eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.8هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
لاق چندین بار، هزار بار شاید در سرش اکو شد. انعکاس بدي داشت. باز خیال سهیل سر بر داشت. سرش تکان خورد. واژه کم جان نه لب هایش را تکان داد. سخت به گوش رسید، اما سورن شنید و تا خواست قدمی دوباره به سمتش بردارد رها به سمت دیگر خیابان دوید. سپیده لحظه ي آخر به او رسید و در تاکسی را گرفت، اما سورن سر جایش ایستاده بود و فرار او را تماشا کرد. دلش دنبال قدم هاي دخترك کشیده شد. مشتش رو کاپوت ماشین فرود آمد و گوشی اش را بیرون کشید. شماره اي آشنا وارد کرد اما تماسش ریجکت شد. عصبی پشت فرمان نشست اما همین که از پارکینگ بیرون آمد با ماشین سفید رنگی شاخ به شاخ شد. روي ترمز کوبید. ا https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۱۳ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh انگشتان رها روي دستکشش سرخورد و دست چپش مقابل چشم هاي مرد مبهوت مقابلش بالا آمد. حلقه تعهدش به سهیل بند دل و غرور مرد مقابلش را پاره کرد و صداي آرامش ناقوسی بر سر او کوبید. - ازدواج کردم. رگه هاي سرخ درون سفیدي چشمان سورن تکثیر شد و نگاه همیشه سبزش رنگ شب شد. انگار از پنجره به طوفان نگاه کرد. انگار کبود می شد. انگار داشت می مرد. قفسه سینه رها تند تند حرکت می کرد. چه مرگش بود! چه چیزي روي سینه اش کوه شد و به بند کیفش چنگ انداخت فرار کند که سورن بازویش را کشید و تقریبا روي صندلی پرت شد. ترسید. لرزید و نگاهش میخکوب چشمان کبود او شد. - این مزخرفات چیه سر هم می کنی؟ فکر کردي من خرم؟ اینم بازي جدید حاج باباي محترم و ... با بغض و ترس کمی عقب رفت. - بس کن سورن. تو حق نداري به خانواده من توهین کنی. سورن دست هایش را بالا نگه داشت. انگار می خواست تظاهر به خونسردي و آرامش کند یا نه دنبال تظاهر به آرامش می گشت. - خیلی خب، خیلی خب، معذرت می خوام. حق با توئه. زده به سرم دارم چرت و پرت میگم. مثل تو که مزخرف تحویل من دادي، خب؟ صداي رها میان بغض و دلهره گیر کرد. - حقیقت زندگی من مزخرف نیست. دروغ نیست. من ... - حرفشو نزن رها. می دونی من دیوونم. اشک هاي رها سرازیر شد. - من ازدواج کردم. شوهرمم دوست دارم. من ... - تو غلط کردي! با دادي که سورن زد هق هقش به سکسکه مبدل شد و با واهمه به او زل زد. نگاه هاي اطرافیان در آن دقایق تنها چیزهایی بود که بی اهمیت بود. دلش می خواست فرار کند. دلش یک آغوش امن می خواست. دلش سهیل را خواست. چقدر سورنی که روزي همه خواهشش بود غریبه بود. ناآشنا بود و ... برخاست و قدمی پا پس کشید. قسمت ۱۱۴ همین که گفتم. واقعیت همینه. عاشق شوهرمم. تو هم دست از سر زندگیم بردار. تو رو خدا دیگه سراغمم نگیر. قدم هایش را مقابل چشم هاي حیرت زده او عقب می کشید و حرف هایش را زد. بعد هم به دنبال دست محکم و راهنمایی غیبی قدم هایش تند شد و به سمت در خروجی دوم رستوران دوید. دوباره سکسکه اش شده بود هق هق. دوباره راه و بیراهه شبیه هم بود. دوباره گیج خواستن و نخواستن بود و دوباره اشک بود که راه نگاهش را تار کرد. مه تمام چشمانش را گرفت. مثل زندگیش که در مهی غلیظ داشت فرو می رفت این میان. در ضربه هاي پراکنده نبض احساسش، سهیل بیشتر پا می کوبید تا سورنی که چند دقیقه پیش کنارش بود. چقدر دوید، نمی دانست! نفسش داشت تمام می شد. سپیده را دید. خواست نفس بگیرد که دیوار تمام قد یک انسان تمام سرعتش را به صفر رساند و اگر دست به کاپوت ماشینی نمی انداخت الان صاف در آغوشش بود. چشم هاي ترسیده و خیسش که بالا کشیده شد قلبش براي ثانیه اي ایستاد و نتیجه اش شد بازدمی پر لرز چند مرحله اي از سینه اش. چشم هاي مه گرفته و سرخ سورن همه چیز را به بدترین نحو ممکن به صورتش کوبید. با تک قدم او دو قدم عقب رفت و سپیده به طرفشان دوید. - سورن واسم دردسر درست نکن. بذار برم! چشم هاي سورن تنگ شد. دست ها و شانه هایش بالا افتاد. - بري؟ کجا؟ به همین سادگی؟ بعد این همه بدبختی که دوباره کشیدم و ... - من مجبورت کردم؟ - مگه بابات بدبختیمو به روم نکشید؟ مگه بی کس و کاریمو به روم نکشید؟ رفتم اونی بشم که زبون حاج رضا رو ببنده. که نتونه بگه تو لایق آوردن اسم دختر منم نیستی. که ... - تصمیم خودم بود، ربطی به بابام نداشت. - پس من چی؟ هان؟ از داد او دست روي گوش هایش گذاشت و سپیده نفس زنان سر رسید. - چه خبرته سورن؟ داري سکته ش میدي؟ سورن به سمت او انگشت تهدید کشید. - تو ساکت شو! تویی که شدي شریک دزد و رفیق قافله. قسمت ۱۱۵ رنگ چهره سپیده کبود شد. - من بهت گفتم نمی خواد ببینتت. نگفتم؟ رها گیج تر از آن بود که به مکالمه آن ها اهمیت دهد. با کف دست اشک هایش را کنار زد. - حق داري ناراحت باشی سورن. من معذرت می خوام. بابت تمام اون دو سال! همون روزایی که پا به پات اومدم و تلاش کردم ولی نشد. سرنوشت نذاشت. من مقصر نیستم. من ... سورن چنگی میان موهاي انبوه و خوش حالتش زد. انگار می خواست از ریشه هم بیرونشان کشد. - خدایا! این چه خوابیه؟ چه کابوسیه؟ رها جرات پیدا کرد باز حرف بزند. - هر چی خاطره بود خط بزن. بذار ... دوباره با داد او از جا پرید. - حالا؟ حالا که به خاطرت تا خرخره تو لجن فرو رفتم؟ رها گیج نگاهش کرد و سورن نزدیکش شد. با مکثی چند ثانیه اي گفت: - دروغ گفتی، آره؟ داري بازیم میدي، نه؟ اشک هاي رها دوباره سرازیر شد. - نه به خدا! من ... - طلاق بگیر. انگار با باتوم برقی بر فرق سر رها کوبیده شد. چشم هایش سیاهی رفت. براي حفظ تعادل چنگ به اطرافش انداخت تا تکیه گاهی بیابد. سپیده بازویش را گرفت اما چشم هاي رها از چشم هاي مصمم سورن کنده نمی شد. واژه ط
قسمت ۱۱۶ حالش بد بود. انگار دنیا داشت دور سرش می چرخید. اصلا نمی شنید سپیده چه می گوید تا لحظه اي که دستش را کشید و با داد گفت: - با توام. مگه کري رها؟ کجا میري؟ گوشیت صد دفعه زنگ خورده! لب هاي خشکیده اش را تکان داد. صدایش خفه بود. انگار زیر آب گیر کرده و ناي نفس کشیدن نداشت. - بابام باید جوابمو بده. منو می خواست به پول بده؟ خودش گفت پول براش مهم نیست، اما سورن ... - چرا خودتو زدي به اون راه رها؟ سورن توقع پس زدن تو رو نداشت. توقع نداشت جاش به این زودي، با یه نقش محکم تر و پر رنگ تر، با یه مرد دیگه تو زندگیت پر بشه. داشت از فشار ناراحتی سکته می کرد. توقع چی داشتی ازش؟ دستش را پس کشید و راه افتاد. سپیده که دید حریفش نمی شود جلوتر حرکت کرد و به جاي آیفون خانه پدري رها، آیفون منزل حماد را زد. صداي یلدا چند دقیقه بعد آمد. سپیده سعی کرد لبخند بزند و آرام باشد، اما حال بد و آشفته رها از داخل همان مانیتور کوچک هم معلوم بود تا یلدا سراسیمه و نگران بپرسد: - رها، خوبی تو؟ سپیده فوري گفت: - یلدا جون تا خاله زهرا نرسیده درو باز کن لطفا. - واي ببخشید! بیاید تو. سپیده دست رها را گرفت و ملتمس گفت: - بریم پیش یلدا. یه کم آروم شو بعد میریم خونه مامانت اینا. خب؟ دیگر حرفی نزد و دنبال سیپده راه افتاد. یلدا بالاي پله ها منتظر ایستاده و با دیدن آن ها چند پله پایین آمد. با دیدن چهره بی رنگ و روي هر دو دختر آرام پشت دستش زد. - خدا مرگم بده. چتون شده شما دو تا؟ سپیده سعی کرد ماست مالی کند قصه را اما مگر میشد تکه هاي آهن را در آب حل کرد! داخل خانه که شدند یلدا با دو لیوان آب میوه بازگشت. یاسین مقابل رها ایستاده بود و بر و بر نگاهش می کرد. فقط دست هایش را گشود تا کودك بخندد و به سمت آغوشش بدود. یلدا خواست بنشیند اما سپیده فوري لیوانش را سر کشید و برخاست. - ببخشید من اینو بذارم آشپزخونه یه لیوان آبم بخورم. خیلی گرممه. قسمت ۱۱۷ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh چشمکی به یلدا زد و سر به سمت آشپزخانه انداخت. یلدا فورا داستان را گرفت و گفت: - پس بذار بیام بهت بدم. یخ ساز یخچال کار نمی کنه. نفهمید چند دقیقه گذشت اما یاسین دو ساله در آغوشش کلافه شد و دست و پا زنان بیرون آمد. دستش از زیر شالش میان موهاي خیس از عرقش فرو رفت و پیشانی به کف دستش فشرد. انگار دنیا چرخ و فلک بود و او در مرکزش می چرخید و جز سرگیجه چیزي نصیبش نمی شد. چرخ می خورد و باد ناشی از چرخش مثل سیلی به صورتش می خورد. هر طرف سر می چرخاند یک چهره بود و یک طلبکار. چرا! چرا به همه بدهکار شد؟ نالید: - چرا خدایا؟ - پاشو لباساتو در بیار رها. سر تکان داد و کمرش را به پشتی مبل تحمیل کرد. - می خوام برم. بابا مثل همیشه همون ساعت نه و ده میاد؟ یلدا مقابلش نشست. - آره. پاشو لباساتو در بیار. با سهیلم تماس بگیر بگو شام درست کردم بیاد اینجا. یک دفعه سیخ نشست. - سهیل چرا؟ یلدا با تعجب نگاهش کرد. سپیده طرف دیگرش نشست. - رها یه زنگ بهش بزن. بنده خدا از نگرانی پس میفته. صد بار زنگ زده. سرش تند تند تکان خورد. - نه! الان نه! باید اول تکلیف خودمو بدونم. خسته شدم از این احساس در به درم. خسته شدم! در این لحظات پر تنش، حسی و فکري آنی تصمیم می گرفت و عمل می کرد. برخاست و هم زمان سپیده و یلدا هم بلند شدند. به کیفش که چنگ زد یلدا دستش را گرفت. - کجا رها؟ - پایین! - مامان با این حال ببینتت، خداي نکرده دوباره ... - حال منو ببین یلدا. دارم دیوونه میشم. کی دلش به حال من سوخت؟ کی منو دید؟ کی منو خواست؟ هر کی سنگ خودشو به سینه کوبید. نه! به سینه من کوبیدن. به دل من! به احساس من! خرد شدم. پودر شدم. نه قسمت ۱۱۸ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh احساس برام مونده نه حال درست. نه شعور، نه جوونی. می ترسم. از همه عالم و آدم می ترسم. از احساس خودم بدم میاد. از این که دلم سهیلو می خواد و نمی تونم مثل یه زن کنارش باشم. این که سورنو پس می زنم، ولی دلم پیشش می مونه. این که ... دست بیخ گلویش گذاشت و بلند نفس کشید. - این که آرزو کنم بمیرم و تموم شه این سرگیجه ها. - سرگیجه از یه انتخاب درست ناشی نمی شه رها. پس دردت چیه؟ به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن حماد قلبش فرو ریخت. اشک هایش تازه تر شد و زمزمه وار گفت: - دارم می میرم حماد. حماد با نگاهی به یلدا و سپیده پیش رفت. آن ها خوب می دانستند تعصب بی جا فاصله اي بین این خواهر و برادر نمی اندازد و در حال حاضر بهترین تسکین دهنده و گوش شنوا براي رها همین حماد است. یلدا یاسین را بغل کرد و همراه سپیده به آشپزخانه رفتند. حماد بازوي رها را گرفت و او را روي مبل نشاند. - بابا اومد؟ - اومدي باهاش دعوا که چی؟ با چشم هاي خیس نگاهش کرد. - فقط می خوام بدون
م حماد. پرسیدن که جرم نیست. نکنه حرف زدنمم آبروشو می بره! - طلبکار چی می خواي بشی عزیزم؟ - این که سورنو دنبال نخود سیاه فرستاده. مگه من خودم نگفتم دیگه نمی خوام. منو می خواست به پول شوهر بده مگه؟ می خواست منو با چی معامله کنه که حالا بیاد طلبکار جلو روم وایسه بگه من مسبب بدبختیش شدم. که داد بزنه طلاق بگیر. من چه گناهی داشتم حماد؟ ابروهاي حماد به هم نزدیک شد. - چرته اگه بپرسم چون جوابش معلومه اما رها دلم نمی خواد بشنوم که رفتی سراغ سورن. سرش را گرفتار حلقه ظریف دو دستش کرد. - دست از سرم بر نمی داشت، مجبور شدم! قسمت ۱۱۹ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh حماد دست به صورتش کشید و زیر لب استغفاري گفت. با مکثی کوتاه به رها نگاه کرد. انگشتان ظریف و خوش تراشش در هم و روي پیشانیش قفل بود. لرزشش نشان از فشار عجیب درونی دختر جوان داشت. دلش سوخت. مثل همیشه می خواست همه جانبه بسنجد و یک تنه به قاضی نرود با همان تعصبات گاها غلطی که عده اي را به بیراهه می کشید. بیراهه جهالتی که رویش سر پوش غیرت می گذاشتند. غیرت هایی که شده بود در اطرافش فردي را سینه قبرستان می خواباند و باز ادعاي برتري داشت. حالش از این توهمات به هم می خورد. از این که گاهی اسم جهالت را غیرت و مردانگی می گذاشتند و به مرد بودنشان افتخار می کردند. دست رها را گرفت و انگشت زیر صورتش کشید. - منو ببین رها. چشم هاي رها زیر لایه ضخیمی از بغض و شرم به سوي او برگشت. - می دونم کارم اشتباه بود حماد ولی ... - مهم اینه خودت می دونی کارت اشتباست. الان دنبال اینم نیستم که برم بالاي منبر عزیز من. فقط از خودت می پرسم. جوابش یه کلمه است. از سهیل چقدر بدي دیدي تو این مدت کوتاه؟ مردمک چشم هاي رها به دو دو افتاد و با صدایی خفه گفت: - سهیل ... - ازش بدت میاد؟ - حماد حالمو بدتر نکن! حماد با نگاهش و از عمق چشمان خیس رها می خواست به قلبش نفوذ کند. باز سهیل را پیش کشید. - حالتو به هم می زنه؟ رها چشمانش را پس کشید و دست روي صورتش گذاشت تا بهترین جواب براي حماد باشد. یک کلمه مطلق "نه" گاهی چشم ها را باید پوشاند تا جیغ نکشند و از راز مگو چیزي نگویند، ولی این بار رها خجالت کشید دست دل و چشمانش را رو کند. این که چقدر دلش می خواهد حالا رو به رویش سهیل می نشست و آرامش می کرد، نه حماد. یک دفعه مثل آتشفشانی فوران کرده که در برخورد با بهمنی عظیم دمایش معتدل شود، پس کشید، اما حماد فرصت نداد تا دوباره به مرز آرامش برسد و پس کشد و با حرفش کودتاي نرم دیگري به پا کرد. قسمت ۱۲۰ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh خواستن سهیل واسه تو اجبار نبود. همین طور که دوست داشتنش واست اجبار نیست. من تو رو می شناسم رها. با تموم آرومیت اگه بخواي کوهو رو شونه ت جا به جا می کنی و نمی ذاري آب از آب تکون بخوره. فکر می کنی نفهمیدم موقعی که سهیل اومد نگاشم نکردي و بله رو دادي؟ فکر کردي نفهمیدم می خواي به بابا ثابت کنی که میشه بدون سورن هم خوشبخت نبود. با نگاه گیج رها به آرامی ادامه داد: - می خواستم سفت و سخت جلوت در بیام اما می شد به سهیل اطمینان کرد. این شد که ساکت موندم ولی انگار اون چیزي که من محاسبه کردم اشتباه از کار در اومد. رها با صدایی شکسته و بی غرور گفت: - به چی من شک کردي حماد؟ به ... حماد انگشت مقابل بینی گرفت و عصبی گفت: - به نفس کشیدنم شک کنم به نجابت تو شک نمی کنم! - پس دنبال کدوم معادله می گردي؟ - اشتراك خوبی و احساس! مرد بودن و عاشقی کردن! نمی دونم سهیل. نور چشم حاج صادق کجا تو رو دید که یهو سر و کله اش تو خونه ما پیدا شد ولی چشاش داد می زد، نگاهاش پر از حرف بود. این که همه جوره می خوادت. این که باور کنی خوشبختی کنار یه مرد همه چی تموم می تونه خاطره نه چندان پر رنگ یه محبت گذرا رو از بین ببره، ولی چرا نشده رها؟ چرا خواهر من وقتی می دونه متعهده، وقتی می دونه اشتباهاتش تا چه حد اعتقاداتشو خط خطی می کنه، اون خطا رو انجام میده؟ - من نمی خواستم حماد. - دیدن سورن چیز دیگه اي میگه! - دیدمش تا از سماجت دست برداره. - تو باور می کنی که سورن تو این مدت نفهمیده تو ازدواج کردي؟ چطور یهو سر و کله اش پیدا شد؟ این یه سال کجا بوده و ... - نمی دونست حماد. می گفت بابا فرستادش که بره و دست پر بیاد. - ول کن این بهونه هاي مسخره رو رها. سورن از بابا نه شنید، فقط واسه دلیلی که خودشون می دونن. ظاهر قصه تو و سورن با باطنش خیلی فرق می کنه. ا
قسمت ۱۲۱ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh احساسی گنگ به سینه رها چنگ زد. دنبال یک بهانه براي تبرئه پدر و پیدا کردن راه احساسش بود. - چی؟ - نمی دونم. - حماد بگو. - به جون یاسین نمی دونم رها. - بابا که می دونه. خواست بلند شود که حماد با گرفتن مچش، متوقفش کرد و آرام گفت: - زندگیت با سهیل چقدر ارزش داره؟ - سهیل حال و آینده منه. ربطی به گذشته پر اشتباهم نداره. - این گذشته پر اشتباهت، امروز، روزي که حق نداري، شرعا بدون اجازه شوهرت پا به خونه پدرت بذاري، باعث شده بري سر قرارش. بعد راحت میگی ربطی نداره؟ چرا خودتو زدي به اون راه خواهر من؟ پاهاي سستش لرزید. حق با حماد بود. - دارم بهت میگم رها. اگه سهیلو نمی خواي این گند و هم بزن و الا تو گذشته ت دفنش کن. حالا بشین کامل با خودت فکر کن کی ارزش فدا شدن داره. سهیل و زندگیت براي سورنی که خودشم درگیر اشتباهاتشه یا گذشته اي که فراموش کردنش با سهیل خیلی هم سخت نبوده. - من فقط می خوام بدونم کی راست میگه؟ - تو فکر کن سورن راست گفته و بابا فرستادش دنبال نخود سیاه که از تو دور بمونه. اگه انتخابت سهیله، نباید برات مهم باشه. - حماد اگه چیزي می دونی بهم بگو. من فقط همینو می خوام بدونم. - من هیچی نمی دونم رها. اصرارم به بابا هم فایده نداشت و همین حرف منو به تو زد. فکر کنید واسه بی پولی ردش کردم، همین! تو خودتم بکشی همین جوابو ازش می شنوي، ولی من بهت میگم. برو بشین به بیست و یک سال زندگیت فکر کن. ببین کی برات پدري نکرده. کی غیر از محبت ازش دیدي. کی بدتو خواسته. برو بشین به اینا فکر کن شاید به نتیجه رسیدي. دست به چشم هایش کشید و زمزمه کرد: - این شایدا منو می کشه. قسمت ۱۲۲ حماد سر خم کرد و دلسوزانه گفت: - زندگیت حیفه رها. آتیش بهش نزن سر هیچی. سر رها بیشتر خم شد. - می ترسم سورن دوباره ... - اونو بسپارش به من. حلش می کنم. - می ترسم به سهیل بگم. - سورن یه خواستگار بوده رها، نه بیشتر، مثل بقیه. منتها این میان خواستن کوتاه مدت تو هم کمی متفاوتش کرده که با مخالفت خانواده نه گفتی! نذار چیزي پنهان بمونه. - ولی نمی تونم بهش بگم. آخه ... یه چیزایی هست که ... با مکثش حماد دست به موهاي پریشانش کشید. - تو زندگی همه زوجا ناگفته هایی هست که فقط مال خودشونه. مشکلت که با سهیل حل شد، جوري که باعث اشتباهش نشه بهش بگو. البته اگه کنجکاو شد. با ترس به حماد نگاه کرد. - چرا باید کنجکاو شه؟ آشفتگی حال رها از مطرح کردن چند باره ترسش و هر بار به نحوي معلوم بود. - کی نیم ساعت پیش حرف از طلبکاري سورن می زد که خواسته از زندگیت جدا شی، هان؟ رنگ از رخ رها پرید. - ممکنه سراغ سهیلم بره؟ - اگه بخواد می تونه بختک زندگیت شه رها، اما تو بایه شجاعت زندگیتو بیمه کن. مثل مادري که با یه آیت الکرسی خوندن به بچش دلش قرص از سلامت و حفاظتش میشه. زندگیتو بیمه صداقتت کن. باز سر شرمنده رها پایین افتاد. حماد با مهربانی گفت: - پیشگیري خیلی بهتر از درمانیه که شاید جواب نده. مراقب خودت و احساست و زندگیت باش. وقتی دید رها آرام و ساکت سر به یقه کشید. دست پشت سرش گذاشت و او را با محبت به آغوش خود چسباند. قسمت ۱۲۳ خیالم راحته که از زندگیت راضی هستی. تا خدا و ما رو داري از هیچی نترس. مثل چشمه اي باش که در قلب کوه طراوت زیبایی و مهرو بغل کرده. مرد کوه و زن اون چشمه. کوه پشت سرت نباشه تو هم جمال نداري. هواي احساس خودتو سهیلو داشته باشه. ریزش کنه سیل خانه برانداز میشه ولی وقتی سد محکمی دژ بشه مقابل طغیان اشتباه، اون وقت می تونی از همه زندگیت و محبتتون لذت ببرید. اون بیرون خبري جز خشکیده شدن نیست. بوسه اي بر پیشانی خواهرش زد و سر عقب کشید. - بهتري؟ سرش تکان خورد. - پس پاشو یه زنگ بزن بیاد اینجا شام با هم باشیم. - نه! می خوام برم خونه. حماد اصراري نکرد. - پس خودم می رسونمت. پاشو تا دیرتر نشده. **** دست حماد را فشرد که او دستش را نگه داشت و آرام گفت: - یادت نره چی گفتم رها. سورن دوباره سر و کله نشون داد فقط خودمو در جریان بذار، خب؟ به چشم هاي مهربانش نگاه کرد و با بغض گفت: - مرسی داداش. حماد لبخند زد و دست به گونه اش کشید. خداحافظی کرد و پیاده شد. همان موقع در شرقی عمارت باز شد و ماشین سفید سهیل با سرعت پیچید اما با دیدن ماشین حماد روي ترمز زد و بی مکث پیاده شد. آشفتگی و عصبانیت از چهره اش می بارید. - رها ... سر برگرداند و قلبش ریخت. چه چیز باعث این همه آشوب شده بود؟ با هر قدم بلند او تپش قلبش بلندتر و کوبنده تر شد. به یک قدمی اش که رسید ناخواسته قدم عقب کشید و با صدایی تحلیل رفته سلام کرد. سلام گفتنش با صداي حماد هم زمان شد. - چی شده سهیل؟ چقدر پریشونی! ا https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
داد. چقدر دلش خواست در آغوش صاحب این عطر ملایم حل شود. چقدر کمبود آرامش داشت. چقدر دلش یک حلال، مهر حلال می خواست. تخت کمی پایین رفت اما برنگشت. صداي آرام سهیل را شنید. - نمی خواي بیاي بیرون؟ جواب نداد. - گرسنه ت نیست؟ سکوتش طولانی تر شد. - می خوام غذا سفارش بدم. با تو ام رها! روحش بیش از جسمش تحلیل رفته بود و به انرژي احتیاج داشت اما باز سکوت کرد و این بار سهیل هم مکثش را طولانی تر کرد. دو دقیقه بعد هم باز تخت تکان خورد. قفسه سینه اش تنگ شد. کاش می ماند اما انگار او هم خسته بود و ترجیح داد برود. چشمانش را بست و پتو را روي سرش کشید، اما خیلی نگذشت که پتو از روي تنش پایین کشیده شد و دوباره حضور سهیل را حس کرد. هیجان به تنش آمد و کمی گرم شد. ا https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۲۴ سهیل درحال فشردن دست پیش آمده حماد نگاه کوتاه و پر از دلخوري به رها انداخت. - پریشونی که سهله! کم مونده بود سر به بیابون بذارم. چرا گوشیتو جواب نمی دادي رها؟ رها نگاهش را دزدید و زیر لب عذرخواهی کرد. می ترسید به چشم هاي او نگاه کند و عصبانیت و دلخوري اش ته مانده توانش را برباید و همین جا مدهوش شود. حماد با خنده گفت: - به من ببخشش سهیل جان! دیگه باید خانما رو شناخته باشی. دور هم جمع میشن گذر زمان از دستشون در میره. - نمی دونستم میان منزل شما و الا انقدر نگران نمی شدم. - حالا که صحیح و سالم تحویل شماست. عادت می کنی نگران نشی. سهیل لبخند زد. معلوم بود به احترام حماد است و الا آخرین کار ممکنش در آن دقایق لبخند زدن بود. حماد با فشردن مجدد دست هر دو چشمکی به رها زد و خداحافظی کرد. تا ماشین پس از بوق زدن کوتاهی حرکت کرد و نگاه سهیل به سمتش برگشت. پا تند کرد و تقریبا به سمت خانه دوید. از پله هاي اضطراري پشت ساختمان رفت تا با کسی برخورد نکند. حوصله هیچ کس را نداشت. در را که باز کرد و پا داخل گذاشت اما یک لحظه نفسش از بوي تند و غلیظ باقی مانده از دود سیگارهایی که حتما پشت هم خاکستر شده بود، گرفت. هنوز هاله اي کمرنگ و خاکستري در اطراف جا سیگاري پر شده روي میز بود. انگار ته یک فیلتر نیمه سوخته هنوز روشن بود. دلش نمی خواست احساسش مثل یک فیلتر نیمه سوخته فقط خاکستر شود. - من باید با تو چی کار کنم رها؟ بی مکث عقب چرخید. نگاه عصبانی سهیل با لحن آرامش مغایر بود. پس سعی داشت خود را آرام نگه دارد. - حق داري. ببخشید! - ترسیدي بگی میخوام برم خونه داداشم، بگم بی من نرو؟ - یهویی پیش اومد. گفتم که میرم پیش سپیده، فاصله خونه سپیده و بابام هم فقط دو تا کوچه ست! - توقع داشتی زنگ بزنم از بابات بپرسم از زنم خبر داري یا دخترتو گم کردم؟ شایدم می گفتم از دستم فرار کرده، هان؟! لعنت به این اشک ها! انگار قطب زیر حرارت خورشید استوا رفته و قطره هاي آبش چکه چکه می ریخت. به آنی صورتش خیس شد. - من که گفتم ببخشید. اگه می خواي داد بکش ولی این بحثو کش نده. قسمت ۱۲۵ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ابروهاي سهیل به هم نزدیک شد و خودش به رها نزدیک تر. - چیه؟ چرا گریه می کنی؟ - خیلی دوست داري از دستت فرار کنم؟ شایدم پی به اشتباهت بردي. شایدم ... اصلا مطمئن باش، من اون چیزي که تو فکر می کنی نیستم. طلاقمم بدي و ندي کاري بهت ندارم. دیانام می تونه به من کار نداشته باشه. حتما اون قدر ارزش داري براش که منو اصلا نبینه و ... - چرا چرت و پرت میگی رها؟ جواب چند ساعت نگرانی من شده اشک ریختن و حرفاي بی ربط؟ - بی ربط؟ باشه میشه با سکوت بی ربطش کرد. اصلا به من چه! تا برگشت، سهیل دستش را محکم کشید و صدایش بالا رفت. - مثل بچه آدم حرف بزن رها. چته؟ دیر اومدنت چه ربطی به دیانا داره؟ خودش هم نمی دانست چرا این مزخرفات را سر هم کرده است. از کجا به کجا رسید؟ جاي این که سهیل طلبکار باشد، قصه بر عکس شد! - هیچی! دارم دري وري میگم. - من از هیچ دري وري و مزخرفی نمی گذرم. حرف زدي وسط راه ولش نکن. تا تهش برو. - نشنیده بگیر. - باشه. دیانا می تونه توضیح بده امروز چی شده. یک لحظه قلبش از حرکت ایستاد. الکی الکی داشت شر به پا می شد. فوري خودش را مقابل او رساند و گفت: - به جون مامانم کسی بهم حرف نزده سهیل! - پس چته؟ - حالم خوب نیست. دنبال بهونه می گردم. سهیل خنده اي عصبی کرد. - جالبه! من باید پی بهونه باشم، تو جورش می کنی! رها قدمی عقب رفت. - خب جوره جوره. می خواي داد بزنی بزن، می خواي ... - می خواستم داد بکشم وسط کوچه می کشیدم که تا مرز انفجار رفتم رها. نه حالا که واسه پنهون کردن دلیل بغض سنگینت توپو انداختی تو زمین من و منتظر هوار کشیدنمی. قسمت ۱۲۶ به چشم هایش خیره شد و در کم ترین فاصله ایستاد. - چت شده امروز که منو از بی خبري تا مرز جنون می کشی؟ دو قطره تازه اشک روي گونه رها سر خورد. لب هایش لرزید و صدایش خفه به گوش سهیل رسید. - نمی خوام از دستت بدم سهیل! سهیل آن قدر شوکه شد که پلک هایش تکان خورد. این سوال و جواب چه ربطی به هم داشت؟ ربط داشت. یک ربط که خودش هم از آن سر در نمی آورد. موج این احساس دچارش کرد و فقط توانست به قدم هاي تند رها که دور شد نگاه کند. **** روي تخت در خود مچاله شده بود و به اتفاقات و تنش هاي امروز فکر می کرد. به دیدن سورنی که بعد از مدت ها با احساسی پر رنگ تر انگار آمده بود اما دیگر جاي خالی در دلش نبود. سهیل خوب توانسته بود خلا احساسش را پر کند. این را وقتی فهمید که ناخواسته دلهره تمام روز پر اضطرابش را با یک جمله به زبان آورد. با نفوذ نور از لاي در باز شده به اتاق غرق در ظلمت حضور سهیل را حس کرد. هر چند عطرش همیشه جلوتر از خودش خبر آمدنش را می
قسمت ۱۲۷ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh خصوصا وقتی نیم تنه او از پشت سر روي اندامش خیمه زد و انگشتانش با مهربانی موهایش را به بازي گرفت و بوسه نرمی روي بازویش نشست. - قهري خانومم؟ رها؟ کمی بیشتر در خود جمع شد. سهیل از پشت سر محکم بغلش کرد و سر شانه اش بلوزش را کمی پایین کشید. بوسه هایش ریز و نرم تا زیر گردنش پیشروي کرد. - من طاقت قهر تو رو ندارم ها. یه دفعه دیدي ... با برگشتن رها مکث کرد و مجبور شد کمی عقب برود. لبخندش مثل چشم هایش برق داشت. - ترسیدي؟ سر تکان داد. - بلد نیستم قهر کنم. - از دو ساعت پیشت معلومه که تو این اتاق در بسته خودتو جا کردي. موهایش را عقب زد و نیم خیز شد که سهیل اجازه نداد. - کجا؟ - مگه گرسنه ت نیست؟ - حتما ساعت یازده و نیم شب می خواي قرمه سبزي درست کنی. لحن پرخنده اش لبخند به لب رها هم آورد. با اولین کشش دست او دوباره به آغوشش کشیده شد و زمزمه او را کنار گوشش شنید. - آدمو حالی به حالی می کنی بعد در میري خوشگله؟ - من؟ کی؟ فکر کرد او باز هوس بوسیدن دارد. لب که به زیر گردنش کشید، پلک هایش روي هم افتاد اما لحظه اي بعد صداي جیغش بلند شد و سر او را محکم پس زد. صداي خنده سهیل آرام بود. گردنش را گرفت و با حرص گفت: - چرا این جوري می کنی؟ دردم اومد. - حکایت شماس دیگه. یه جمله میگی آدم هوس کنه همون جا قورتت بده بعد فلنگو می بندي. لب چشمه بردن و تشنه برگردوندنو منم بلدم. قسمت ۱۲۸ یک دفعه منظور او را گرفت و تنش از شرم داغ شد. دست زیر گلویش کشید و مشت آرامش به سینه او اصابت کرد و سهیل باز خندید. - نزن بابا. همین الان جبران می کنم. - نمی خوام. - ولی من می خوام. - مشکل خودته. - باشه. بعد نگی دیانا رو ... یک دفعه سر بلند کرد. - سهیل ... دیگه ... دوباره آن بغض لعنتی به گلویش پرید. سهیل سریع به حالش پی برد. - شوخی کردم. - از این شوخی مسخره تر پیدا نکردي؟ - واسه مهر تایید گرفتن رو احساسی که داره فقط مال من میشه، نه! صداي آرامش همان ساحل آرامشی بود که دلش برایش ضعف می رفت. دستانش که باز شد به سمت آرامشش هجوم برد و این براي اولین بار بود این قدر بی پروا براي خواستنش پیش قدم شد، اما سهیل قصدي دیگر داشت. او را محکم میان آغوشش فشرد و گفت: - برام تعریف کن که چته. - زود دچارت شدم سهیل! - خودم یا ... - چرا درکم نمی کنی؟ پس زدنت دست خودم نبود. - مثل این که اعتماد نکردن زود هنگام منم به احساس تو دست خودم نیست. یک دفعه تمام احساسش یخ زد. با ناباوري نگاهش کرد. سهیل آرام پیشانی اش را بوسید. - بپرس رها. بذار احساست بهم یه دست شه. نمی خوام سایه شک اذیتت کنه. - احساسی که نمی تونی درکش کنی به چه دردم می خوره؟ - من عاشق همه ي احساستم عزیزم اما ... قسمت ۱۲۹ او را پس زد و برخاست. با بغض گفت: - حالم از این اماها به هم می خوره. از این که می خوام از این گیجی رها بشم و نمی ذاري سهیل. سهیل آرام صدایش کرد اما رها با غلتیدن اولین قطره اشکش از اتاق بیرون رفت. روي مبل مقابل تلویزیون نشست و پاهایش را بغل کرد. کنترل اشک هایش را نداشت. چرا این جوري می کرد! خودش هم وامانده بود! - باز قهر کردي؟ سرش را روي پاهاي بغل کرده اش گذاشت. - حوصله ندارم. - از این مبل خوشت میاد؟ نکنه چون همیشه اینجا بغلت می کنم دوسش داري! کلافه بلند شد اما سهیل مقابلش دیوار کشید و نگهش داشت. - گیج چی هستی؟ این که من می خوامت یا نه؟ با سماجت نگاهش را دور نگه داشت. - برام مهم نیست. - بشین حرف بزنیم. - حوصله حرف تکراري ندارم. سر خم کرد و توي صورتش رفت که رها عقب کشید و باحرص گفت: - زن بودن نشونه زیردست بودن نیست. ابروهاي سهیل بالا رفت. - کی گفته زن زیر دسته؟ - موجوداي خودخواهی به اسم مرد! حالا تو هر نقشی می خوان باشن. پدر، برادر، شوهر. وقتی زنی میشی، عروسک خیمه بازي میشی. وسیله میشی، یه هوس! - رها کم کم داري رو اعصابم قدم رو میري. اون از جنجال سر شبت، اینم از حالا که ریشه مردي و مردونگی رو بستی به رگبار توهین. اینا سرپوش چیه؟ - اشتباهام. این که اعتماد کردم. احساس خرج کردم. وابسته شدم، اما انگار باید تو مغز پوکم فرو بره که زن نباید بخواد. فقط باید خواسته شه و نباید وابسته شه. فقط باید وسیله باشه. درست مث یه جنس تاریخ دار تا قسمت ۱۳۰ تاریخ انقضاش تموم نشده قابل استفاده است و به محض گذشتن از اون مرز تعیین شده دور انداخته میشه. تو هر مرحله و دست هر مردي یه جور، یه مدل ظلم، یه مدل حقارت و ... گریه اش شده بود. هق هق و جملاتش شده بود کلماتی منقطع و نیمه جان. انگار حرص این مدت خصوصا روزي که گذرانده بود داشت با هم بیرون می ریخت. احساس خفگی داشت. می خواست از زیر بند چشم هاي ساکت شده او فرار کند. هواي آزاد می خواست. نفس می خواست. سهیل بی حرف نگاهش می
کرد. فقط نگاهش می کرد تا دل پر گلایه رها خالی شود. تا به سر این قصه برسد، اما او عادت داشت بگوید و برود. تا خواست به عادتش و بی تفاوت به او به راه گریز بزند؛ دست دور بدنش انداخت. او را به خود چسباند و صورتش میان موهایش فرو رفت. رها تقلا کرد کنارش بزند، اما صداي او با لحن متفاوتی به گوشش رسید. - آتیش بگیره دنیایی که قدیسه خاکی اش بشه یه وسیله براي هوس! تقلاي رها تمام شد. آرام گرفت. انگار یک حس قوي آرامش به رگ و پی تنش تزریق شد. قلبش باز به تکاپو افتاد، اما خودش ساکت ایستاد و فقط اشک هایش بود که ساکت نماندند. سهیل کمی بعد عقب رفت و صورت او را بالا گرفت. به چشم هاي خیس و صورت باران خورده او دست کشید. - اگه زن نبود بهانه اي براي خلقت نبود. این حرف من نیست قربون چشات، حرف خود خود خداست که گفت به واسطه محمد نبود زمین، به واسطه علی نبود محمد و به واسطه فاطمه نبود هیچ کدومو نمی آفریدم. زن بزرگ ترین موهبت خدا روي زمینه. لب هاي رها لرزید. پشیمان بود، اما تا خواست حرفی بزند انگشت سهیل روي لبش نشست. - بذار حرف بزنیم. باشه؟ روي همان مبل نشست و دوباره او میان آغوشش جا خوش کرد. - بذار از اولش بهت بگم. از لحظه اي که صداي گریه یه دختر بعد از متولد شدنش به گوش می رسه. از همون لحظه به پدر نوید میدن به خونه ت برکت اومد. مادر میشه مدعی یکی از درهاي باز شده بهشت. دختر ظریفه، دوست داشتنیه. نمی گم پسر نیست، اما دختر یه چیز دیگه اس. از همون روز اول حواس بابا بهشه، نگاه کسی چپ بهش نیفته. دست ضخیمی حریر تنشو لمس نکنه که نکنه دردش بیاد. اگه حصار غیرت دورش می کشه واسه اینه که نکنه خاري به گلبرگ تنش بشینه. این حصار زندان نیست عزیز دلم، صدفه! صدفیه که اون دختر کوچولو رشد کنه. بالنده بشه تا یه در زیبا پرورش بده. تا یکی پیدا بشه قدر این گوهر بی همتا رو بدونه. ا https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۱۳۱ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh دست به صورت او کشید و با عشق نگاهش کرد. - که یه روزي بشه چلچراغ خونه تاریک قلب یه مرد مثل من. تا نور تن تو خونه منو روشن کنه، گرم کنه، عاشقم کنه. تا هر شب تو خواب تو بشی کعبه آرزوم و با همه احساسم دور تنت بگردم و ستایشت کنم. که تو سر تا پا ناز باشی و همه وجود من به نیازت وابسته. که اون قدر مقدس باشی که بترسم دستم با هوس یه تنت بخوره و آلوده شی. اون اتاق باید محراب ستایش تن و احساس تو باشه نه جاي پر کردن خلا هوس تن و مردونگی من. رها نگاهش را دزدید و سرش را در آغوش او فرو برد. سهیل چند بوسه کوتاه به موهاي او زد. - نمی دونم امروز چی بهت گذشته که انگشت اتهامت سمت هر چی مرده چرخیده ولی رها، به جون خودت قسم قصدم شکستن غرور و نخواستنت نیست. تو چه می دونی من چه شبایی کنارت صبح می کنم. نگات می کنم. لمست می کنم ولی نمی تونم پا پیش بذارم براي بیشتر خواستنت، چون نمی خوام وابسته غریزه شی. این بزرگ ترین ظلم به محبت توئه، به قلب و روح و جسمته. اگه قرار باشه ما آدمام وابسته غرایزمون باشیم پس اشرف مخلوقاتی که با اراده تافته جدا بافته شده چه مفهومی داره؟ می دونم بودن و شایدم دیدي مردایی رو که فقط مردونگی رو تو نر بودنشون دیدن ولی هستن زنایی هم که زنانگی و طراوتشون فقط توي عروسک شدنشون معنا پیدا کرده. حالا این میان مردا بیشتر سوء استفاده می کنن چون اون ظرافتو شکنندگی رو ندارن ولی خود اون زنم مقصره و الا تا اون حصارو دورش حفظ کنه هیچ نگاهی نمی تونه از دیواره هاي مرز عصمتش بگذره مگه خودش راه باز کنه. خودش پا بده. لب هایش را کنار گوش او برد و ملایم تر گفت: - حالا انصافه منی که برات بال بال می زنم و می ترسم دستم آلوده بهت بخوره با اون نرها یکی شم یا پدري که اگه بنا بر مصلحتی به دید تو شاید اشتباهی کرده یه ظالم تو ذهن کوچیکت بشه؟ رها سرش را بیشتر به او فشرد و با صدایی خفه گفت: - تو نمونه بهترینا واسم شدي سهیل. از این بابت همیشه از بابام ممنونم ولی ... - تو به چی شک داري که نمی تونی دلتو یه دست کنی؟ دلش می خواست داد بکشد و بگوید به خودش، اما نتواست. هر چه کرد نتوانست بگوید احساسی در گذشته به امروزش هنوز سر می کشد. هنوز نیمه جان است و دلش می خواد با تمام شدن فاصله شان تیر خلاص را به آن احساس بزند، ولی فرصت خوبی بود براي پرسیدن و شاید خود به خود به نتیجه قسمت ۱۳۲ چرا دیانا رو نخواستی سهیل؟ سهیل نفس عمیقی کشید و عقب رفت. رها نگاهش کرد و او با لبخند گفت: - این همه حرف زدم. گلو تازه کنیم تا بقیه ش؟ احساسی شبیه شوق و دلهره با هم به قلب رها سرازیر شد. پس سهیل قصد گفتن داشت. - چایی می خوري؟ لبخندش عمیق تر شد. - دستت درد نکنه. فورا برخاست و به آشپزخانه رفت. خدا رو شکر سماور جوش بود. سریع پیمانه اي چاي با چوب دارچین داخل قوري ریخت و آب جوش را رویش بست. چند دقیقه بعد که با سینی چایی بازگشت سهیل هم تلفن را زمین گذاشت و گفت: - آخرین بار بود شام این ماه از بیرون سفارش میدم. زن گرفتم که چی پس؟ رها در جا خشکش زد که سهیل با مکث کوتاهی بلند خندید. - که شبا بغلم خالی نباشه. بیا اینجا. نگاهی به دست هاي باز او انداخت و سینی را روي میز گذاشت. خودش روي مبل تکی نشست. سهیل کوتاه نیامد و دستش را کشید. - این همه فک جنبوندم نظرم ندادي حالا با یه جمله تک می پري؟ - می دونم شوخی کردي! - یه چیزي یادت باشه رها. بغل هر مردي تا صبح می تونه پر باشه. ربطی به زن گرفتن و نگرفتنم نداره. خصوصا تو این وانفساي دوره ما. پس موضوع از این جا آب می خوره. انگشت روي قلبش زد تا لبخند به لب رها بیاید و همان لبخند طعمه لب هاي گرمش شود. نگاهی به چشم هاي رها انداخت و خیلی جدي گفت: - این جوري نگام نکن. - چرا؟ - می ترسم نتونم راستشو بگم. قسمت ۱۳۳ رها جا خورد. مگر تا کجا پیش رفته بودند که سهیل با این لحن حرف می زد. نگاهش طولانی تر و زل تر شد که سهیل به خنده افتاد. - نترس بابا، زنم نبوده. لب پایینش را محکم به دندان گرفت تا چرت و پرت نگوید. - دوست نداري نگو. - تا همین جا هم سکوتم اشتباه بوده وقتی می دونم ممکنه هر کس اون جوري که دلش خواسته داستانو برات تعریف کرده. - هیچ کس حرفی به من نزده! - پس تو از کجا فهمیدي یه رابطه و حرفی این میان بوده؟ سرش را پایین انداخت و دست هایش در هم فرو رفت. - خب شنیده بودم دیانا یه گزینه بوده ولی فکر نمی کردم بیشتر بوده باشه. ولی دیروز ... - اگه قصد گفتن کردم واسه این نیست که فکر کنی دارم رفع و توجیه اشتباه می کنم، نه! تو رابطه با دیانا من خیلی اشتباه کردم ولی بزرگ ترین هدفم اینه که تو صداقتم شک نکنی و بعد از اون اتفاق دیروز تکرار نشه. رها نگاهش کرد و سهیل دست میان موهاي حالت دارش کشید و با نفس عمیقی شروع به گفت
قسمت ۱۳۴ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh خانواده. یه خورده بهش برخورد اما واکنش خاصی نشون نداد. پیشنهاد دادم که یه مدت رابطه مون بیشتر بشه تا بتونیم همو محک بزنیم، ولی تاکید کردم هیچ تعهدي به هم نداریم و حتی اگر در این مدت گزینه مناسبی واسه ازدواج سر راهش قرار گرفت بهش فکر کنه. اون روز حرف خاصی نزد. تا دو سه روز بعدش که باهام تماس گرفت و گفت قبول می کنه به شرطی که همه خانواده مون در جریان باشن. قبول کردم چون بهتر بود و دلیلی نداشت مخالفت کنم. آخر همون هفته خونه عموم دعوت شدیم. یه خواستگاري غیر رسمی صورت گرفت و قرار شد جواب قطعی موکول بشه به تصمیم قاطعانه هر دومون. دو سه ماه گذشت که زمزمه هاي مادر واسه رسمی کردن خواستگاري شروع شد. اصلا موافق نبودم. ترجیح دادم با خود دیانا در میون بذارم و گذاشتم. منطقی برخورد کرد. البته اون موقع به من نگفت که فقط یه سوي قضیه و در واقع نظر من مونده و الا ممکن بود همون زمان همه چیو رسمی کنم. بقیه هم وقتی دیدن خودمون مشکلی نداریم باز صبر کردن و این صبوري یک سال طول کشید تا صداي عموم در اومد. "این جوري نمی شه. دختر من شده مترسک تو" و از این حرفا. البته ناگفته نمونه در این فاصله دیانا خواهان هم داشت. حتی بعضیشونو خود من تایید کردم ولی هر بار به بهونه اي ازشون گذشت. یه حقیقت محض بود که هر چی می گذشت من جز همون احساس ساده هیچ حسی به دیانا پیدا نمی کردم ولی خب کم کم و نمی دونم چطوري همه از جریان بو بردن که ما با هم نامزدیم. دوباره صداي عمو و این بار خانواده خودم در اومد که تکلیفو روشن کن. در این بین تنها کسی که حرف نزد دیانا بود. همینم باعث شد برخلاف اون چیزي که منتظر بودم پیداش کنم و نکردم، کوتاه اومدم و گفتم مخالفتی با این قضیه ندارم، ولی خواستگاري رو موکول کردم به بعد از سفري که قرار بود به خاطر کار قراردادي به دبی برم و بیام. همه راضی بودن و به چشم دیدم که بیشتر از همه دیانا. خودم با این که احساس خاص و هیجانی مثل اونا نبودم ولی هماهنگ رفتار می کردم تا یک ماه بعدش که به سفر رفتم و برگشتم و ... مکث کرد. نگاهش به چهره رها طولانی شد. انگشتانش بی اختیار بالا آمد و از کنار شقیقه تا روي لب هاي او نوازش گونه حرکت کرد. به چشمانش خیره شد و آرام ادامه داد: - تا اون شب و اتفاق دیدن تو و زلزله درونم. - تا اون شب و اتفاق دیدن تو و زلزله درونم. وقتی سر رها عقب رفت، متعجب نگاهش کرد. چشم هایش پر از بغض بود. - عشق و یه نگاه مال تو قصه هاس سهیل! قسمت ۱۳۵ آره! شاید واسه همینم بود که تو ذهن و دلم تو هم یه قصه شدي. یه قصه که خواستم خطت بزنم و به زندگیم برسم. به قولی که داده بودم برسم. چشماي خیالمو ببندم و چشم عقلمو دوباره باز کنم تا دیانا به چشمم بیاد. تمام حساي درونیمو کشتم که در حق دیانا ظلم نشه. خواستگاري برگزار شد. یه چیزي تو سینه م هرهر می کرد. تنمو می سوزوند. ربطش دادم به هیجان. چشات تو سرم رفت و آمد می کرد. مسخره بود به خودم اعتراف کنم با یه نگاه شب و روزم اسیر یه آدم ناشناس شده و دختري که دو سال منتظرم بوده رو نمی بینم. که دیدن یاسر و براي رفتن به اون پاساژ واسه خودم بهونه می کردم و گه گاهی میون فروشنده ها می گشتم تا یه نشونی آشنا پیدا کنم. چند بار رنگ خاص چشاتو و ظاهرتو به یاسر دادم ولی بعدش تو سر خودم می زدم که تو رو چه به این حرفا سهیل! می خواستی عاشق شی دیانا دو ساله پیش روته پس زندگیتو بکن. اون قدر تکرار کردم و کردم که شد ملکه ذهنم. برخلاف اعتقاداتم یکی دو باري که با دیانا تنها بودم براي قلقلک احساسی که واسه اون دست نمی خورد تا پاي بوسیدنش پیش رفتم ولی نشد. همه چی به هم ریخت. دوباره دیدمت. دیگه نتونستم دلمو توجیه کنم. وقتی اون روز کنار ماشین حماد دیدمت دست و دلم واسه خودم نبود و به بهونه دیدن حماد نزدیک اومدم. گفتم شاید تو هم بشناسی ولی اون قدر تو خودت بودي که زورکی جواب سلاممو دادي و ... از شباهت ظاهریتون فهمیدم خواهر و برادرید ولی باز پرسیدم تا مطمئن شدم. یه مدت افتادم دنبال رفت و آمدت. می اومدم سر راهت. خب شاید دنبال یه دلیل کوچیک می گشتم واسه پس زدنت ولی تنها چیزي که ازت دیدم نجابتی بود که بیشتر جذبم کرد. تو همون بحبوحه همه علنا دنبال مراسم مفصل نامزدي من و دیانا بودن که بعد از یک هفته همه چیو منتفی کردم. یه قوم ریخت سرم. از همه بدتر بهت دیانا بود. باهاش رك بودم. می دونست حرفی باشه می زنم. همون شب اومد سراغم. گذاشته بودم جو کمی آروم شه بعد برم سراغش ولی طاقت نیاورد و اومد. بهش گفتم دلم گیر کرده. همین! عموم مدعی شد. زن عموم عروسی نیومد. همه باهام چپ افتادن ولی دیانا فقط با بغض لبخند زد وقتی دید جنگیدن فایده نداره. خیلی راحت قبول کرد و کنار رفت. همینم منو شرمندش کرد. حق دیانا خوشبختی مح
ض بود که با من به جایی نمی رسید. من شاید می تونستم ظاهرا زندگی خوبی براش بسازم ولی هیچ وقت نمی تونستم عاشقش باشم. خصوصا بعد از دیدارهاي متوالی تو. بعد از چند وقت که گفتم واسه تو اقدام کنن دوباره جنگ درست شد. تنها کسی که حمایت کرد سبحان و بعدش بابام بود. بالاخره راضی شدن. وقتی پیشنهاد باباتو قبول کردم که با دوران نامزدي مخالفه و فقط عقدو قبول می کنه تو بد مخمصه اي افتادم. همه توقع داشتن یه نه بگم و خلاص، ولی مقابل تو عقلم پیش احساسم کم آورد و قبول کردم. برام هنوز جا نیفتاده بود که دارم چی کار می کنم، ولی تموم لحظه هایی قسمت ۱۳۶ که کنارت بودم حتی وقتی دائم سکوتت عذابم می داد، لذت داشت برام. تا بعد از ازدواجمون و حقیقتایی که شنیدم و ... گوشه لبش را به دندان گرفت و دست به پشت گردنش کشید و آرام گفت: - نداشتنت در عین داشتنت برام شده بود یه تاوان. شاید تاوان شکستن دل دیانا ولی خب نمی خوام این قصه برعکس تکرار شه رها. واسه همینه که امشب کنارت می شینم و دست و دلم تو اوج خواستنت می لرزه تا روزي که بهم ثابت شه دوست داشتنت از ته قلبته. دوباره نگاهش کرد. - حرفی نمی خواي بزنی؟ رها آب دهانش را قورت داد. - دیانا هنوز حس قبلو به تو داره سهیل. - مطمئن باش اون قدر کمرنگ شده که میاد تو خونه زندگیم و با تو دوستانه رفتار می کنه. - اگه فراموشت نکرد چی؟ - اون دیگه ظلم به خودشه! - اگه تو پشیمون شدي چی؟ ابروهاي سهیل به هم نزدیک شد و کاملا به سمت او چرخید. - از چی؟ رها نمی فهمید چرا نفس هایش منقطع شده است. این سو ال و جواب ها فقط مال خودش نبود. نگاهش پایین افتاد. - از ازدواج با من! - از انتخاب من می ترسی یا سستی قلبم؟ با حیرت گفت: - سهیل! سهیل براي لحظه اي مکث کرد تا نفس بگیرد سپس آرام گفت: - من از اول با دیانا شرط کردم که اگه به نتیجه نرسیدیم طلبکار هم نشیم. از همون روز محکم گفتم هیچ حسی بهش ندارم تا روزي که رابطه مون تموم شد ولی تو ... تو چیزي بودي که به خاطرت مجبور شدم ا https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh