eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
2.9هزار دنبال‌کننده
314 عکس
239 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
_سخت _مهلا _۱۴۲ در حالی که جلوی دامنش رو به روی زانوهاش میکشید نشست. زیر زیرکی نگاهش می کردم که گفتم من بچه روستام،از دار دنیا یه مادر دارم که اسمش مهلاست... یکم نشسته روی صندلی،یکم قدم زنان در طول و عرض دفتر و یکم ایستاده کنار پنجره تمام داستان زندگیم رو براش تعریف کردم. ترنج توی فکر فرو رفته بود و مثل قبل اخم به صورت نداشت سرشو بالا گرفت و پرسید مادرتون الان کجاست؟ روی صندلیم نشستم و از کلافگی بعد از کشیدن دستی به صورتم گفتم توی روستامونه تک و تنها. ترنج ناراحت از سرنوشت من و مادرم لب به درد و دل باز کرد و گفت اون از مادر شما که هرچی در توان داشت برای پسرش کم نذاشت این از مادر من که حتی راضی به فروش یه تیکه از طلاهاش نمیشه برای راحتی بچه هاش.با اینکه سواد داره و میتونه کارمند جایی باشه کار کردن خودش رو عار می دونه و هنوز فکر می کنه خانم خونه ای هست که توش کلفت و نوکر داشت. با جرات گفتم خودم به پات طلا می ریزم...تو فقط بگو بله... ترنج ناگهان خجالت زده خودش رو جمع و جور کرد و گفت باید برم الان زنگ تفریح میشه و دفتر شلوغ. با لبخندی که سیبیلهای خرماییمو کش و قوس میداد گفتم برو...ولی من منتظر رضایتت هستم. سرش رو تکانی داد و با یونیفرم خاکستری و جوراب شلواری کلفت و روسری کوتاهش رفت. در حالی که انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود نفس عمیقی کشیدم و به صندلی تکیه کردم.محمد همراه بقیه ی معلما وارد دفتر شد و با چشمکی از سر شیطنت اولین صندلی نزدیک میزم نشست و گفت خب چکار کردی؟ با اشاره ای به بقیه هیسی گفتم و آروم اشاره کردم خوب بود. به خونه برگشتم ولی ایندفعه خندان،دل توی دلم نبود و بعد از استراحت کوتاهی راهی بازار شدم.هر چه بیشتر میگشتم کمتر به نتیجه می رسیدم تا اینکه روسری قرمز رنگی توجهمو جلب کرد. بعد از پرداخت پولش توی پاکت گذاشتم و به خونه برگشتم.بی قرار برای صبح شدن و توی مدرسه پیدا کردن ترنج و دادن روسری بهش. توی مدرسه موقعیت پیش نیومد و به ناچار منتظر موندم تا تعطیل بشیم. توی کوچشون بعد از جدا شدن از دوستش هنوز کلید ننداخته بود که خودمو بهش رسوندم. ترنج بعد از نگاهی به سر و ته کوچه گفت شما اینجا چکار میکنین. پاکت رو از لای کتابم درآوردم و گفتم اینو دیروز از بازار برای تو گرفتم،دوست دارم روی سرت ببینم. ترنج مردد از دستم گرفت و روسریو از پاکت بیرون کشید. با لبخندی از سر رضایت روی همون روسری مدرسه سرش کرد و با خجالت بهم نگاه کرد. مسخ از زیباییش خواندم: تا آینه جمال تو دید و تو حسن خویش تو عاشق خودی ، ز تو عاشق‌تر آینه @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا و۱۵۱ بی توجه به سلام بالا سر ترنج رفتم که از صدای قدم هام چشم هاش رو باز کرد.با دیدنم بغضش ترکید و سیل اشک بود که روی گونه هاش می غلطید. خانم سعیدی از اتاق بیرون رفت و مارو تنها گذاشت.با تردید در حین دست کشیدن به موهاش پرسیدم تو حامله بودی؟ به طرفم به سختی غلطید و با مظلومیت گفت خودمم نمی دونستم امروز که توی مدرسه صندلیارو جا به جا می کردن منم همراه شاگردام کمک می کردم که سرم گیج رفت و بین خونی که ازم جاری بود نقش زمین شدم. دستشو توی دستم فشردم و با خنده و چشمکی گفتم خداروشکر خودت سالمی هنوز کلی دیگه وقت هست بازم می سازیم. ترنج لب هاش رو روی هم فشرده بود و مانع ترکیدن خنده اش میشد که پرستار با پاهای تا زانو لختش سورنگ بدست با حس و حال دکتر بودن به اتاق اومد و با دیدنم شوکه گفت همینه دیگه وقتی آقا داماد چل چلیشونه دیگه مهم نیست عروس خانم کم سن و سالن باید سریع زاد و ولد کنن. آمپول رو توی سروم ریخت و با قر و فر حین گفتن سرومش تموم شد خبرم کنین از اتاق خارج شد. اون شب ترنج توی بیمارستان باید می موند و من به دنبال مارجان رفتم تا همراه ترنج بمونه.وقتی وارد بیمارستان شدیم شمسی خانم جلوتر از ما حاضر بود و پرستارا با دیدن لباس های شمالی تن مارجان ‌کل کشیدن و بشکن زنان جلو اومدن و التماس می کردن دامن چین چینتو بده باهاش برقصیم. از بس اومدن و رفتن تا دامنو از پای مارجان کندن و سالن بیمارستان رو روی سرشون گذاشته بودن. فردای اون روز ترنج مرخص شد و به خونه برگشتیم و مارجان پرستاریشو بر عهده داشت و شمسی خانم هم گاهی سری می زد و دستورات لازم رو دیکته می کرد. بعد از خوب شدن ترنج مارجان دوباره از تهران و توی خونه بی همدم موندن خسته شده بود و هوس وطن کرد.با اینکه دلم راضی به رفتنش نبود ولی چاره ای جز رضایت دادن هم نداشتم.به ترمینال بردمش و از بس این مسیر رو رفته و برگشته بود که دیگه خودش به تنهایی می رفت. یک سالی گذشته بود و من توی اداره آموزش پرورش مشغول به کار شدم و ترنج هم همچنان معلمی می کرد که دوباره باردار شد.مارجان برای مراقبت ازش به تهران اومد و بعد از پایان ۹ ماه بارداریش و بدون ایجاد مشکلی،روز نهم آبان سال ۱۳۳۹ توی بیمارستان فرح در جنوب تهران،دقیقا همان روزی که ولیعهد،رضا پهلوی به دنیا اومد و کل بیمارستان پر از رقص و شادی و پایکوبی بود صدای نوزاد پسر ما هم توی همان بیمارستان پیچید و هنوز دقایقی از خوشحالیمون نگذشته بود که گفتن عمرش به دنیا نبوده. این دفعه دیگه هیچ کس جلودار گریه های ترنج نبود و هیچ چیزی جز بغل کردن پسرش ارومش نمیکرد... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا مهلا با لباس دبیرستانش وارد خونه شد و با دیدن من که رادیو بدست نشسته بودم،حین برداشتن مقنعه اش گفت:سلام بابا رضا بقیه هنوز نیومدن؟ رادیو رو کنار گوشم گذاشتم و مشغول عوض کردن موجش بودم که گفتم نه بابا،مامان ترنجت گفت امروز دیرتر میاد برای بچه هاش جبرانی گذاشته. مهلا روی مبل نشست و گفت کی مامان هم مثل شما بازنشست بشه راحت شه،خسته شد. رادیو رو کناری گذاشتم و دستم رو به روی زانوم گذاشتم و بلند شدم و گفتم بیکاری خیلی بده مهلاجان...به رفیقم سپردم یه کار برام توی شرکتشون جور کنه،تو خونه بمونم دق می کنم،مطمئنم مادرتم همینه،دوست نداره بازنشست بشه. مهلا بلند شد به طرف اتاقش رفت و گفت دلت خوشه بابا رضا من الان از خدامه دیپلممو گرفته باشم و تخت بخوابم. ناباورانه به رفتنش به سمت اتاق نگاه کردم و گفتم این حرف خودته مهلا؟دیگه نشنوم ازین حرفا بزنی،شوخیشم قشنگ نیست. مهلا از لای در سرشو بیرون داد و گفت اره به خدا بابا رضا،حرف دلمه درس بخونم که چی بشه. صدای بسته شدن دروازه اومد و سلام اهل خونه ی بلندی که میترا گفت توی حیاط پیچید. درو باز کردم و گفتم خسته نباشی دختر بابا،چرا دیر کردی؟ میترا به دو از پله ها بالا اومد و گفت ببخشید بابا رضا ولی آخه مگه چقدر دیر کردم همش پنج دقه دیرتر رسیدم،قربون مقرراتی بودنت بشم من. چشم غره ای رفتم و گفتم خوب بلدی دل آدمو نرم کنی. هنوز میترا کفش هاش رو درنیاورده بود که ترنج با مانتو شلوار معلمیش وارد حیاط شد و گفت سلام مرد بازنشسته ان شالله که سماورت جوشه. با خنده گفتم خسته نباشی خانم معلم سماور که جوشه ولی از فردا میرم سر کار دیگه رو من حساب نکنین. ترنج از پله ها بالا اومد و گفت والله منم از خدامه بری سر کار،همش سر کلاس هواسم پیش توعه نکنه دست و پاتو بسوزونی. مهلا وارد سالن شد و گفت خسته نباشی مامان می خواستم حالا که همه هستین یه مطلبیو بگم. ترنج به طرف اتاق رفت و گفت فعلا گشنمه مغزم درست کار نمیکنه،کلاسمم لغو کردم یچیزی سرهم کن بخوریم،میترا تو هم برو کمک خواهرت. روی مبل نشستم و گفتم فکرمو مشغول کردی مهلا،اون از اون حرفت که گفتی دیپلم بگیری راحت بشی اینم از حرف الانت.نگران شدم چی می خوای بگی؟ مهلا سرش رو پایین انداخت و گفت راستش...بابارضا خودت یادمون دادی حرفمون رو بی رودرواسی بزنیم...می خوام بگم برادر هم کلاسیم... با شنیدن حرفش ناخودآگاه بلند شدم که ترنج هم در اتاقش رو باز کرد و گفت چی؟ میترا هاج و واج نگاهمون می کرد و مهلا هم که انگار ترسیده بود سکوت کرد. دوباره محکم تر پرسیدم چی گفتی مهلا؟برادر هم کلاسیت چی؟ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا مهران غذاشو نیمه کاره رها کرد و پشت سر مادرش وارد اشپزخونه شد و مشغول پچ پچ شدن. اون شب با هزار فکر و خیال به خواب رفتم،نمی دونستم کار درست چیه...اگه مانع ازدواج مهلا بشم یک عمر منو مسبب نرسیدن به اولین عشقش می دونست و اگه مخالفت نکنم چه بسا دو روز بعد به خودم لعنت نفرستم که چرا مانعش نشدم. صبح روز بعد حین میل زدن و ورزش کردن تو حیاط بودم که مهلا با لباس مدرسه با سلامی آروم از در خارج شد.به داخل خونه برگشتم و بعد از رفتن میترا،ترنج حین ریختن چای گفت مهلا ازم خواسته بهت بگم یه روز مشخص کنی تا دوستش و خانوادش بیان برای آشنایی. با حوله ی دور گردنم، عرقمو پاک کردم و گفتم تو چی گفتی بهش؟ ترنج کیف مدرسه اش رو روی دوشش گذاشت و گفت چی می گفتم عین خودت کله شق و یک دنده است من که حریفش نمیشم،می دونم این تصمیمی که گرفته تا تهش هم میره.به نظرم اجازه بده بیان ببینیم حرف حسابشون چیه،این دخترارو که فقط تو نداری،همه دارن،در خونه ی دختر دارو هم نمیشه به روی خواستگار بست. کلافه گفتم من یبار خواستگار راه بدم یعنی بندو آب دادم و دخترا هم چشم و گوششون باز میشه،من هزار تا آرزو براشون داشتم. ترنج غلپ آخر چاییش رو سر کشید و گفت چشم و گوششون باز هست تو غصه چشم و گوششونو نخور.به مشاور مدرسه میگم باهاش حرف بزنه اگه از خر شیطون پایین اومد که چه بهتر اگه نیومد باید کم کم به فکر جهاز باشیم. به طرف در رفت و دوباره برگشت و گفت راستی گوسفند برا قربونی پیدا کردی؟دیگه چیزی به برگشتن یزدان از سربازی نمونده ها. همه رفته بودن و منم توی سکوت خونه به فکر فرو رفته بودم که تلفن خونه با زنگ گوش خراشش به صدا درومد.به طرفش رفتم و بعد از برداشتن گوشی صدای مرد متشخصی توی گوشی پیچید؛سلام آقا رضا...بنده پدر نسترن،دوست دختر خانمتونم. +بله بفرمایید. _راستش غرض از مزاحمت آقا پسر ما دختر خانمتون مهلا خانمو جلوی مدرسه دیده و ازم خواسته باهاتون تماس بگیرم و یه وقت ملاقات اگه مرحمت بفرمایین باهم بیشتر آشنا بشیم. +منزل خودتونه قدمتون رو چشم...ولی...من دختر دم بخت ندارم. _ماشالله اینقدر بچه ها زود بزرگ‌میشن که برامون باورش سخته که وقتشه سر و سامون بگیرن و از پیشمون برن. +بله شما درست می فرمایین،چشم من یه مشورتی با اهل منزل داشته باشم بهتون خبر میدم. تلفنو قطع کردم و مشغول شال و کلاه کردن و فکر کردن و رفتن به شرکت رفیقم برای پیدا کردن کار شدم. حالا که بازنشست شده بودم باید حتما به فکر شغل دیگه ای می بودم و خونه نشستن به شدت آزارم می داد.خداروشکر کارهای حسابرسی شرکت رفیقم به من محول شد @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا همه توی پذیرایی نشسته بودیم و پدر افشین که مردی با موهای جوگندمی و لباس های اتوکشیده بود یک پاش رو به روی دیگری گذاشت و با خوشرویی گفت خب از آب و هوا بگیم یا وضعیت مملکت؟ مهران که کنار افشین نشسته بود و مشخص بود ازش خوشش اومده دستش رو به روی شونه ی افشین گذاشت و گفت به نظرم بریم سر اصل مطلب،افشین خان از خودشون بگن که مشتاقیم برای شنیدن. افشین گوشه ی کتش رو به روی شکمش کشید و با شیطنت گفت فعلا از همون آب و هوا بگین تا من یخم آب بشه. جمع زدن زیر خنده و مادر افشین که زن امروزی و خوش صحبتی بود گفت هر چی از حسنات پسرم بگم کم گفتم،ولی مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید... توی رفت و آمدهای بیشتر خودتون پی به خوبیاش می برین. پدر افشین ادامه داد پسرم سنی نداره ۲۱ سالشه تازه وارد بازار کار شده و توی دفتر دوستم مشغوله ولی خداروشکر هم خونش حاضره هم ماشینش فقط مونده خانم خونش. نسترن خواهر افشین که هم کلاسی مهلا هم بود بلند شد و کیف دستیش رو روی مبلی که نشسته بود گذاشت و گفت من پاشم برم اشپزخونه ببینم عروس خانم کجا موندن،با اجازتون. ترنج با لبخند سرشو به علامت رضایت تکون داد که مادر افشین گفت از کمالات دخترتون زیاد شنیدیم،مشتاق دیدار هستیم،بیشتر از این طاقت نداریما. ترنج نگاهی به من انداخت بعد رو به مادر داماد گفت بله الان میگم خدمت برسن. بعد کمی بلندتر گفت مهلا مادر چند تا چایی بریز بیار. به ثانیه نکشید که مهلا با سینی پر از چای که معلوم نبود از کی ریخته و سرد شده یا نشده وارد سالن شد و متعاقبش میترا و نسترن همراهیش می کردن. لب های غنچه ایش رو شکفت و با صدای رسایی گفت سلام. افشین که با گوشه ی چشم مشغول دید زدن بود با سقلمه ی مهران به پهلوش آخ آرومی گفت و چشم از مهلا گرفت. مهلا با روسری کوتاهی که فقط وسط سرشو پوشونده بود با موهای از پشت تا زیر کمر بیرون زده و تونیک کوتاه مشغول تعارف چاییا شد که هزار ماشاللهِ همه بلند شد. میترا محجبه تر از مهلا کنار مادرش نشست و در حالی که مشخص بود دلش مثل سیر و سرکه برای امتحان فرداش می جوشه. مراسم خیلی خوب برگزار شد و مهلا و افشین برای صحبت های نهایی که معلوم بود از قبل تمام حرف هاشون رو رد و بدل کردن راهی اتاق شدن و اخر شب با حرف پدر افشین که گفت پس خبر از شما مراسم تموم شد. مهلا توی پوست خودش نمی گنجید و من و مادرش درمانده از اینکه راه کدومه و چاه کدومه.مهران رو به تلویزیون روی مبل لم داده بود که گفت به نظرم بدیم بره،فعلا که اونارو خدا گیج کرده توی این تهرون بزرگ در خونه مارو زدن،فرصتو غنیمت بشمارین. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا مهلا با چشم غره خواست چیزی بگه که گفتم شکی توی با اصل و نسب بودن و متمدن بودنشون ندارم ولی حرف من اینه فعلا برای ازدواج مهلا زوده. مهلا خیره به من خشکش زده بود که ادامه دادم ولی دلم نمیخواد مانع رسیدن دو نفری که خاطر خواه همن بشم. آهی کشیدم و رو به مهران گفتم فردا برو محلشون یخورده تحقیق کن بعد اگه خدا بخواد بله رو بگیم. میترا که بلافاصله بعد از رفتن مهمونا تو اتاقش رفته بود و مشغول خوندن بود درو باز کرد و با قیافه ای که انگار غم عالم تو دلش بود نگاهمون می کرد. بلند شدم و گفتم نترس قرار که نیست خواهرت بره کره ماه،نهایت یه گوشه همین شهره.گردش زندگی همینه همتون کم کم سر و سامون میگیرین و من و مادرت می مونیم تک و تنها. بعد از تموم شدن سربازی یزدان و برگشتنش،خیلی زود مقدمات جشن نامزدی مجلل مهلا آماده شد و توی لباس نامزدیش در کنار معشوقه اش عین خورشید میدرخشید. خداروشکر خانواده ی خوبی نصیبمون شده بود که همه انگشت به دهن مونده بودن و افشین جوری خودشو تو دل خانوادمون جا کرده بود که اگه یروز بهمون سر نمی زد جای خالیش آزارمون می داد. مهلا و افشین اونقدر عاشق هم بودن که شهره ی خاص و عام شدن و روزی نبود که با کادو به دیدن مهلا نیاد و اونو به مجلل ترین رستوران شهر نبره. یا با هم بودن یا پای تلفن به پچ پچ می گذروندن و وقتی حال و روزگارشونو دیدیم تصمیم گرفتیم زودتر راهی خونه ی خودشون کنیم.پدر افشین خونه بزرگی به نامش کرده بود که با جهاز آبرومندانه ای پرش کردیم و آماده برای شروع زندگی دو مرغ عاشق شد. میترا بر خلاف مهلا همه ی خواستگاراشو رد می کرد و شغلی که آرزوش رو داشت معلمی بود و برای رسیدن بهش تلاش می کرد. همون روزها بود که یک روز یزدان بعد از ورود به خونه با شیطنت رو به مهران گفت تو نمی خوای زن بگیری؟ مهران متعجبانه نگاهش کرد و گفت چکار به من داری جاتو تنگ کردم مگه؟ یزدان پوزخندی زد و سیب توی دستش رو به آسمون پرتاب کرد و بعد از چرخشی گرفتش و گفت نه گفتم رسم ادبو به جا بیارم و یوقت زودتر ازت زن نگیرم. مهران سرجاش جمع تر نشست و گفت مگه می خوای زن بگیری؟کدوم بدبختی می خواد زن توی آس و پاس بشه. هنوز یزدان جواب نداده بود که گفتم پاشو بیا برو مخابرات کار کن پسرجان،یکی دیگه رو میگیرن سرت بی کلاه میمونه.کلی ریش گرو گذاشتم گردن کج کردم جلوشون تا قبولت کردن. یزدان ابرویی بالا انداخت و گفت باباجان من از شغلم راضیم چرا همش فکر می کنین شغل باید دولتی باشه،من از همین نقاشی ساختمون بیشتر درمیارم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا چرا باید پسرم نا خلف دربیاد. یزدان به طرف چوب لباسی رفت و کاپشن چرم کوتاهش رو تنش کرد و گفت من این حرفا حالیم نیست چه با شما چه بدون شما عقدش می کنم. اینو گفت و از در خارج شد که رو به ترنج گفتم شناسنامه اش کو برو بیارش بده به من یوقت کار دست خودش میده پسره ی خیره سر. ترنج به طرف اتاق یزدان رفت که زنگ در به صدا درومد و میترا بلند شد و گفت حتما مهلاست چند روزه نیومده.خروج یزدان و ورود مهلا از در حیاط یکی شد و من در حالی که به طرف جای همیشگیم به زیر پنجره می رفتم مهلا با صورت بزک کرده از پله ها بالا دویید و وارد خونه شد که ترنج از اتاق یزدان دست خالی بیرون اومد و گفت خوش اومدی مادر پس شوهرت کو؟چرا تنها اومدی؟ مهلا روسریشو برداشت و گفت رفت باشگاه ولی بعدش میاد...یزدان چش بود مامان؟جواب سلامم رو هم نداد. ترنج با گفتن اینکه هیچی مادر چیز مهمی نیست خواست به طرف اشپزخونه بره که نگاهش به گردن مهلا خورد و برگشت و گفت این گردن بند جدیده؟ مهلا با ناز گفت بععععله افشین برام خریده،دلش نمیاد دست خالی بیاد خونه. ترنج با بی حوصلگی گفت مبارکت باشه عزیز دلم،ولی خوب نیست اینقدر ولخرجی کردن،کمتر خودتونو تو چش مردم کنین. مهلا لبشو آویزون کرد و گفت مامان ما به مردم چکار داریم آسته میریم آسته میایم،اصلا مثل اینکه شماها امروز یچیزیتون هست. میترا تکیه به ستون وسط سالن گفت داداشمون قراره یکی که پانزده سال از خودش بزرگتره رو بگیره. مهلا چشم هاش رو درشت کرد و گفت مگه میشه،با عقل جور نیست؟ کتاب توی دستمو بستم و با خنده گفتم خلقتو تنگ نکن دخترم خب بگو ببینم از شوهر عاشق پیشه ات چخبر؟ مهلا لبخندی زد و بعد لبخندش رو جمع کرد و گفت جلوی افشین و خانوادش ابروم میره اگه یزدان چنین زنی بگیره. دوباره کتابمو برداشتم و عینکمو روی صورتم جا به جا کردم و گفتم ان شالله خیره،درست میشه،خدا بزرگه. شب شده بود که صدای بوق ماشین افشین از کوچه شنیده شد.پسری همیشه سرحال و پرانرژی که وقتی وارد خونه شد برخورد یزدان رو فراموش کردیم و پا به پای افشین سر سفره ی شام گل می گفتیم و گل میشنفتیم. افشین که توی بشقاب مهلا غذا می خورد گاهی در گوشش پچ پچی می کرد که مهران با شیطنت چشماشو ریز میکرد و گوش هاشو تیز. اون شب تا صبح هرچی طول و عرض اتاقو قدم زدم یزدان به خونه برنگشت که برنگشت.ترنج چشم هاشو به سختی باز کرد و گفت هنوز نخوابیدی؟ نگاهمو از پنجره گرفتم و رو بهش گفتم خوابم نمی بره،نگران یزدانم،هنوز برنگشته.شاید رفته خونه ی مادربزرگش نه؟ ترنج به پهلو چرخید نشست و گفت این موقع شب که نمی تونم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا شاید رفته خونه ی مادربزرگش نه؟ ترنج به پهلو چرخید نشست و گفت این موقع شب که نمی تونم زنگ بزنم پیرزنو زابراه کنم بعید می دونم اونجا رفته باشه.مادر بیچارم کم از دست حمید کشید که الان از یزدان بکشه.حمید هم اگه به حرفمون گوش داده بود و دختر یه زن دهن بین و خبرچین که تو محل شهره بود رو نمیگرفت،به خاک سیاه نمی نشست و مجبور نبود هی طلاقش بده و اون برگرده یکی براش بزاد و پاگیر بشه و دوباره روز از نو روزی از نو.الان با چند تا بچه هم زن اولشو مجبوره نگه داره هم برای دل خودش تجدید فراش کنه. چند روزی به همین منوال گذشت ولی خبری از یزدان نشد،نه آدرسی ازش داشتیم نه اطلاعی.با هر زنگی که تلفن خونه می خورد خون توی رگ هامون جریان پیدا می کرد و با فهمیدن اینکه یزدان نیست دوباره پژمرده میشدیم. التماس و تمنام به مسئول مخابرات برای خالی نگه داشتن کاری که برای یزدان پیدا کرده بودم بی فایده بود و شخصی دیگه ای جایگزین شد. یک ماهی ازین ماجرا میگذشت که مهران غمگین تر از این چند وقت اخیر وارد خونه شد و میترا حین بستن در ورودی پشت سر مهران گفت خبری نشد داداش؟ مهران کاپشنشو آویزون کرد و بعد از نگاهی به من و مادرش بی صدا به طرف آشپزخونه رفت. ترنج سبزی هایی که پاک می کرد و کناری زد و دست هاش رو تکون داد و خواست پاشه که مهران از اشپزخونه خارج شد.ترنج دوباره نشست و گفت چیزی شده پسرم،از یزدان خبری به گوشت رسیده؟ مهران هم چنان سکوت کرده بود که بلند گفتم بگو دیگه پسرجان نصف جونمون کردی،یک ماهه چشمم به این در خشک شده،روزم شبه شبمم شبه. مهران دستشو بالا آورد و گفت باشه میگم اینقدر حرص نخورین،یزدان اومده بود محل کارم...اومده بود دعوتم کنه به مراسم عقدش. ترنج چشم هاش رو بست و بعد از کمی مکث گفت خب تو چی گفتی بهش؟ مهران نشست و حین درآوردن جوراباش گفت چی می خواستین بگم تف و لعنتش کردم،گفتم رو ما حساب نکنه ما هیچ کدوممون نمیریم. میترا که ایستاده مشغول جویدن ناخناش بود گفت یعنی قراره با همون زن ازدواج کنه؟ مهران سری تکون داد و گفت اره همون زن،هر کاری کردم منصرف نشد و رفت. ترنج شروع کرد به گریه کردن و با اشک و آه گفت یک عمر خون دل خوردم بزرگش کردم براش آرزوها داشتم دلم می خواست تو لباس دومادی ببینمش،چه جوری تحمل کنم که یک شبه زحمت بیست و چند ساله ام به باد بره. مهران کلافه گفت شایدم خوشبخت شد مادر من،تو مگه خوشبختیشو نمی خوای پس چرا خودتو عذاب میدی؟ یاد بیمارستان افتادم همون روزی که یزدان به دنیا اومد و وقتی پرستار گفت پسره دنیا رو سرم خراب شد که چرا دختر نشده. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا میشد شروع افسردگی شدیدی رو پیش بینی کرد. کتمو درآوردم و حین نشستن روی زمین روی زانوم گذاشتم و گفتم کار دستمون میدی ترنج.مگه گریه کنی درست میشه،فردا میبرمت شاه عبدالعظیم،اونجا یه دل سیر گریه کن سبک شی شاید دلت آروم گرفت. اون شب ترنج اونقدر گریه کرد که از فرط خستگی خوابش برد.روز بعد به اصرار من چند لقمه ای از صبحونشو خورد و همچنان زل زده بود به یه نقطه و حتی توان بلند شدن و آماده شدن برای رفتن به سر کارش رو نداشت. تا مدتی ترنج توی این حال بود که یروز به اصرارم حاضر شد تا به بیرون یا زیارت بریم. در حین وارد شدن به کوچه ترس و خجالت رو توی صورت ترنج میدیدم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که طلعت خانم در حالی که با دندونش گوشه چادرشو به دهن گرفته بود، با یدست سبد پلاستیکی قرمز رنگ سبزی و خریداش رو حمل می کرد و با دست دیگش نون سنگگو. با دیدن ما مشتاقانه جلو اومد و سبدش رو زمین گذاشت و نون رو تعارف کرد که برنداشته گفت اتفاقا دیشب با حاج اقا حرف شما بود.یه عمر شب سر گشنه زمین بزار و از شکم خودت دریغ کن و بزار دهن بچه ات اینم اخر عاقبتش. دستمو پشت ترنج گذاشتم و رو به طلعت خانم گفتم سلام به حاج اقا برسونین...با اجازه. با گرفتن نون جلومون مانع رفتنمون شد و گفت نمک نداره اقا رضا یه تیکه بردارین. برای اینکه دستشو رد نکنم حین بریدن تکه ای از نون ادامه داد آخه یک سال دو سال،به گمونم بیست سال بزرگتر باشه،هم سن مادرشوهرش میشه.آخه تو چرا مانعش نشدی زن؟حیف پسر مثل دسته گلت نبود؟ ترنج بی تفاوت خیره به دست های من بود که گفتم چکارش میکردیم حاج خانم بچه که نیست،علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که اومده،بقیه اشم خدا بزرگه...از کجا معلوم شایدم خوشبخت شدن. ترنج بی خداحافظی حرکت کرد و منم پشت سرش که طلعت خانم غرغر کنان گفت وا حرفا می زنین آقا رضا چهار صباح دیگه پسرت جوان تر میشه عروست پیر اونوقت به حرف من می رسی. هنوز از طلعت خانم زیاد دور نشده بودیم که چشممون خورد به بساط سبزی و عیبت زنای محله جلوی در خبرگذاری محله مونس خانم. ترنج خودشو باخت و آویزون به آستین کتم گفت بیا برگردیم،هواخوری بخوره تو سرم نخواستم،برگرد. با مهربونی گفتم تا کی می خوای خودتو از مردم پنهان کنی؟آخرش که چی زن؟مگه بی ناموسی کردن بچه هامون مگه از دیوار مردم بالا رفتن که شرمنده ای؟ ترنج بی تفاوت به حرفام به طرف خونه برگشت و منم به ناچار در بین نگاه های زیرزیرکی زن های همسایه به خونه برگشتم. به پیشنهاد افشین ترنجو پیش مشاور بردم ولی باز خیلی زمان برد تا تونست با این قضیه کنار بیاد و مشکل قند هم پی @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا با جواب بله ای که شنیدیم دومین پسرمونم دوماد شد و تمام آرزوهایی که برای یزدان داشتیم و نشد برای مهران عملی کردیم.عروسی درخوری براشون گرفتیم و با سلام و صلوات راهی منزل مشترکشون شدن. ترنج بازنشست شده بود و از مشکل دیابت هم رنج می برد.میترا هم روزهای آخر دانشگاهش رو سپری می کرد. من همچنان به دفتر دوستم برای کار می رفتم که حین امضا کاغذ های روی میزم صدایی توجهمو جلب کرد.سرمو که بلند کردم با مردی هم سن خودم روبرو شدم که اگه موهای ریخته و شقیقه های سفیدش و چین های روی پیشونیش نبود با محمد مو نمی زد. محمدی که سال ها در تهران رفیق شفیقم بود و حتی باعث آشنایی من با ترنج شده بود. محمد مشغول صحبت با کارمند میز کناری بود که بلند شدم و گفتم محمد؟ به طرفم برگشت و بعد از کمی ورانداز کردن با تعجب گفت رضا خودتی؟ آغوشمو باز کردم و از بین دو تا میز رد شدم و گفتم کجایی ای رفیق نیمه راه من... توی آغوش هم بودیم که محمد گفت به خدا بهترین سالای عمرم همین تهران و در کنار تو بودن بود ولی چه کنم که مجبور بودم برم شهرستان و نزدیک خانوادم زندگی کنم. سریع به طرف کت آویزون به پشت صندلیم رفتم و بعد از مرتب کردن کاغذای روی میز گفتم بریم خونه که یه عمر حرف نگفته دارم. محمد با تیکه پاره کردن تعارف گفت مزاحم نمیشم شاید اهل منزل آماده نباشن امشبو میرم هتل فردا برای احوال پرسی از شاگرد قدیمیم مزاحم میشم. بی توجه به حرف محمد بازوش رو گرفتم و راهی خونه شدیم.ترنج چادر گل گلی به سر با دیدن معلم قدیمیش ازش استقبال کرد و هنوز مدت زمان زیادی از ورودمون نگذشته بود که میترا توی حیاط حین برداشتن چادرش با صدای بلند گفت آهای صاحبخونه سلاااام... محمد با تعجب گفت مثل اینکه مهمون دارین بد موقع مزاحم شدم. ترنج به سختی از جاش بلند شد و با خنده گفت دخترمه عادتشه کل خونه رو با ورودش روی سرش بزاره. اینو گفت و درو باز کرد که میترا با دیدن یک جفت کفش غریبه خشکش زد و با ایماه و اشاره می خواست از مادرش بپرسه کیه که گفتم بیا تو دخترم محمد دوست من و معلم مادرت و عموی توعه. میترا با ورودش لب های کوچکش رو به سلامی باز کرد که محمد گفت هزار ماشالله،خدا حفظش کنه براتون یادمه چندین سال بچه دار نشدین،خداروشکر که چهار تا دسته گل نصیبتون شده. میترا و ترنج بعد از تشکر به طرف آشپزخونه رفتن که رو به محمد گفتم خب از خودت بگو چند تا بچه داری؟ محمد ریش هاش رو خاروند و گفت سه تا بچه دارم و دوتاشو سر و سامون دادم ولی پسر بزرگم...سنش داره میره بالا و راضی به ازدواج نمیشه. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا همشون تحصیل کردن،دخترام پزشک و پرستارن،پسرمم استاد دانشگاست ولی خب ۳۵ ساله شده و هرچی میگیم داره دیر میشه تو گوشش نمیره که نمیره. محمد این هارو گفت که میترا با وسایل پذیرایی وارد پذیرایی شد.محمد با دیدنش لبخند زد و گفت به زحمت افتادی دخترم...بگو ببینم درس چی خوندی؟ میترا پیش دستیارو جلومون گذاشت و ایستاد و گفت معلمم عمو،درسمم داره تموم میشه،به امید خدا امسال لیسانس میگیرم. محمد ماشاللهی گفت و توی فکر فرو رفت که با صدای ترنج که گفت بفرمایید آقای خادمی از خودتون پذیرایی کنین نهار هم الان آماده میشه،از فکر بیرون اومد. میز نهار چیده شده بود و مشغول صرف نهار بودیم که محمد گفت من دیگه با اجازتون بعد از نهار مرخص میشم،چند جا دیگه کار دارم و باید برگردم شهرستان. دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم کجا مگه می زارم بری تازه پیدات کردم. حین جویدن لقمه ی توی دهانش رو به میترا گفت دخترم یادت باشه شماره خونتونو برام بنویس داشته باشم که از حال هم باخبر باشیم. بعد به من نگاه کرد و گفت خیالت راحت رفیق،بازم میام،این دفعه با خانواده میام،باید دوباره رفت و آمد کنیم و این چند صباح پایان عمر در کنار هم فیض ببریم.آدرسمو هم میدم میترا جان یادداشت کنه که شما هم قدم رنجه کنین و یسر تا شهر ما بیاین. به ناچار سرمو به علامت تایید تکون دادم و محمد ساعتی بعد،بعد از دادن شماره و آدرسش از پیشمون رفت. چند هفته ای از رفتن محمد نگذشته بود که تلفن خونه زنگ خورد و وقتی میترا برداشت بعد از حال و احوال گفت عمو محمده باباجون با شما کار داره... به طرف تلفن رفتم که محمد بعد از احوالپرسی گفت زنگ زدم دعوتتون کنم شهرمون،دست خانم بچه هارو بگیر و چند روزی بیاین این طرفی. بعد از قطع تلفن نگین زیر دست و پام دوید و مهلا گفت کی بود باباجون؟ نگینو بغل کردم و گونشو بوسیدم و گفتم عمو محمدت رفیق قدیمی منه،میترا دیده ولی تو هنوز ندیدیش،دعوتمون کرد شهرشون با بچه ها. رو به ترنج که مشغول بافتنی برای نگین بود گفتم جوابشو چی بدم خانم؟گفتم مشورت کنم اطلاع میدم. ترنج چند زنجیره ای به کلاه شال زد و گفت خب بریم هم حال و هوامون عوض میشه هم دعوتشونو رد نکردیم. میترا هاج و واج نگاه می کرد و سکوت کرده بود که مهلا گفت عجیبه،نکنه خبراییه و من غریبه ام. روی مبل تک نفره نشستم و گفتم غریبه ی چی باباجان؟یه نهار اینجا خورده می خواد چهار تا نهار پس بده،محمدو من میشناسم این اخلاقو همیشه داشت.تو هم با افشین مشورت کن اگه شد باهم بریم. مهلا روی مبل روبروم نشست و گفت مهران و یزدان چی؟ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا محمد بهمون ملحق شد و با تعارفش وارد خونه شدیم که خانمش گفت خب شیرین یا روباه؟ بعد به ترنج نگاه کرد و گفت این پسر زن بگیره من دیگه آرزویی ندارم. ترنج به سقف نگاه کرد و زیر لب گفت هر چی خدا بخواد. ساعتی گذشته بود که میترا و مصطفی در حالی که از خجالت لپ هاشون گل انداخته بود وارد خونه ی نقلی که فقط یه آشپزخونه و یک حال مستطیل شکل بود شدن. قرار بر این شد فکرامونو بکنیم و بهشون جواب بدیم که وقتی به تهران برگشتیم و نظر میترارو پرسیدم گفت هرچی شما صلاح بدونین من حرفی ندارم. به این ترتیب میترا با پسر رفیق قدیمی من با دوازده سال اختلاف سنی ازدواج کرد و با اینکه نبودنش در تهران نزدیک خودمون آزار دهنده بود و مهلا هم از رفتن و دور شدن خواهرش ناراحت بود ولی میترا راضی بود و بعد از ازدواج برای زندگی به شهرستان رفت. خداروشکر شوهر مهربون و خانواده دوست و اهل خدایی نصیبش شد که شاید این امتیاز رو با مرد دیگه ای در تهران و با اختلاف سنی کم پیدا نمی کرد. بعد از سر و سامون دادن بچه هام احساس سبکی می کردم و اکثر ساعاتمو با بازی همراه نگین سه چهار ساله میگذروندم.مهلا و افشین بعد از گذشت چند سال از زندگی مشترکشون هنوز اونقدر عاشقانه همدیگه رو میپرستیدن که شهره دوست و آشنا بودن ولی این خوشی چندان دوامی نداشت. مهلا کم کم لباسای نگینو پوشوند و بعد از حاضر شدن خودش منتظر اومدن افشین به دنبالشون بود که زنگ تلفن این بار گوش خراش تر از همیشه به صدا درومد. نگین با شیطنت تلفن رو برداشته بود و به مهلا نمیداد که ترنج نگینو گرفت و مهلا بعد از گذاشتن گوشی در گوشش در حالی که عرق سردی روی پیشونیش نشست پرسید بیمارستان؟ اینو که گفت گوشی از دستش سر خورد و ترنج روی سرش کوبید و گفت کیو بردن بیمارستان مادر؟حرف بزن جون به لب شدم...نکنه بچه هام طوریشون شده. مهلا با صورتی که با اشک مملو شده بود گفت نسترن بود میگفت افشین تصادف کرده بردنش بیمارستان. ترنج نگینو توی خونه نگه داشت و من و مهلا به همراه مهران سراسیمه به طرف بیمارستانی که گفته بودن راه افتادیم. مهلا بی قراری می کرد و هنوز وارد بیمارستان نشده بودیم که پدر و مادر و خواهر افشین تو سر و صورت خودشون می زدن و گریه می کردن. مهلا با دیدن این صحنه از حال رفت و مهران که مانع افتادنش شد در حالی که اشک هاش به روی صورت مهلا می چکید رو به آسمون گفت خدایا خودت به جوونیش رحم کن.مادر افشین وسط حیاط پاهاشو دراز کرده بود و ناله می کرد و میگفت دیدی چه خاکی به سرمون شد مهلا؟افشین رفته تو کما،میگن ضربه مغزی شده و فقط باید امیدمون به خدا باشه. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا مهلا زیر سروم بود که ترنج گریه کنان در حالی که دست نگین رو گرفته بود وارد راهروی بیمارستان شد،پدر و مادر و خواهر افشین با دیدن نگین انگار داغشون تازه تر شد و با فریاد هاشون سعی در خالی کردن غم بزرگی که بهشون وارد شده بود،داشتن. پدر افشین دم پذیرش به هر دری می زد تا شاید بتونه پسرشو نجات بده،التماس می کرد و میگفت هر هزینه ای باشه پرداخت می کنم،حتی خارج از کشور می برم... بالاخره افشینو به اتاقی دربسته و ایزوله بردن که فقط دیدنش از پشت شیشه امکان پذیر بود.نوبتی به طبقه ای که بستری شده بود رفتیم،نسترن زیر بازوی مهلارو گرفته بود و ترنج زیر بازوی مادر افشین. افشین جوانی پر شور و هیجان که یک لحظه آروم و قرار نداشت،در سکوتی وحشتناک زیر لوله هایی که بهش وصل بودن غرق بود و دور تا دور سرش باند پیچی شده بود. از اون روز مهلا فقط به این امید زنده بود که ساعتی رو توی اتاق افشین به درد و دل بگذرونه و برای بیدار شدنش التماس کنه. ولی چرخ روزگار اینجور مقدر کرده بود که افشین بعد از چند ماه توی کما بودن امید هارو ناامید کنه و از پیشمون بره. در بین جیغ های ممتد مهلا و بی قراری های نگین برای پدری که مدتی از آغوشش دور مونده بود،دستگاه ها ازش جدا شد و ملحفه ی سفید روی صورتش رو پوشوند... افشین توی سن ۲۷ سالگی رفت و روبان سیاهی گوشه ی قاب عکسش برای همیشه جا خوش کرد. صوت قرآن برای شادی روحش توی مسجد محله ی پدریش پیچیده بود و ظرف خرما چیده شده،روی حجله ی عزاش نشسته بود. نگین روی پام نشسته بود و به جمعیت توی مسجد زل زده بود.صدای زجه های مهلا گوش فلک رو کر می کرد و غش کردن های پیاپی مهلا و مادر و خواهر افشین،جیغ زن های دور تا دورشون رو در میاورد. مراسم ها تموم شد و میترا و نسترن برای جمع کردن وسایل شخصی مهلا و نگین به کلبه ی عشقی نافرجام رفتن که خیلی زودتر از انچه که فکرش رو می کردیم خراب شد و مهلا با بچه ای که یتیم مونده بود به خونه ی ما برگشت. حال و روز خوبی نداشت و ساعت ها خیره به نقطه ای حتی قادر به رسیدگی به دختر کوچولوش،یادگار عشقش نبود. میترا به ناچار به شهرستان برگشت و نسترن که خود عزادار بود برای دلداری مهلا تنهاش نمیگذاشت و در نگهداری نگین به ترنج کمک می کرد. تحمل دیدن مهلا توی این حال و روز برای هممون سخت بود.تنها کاری که به فکرم رسید پیدا کردن بهانه ای برای رفتن هر روزه ی مهلا به بیرون از خونه بود. تصمیم گرفتم کاری براش دست و پا کنم و با وجود مخالفت برادرهاش پشتش ایستادم و گفتم من دخترمو جوری تربیت کردم که اگه بین صد تا مرد بره سالم بر می گرده. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا برای مهلایی که چند سال مستقل زندگی کرده بود تحمل این شرایط سخت بود ولی اجازه ی اینکه یه زن جوان با دختر بچه ای چهار ساله توی خونه ای اون سر شهر تنها زندگی کنن از طرف من محال بود. جهاز مهلا در بین اشک های آشکار و پنهان مهلا به خونه ی ما منتقل شد و خونه تحویل مستاجر داده شد. توی اداره ی دولتی برای مهلا کار پیدا کردم و نشستن مهلا توی خونه و غمبرک زدنش بیشتر از این صلاح نبود. با مهلایی که رخت سیاه به تنش نشسته بود راهی محل کارش شدیم.مدیر اداره بعد از دیدن حال و روز مهلا و دادن پرسش نامه ای برای پر کردن اجازه ی استخدامش رو داد و از فردای اون روز مهلا مشغول کار شد. نگین توی حیاط مشغول بازی و بالا پایین پریدن بود و ترنج روی پله ها با حال نه چندان مناسبش مراقب او،که با بغلی از کتاب کنکور و خوراکی با کمک پام در نیمه باز رو بازتر کردم و وارد حیاط شدم. نگین با ذوق با موهای بلند فرفری و بلوز شلوار گل گلیش به طرفم دوید و ترنج با تعجب پرسید این همه کتاب؟کل خونه شده کتابای تو،زده نشدی مَرد؟ کتابارو روی پله گذاشتم و کنار نگین زانو زدم و با در دست گرفتن کتاب داستانی گفتم مگه آدم از کتاب زده میشه؟این یکی برای دختر کوچولومه و بقیه اش برای مادرش که بخونه و بره دانشگاه. نگین با دست های کوچولوش موهای روی صورتشو کناری زد و کتابو از دستم گرفت باز کرد و با ناز مخصوص خودش بعد از گفتن دست شما درد نکنه باباجونی،مشغول به چرخ زدن و لی لی کردن در طول و عرض حیاط شد. صدای زنگ در بلند شد و مهلا با کلید انداختن توی قفل وارد شد که بعد از آغوش کشیدن نگین با دیدن کتاب های روی پله با تعجب گفت اینا چیه بابا؟ با خوشرویی گفتم برای تو گرفتم،دنیا هزار جور میگرده،به یک دیپلم بسنده نکن دخترم،اینارو گرفتم بخونی تا توی کنکور امسال شرکت کنی. مهلا خسته تر از همیشه در حالی که نگین هنوز توی بغلش بود گفت نه بابا ممنون،علاقه ای به ادامه تحصیل ندارم.حتی زمانی که سر کارم تمام حواسم پیش نگینه که نکنه دست به سماور بزنه یا از پله ها بیوفته. نگینو زمین گذاشت،دستشو گرفت و از پله ها بالا رفت که ترنج هم بلند شد و من هم پشت سرشون گفتم من و مادرت غلام حلقه به گوش دخترتیم،نگران چی هستی مهلا؟ کیفش رو روی یه مبل و خودش رو روی مبل دیگه انداخت و گفت دلم می خواد دنیا همین جا متوقف بشه،یا من برم پیش افشین یا اون برگرده پیش ما...اونوقت شما فکر زندگی و کار و درس و دانشگاهین. اشک هاش روی صورتش غلطیدن و در حالی که گونه اش رو به گونه ی نگین چسبونده بود گفت اصلا متوجه هستین چه بلایی به سرم اومده؟ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا ترنج به سختی نشست و رو به مهلا گفت اگه پدرت میگه کار کن یا درس بخون به خاطر خودته مادر،وگرنه مگه تو نیاز به درآمد کارت داری؟چرا فکر می کنی فقط خودت ضربه دیدی؟با لباس سفید رفتی و با لباس سیاه برگشتی ولی دنیا که تموم نشده،آدم زنده محکومه به زندگی. کتاب هارو روی تاغچه گذاشتم و بی صدا راهی اتاقم شدم.با کمری خمیده روی تختم نشستم در حالی که مارجان با لبخند همیشگیش از توی قاب عکسش بهم خیره شده بود. زیر لب گفتم دیدی مارجان،مهلا هم مثل خودت توی اوج جوانی با یه بچه بیوه شد.گفتم اسمشو بزارم مهلا تا نام و یادت زنده بمونه،ولی انگار قراره سرنوشتت دوباره تکرار بشه ولی نمیزارم تو سری خور بشه... با تقه ی در به خودم اومدم که نگین با جثه ی کوچکش لای در رو به آرومی باز کرد. دست هامو باز کردم که به طرفم دوید و روی پاهام نشوندمش. به قاب عکس اشاره کرد و پرسید بابایی اون زن کیه؟ آهی کشیدم و بعد از بوسیدنش گفتم اسمش مهلاست،هم اسم مادرت... ازون روز به بعد نگین شد دو تا گوش مجانی برای من،تا تعریف کنم از گذشته های دوری که دیگه تحمل سنگینیش به تنهایی برام سخت بود. چند ماهی گذشت و مهلا هیچ نگاهی به کتاب های روی هم ردیف شده نمینداخت.ولی من تسلیم نشدم و برای گرفتن و پست کردن دفترچه ی شرکت در کنکور اقدام کردم و اسم مهلا برای کنکور ثبت شد. شب عید بود و بوی سبزی پلو با ماهی ترنج توی خونه پیچیده بود.یزدان و مهران به همراه زناشون طبق روال هر سال پیش ما بودن و کودک دو ساله ی مهران و نگین مشغول بازی. مهران نگاهی به ساعت انداخت و گفت مهلا دیر نکرده؟ یزدان حین تماشای تلویزیون روی مبلش جا به جا شد و گفت مگه کجا رفته؟ ترنج با غمی که انگار دوباره سر باز کرده بود گفت رفته سر خاک افشین،حتی نمیزاره گلای روی خاکش خشک بشه،پژمرده نشده دسته گل دیگه ای جایگزین می کنه. مهران دستی به سر نگین کشید و بعد با لبخندی زورکی رو به یزدان گفت خب بحثو عوض کنیم مثلا شب عیده،تو بگو یزدان کی قراره عمو بشم؟ یزدان هنوز حرفی نزده،لاله همسر یزدان که حالا چهل و سه چهار سالی داشت توی چهارچوب در آشپزخونه قرار گرفت و گفت مگه زندگی فقط بچه است؟ما تصمیم داریم هیچ وقت بچه دار نشیم. سپیده زن مهران از توی آشپزخونه بلند گفت همه اولش همینو میگن،یکی دو سال دیگه اگه دلتون بچه نخواست من اسممو عوض می کنم. یزدان با خنده ای بلند گفت حالا میبینیم زن داداش،من اگه حرفی بزنم تا آخرش پای حرفم می مونم. ترنج دوباره نگاهی به ساعت کرد و شکسته تر خواست به طرف آشپزخونه بره که صدای بسته شدن در حیاط شنیده شد. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا اون شب بعد از خوردن شام،رخت سیاه رو از تن مهلا درآوردیم و با خواهش و تمنا روز بعد با خودمون راهی روستا کردیم. خونه ی یادگار مارجانم با بازسازی من هنوز سرپا بود و میزبان چند روزه ی ما شد.گوشه گوشه ی خونه رو به نگین نشون می دادم و از خاطرات تلخ و شیرینم براش داستان وار تعریف می کردم. به خونه ی کرامت رفتیم،شمع دان ها و قلیون و چیزهایی که از مارجانم،شهرناز دزدیده بود روی تاقچه خودنمایی می کرد و چندان دور نبود روزی که کرامت و زنش سر روی زمین نگذاشته نصیب دزدی دیگه میشد. از کرامت پرسیدم دختر سیزده ساله رو شوهر دادی؟طفل معصوم گناه نداشت؟ کرامت با نقش و نگار پیری که به صورتش نشسته بود گفت،ما که آفتاب لب بومیم امروز نریم فردا می ریم،می موند روی دست زن برادراش.گفتیم تا سر پاییم این آخریو هم سر و سامان بدیم. ترنج با متانت همیشگیش گفت ان شالله سفید بخت بشه که کرامت ادامه داد از چاله در آوردیمش انداختیم توی چاه زن داداش،خیر ندیده رو میگن معتاده،تریاک می کشه.به نان شبش محتاجه آنوقت پول میده زهرمار میخره. با ناراحتی گفتم خدا بهتان چشم نداده بود،دختر بیچاره رو دو دستی سیاه بخت کردین. زن کرامت با تکان دادن سرش به حالت درماندگی گفت چکار می کردیم؟سایه ی سرش که میشه،شانس از اول با هیچ کداممان یار نبود،مگه همین تو دختر به خان و خاوانی ندادی؟چه شد؟خدا که نخواد زمین به آسمان بره هم فلک کار خودش را می کنه. چند ماهی گذشته بود و من با گرفتن کارت ورود به جلسه ی کنکور مهلارو توی عمل انجام شده قرار دادم. مهلا بی انگیزه و به ناچار بالاخره کنکور داد و بر خلاف انتظار من با اینکه لای کتاب رو باز نکرده بود تونست رتبه ی مجاز بیاره و پاییز اون سال وارد دانشگاه شد. نگین پنج ساله بود و نسترن مسئولیت بردن و آوردنش رو به مهد پذیرفت و کم کم روحیه مهلا هم بهتر شد ولی هرگز اجازه ی ورود هیچ خواستگاریو به خونه نداد و انگار قرار نبود رفتن افشین رو قبول کنه. ۶ سالی گذشته بود و نگین یازده ساله شده بود.مهلا در آستانه ی فوق لیسانس گرفتن بود و همزمان به سر کارش هم می رفت. ترنج ۶۰ سالی داشت و دائم در حال تزریق انسولین بود.زن یزدان دیگه اگه خودش هم می خواست،به دلیل سن زیاد قادر به بچه دار شدن نبود و ترنج بدون دیدن ثمره ای از یزدان در حالی که با بچه ها از عید دیدنی برگشته بودیم در حین پاک کردن میز بدون گفتن حتی آخی به زمین افتاد. سراسیمه به طرفش خیز برداشتم و در بین جیغ های نگین و مامان صدا کردن های پیاپی بچه هام،با تکان دادن ترنج سعی در هوشیار کردنش داشتم که گویی بی فایده بود.... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا اورژانش با بوق های مکرر و هولناکش به در خونه رسید.یزدان اشک هاشو پاک کرد و از بالاسر مادرش تندی بلند شد و برای راهنمایی کردنشون به طرف حیاط رفت. سپیده زن مهران بچه به بغل به پهنای صورت اشک می ریخت و لاله زن یزدان به مهلا دلداری می داد. ترنج رو به طرف قبله دراز کرده بودم و خوب میدونستم این رفیق بی وفای من مارو تنها گذاشته و رفته. مامورای اورژانس برانکارد به دست وارد شدن و شروع کردن به بررسی وضعیت ترنج. خوب می دونستم چی قراره بشنوم ولی خیره شدم به دهانشان شاید کورسوی امیدی،معجزه ای چیزی رخ دهد ولی هیچ وقت دنیا به ساز من نرقصید.لب زدن های مامور رو میدیدم که پرسید سابقه ی بیماری خاصی داشت؟ مهران روی پنجه های پا دو زانو نشست و با گریه گفت مادرم دیابت داره. مامور گوشی رو از گوشش درآورد و گفت متاسفم ایست قلبی کرده.احتمالا درد تو قفسه سینه هم داشته ولی به خاطر دیابتش درد رو متوجه نشده. خانه روی سرم برای چندمین بار خراب شد و من جز تسلیم اراده ی خدا توان کار دیگه ای نداشتم. ترنج که رفت من موندم و خونه ای که گوشه گوشه اش پر بود از خاطرات سالیان دور و دراز.همون خونه ای که با عشق برای بچه های قد و نیم قدم خریده بودم و حالا امیدشون در این خونه ناامید شده بود. عکس ترنج هم قاب شد کنار عکس مارجانم و افشین.خونه تا مدت ها سیاهپوشِ رفتنش بود و من نشسته روی تک صندلی کنار پنجره منتظر دیدن دوباره اش. دیگه تحمل اون خونه بدون حضور ترنج برام سخت بود.در اتاق های زیر زمینی مارجان رو باز کردم و توی ظلمتش خاک بود و تارعنکبوتی که روی جهیزیه ی مهلا نشسته بود. مهلا که از سر کار برگشت حین خوردن غذایی که پخته بودم و سعی در زنده نگه داشتن بوی زندگی،بعد از ترنج در خونه داشتم،گفتم من یه پیرمرد تنهام یه خونه ی نقلی هم باشه تا عمرمو توش سر کنم برام کفایت می کنه. مهلا لقمه به دهان متعجب گفت چی می خوای بگی باباجون؟ قاشق و چنگالمو توی بشقاب رها کردم و بعد از پاک کردن سیبیل های سفیدم که چرب شده بود گفتم می خوام این آخر عمری برم اتاقای مارجان زندگی کنم.جهاز تو هم که توی زیر زمین داره خاک می خوره بی استفاده.من میرم پایین این تیر و تخته هارم می برم،تو جهازتو بیار اینجا بچین. مهلا با اخمی ریز گفت من هر چی که از وسایلم لازم داشتم توی اتاق خودم و نگین چیدم،بقیه اش هم که نیاز ندارم. از پشت میز بلند شدم و گفتم فردا میگم چند تا کارگر بیاد وسایلو جا به جا کنه،تو هم این خونه رو به سلیقه ی خودت بچین. مهلا درمونده و نگران بلند شد و گفت خب چرا شما آواره بشی،من میرم،میگم مستاجرم پاشه @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا آغوشمو برای نگین باز کردم و در حالی که کنارم روی تخت چوبی حیاط می نشست گفت این خونه دیگه خیلی قدیمی شده بابایی،میریم یه محله ی شیک تر،یه خونه ی سه خواب با آشپزخونه ی امروزی میگیریم و توش زندگی می کنیم. نگاهی به پنجره های باز شده ی اتاق های زیر زمینی مارجان کردم و نگاهی هم به طبقه بالا،به پنجره هایی که ترنج همیشه در حال برق انداختن شیشه هاش بود،بعد آهی کشیدم و گفتم نه دخترم من اینجا راحت ترم،به این خونه دل بستم،به در و دیوارش،به تک تک آجراش.می خوام تا زنده ام تو این خونه بمونم،آخر هفته ها هم میرم روستا،اونجارو هم باید آباد نگه دارم خونه ی پدریم،یادگاری از داراییای کدخدا باید سرپا بمونه. نگین با کنجکاوی پرسید راستی بابایی اون زمین که مهریه مارجان و بعد مهریه مروارید بود الان دست کیه؟ عصای چوبیم رو ستون زیر دستام کردم و گفتم اون زمین نه به ما وفا کرد نه به رمضون،شده آشغال دونی مردم روستا. مهلا پاهای آویزون شده از تخت رو جمع کرد چهار زانو نشست و گفت دفعه ی آخری که رفتیم روستا،یه خانم پیری از راه خاکی با لباس محلی در حال گذر بود که مهران ماشینو نگه داشت و سوارش کردیم.زن بی آزاری به نظر میومد،وقتی ازمون پرسید شما زاد و ولد کی هستین،اسم مارجان و شمارو گفتیم که گفت من مرواریدم نوه ی رمضان فامیل پدرتون رضا. نگین با تعجب گفت راست میگی مامان؟من کجا بودم؟یعنی این همون زن سابق بابایی بوده؟ چقدر دلم می خواست میدیدمش،چه شکلی بود؟دیگه چی گفت؟ مهلا با خنده گفت امان از دست فضولیای تو دختر که معلوم نیست از گذشته ی ما چی می خوای؟توی خونه پیش بابایی بودی،من و داییت رفته بودیم سر خاک.داشتیم بر میگشتیم خونه که مروارید سر راهمون بود. نگین لباشو ورچید و گفت خب کنجکاوم مادر من،حالا بگو ببینم چی گفت؟چه شکلی بود؟ مهلا خودش رو با پوست سیبی که توی پیش دستیش بود مشغول کرد و گفت یه زن معمولی،ریزه میزه،پوستشم سفید بود ولی هرچی بود به پای مامان ترنجم نمی رسید.این کجا و اون کجا؟!می گفت شکر خدا زندگی خوبی دارم بچه های شوهرم سر و سامون گرفتن و رفت و آمدمونم سر جاشه. نگین چند تار موی جدا شده از موهای جمع شده بالای سرش رو به پشت گوشش که گوشواره ای حلقه ای بهش آویزون بود برد و رو به من گفت بابایی!نگفتی رمضون چه جوری مُرد؟ از روی تخت بلند شدم و حین قدم زدن با عصا گفتم مرگ طبیعی،فقط می دونم با تمام حرصش از مال دنیا جز کفن چیزی با خودش نبرد.ازون دنیاشم که خبر نداریم...خدا رحمتش کنه آدمیه و جاهلیت...راضی به عذاب کسی نیستم. بعد تک کلید کوچولوی توی جیب پیراهنمو دراوردم و گفتم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا بیا نگین،اینو بگیر،در صندوقچه ی گوشه ی اتاقمو باز کن،یه پارچه ی گلدوزی شده هست که لاش گوشواره های یادگار مارجانمه.از مارجان رسید به ترنج،از ترنجم به تو و مادرت.امیدوارم امانت دار خوبی باشین. مهلا زانوهاش رو بغل کرد و با ناراحتی گفت چقدر بی ارزشه این دنیا که همه چیز میمونه جز آدمیزاد. نگین کلید رو ازم گرفت و به طرف اتاق ها رفت و بلند گفت پیداش نمیکنم بابایی. عصا زنان به طرف خونه رفتم و گفتم اندازه ی یه کف دست پارچه ی سفیده،مارجان با دست روش نقش زده. نگین در حین گفتن اینکه دیدمش بیرون اومد و گوشواره های کوچولوی طلایی رو که مارجانم بعد از فهمیدن اینکه یک مثقال طلاست تقدیم ترنج کرده بود،در دست گرفته و ذوق می کرد. زنگ بلبلی در شروع به چه چه زدن کرد.یزدان با چند مشما میوه وارد حیاط شد و گفت نمیدونستم چیا احتیاج دارین فعلا اینارو گرفتم،اگه خرید دیگه ای دارین بگین ماشین هنوز روشنه. مهلا دمپایی های پلاستیکیش رو پاش کرد از تخت پایین اومد و گفت دستت درد نکنه داداش،همه چیز هست بیا بشین برات چایی بیارم. یزدان که نشست ماجرای رفتن مهلارو گفتم.کمی توی فکر فرو رفت و بعد گفت اگه تصمیمتون جدیه پس من و لاله میایم اینجا هم از مستاجری راحت میشیم هم شما تنها نمیمونی. نگین روی سنگ چین دور باغچه نشست و گفت اگه بیاین که خیلی خوب میشه،بابایی که با ما نمیاد،حداقل اینجوری خیالمون راحت میشه. به این ترتیب مقدمات رو آماده کردیم و جای مهلا و یزدان عوض شد.مهلا اسباب اثاثش رو به سمسار فروخت و با خرید وسایل نو درست هجدهمین سال تولد نگین راهی خونه ی خودش شد.... عادت به دخالت توی زندگی عروسام یا سربار بودنشون نداشتم و با اینکه سنی ازم گذشته بود و در آستانه ی ۸۰ سالگی بودم ولی هنوز خودم آشپزی می کردم و با ورزش و مطالعه ذهن و جسمم رو فعال نگه می داشتم. لاله زن ولخرجی بود و با اینکه تا الان هنوز موفق به خرید خونه نشده بودن ولی عادت به قناعت نداشت و مدام در حال تعویض وسایل خونه بود. و من هیچ وقت از درون یزدان باخبر نشدم و نفهمیدم که الان با وجود میانسالی و تنهایی در کنار زنی که عجولانه انتخاب کرد و گرد پیری خیلی بیشتر از خودش روی اون نشسته آیا احساس رضایت می کرد یا نه. مهران و سپیده زندگی خیلی خوبی داشتن و سه تا نوه از مهران و سه نوه هم از میترا داشتم.تند تند بهم سر می زدن و با اومدنشون و پیچیده شدن سر و صدای بچه ها توی حیاط،روح تازه ای به خونه دمیده میشد. نگین در شرف کنکور بود و با پر کردن دور و برش از کتاب،کمتر فرصت سر زدن به من داشت ولی گاهی تلفن میزد و حالمو می پرسید @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا اکثر آخر هفته هارو به روستا می رفتم تا این لحظات پایان عمر رو اونجا،توی خونه ی دوران سخت کودکیم بگذرونم.دستی به سر و گوش خونه کشیده و با عوض کردن در و پنجره هاش دست هر دزدیو ازش کوتاه کردم. کرامت و زنش با وجود کوچکتر بودن از من، کمری خم کرده و هر کدوم از بچه هاشون هم یه شهری سر می کردن.با هزار و یک مریضی لحظات پایان عمرشونو تنهایی سپری میکردن و گویی قرار بود این ها هم زودتر از من رخت سفر ببندن. امامزاده ی توی محل که حالا دور تا دورش پر بود از مزار اهالی ده میزبان مارجان و اقاجان من هم بود.دلم می خواست من هم بعد از پایان دادن به سرنوشتم اینجا کنارشان توی همین امامزاده دفن بشم.اینو به بچه هام گفته بودم و ایمان داشتم به وصیتم عمل می کنن. چه سالهای طول و درازیو پشت سر گذاشته بودم،دیگه حتی تنها گوش سالمم هم به سختی میشنید و من با چشمان پر نوری که سالها خط به خط کتاب هارا می خواند،حالا با عینک باید لب خوانی می کردم. تلفن خونه ی روستایی مارجان به صدا درومد.از پای درخت توت که مشغول کندن علف های هرز دورش بودم به سختی بلند شدم.عصای تکیه داده شده به دیوار رو برداشتم و به طرف داخل خونه راه افتادم. تلفن قرمز با دکمه های چرخونش کنار متکاهای گرد و لوله ای شکل در حال بوق زدن بود و نسیم روح نوازی مشغول رقصاندن پرده ی حریر سفید آویزان شده از پنجره. قبل از قطع شدن تلفن خودمو بهش رسوندم و گوشیو برداشتم.حین انداختن خودم روی زمین به متکاها تکیه دادم و صدای پرشور نگین رو شنیدم که توی گوشی پیچید؛بابایی مشتلق بده توی کنکور قبول شدم. اشک شوق توی چشمام حلقه زد برای دخترک زیبارویم که دنیا چشم دیدن خوشبختیشون رو نداشت و اون رو بدون سایه ی پدری که هر لحظه مشتاق شنیدن خاطراتش بود،رها کرد. با صدای بم و خش دارم گفتم سربلندم کردی دختر،الهی عاقبت بخیر بشی که خوشبختیت آرزوی منه. مهلا گوشیو از نگین گرفت و گفت بابا اونجا تک و تنها نمیگی دل ما هزار راه میره،پس کی می خوای برگردی؟چی می خوای تو اون روستا؟ عینکمو از کنار تلفن برداشتم رو چشمم گذاشتم و خیره به پنجره ی رو به حیاط گفتم خودمم نمیدونم چی اینجاست مهلا،که اینقدر منو میکشونه به طرف خودش،انگار آغوشی در اینجا هر لحظه به انتظارمه. نگین دوباره گوشیو از مهلا گرفت و گفت زود بیا بابایی قراره برای قبولیم جشن بگیریم. با ذوق گفتم تا عصر فردا اونجام مگه میشه دخترم زحمتاش به بار نشسته باشه و من توی جشنش نباشم. راهی تهران شدم مثل همون پسر کم سن و سالی که سالها پیش دست توی دست دائی جانش به این شهر اومد.نه ترنجی انتظارمو می کشید @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا نگین با ناز گفت یه شبه بابایی سخت نگیر. بعد دستشو به سمتم دراز کرد و در حین گرفتن دستش و بلند شدن گفتم اسراف که یه شب دو شب سرش نمیشه خانم دکتر من. پدر افشین با موهای جو گندمی سابقش و غرق در سفیدی الانش در حین رفتن به طرف میز شام رو به من گفت بفرمایید آقا رضا غذا از دهن میوفته. چشمی گفتم و به بقیه ملحق شدم.بالای میز روی تک صندلی خالی نشستم که میترا حین کشیدن غذا برای ته تغاریش رو به نگین گفت ان شالله شام عروسیت خاله. نگین قلپی از نوشابه اش رو خورد و بعد از نگاه غصه داری به مهلا و بعد قاب عکس رو دیوار،از خاله اش تشکر آرومی کرد. دوستای نگین بشقاب به دست،با لباس های تا سر زانو ایستاده کنار میز با شیطنت گفتن ان شالله یه آقا دکتر نسیبش بشه بگو ان شالله. در بین ان شالله گفتن همگی مشغول پاک کردن لبم شدم و گفتم انسانیت به هر چیزی ارجحیت داره دخترا،سعی کنین ملاکتون پول و پست و مقام نباشه. مهران حین به دندون کشیدن رون مرغ گفت ساده این پدر من کی میاد اینارو بگیره با این قیافه های عجق وجقشون. پدر افشین بعد از خوندن یه دختر دارم شاه نداره گفت یک عروسی براش بگیرم که تمام تهران انگشت به دهن بمونن... مادر افشین آهی کشید و مشغول بازی با غذاش گفت کاش افشینمم بود و این روزا رو میدید. آقا مصطفی سرش رو بلند کرد و گفت خدا رحمتش کنه مرد روشن فکر ولی بی نهایت غیرتی و خانواده دوستی بود.حتما روحش امشب توی این جمع خانواده حاضره. اون شب یکی از شب های خاطره انگیز عمرم بود که به یمن قبولی نگین توی رشته ی پزشکی جشن گرفتیم. پاییز اون سال نگین با سلام و صلوات راهی دانشگاه شد و ما لحظه شماری می کردیم برای پزشک شدنش و این دختر کوچولوی پر هیجان،پر بود از شیطنت ها و خاطراتی که مدام برام تعریف می کرد. چهار سالی از دانشگاه رفتنش می گذشت که توسط یکی از پسرای رشته ی پزشکی که فارغ التحصیل شده بود مورد توجه قرار گرفت. نگین توی اتاقم روی تخت کنارم نشست و گفت می دونی بابایی فقط قیمت ماشینش اندازه ی قیمت خونه ی ماست،همه ی دخترا آرزوشونه زن همچین پسری بشن ولی من می ترسم،از این همه ثروتش می ترسم. به طرفش برگشتم و گفتم قبلا هم بهت گفتم دخترم تو مختاری برای زندگی آیندت خودت تصمیم بگیری ولی از این پیر تجربه دیده هم بشنو و به کار بگیر که پول و ثروت بدست میاد ولی انسانیت نه. نگین به روبرو خیره شد و گفت بچه های دانشگاه میگن یه مادر غد و یه دنده داره که مانع ازدواج پسرش میشه و ظاهرا مایله پسرش با اقوام مثل خودشون،ثروتمند ازدواج کنه ولی زیر بار نمیره. حین حرف زدن بودیم که صدای تلفن بلند @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا حین حرف زدن بودیم که صدای تلفن بلند شد و نگین به طرف میز تلفن چوبی قدیمی رفت. بعد از نشستن روی صندلیش گوشیو برداشت و با تعجب به صدای اونور خط گوش داد. با ترس گفتم کیه نگین چی شده؟ نگین گفت آروم باش مامان شمرده شمرده بگو ببینم چی شده؟کی اومده بود اداره؟...باشه من زود میام خونه شما فقط آروم باش. تلفن رو قطع کرد و با نگرانی به گل های قالی خیره شد که پرسیدم د بگو دختر کی بود چی شده؟ خودش رو جمع و جور کرد و رو به من گفت چیز مهمی نیست بابایی نگران نباش. با جدیت گفتم مگه میشه نگران نشم بگو جون به لبم کردی. نگین اشک هاش روی صورتش غلطید و گفت ظاهرا مادر این پسره رفته اداره ی مامان. با تعجب گفتم اونجا چرا،آدرسشو از کجا آورده؟ جفت دستاشو روی سرش گذاشت و گفت خودمم نمیدونم،شاید تعقیبمون کردن،مامان میگفت هر چی از دهنش درومده جلوی همکاراش بهش گفته. از روی تخت بلند شدم و گفتم یعنی چی،مگه چه جرمی مرتکب شدین که به خودش چنین اجازه ای داده. نگین دستشو از روی سرش برداشت و گفت حرص نخور بابایی مشخص بود یه پسر بچه ننه است،حالا مادرش پاشده رفته پیش مامان که مثلا بگه ما در حد اونا نیستیم و پامونو از تو کفش پسرش دربیاریم،دیگه خبر نداره این پسرشه که عین سیریش چسبیده ول نمیکنه.مدام سر راهم سبز میشه،مدام پیغام پسغام میده که از من خوشش اومده. در اتاقو باز کردم و بعد از کشیدن هوای تازه ای به ریه هام گفتم امان ازین آدمای خود بزرگ بین که به خاطر ثروت و مکنت پوچ این دنیا حاضر به دل شکستن میشن. نگین بلند شد و بعد از انداختن بند کیف به روی شونه اش گفت ثروتشون حتی از دور هم برای من لذتی نداشت چه برسه نزدیک،من فقط ناراحت مامانم که به خاطر هیچ و پوچ جلوی همکاراش خوار شده. به طرفش برگشتم و گفتم این همه سال مادرت پیش همکاراش آبرومندانه کار کرد به خیالت با حرفای یه آدم از خدا بی خبر، بی آبرو میشه؟تو هم دختر همون مادری،هر آدم عاقلی میفهمه اون زن حریف عشق و علاقه ی پسرش نسبت به تو نشده و دست به اینکار زده. نگین مقنعه اش رو توی آیینه ی گرد چسبیده به دیوار مرتب کرد و گفت من دیگه برم بابایی،برم ببینم مامان در چه حاله بازم بهت سر می زنم. با خوشرویی گفتم درِ این خونه همیشه به روی تو بازه دخترم.همه چیزو بسپار به خدا ان شالله که خیره. نگین بعد از بوسیدن گونه ام رفت و من موندم و فکر دل به ناحق شکسته ی مهلا و نگین. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا مدتی گذشته بود و هنوز چند قدمی از جلوی در خونمون دور نشده بودم که با صدای بوق های ممتد ماشین پر زرق و برقی ایستادم.ترمز زد و از ماشین پیاده شد و بعد از برداشتن عینک آفتابیش گفت سلام شما باید آقا رضا باشین. با تعجب به جوان رعنای روبروم،با ته ریشی که جذابترش کرده بود و چشم و ابروی مشکی نگاه کردم و گفتم بله خودمم پسرم ولی شمارو نمیشناسم. جوان در ماشین سمت راننده رو بست و به طرف من اومد و بعد از دست دادن در ماشینو باز کرد و تعارف کرد که بفرمایین بشینین تا براتون بگم من کی هستم. با تردید یه نگاه به ماشین و یه نگاه به جوان که آدم شروری به نظر نمی رسید انداختم و بعد سوار شدم. بعد از بستن در سمت من خودش هم وارد ماشین شد و گفت خیلی تعریفتونو شنیدم راستش می گن نگین خانم از شما خیلی حرف شنوی داره. اخم ریزی کردم و گفتم شما نوه ی منو از کجا میشناسی؟ کمی سرخ و سفید شد و گفت شاید اسممو شنیده باشین من دکتر جلالی هستم. ابروهامو بالا انداختم و گفتم بله شنیدم پس دکتر جلالی شمایین،خب بفرمایید از دست من چه کمکی برمیاد؟ دکتر یقه ی تیشرتشو بهم چسبوند و بعد از نفس عمیقی گفت من تک فرزند پدر و مادرمم و بهشون حق میدم نگران آیندم باشن.از طرفی هم من هرچی دارم از پدر و مادرم دارم.این ماشین،ویلا،خونه ی چند صد متری،حتی مطبی که به تازگی برام باز کردن تو بهترین نقطه ی تهرانه. به روبرو خیره شدم و گفتم خدا سایه شونو بالا سرت حفظ کنه،شمام با این اوصاف بهتره به حرفشون باشی. کمی هول شد و گفت نه نه من که نمیخوام از خودم برنجونمشون فقط...چون توصیفات خوبیای شمارو شنیده بودم و گفتم شاید با صحبت های شما پدر و مادرم راضی بشن اومدم دست بوستون که این گره ی کور رو برامون باز کنین. کمی فکر کردم و گفتم پسرم من حرفی ندارم ولی...مطمئنم جز بی آبرو کردن خودم و مورد تمسخر مادرتون قرار گرفتن چیزی نصیبم نمیشه.شما هم دو راه بیشتر نداری،یا قید نگینو بزنی و بچسبی به موقعیت اجتماعیت،یا قید موقعیت اجتماعیتو بزنی و بچسبی به نگین.که بهتره راه اولو انتخاب کنی،کسی که توی ناز و نعمت زندگی کرده با دو روز سختی کشیدن عشق و عاشقی از سرش میوفته و برمیگرده سراغ پله ی قبلیش. دکتر کمی توی فکر رفت و حین کشیدن دستی به ته ریشش گفت حق با شماست من تحمل سختی کشیدن ندارم ولی فراموش کردن نوه تون هم برام سخته...روی هر دختری دست بزارم جواب رد نمیشنوم ولی نگین با کم محلیاش،با وقارش منو بیشتر مجذوب خودش کرده. عصام رو از گوشه ی صندلی برداشتم و حین باز کردن در گفتم اگه غیر این رفتار می کرد به تربیتم شک می کردم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا برو پسرم بهتره با کسی وصلت کنی که مورد تایید مادرت باشه چون من تحمل دیدن غم توی چشمای نگینو ندارم که قراره مادر یا اقوام شما با تیکه انداختن براش به وجود بیارن. خواستم پیاده بشم که با صدای آقا رضا گفتن دکتر برگشتم ولی بعد از نگاهی کوتاه سرشو پایین انداخت و گفت هیچی...ببخشید مزاحمتون شدم. مراحمی پسرمی گفتم و پیاده شدم،با کمک عصام راه افتادم که دکتر ماشینو روشن کرد و به سرعت برق و باد پیچ کوچه رو رد کرد. چند سالی ازون ماجرا گذشته بود و من در آستانه ی نود سالگیم بودم.نگین فارغ التحصیل شده بود و توی یکی از بیمارستان های تهران مشغول بود. دکتر جلالی هم بعد از آخرین دیدارمون رفت و هیچ کدوم خبری ازش نداشتیم. گویا بی خیال نگین شد و احتمالا به گفته ی مادرش پیش رفته بود. برای نگین خواستگاری اومده بود که او هم تازه پزشک شده بود و از نظر مالی هم شرایط خوبی نداشت.علاوه بر این به دلیل نداشتن سایه ی پدر بالای سرش وظیفه ی ساپورت کردن خواهر و مادرش هم به عهده اش بود. قرار خواستگاری گذاشته شده بود و من به همراه مهران و سپیده راهی خونه ی مهلا شدیم. قبل از ورود مهمونا رسیدیم و بعد از مشورتی با پدر و مادر افشین که چند دقیقه ای بعد از ما رسیدن گویا از این وصلت می ترسیدن ولی نگین فکرهاشو کرده بود و راضی بود. مهمونا اومدن و دوماد که پسری مظلوم ولی در عین حال پخته و مودب بود با دسته گل و شیرینی،کت و شلوار سرمه ای به تن پشت سر مادر و خواهر و عمو و داییش وارد شد. بعد از حال و احوال سر صحبت که باز شد مهران از آقا داماد پرسید که خب از خودت بگو آقای دکتر. دکتر که اسم کوچیکش سهیل بود عرق پیشونیشو پاک کرد و بعد از نگاهی به مادرش گفت من از بچگی پدرمو از دست دادم و مادرم کار کرده و من و خواهرمو بزرگ کرده.من هم بزرگتر که شدم هم کار کردم هم درس خوندم.در حال حاضر یه خونه کوچیک و یه پراید مدل قدیم دارم ولی قول میدم برای خوشبختی دخترتون کوتاهی نکنم. پدر افشین نگاهی به من انداخت و بعد نگاهی به نگین که با چادر سفید گل گلیش همراه سینی چای وارد سالن شد. مادر سهیل با نگاهی از سر محبت به چهره ی نگین،فنجان چای رو برداشت و بعد از نشستن نگین کنار مهلا،رو به مهلا گفت خودتون بهتر می دونین دست تنها بچه بزرگ کردن توی این زمونه چقدر سخته،ولی سعی کردم بچه هام کمبودی احساس نکنن.با شناختی که از سهیل دارم مطمئنم دخترتونو خوشبخت می کنه. مهلا نگاهی به نگین کرد و گفت دخترم دیگه بزرگ و عاقل شده و من به نظرش احترام می زارم،اگه قسمت شد که من هم حرفی ندارم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا مگه قبلا بهت سفارش نکرده بودم کمتر نمک مصرف کنی؟ به سختی با سنگینی که روی زبونم حس می کردم گفتم پیمونه که پر بشه به نمک و غیر نمک ربط نداره دخترم...هممون باید یه روزی بار سفر ببندیم و بریم. نگین بغض کرد و گفت خدا نکنه...ان شالله سایتون حالا حالا ها بالاسرمون باشه. روبه سهیل گفتم بچه هام نیومدن؟ سهیل با روپوش پزشکی که برازندش بود خم شد و گفت نگران نباش بابا رضا پایینن،همشون اومدن،خاله میترا،دایی یزدان،دایی مهران،مامان مهلا،الان بهشون اطلاع میدم که نگران نباشن شمام استراحت کن. سرمو به سختی تکون دادم و با نگاهی به چیک چیک قطره های سروم بالای سرم چشم هامو بستم. سکته ی مغزی خفیفی زده بودم که زبونم کمی کند شده بود و طرف چپ بدنم لمس.ولی خیلی زود با فیزیوتراپی برطرف شد و من با پرستاری و توجه بیشتر بچه هام چند ماهه به زندگی عادی برگشتم. تا اینکه با سکته ی دوم اینبار شدیدتر از قبل راهی بیمارستان شدم. توی بخش ویژه بستری بودم و لوله ها و دستگاه هایی بهم وصل بودن. بچه ها به نوبت پشت شیشه ی اتاق با گریه و زاری تماشام می کردن و من جز نگاه کردن به چهره های غمگین و چشم های پر خونشون کاری از دستم برنمیومد. چند روز بعد به اتاق دیگه ای منتقل شدم و با لوله ای که از سوراخ بینیم به معده ام رسوندن،تغذیه ام می دادن. مهلا هر چی صدام می زد من جز نگاه کردن به چشمای رنگیش که از مارجانم به ارث برده بود کاری از دستم برنمیومد و برای نوازش های مهران که روی سرم می کشید،جز با قطره اشک گوشه ی چشمم پاسخی نداشتم. اتاق پر بود از همهمه و گریه های بچه ها و نوه هام که مادر و پسری با قیافه ای آشنا با دسته گلی توی دست وارد اتاق شدن. نگاه ها به طرفشون برگشت،قیافه ای که مشخص بود از تک و تا افتاده و دیگه خبری از اون جوان پر شور که توی ناز و نعمت بزرگ شده بود و اون زن مغرور نبود. با دیدن ما کمی خشکشون زد و بعد از چند ثانیه چشم توی چشم بودنشون با نگین و مهلا،حین احساس شرمندگی و سرخوردگی به طرف مرد مسن خوابیده روی تخت کناری رفتن. سرنوشت مارو کنار هم خوابونده بود تا عظمت خدا رو توی یک قاب به نظاره بنشینیم.پدر دکتر جلالی با خبر ورشکستگیش سکته کرده بود و حال و روزی بهتر از من نداشت...و خانوادش از عرش به فرش رسیده بودن.تمام دار و ندارشون رو چوب حراج زده بودن و حالا مجبور به زندگی توی خونه ی کوچیک اجاره ای بودن و حالا حالا ها از زیر بار قرض و قوله و بده کاری و چک های برگشتی میلیاردی کمر راست نمی کردن. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞