از بستن در سمت من خودش هم وارد ماشین شد و گفت خیلی تعریفتونو شنیدم راستش می گن نگین خانم از شما خیلی حرف شنوی داره.
اخم ریزی کردم و گفتم شما نوه ی منو از کجا میشناسی؟
کمی سرخ و سفید شد و گفت شاید اسممو شنیده باشین من دکتر جلالی هستم.
ابروهامو بالا انداختم و گفتم بله شنیدم پس دکتر جلالی شمایین،خب بفرمایید از دست من چه کمکی برمیاد؟
دکتر یقه ی تیشرتشو بهم چسبوند و بعد از نفس عمیقی گفت من تک فرزند پدر و مادرمم و بهشون حق میدم نگران آیندم باشن.از طرفی هم من هرچی دارم از پدر و مادرم دارم.این ماشین،ویلا،خونه ی چند صد متری،حتی مطبی که به تازگی برام باز کردن تو بهترین نقطه ی تهرانه.
به روبرو خیره شدم و گفتم خدا سایه شونو بالا سرت حفظ کنه،شمام با این اوصاف بهتره به حرفشون باشی.
کمی هول شد و گفت نه نه من که نمیخوام از خودم برنجونمشون فقط...چون توصیفات خوبیای شمارو شنیده بودم و گفتم شاید با صحبت های شما پدر و مادرم راضی بشن اومدم دست بوستون که این گره ی کور رو برامون باز کنین.
کمی فکر کردم و گفتم پسرم من حرفی ندارم ولی...مطمئنم جز بی آبرو کردن خودم و مورد تمسخر مادرتون قرار گرفتن چیزی نصیبم نمیشه.شما هم دو راه بیشتر نداری،یا قید نگینو بزنی و بچسبی به موقعیت اجتماعیت،یا قید موقعیت اجتماعیتو بزنی و بچسبی به نگین.که بهتره راه اولو انتخاب کنی،کسی که توی ناز و نعمت زندگی کرده با دو روز سختی کشیدن عشق و عاشقی از سرش میوفته و برمیگرده سراغ پله ی قبلیش.
دکتر کمی توی فکر رفت و حین کشیدن دستی به ته ریشش گفت حق با شماست من تحمل سختی کشیدن ندارم ولی فراموش کردن نوه تون هم برام سخته...روی هر دختری دست بزارم جواب رد نمیشنوم ولی نگین با کم محلیاش،با وقارش منو بیشتر مجذوب خودش کرده.
عصام رو از گوشه ی صندلی برداشتم و حین باز کردن در گفتم اگه غیر این رفتار می کرد به تربیتم شک می کردم.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۹۷
برو پسرم بهتره با کسی وصلت کنی که مورد تایید مادرت باشه چون من تحمل دیدن غم توی چشمای نگینو ندارم که قراره مادر یا اقوام شما با تیکه انداختن براش به وجود بیارن.
خواستم پیاده بشم که با صدای آقا رضا گفتن دکتر برگشتم ولی بعد از نگاهی کوتاه سرشو پایین انداخت و گفت هیچی...ببخشید مزاحمتون شدم.
مراحمی پسرمی گفتم و پیاده شدم،با کمک عصام راه افتادم که دکتر ماشینو روشن کرد و به سرعت برق و باد پیچ کوچه رو رد کرد.
چند سالی ازون ماجرا گذشته بود و من در آستانه ی نود سالگیم بودم.نگین فارغ التحصیل شده بود و توی یکی از بیمارستان های تهران مشغول بود.
دکتر جلالی هم بعد از آخرین دیدارمون رفت و هیچ کدوم خبری ازش نداشتیم.
گویا بی خیال نگین شد و احتمالا به گفته ی مادرش پیش رفته بود.
برای نگین خواستگاری اومده بود که او هم تازه پزشک شده بود و از نظر مالی هم شرایط خوبی نداشت.علاوه بر این به دلیل نداشتن سایه ی پدر بالای سرش وظیفه ی ساپورت کردن خواهر و مادرش هم به عهده اش بود.
قرار خواستگاری گذاشته شده بود و من به همراه مهران و سپیده راهی خونه ی مهلا شدیم.
قبل از ورود مهمونا رسیدیم و بعد از مشورتی با پدر و مادر افشین که چند دقیقه ای بعد از ما رسیدن گویا از این وصلت می ترسیدن ولی نگین فکرهاشو کرده بود و راضی بود.
مهمونا اومدن و دوماد که پسری مظلوم ولی در عین حال پخته و مودب بود با دسته گل و شیرینی،کت و شلوار سرمه ای به تن پشت سر مادر و خواهر و عمو و داییش وارد شد.
بعد از حال و احوال سر صحبت که باز شد مهران از آقا داماد پرسید که خب از خودت بگو آقای دکتر.
دکتر که اسم کوچیکش سهیل بود عرق پیشونیشو پاک کرد و بعد از نگاهی به مادرش گفت من از بچگی پدرمو از دست دادم و مادرم کار کرده و من و خواهرمو بزرگ کرده.من هم بزرگتر که شدم هم کار کردم هم درس خوندم.در حال حاضر یه خونه کوچیک و یه پراید مدل قدیم دارم ولی قول میدم برای خوشبختی دخترتون کوتاهی نکنم.
پدر افشین نگاهی به من انداخت و بعد نگاهی به نگین که با چادر سفید گل گلیش همراه سینی چای وارد سالن شد.
مادر سهیل با نگاهی از سر محبت به چهره ی نگین،فنجان چای رو برداشت و بعد از نشستن نگین کنار مهلا،رو به مهلا گفت خودتون بهتر می دونین دست تنها بچه بزرگ کردن توی این زمونه چقدر سخته،ولی سعی کردم بچه هام کمبودی احساس نکنن.با شناختی که از سهیل دارم مطمئنم دخترتونو خوشبخت می کنه.
مهلا نگاهی به نگین کرد و گفت دخترم دیگه بزرگ و عاقل شده و من به نظرش احترام می زارم،اگه قسمت شد که من هم حرفی ندارم.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_۱۹۹
مگه قبلا بهت سفارش نکرده بودم کمتر نمک مصرف کنی؟
به سختی با سنگینی که روی زبونم حس می کردم گفتم پیمونه که پر بشه به نمک و غیر نمک ربط نداره دخترم...هممون باید یه روزی بار سفر ببندیم و بریم.
نگین بغض کرد و گفت خدا نکنه...ان شالله سایتون حالا حالا ها بالاسرمون باشه.
روبه سهیل گفتم بچه هام نیومدن؟
سهیل با روپوش پزشکی که برازندش بود خم شد و گفت نگران نباش بابا رضا پایینن،همشون اومدن،خاله میترا،دایی یزدان،دایی مهران،مامان مهلا،الان بهشون اطلاع میدم که نگران نباشن شمام استراحت کن.
سرمو به سختی تکون دادم و با نگاهی به چیک چیک قطره های سروم بالای سرم چشم هامو بستم.
سکته ی مغزی خفیفی زده بودم که زبونم کمی کند شده بود و طرف چپ بدنم لمس.ولی خیلی زود با فیزیوتراپی برطرف شد و من با پرستاری و توجه بیشتر بچه هام چند ماهه به زندگی عادی برگشتم.
تا اینکه با سکته ی دوم اینبار شدیدتر از قبل راهی بیمارستان شدم.
توی بخش ویژه بستری بودم و لوله ها و دستگاه هایی بهم وصل بودن.
بچه ها به نوبت پشت شیشه ی اتاق با گریه و زاری تماشام می کردن و من جز نگاه کردن به چهره های غمگین و چشم های پر خونشون کاری از دستم برنمیومد.
چند روز بعد به اتاق دیگه ای منتقل شدم و با لوله ای که از سوراخ بینیم به معده ام رسوندن،تغذیه ام می دادن.
مهلا هر چی صدام می زد من جز نگاه کردن به چشمای رنگیش که از مارجانم به ارث برده بود کاری از دستم برنمیومد و برای نوازش های مهران که روی سرم می کشید،جز با قطره اشک گوشه ی چشمم پاسخی نداشتم.
اتاق پر بود از همهمه و گریه های بچه ها و نوه هام که مادر و پسری با قیافه ای آشنا با دسته گلی توی دست وارد اتاق شدن.
نگاه ها به طرفشون برگشت،قیافه ای که مشخص بود از تک و تا افتاده و دیگه خبری از اون جوان پر شور که توی ناز و نعمت بزرگ شده بود و اون زن مغرور نبود.
با دیدن ما کمی خشکشون زد و بعد از چند ثانیه چشم توی چشم بودنشون با نگین و مهلا،حین احساس شرمندگی و سرخوردگی به طرف مرد مسن خوابیده روی تخت کناری رفتن.
سرنوشت مارو کنار هم خوابونده بود تا عظمت خدا رو توی یک قاب به نظاره بنشینیم.پدر دکتر جلالی با خبر ورشکستگیش سکته کرده بود و حال و روزی بهتر از من نداشت...و خانوادش از عرش به فرش رسیده بودن.تمام دار و ندارشون رو چوب حراج زده بودن و حالا مجبور به زندگی توی خونه ی کوچیک اجاره ای بودن و حالا حالا ها از زیر بار قرض و قوله و بده کاری و چک های برگشتی میلیاردی کمر راست نمی کردن.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞