eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
2.8هزار دنبال‌کننده
314 عکس
239 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت 139 غروب با برگشت ارباب همه توی اتاق بزرگ جم شده بودیم خاله کنار دیوار نزدیک در ایستاده بود و اشک هاشو با گوشه چارقدش پاک میکرد ارباب رو تا به امروز انقدر عصبانی ندیده بودم جرات نداشتم بهش نگاه کنم خورشید کناری نشسته بود ، زیر لب چیزی زمزمه میکرد و رو پاهاش میکوبید فریاد ارباب که توی اتاق پیچید لرزه ای به تنم افتاد -جلو یه مشت نوکر و کلفت افتادین جون هم؟ -جوانه...! تو حیا نکردی؟ مادر منو گرفتی زیر کتک؟ +مادر مگه من نگفتم جوانه چیزی از این قضیه نمیدونه! تا کی میخوای به این کینه و دشمنیت ادامه بدی؟ اون عروس این خونس چه بخوای چه نخوای! سکوت سنگینی اتاق رو گرفته بود هیچ کس جرات حرف زدن نداشت هنوزم نمیدونستم خورشید خانوم چرا میگفت میخوام از خونش بیرونش کنم! که ارباب دهن باز کرد: - - دیگه پنهون کاری بسه درحالی که مادرش رو مخاطب قرار میداد -گفتم چند ماهی بری مشهد خونه برادرت، هم زیارتی میکنی هم به اون سر میزنی براش پیغوم هم فرستادم که میری! هیچ کس شما را بیرون نکرده !میری و بعد از چند ماه بر میگردی خورشید خانوم در حالی که روی پاش میکوبید گفت: چرا برم؟ نمیخوام برم ! اگه اسم این بیرون کردن نیس پس چیه؟ این زنیکه پرت کرده... ارباب دستش رو به نشونه سکوت بالا اورد -جوانه بارداره ! نمیخوام مثل دفه قبلی بچه ام از بین بره! خورشید خانوم شکه شد بعد از چند لحظه مکث خودشو مظلوم کرد و لب زد: -توهم حرفایی که این عفریته تو گوشت خونده رو باور کردی! برا همین میخوای منو بندازی بیرون! ارباب درحالی که سعی میکرد آروم باشه ادامه داد: -چند ماهی از هم دور باشین خیال من از هر دوتون راحته گفتم وسایل سفر رو آماده کنن فردا به امید خدا راهی میشین انشالله بعد از فارغ شدن جوانه برمیگردین خورشید اومد حرفی بزنه که ارباب محکم گفت: -همین که گفتم دیگه حرفی نمیمونه و نگاهش رو از روی خورشید خانوم روی من چرخوند: + و اما تو جوانه خوب اینو تو گوشت فرو کن تا وقتی من زنده ام هیچ احدی حق نداره روی مادر من دست بلند کنه! با حرص نگاهی به ارباب انداختم و با صدای ضعیفی زمزمه کردم: -خاله بتول هم مادر منه! خاله که تموم مدت اشک میریخت بدون اینکه چیزی بگه سرش رو بلند کرد و به ارباب خیره شد مهران کلافه سری تکون داد و به خاله چشم دوخت با حالت گرفته ای گفت: -شرمنده ام از روت بتول خانم دیگه هیچ وقت تو این خونه به شما بی حرمتی نمیشه! خاله گوشه چارقدش رو به صورتش کشید : -آقا اگه اجازه بدین من از این خونه برم.... قسمت 140 خاله گوشه چارقدش رو به صورتش کشید : -آقا اگه اجازه بدین من از این خونه برم....! ارباب با مهربونی به خاله نگاهی کرد: +یعنی معذرت خواهی منو قبول نکردی؟ تو مادر دومم هسی بتول خانوم از وقتی چشم باز کردم تو مراقبم بودی! کجا بزاری بری ؟ اونم الان که باید بیشتر از همیشه چشمت به جوانه باشه ، باید بمونی! خاله همون طور که سرش رو به نشونه تایید تکون میداد زیر لب چشمی گفت *** روزها به سرعت میگذشت و دوباره سرما به کوهستان برگشته بود از لای پنجره نگاهی به بیرون انداختم ،بارون قشنگی میومد دلم میخواست از اتاق بیرون برم ، دستمو به دیوار گرفتم و به سختی ازجا بلند شدم شکمم نسبت به حاملگی قبلیم خیلی بزرگتر بود به زور نفس میکشیدم خودمو به حیاط رسوندم و آروم آروم قدم میزدم -میگن زیر بارون اگه دعا کنی خدا حتما بر آورده میکنه! دستی روی شکمم گذاشتم -خدایا بچه ام سالم به دنیا بیاد تو همین فکرا بودم که با صدای شکستن چیزی به خودم اومدم بدو بدو خودمو به مطبخ رسوندم -صدای چی بود؟؟ ملیحه به ظرف ترشی اشاره کرد گفت : +چیزی نیس از دستم افتاد از پله ها پایین اومدم تا گوشه ای بشینم که پام روی ترشی های ریخته شده لیز خورد و با شکم روی زمین افتادم جیغ بلندی کشیدم.... ملیحه دو دستی توی سرش کوبید و به طرف اومد: +یا قمربنی هاشم.... زیردلم درد وحشناکی گرفته بود و ازم خون میرفت ملیحه با فریاد معصومه و حاج اکبر رو صدا کرد همه دورم جمع شده بودند و من از درد به خودم می پیچیدم ،ملیحه با صدای بلندی رو به حاج اکبر گفت: +برو پی قابله بچه اش داره دنیا میاد! حاج اکبر نگاهی به من انداخت و با وحشت لب زد: -یا امام هشتم ! شیشه تو شکمش فرو رفته.... نگاهی به خودم انداختم ... تیکه بزرگی از شیشه توی شکمم بود... با چشمای گریون به ملیحه نگاه کردم.. +بچه ام ... ملیحه توراخدا نزار بچه ام چیزیش بشه.... درد تموم وجودمو گرفته بود ملیحه با صورتی رنگ پریده بهم نگاه میکرد - بزار شیشه رو از شکمش دربیاریم... ملیحه با صدای جیغ مانندی گفت: +نه بهش دست نزن معصومه ! طبیب باید بیاد زود برو چندتا مردا رو صدا کن تا ببریمش اتاق با هر سختی بود بلندم کردند و به اتاق رفتیم @roman_kadeh
قسمت 141 ملیحه با هول رو به معصومه کرد: +زود یه کارگر بفرس پی طبیب ، خاله و ارباب رو هم خبر کن ! +زود ... دست به جنبون... این دفه بلایی سر بچه یا جوانه بیاد ارباب هممون رو میکشه معصومه تند تند سرش رو پایین بالا کرد و به سرعت از اتاق خارج شد -خدایا خودت به دادمون برس ... ملیحه همون طور که زیر لب ذکر میگفت نگاهی به شیشه فرو رفته توی شکمم کرد و پارچه ای رو کنارش گذاشت تا جلو خون ریزی رو بگیره... تو حال خودم نبودم جیغ میکشیدم و تقلا میکردم که قابله وارد اتاق شد - بسم الله چه بلایی سرش اومده؟این شیشه چیه؟ ملیحه که وضوح میلرزید زمزمه کرد: +خورد زمین ... زود باش یه کاری بکن.... -د... با این شیشه که نمیتونه زور بزنه ! تازه اگه تا الان سالم مونده باشه زود باش برو تا میتونی پارچه و حوله بیار برام ، آب گرمم بیار تا ببینم چه غلطی باید بکنیم ... بی حال شده بودم حس میکردم جونم داره از بدنم خارج میشه، چیز زیادی متوجه نمیشدم . نمیدونم چقد وقت بود که داشتم درد میکشیدم ، چشم گردوندم دور اتاق فهمیدم طبیب هم اومده و زخممو دوخته قابله داد میزد : زور بزن زن.... و طبیب شکممو فشار میداد تا زخمم باز نشه کور سوی نگاهم به خاله خورد که دعا میکرد ... - زور بزن تا باز بچه ات از بین نرفته... جیغ بلندی کشیدم که صدای گریه بچه اتاق رو پر کرد... دنیا برام سیاه شده بود هنوز درد وحشتناکی داشتم چشمام داشت بسته میشد که با ضربه های پیا پی قابله به صورتم چشمام دوباره باز شد زور بزن بازم بچه بارته زور بزن.... توی اون حال متوجه حرفاش نمیشدم فقط صداش تو گوشم پیچید... زور بزن ... * دیگه چیزی از اون شب یادم نمیاد چشمام رو که باز کردم خاله بالای سرم نشسته بود ، دستی توی صورتم کشید: +خدایا شکرت ، مبارکت باشه دخترم به زور لب های خشکیدمو باز کردم و زمزمه وار گفتم: -بچه ام کجاس؟ +پیش ملیحه اند الان میگم بیارتشون ، برا توهم کاچی گذاشتم بیارم بخوری جون بیاد تو بدنت. -تشنمه خاله ...خیلی تشنمه +میارم عزیزدلم .. بعد از چند دقیقه ملیحه و ارباب وارد اتاق شد چیزی که میدیدم رو نمی تونسم باور کنم خدا بهم سه تا بچه بخشیده بود . اشک توی چشمام حلقه زد ارباب با ذوق بهم نگاه میکرد: - الهی من به قربونت برم بیا بچه هامونا ببین عین قرص ماه میمونن ! قسمت 142 دوتا خان داریم یه گل دختر، جوانه ... میخواستم بشینم که درد بدی توی بدنم پیچید -تکون نخور زخم شکمت اصلا خوب نیس باید استراحت کنی +نگاهمو بین ملیحه و ارباب میچرخوندم لب زدم میخوام شیرشون بدم گشنشونه ملیحه خنده ای کرد: -نگران نباش سیر سیرن فرستادیم دنبال زن شیرده اومد بچه ها را سیر کرد و رفت ارباب کنارم نشست پیشونیمو بوسید: -جوانه تو بزرگترین هدیه خدا به منی ، امروز چراغ خونمو روشن کردی ازت ممنونم لبخندی زدم و گفتم : -دلم میخواد بغلشون کنم بزارشون روسینه ام مهران همون طور که یکی از بچه ها رو به صورتم نزدیک میکرد گفت : +باید براشون اسم هم بزاریم بی اختیار اشک هام راه گرفت: -به یاد مادرم اسم دخترمون رو بزاریم فاطمه؟ ارباب سری تکون داد وگفت : +حتما ، منم دلم میخواد بیاد آقام خدا بیامرز اسم یکی از پسر ها را بزاریم محمود -آره همین کار رو میکنیم، اسم اون یکی چی؟ +میزاریم محسن خوبه بنظرت؟ - قشنگه... * قرار بود بعداز اینکه حال من بهتر شد و خورشید خانوم هم برگشت جشن بزرگی بگیریم و به مردم ده ولیمه بدیم توی دلم خدا خدا میکردم تا حداقل مهر بچه هام به دل خورشید بیفته و آرامش به این خونه برگرده مدتی میگذشت حال من بهتر شده بود و خورشید خانوم هم از راه رسیده بود مدام توی اتاق کنار بچه ها بود نمیتونستم بفهمم واقعا دوسشون داره یا داره جلو ارباب نقش بازی میکنه ، بچه ها رو دونه دونه تو آغوشش میگرفت و میبوسید -خدا بهت ببخشه پسرم ،ایشالا قدمشون پر خیره ارباب که این مدت لبخند از روی لبش نمیرفت نگاه رضایت آمیزی به خورشید کرد +ممنون مادر مهران با اومدن این بچه ها انگار تموم کارهای گذشته مادرش رو فراموش کرده بود ولی من دلم آروم نبود و مدام به خاله و ملیحه سفارش میکردم چشمشون به خورشید باشه قرار بود همین امشب جشن بگیریم خونه شلوغ بود و حاج اکبر گوسفندای قربونی رو میبرد تا ذبحشون کنه منم کنار بچه هام توی اتاق نشسته بودم ، مردم روستا برای عرض تبریک میومدن پیشم وهر کدوم به عنوان چشم روشنی چیزی با خودشون هدیه اورده بودن توی دلم خدارو شکر میکردم -خدایا ممنون که دعا هامو شنیدی... نفس عمیقی کشیدم با اومدن این سه تا بچه دیگه کسی جرات نداشت بگه زن ارباب اجاقش کوره @roman_kadeh
قسمت 143 با اومدن این بچه ها به زندگیم انگار خدا دوباره بهم نگاه کرده بود . دیگه باورم شده بود خورشید خانوم هم اون ها رو دوست داره . خدا مهرشون رو به دلش انداخته بود ولی تا روزای آخر عمرش هیچ وقت دلش با من صاف نشد. سه قلو هاهفت ساله بودن که افتاب عمر خورشید خانوم غروب کرد یه مرض لاعلاج گرفته بود، توی زانوش غده دراومده بود که به خاطر همون چند وقتی زمین گیر شد طبیب که اوردن بالای سرش حکم کرد تا پاشو باز کنن و غده رو در بیارن ، همین کارم کردند ولی خورشید تا صبح دووم نیورد و فرداش از دنیا رفت . -من بخشیدمت خورشید خدا هم از سر تقصیراتت بگذره توی زندگی با ارباب خوش بخت بودم ، به جز سه قلو ها خدا چهارتا بچه دیگه هم بهمون بخشید . سه دختر و یک پسر پایان *** جوانه سال 1351 براثر کهولت سن از دنیا میره ( ) @roman_kadeh
پایان داستان واقعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت اول سرگذشت جوانه
داستان پروانه 🦋پروانه🦋 ‌‌. این داستان واقعی هست 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
❤️❤️: 🦋 پروانه 🦋 داستان واقعی @roman_kadeh 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 من پروانه هستم یکم شهریور شصت و پنج تو یکی از شهرهای استان زنجان بدنیا اومدم از پدری همدانی و مادری قزوینی از لحاظ ظاهری دختری با قد و هیکل متوسط بودم با موهایی خرمایی و چشمهایی قهوه ای از بچگی مرتب از همه میشنیدم که چشمای زیبایی دارم؛ تو یک خانواده ی هفت نفره بزرگ شدم و فرزند چهارم خونه بودم دوتا برادر و یک خواهر از خودم بزرگتر به اسمهای رضا و اکبر و الهه دارم و یک خواهر کوچکتر به اسم پریسا پدرم(اصغر) تو یه گاراژ کارگر بود و بیشتر شبها هم همونجا نگهبانی میداد و بنابراین کمتر میشد بیاد خونه مادرم(سودابه)خانه دار بود و گاهی هم تو خونه پنبه زنی میکرد و لحاف و تشک میدوخت که اینکار رو از پدرش یاد گرفته بود داستان زندگی من از سال هشتاد روایت میشه امیدوارم در کنار من و داستانم باشید و خوندن داستان زندگیه پر فراز و نشیبم بتونه علاوه بر پرکردن اوقات فراغت مفید باشه براتون.... (از زبان...نویسنده) داستان پروانه پر از اتفاق و فراز و نشیب و از سال هشتاد تا الان رو نقل میکنه پس طبیعیه که روال داستان تند پیش بره که خسته کننده نشه قصد و نیتم برای نگارش داستان این بوده که بگم میشه از پس اتفاقات ریز و درشت زندگی قوی بود و محکم در برابر طوفان زندگی ایستاد تم داستان کمی متفاوت تر از داستانهای قبلی و پر از حس زندگی و درس و نکته است لازم دیدم بگم به اصرار پروانه جان تمام اسامی واقعی هستند چون ایشون تاکید داشتند اگه روزی خانواده اش داستان رو خوندند متوجه بشند 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 روزهای آخر سال هفتاد و نه سال اول دبیرستان بودم تازه مدرسه تعطیل شده بود و داشتم با یکی از همکلاسیهام میرفتیم سمت خونه و با هم در مورد تعطیلات عید حرف میزدیم که سمیرا گفت: پروانه یه پسره از دم مدرسه داره دنبالمون میاد گفتم:خب به ما چه بذار بیاد ما که کاری باهاش نداریم سمیرا دیگه حرفی نزد و به راهمون ادامه دادیم و اون پسر هم همچنان پشت سر ما میومد حتی هیچکدوم رو برنگردوندیم ببینیم چه شکلیه یا حرفی بزنیم خونه ی سمیرا قبل از خونه ی ما بود و وقتی سمیرا دید پسره هنوز داره دنبالمون میاد گفت: بیا خونه ی ما تا بره بعد برو خونتون با اینکه میدونستم حتی اگه دو دقیقه دیر کنم مادرم بازخواستم میکنه ولی قبول کردم چون نمیخواستم اون پسر تا دم خونمون بیاد و میترسیدم مادرم اون رو ببینه و خیال ناجور کنه سمیرا کلید انداخت و در رو باز کرد و با هم رفتیم داخل مادر سمیرا موکت آشپزخونه رو انداخته بود تو حیاط و داشت میشست سمیرا به محضی که مادرشو دید تمام ماجرا رو برای مادرش گفت، مادرش لبخندی زد و گفت:خوب کاری کردید بهترین کار همینه جواب اینجور آدما کم محلیه در حد پنج دقیقه وایسادم بعدش مادر سمیرا چادر انداخت سرش و تا دید تو کوچه خبری از اون پسر نیست ایستاد تا من برم وقتی رسیدم خونه در خونه باز بود رفتم داخل مادرم داشت تو حیاط تشک میدوخت میدونستم بازخواست میشم آروم سلام دادمو اومدم برم تو که یه دفعه مادرم گفت: معلوم هست کجایی!؟ چرا اینقدر دیر کردی؟ نمیتونستم دروغ بگم یا بهونه بیارم برای همین گفتم: رفته بودم خونه ی سمیرا مادرم گفت: خونه ی سمیرا چه خبر بود سرظهری مگه شما پنج ساعت تو مدرسه همو ندیده بودید آب دهنمو قورت دادمو گفتم: آخه آخه ی پسره دنبالمون کرده بود مادرم دست از کار کشید و گفت: چه غلطا،،، حتما هر و کر راه انداخته بودید وگرنه مگه کسی بیکاره راه بیافته دنبالتون آشفته گفتم:نه به خدا ننه ما داشتیم راه خودمون رو میرفتیم نگاهی به من انداخت و گفت: ببند نیشتو از بس کار خوبی کرده برای من نیششو هم وا میکنه میدونستم دفاع فایده ای نداره برای همین گفتم: چشم و رفتم داخل تو ذهنم داشتم تفاوت رفتار مادرمو با مادر سمیرا مرور میکردم ناخواسته آهی کشیدمو برای اینکه موضوع کش نخوره رفتم تو آشپزخونه ببینم اگه کاری هست انجام بدم تا حداقل مادرم اینجوری آروم بشه تا غروب همینجوری سر خودم رو گرم کردم اما مادرم چنددفعه ای تو حرفهاش جوری برخورد کرد که انگار تقصیر من بوده با خودم گفتم: اشکالی نداره حالا ی چندبار میگه و بعد آروم میشه،،، @roman_kadeh
2 پریسا خواهرم دوسالی از من کوچیکتر بود و کلا سوگلی خونه بود و کمتر میشد مادرم بهش ایراد بگیره و حرفی بزنه شب پدرم بعد از دو روزی که نیومده بود خونه اومد با صدای در تو حیاط رفتم تا از پدرم استقبال کنم سلام کردم نگاه کوتاهی به من کرد و گفت:سلام بابا و در حالیکه دوچرخه اش رو گوشه ی حیاط میذاشت گفت: پریسا کجاست نگاهی به سمت اتاق کردمو گفتم: داشت مشقاشو مینوشت صدا زد پریسا پریسا بابا کجایی پریسا اومد دم در و گفت:سلام بابا بله کارم داری؟ پدرم ی مشما رو از زیر کش پشت دوچرخه آزاد کرد و گفت:بیا ببین چی برای عیدت خریدم اینجور محبت کردنا به پریسا تقریبا همیشه بود و با اینکه پریسا فقط دو سال از من کوچیکتر بود اما هر وقت من حتی یه اعتراض کوچیک هم میکردم مادر و پدرم میگفتند حسودی میکنم و من بزرگترم و باید رفتارم بهتر از این باشه برای همین من کمتر میشد که حرفی بزنم و مدام به خودم دلداری میدادم خب آره من بزرگترم اصلا لباس میخوام چیکار و حتی کمتر میشد در مورد نیازام حرفی بزنم و بیشتر اوقات مادرم اونم وقتی خواهر بزرگم میگفت:ننه لباسای پروانه دیگه خیلی کهنه شده از ماشینی دوره گردی که میومد در خونمون لباس میخرید برام اونم بدون نظر خودم و هر چی خودش صلاح میدونست که اغلب دوستشون نداشتم و همیشه میگفت:دختر نباید به مد بگرده مردم میگند حتما دلش شوهر میخواد تو عالم بچگی فکر میکردم مادرم درست میگه و هیچوقت لباسهایی که برام میخرید رو خوب و بد نمیکردم تا مبادا مادرم فکر بد کنه؛ اونشب وقتی پریسا با مانتو و روسری خرید پدرم که دوسایزی هم براش بزرگ بود تو اتاق قدم رو میرفت و مادرم غر میزد که چرا خریدی، پدرم گفت: عموم زنگ زده که عید عقد کنان پسرش با دختر خواهر خانومش و ما رو دعوت کرده که بریم همدان و گفت: برای همین گفتم، حالا که میخوایم بریم برای پریسا یه چیزی بخرم، تموم غم تبعیض بین منو پریسا ی دفعه از وجودم رفت و خوشحال از اینکه دختر عموهام رو میبینم لبخند زدم مادرم گفت:بسلامتی اما مرد ما دختر داریم درست نیست بخوایم چند روز بریم جایی بمونیم پدرم گفت:ای بابا برادرم دعوت کرده و منم گفتم، میریم مادرم سرشو تکون داد و گفت:امان از این فکریه تو ببینم اگه رضا یا اکبر هستند این دو _سه روز رو پروانه بره خونه ی اونا، غم عالم تو دلم نشست میدونستم اصرارم باعث نمیشه مادرم تصمیمشو عوض کنه و حتی بدترم میشه تو فکر بودم که مادرم گفت:چته ماتم گرفتی بلند شو سفره رو بنداز پدر بدبختت بعد از چند شب اومده از جا بلند شدمو رفتم سمت آشپزخونه اینجور رفتارای مادرم.... @roman_kadeh 3 اینجور رفتارای مادرم تازگی نداشت که باعث ناراحتیم بشه و انگار بهش عادت کرده بودم آهی کشیدمو مشغول گذاشتن وسایل سفره داخل سینی شدم مادرم هم اومد تو آشپزخونه تا قابلمه رو ببره سر سفره... اونشب موقع خواب خدا خدا میکردم بالاخره یه اتفاقی بیافته تا من هم بتونم باهاشون برم همدان چون دلم برای دختر عموها و دخترعمه هام تنگ شده بود با همین حال خوابم برد صبح فرداش آخرین روزی بود که میرفتم مدرسه صبح پدرم هم آماده شد تا بره دنبال بلیط و بعدشم سرکار داشتم بند کفشامو میبستم بابا هم داشت ناهارشو میذاشت پشت دوچرخه اش تا ببنده نگاهی به داخل کردم تا مادرم نیاد و رفتم سمت پدرم با منمن گفتم: کی قراره برید همدان پدرم نیم نگاهی به من انداخت و گفت:روز سوم عید آب دهنمو قورت دادمو و درحالیکه با انگشتام بازی میکردم گفتم:میشه منم ببرید پدرم نگاهی به در ورودی کرد و گفت: دلواپس نباش میای کسی نیست که بذاریمت رضا و زنش با ما میان و اکبرم میخوان برند مشهد میدونستم محاله مادرم منو خونه ی الهه بذاره انگار دنیا رو بهم داده بودند از پدرم خداحافظی کردمو راهیه مدرسه شدم سمیرا لای در خونشون منتظرم بود تا با هم بریم مدرسه تا بهش رسیدم با خوشحالی قضیه رفتنمون به همدان رو براش گفتم: سمیرا گفت:خوشبحالتون ما که کل عید رو مهمون داریم و قراره داییم اینا از منجیل بیان خونمون، اونروز تو راه برگشت دوباره اون پسر افتاد دنبالمون اما اونبار خونه ی سمیرا اینا نرفتم چون میترسیدم دیر کنم و مادرم شاکی بشه و همین باعث بشه منو نبرند همدان، سمیرا که رفت تو خونه قدمامو تند کردم تا از اون پسر فاصله ی بیشتری بگیرم خداروشکر سر کوچه یکی از همسایه هامون رو دیدم که زنبیل به دست داشت میرفت سمت خونشون باهاش همقدم شدم تا اینطوری از شر اون پسر خلاص بشم، تا در خونه چند کلمه ای راجع به درس و اینچیزا حرف زدیم و بعد من خداحافظی کردم و حتی ندیدم اون پسر دنبالم باشه و رفتم توی خونمون مادرم بساط پنبه زنی رو جمع کرده بود و داشت حیاط رو میشست سلام کردمو برای اینکه دختر خوبی باشم و دل مادرمو بدست بیارم گفتم:من لباس عوض میکنم میام کمکتون مادرم چیزی نگفت:سریع لباس عوض کردمو برگشتم جارو و شیلنگ رو از مادرم گرفتمو شروع کردم شستن حیاط مادرم گفت:کارت که تموم شد بیا
رختا رو تا کن بذار سر جاش همونطور که سرم بکارم بود گفتم:چشم، کار حیاط که تموم شد پاهامو شستمو و نشستم لب حوض تا آب پاهام خشک بشه چون مادرم وسواس داشت و اگه با پای خیس میرفتم داخل خون بپا میکرد نشسته بودم که،@roman_kadeh
5 گفت:پروانه ننه میگه بیا بادمجونا رو پوست بگیر،،، یکی_دو روز بعد سال تحویل روز سه شنبه غروب بود با ذوق و شوق روی میز کوچیکی که کنار اتاق گذاشتم سفره ی هفتسین چیدیم پدرم قبل از تحویل سال اومد خونه لباسمو عوض کردمو وموهامو دم اسبی بستم جلوی آیینه ایستادمو با انگشتم ابروهامو مرتب کردم و کرم مرطوب کننده ی کنار آئینه رو به دستم مالیم و دستامو کشیدم به صورتم که متوجه شدم مادرم داره با غضب نگام میکنه که یه دفعه گفت:چشمم روشن داری به خودت چی میمالی آروم گفتم:به خدا هیچی همین کرم سرطاقچه گفت: خیلی آرزو به دل آرایش کردنی آره!! بذار هر وقت شوهر کردی هر کوفتی خواستی به خودت بمال و جولون بده یه دفعه پدرم از تو هال بلند گفت:چی شده زن سر سال تحویل مادرم گفت:نگفتم لازم نکرده این ورپریده رو با خودمون ببریم بفرما سر و گوشش میجنبه همینم مونده با این اخلاقاش بیاد وسط فامیلی که هر کدوم چندتا پسر بزرگ دارند با بغض گفتم:مگه چیکار کردم مادرم نهیب زد ببر صداتو امروز جلو آئینه وامیسته فردا یه جور دیگه پدرم گفت:شیطون رو لعنت کن زن،،، مادر باغضب بیشتر نگام کرد سرمو زیر انداختم و دیگه حرفی نزدم و رفتم تو هال و کنار پدرم نشستم و مادرم هم رفت تو آشپزخونه پدرم آروم گفت:مادرتو که میشناسی کاری نکن کفری بشه گفتم: بخدا بابا من کاری نکردم پدرم گفت: میدونم اما بازم بیشتر حواستو جمع کن؛ تا از این حرفها نباشه با اینکه هیچکاری نکرده بودم و اما آروم گفتم:چشم کمی بعد سال هزارو سیصد و هشتاد تحویل شد فردا برای ظهر همه دور هم جمع میشدیم تنها خوشحالیه من وقتی بود که برادرام و خواهرم میومدند خونمون و با اینکه مادرم مرتب گوشزد میکرد موهام بیرون نیاد و حتما جلوی شوهر الهه مانتو تنم باشه اما بازم با همه ی این سختگیریها خوش میگذشت، مرضیه زن اکبر و فهیمه زن رضا هر دو انتخاب مادرم بودند و برای همین مادرم خیلی مشکلی باهاشون نداشت و اونها هم سعی میکردند کاری نکنند که مادرم حرفی بزنه از صبح زود بیدار شدمو بعد از جمع کردن رختخوابها رفتم تو آشپزخونه تا کمک مادرم بدم همیشه آرزو میکردم با من رفتار بهتری داشته باشه و مثل بقیه مادر دخترا باشیم مادرم پای گاز وایساده بود و سیب زمینی سرخ میکرد حس کردم یه لبخندی روی لبش نشسته انگار با دیدن لبخندش ترغیب شدم تا باهاش حرف بزنم یکم حرفهایی که تو سرم میچرخید رو مزه مزه کردمو آروم گفتم:ننه؟ همونطور که سرش به کارش بود گفت:هان گفتم:دلم میخواد بیشتر با هم حرف بزنیم... وسط حرفم اومد و گفت:حرف چی بزنیم سرمو بالا کردم.... 6@roman_kadeh دلم میخواست بگم دوستش دارم بگم دلم میخواد کنارش بشینم و حرف بزنیم دلم میخواست بتونم حرفهامو بهش بزنم اما لبخند روی لبش به اخم تبدیل شده بود، لبمو بردم تو دهنمو با دندون روش فشار دادم مادرم با لحن محکمتری پرسید نگفتی چه حرفی بزنیم!؟ سرمو زیر انداختمو گفتم:هر حرفی،،، گفت:حرفهای تازه میزنی پروانه !! چشمم روشن با خودم گفتم: مگه چی گفتم!!! مادرم دوباره رفت سر گاز و شروع کرد زیر لب چیزی گفتن همون موقع صدای زنگ در بلند شد و داشتم از جا بلند میشدم که مادرم با لحن بدی گفت:بلند شو در رو باز کن قبل از من پدرم که تو حیاط بود در رو باز کرد الهه خواهرم با بچه به بغل وارد خونه شد دویدم سلام کردمو سارا رو از بغلش گرفتم و الهه به صورتم لبخندی زد و با بابا عید مبارکی کرد بعدم همونطور که سارا تو بغلم بود بغلم کرد و گونه امو بوسید و گفت: سال نوت مبارک چشم خوشگله لبخندی که روی لبم نشسته بود تا صدای مادرم که میگفت:چندبار گفتم اینجوری خواهرتو صدا نزن عیب!!! الهه با لبخند گفت: سلام سال نو مبارک و در حالیکه سمت مادرمون میرفت گفت: خب چشماش خوشگله بعدم الان که کسی اینجا نیست خودمونیم بعدم مادرمو بغل کرد و بوسید؛ مادرمون گفت: پس کو شوهرت الهه گفت: میاد یه رادیو از مشتری پیشش بود رفت بده و بیاد مادرم بلند گفت:پروانه بیا برو رختاتو درست کن الهه رو به من گفت:آره بیا بریم تو اتاق کارت دارم رفتیم تو اتاق سارا رو گذاشتم رو زمین و رفتم سر کمد تا روسری و مانتو بردارم الهه در رو بست و گفت:بیا ببین چی آوردم و بعد از تو مشما ی مانتوی کرم و ی شلوار جین و یه شال در آورد و گفت: بفرما مبارکه،،، چشمام با دیدن اون لباسا از تعجب گرد شده بود همونجور که نگام بهشون بود گفتم: ماله منه!!! الهه خندید و گفت: بله ماله خودته نگاهی به الهه کردمو گفتم: اما ننه نمیذاره بپوشم الهه سری تکون داد و گفت: اون با من بعدم بابا خودش گفت: بخرم برات از خوشحالی اشک از چشمام جاری شد لباسا رو از الهه گرفتمو رفتم جلوی آئینه باورم نمیشد ماله من باشه چقد بهم میومد الهه گفت: بذار بعدا بپوش الان ننه بفهمه داد و بیداد راه میندازه لبخندی زدمو لباسا رو گذاشتم تو مشما و زیر لباسام تو کمد گذاشتم و در رو بستم مادرم در اتاق و باز کرد و گفت: باز نیومدی چپیدید تو اتاق !! الهه
گفت:ننه روز عیدی بدخلقی نکن دوتا خواهریم دیگه مادرم با اخم رو به من گفت:بیا کمک همش فقط از زیر کار در میری،آروم گفتم : چشم و رفتم سمت در اتاق کمی بعد کاظم شوهر الهه و بعدش هم برادرام با خانوادهاشون اومدند.... @roman_kadeh
7 اکبر ی دختر پنج ساله به اسم حدیث و رضا هم ی پسر دوساله به اسم مهدی داشت خونمون پر از صدای هیاهو و بازیه بچه ها شده بود بعد از ناهار کمک زن برادرام و الهه ظرفها رو شستم و رفتم تو حیاط پیش بچه ها پریسا داشت با بچه ها عمو زنجیر باف بازی میکرد منم ی گوشه نشستم و سرگرم تماشاشون شدم کمی بعد پدرم سیگار بدست اومد تو حیاط دیدم فرصت مناسبیه بخاطر لباسا ازش تشکر کنم تا لب پله نشست جلو رفتمو گفتم: چای بیارم براتون پدرم لبخندی زد و گفت: نه بابا الان خوردم انگار فهمید میخوام حرفی بزنم گفت: لباسایی که الهه آورد اندازه ات بود لبخندی رو لبم نشست و سرمو تکون دادمو گفت: نشد بپوشم اما خیلی قشنگ بود دستتون درد نکنه اما اگه مامان.... بابا پکی به سیگارش زد و وسط حرفم اومد و گفت:بذار هر وقت گفتم بپوش خودم باهاش حرف میزنم دو روز پیش الهه زنگ زد گاراژ و گفت: لباسات خوب نیس منم گفتم، برات بخره، داشتم با پدرم حرف میزدم که دیدم مادرم رفته تو بحر ما و وقتی متوجه شد من دیدمش رو به پدرم گفت: مثلا مهمون داریم بیایید تو اتاق پدرم بلند شد و ته سیگارش رو انداخت تو سطل و زیر لب استغفراللهی گفت و رفت تو و منم پشت سرش رفتم تو تا غروب مهمون داشتیم بعد از رفتنشون فقط دنبال یه فرصت بودم تا برم تو اتاق و بتونم لباسامو یه نظر ببینم همش با تصور پوشیدنشون لبخند میومد روی لبم... دو _سه روز اول سال گذشت و نزدیک شدیم به زمان سفرمون با اینکه دل تو دلم نبود برای پوشیدن لباسام اما از عکس العمل مادرم هم ترس داشتم یادمه روسری حریری که الهه برام خریده بود رو دفعه ی پیش با قیچی پاره پاره کرد فقط بخاطر اینکه خیلی بهم میومد و مادرم میگفت: نباید چیزی تنم کنم که تو چشم باشم گاهی از زیبایی خودم بدم میومد و فکر میکردم اگه به قول مادرم برو رو نداشتم اینقد هم مادرم حساس نبود حتی وقتی سوم راهنمایی رو خوندم اگه پادرمیونی الهه و برادرام نبود مادرم اجازه نمیداد برم دبیرستان،، اون دو _سه روز همش چشمم به دهن پدرم بود ببینم کی از لباس حرفی میزنه تا اینکه شبی که میخواستیم فرداش بریم همدان سرسفره بابا گفت:وسایلتون رو جمع و جور کردید مادرم گفت:چه خبره مگه حالا فردا صبح آماده میکنیم پدرم بی توجه به حرف مادرم رو به من گفت:لباسایی که برات خریدم رو نشون مادرت دادی؟ حتی جرات نکردم به مادرم نگاه کنم با صدای خفه گفتم: نه اومد چیزی بگه که مادرم گفت:لباس!! چه لباسی!! پدرم گفت: دیدم پروانه لباس نداره براش خریدم مادرم گفت:کی خریدی که من خبر ندارم!! اصلا مگه پروانه لباس نداشته!!...@roman_kadeh
8 پدرم در حالی که لقمه ی کوکو رو میزد داخل ماست گفت:داشته یا نداشته صلاح دیدم بخرم بعدم گفت:پروانه شامتو خوردی لباساتو بپوش تو تنت ببینم پدرم کمتر میشد رو حرف مادرم حرفی بزنه و همین باعث شد مادرم شروع کنه به داد و فریاد و زدن خودش و ناله ونفرین کردن من و هر کس باعث بانی لباس خریدن بوده؛ تو دلم گفتم تازه ننه هنوز نمیدونه شلوار جین هم هست،،، پدرم هم برعکس همیشه اینبار نه حرفی زد و نه ناز مادرمو نکشید بلکه بی تفاوت شامشو خورد و از سر سفر عقب نشست من تا آخر سفره حتی سر بالا نکردم و بعدم سریع سفره رو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه و شروع کردم شستن ظرفها که یه دفعه صدای دعوای پدر و مادرم بالا رفت از کنار در آشپزخونه بیرون رو نگاه کردمو دیدم لباسام تو دست مادرمه و داره به پدرم میگه بی غیرت اینا چیه برای این ورپریده خریدی الان آتیشش میزنم یه لحظه حس کردم قلبم از شنیدن این جمله ایستاد پدرم بلند شد و لباسا رو از دست مادرم گرفت گفت: زن تو دیوونه ای این کارا و حرفها چیه مادرم داد میزد و میگفت: من دیوونه ام!! حالا دخترت رو عروسک کن و دنبال خودت راه بنداز دیر نیست به حرفم برسی و نتونی از بی آبرویی سرتو بالا کنی پدرم گفت: زن دست بردار از این حرفها خون به جیگر این دختر نکن تا دیروز نوبت الهه بود حالا پروانه حتما چهار روز دیگه هم پریسا مادرم فریاد زد، خون به دل !! داری حرفهای الهه رو تحویل من میدی اونم این حرفها رو یادت داده این از خودش که تا اومدم شوهرش بدم با کاراش جون منو گرفت اینم از درس دادنش به تو اصلا انگار نمیفهمه من دارم فکر چی رو میکنم و جوش چی رو میزنم بابا گفت: برو زن برو این فکرا رو از سرت بیرون کن گفتم:داریم میریم سفر این دختر رخت و لباسش جوری نباشه که کسی حرفی بزنه مگه ندیدی دخترای خواهر و برادرامو!؟ مادرم بازم کوتاه نیومد و گفت:مگه کورم که نبینم پدر و مادرای بی غیرتشون چطور چشم و گوششون رو بستند پس بگو تو هم میخوای این ورپریده اونجوری بگرده پدرم دیگه صبر نکرد و از جا بلند شد و لباسا رو داد به من که هنوز دم آشپزخونه بودم و رو به مادرم گفت: سودابه ارواح خاک پدرم گزندی به این لباسا برسه همین عیدی طلاقت میدم میفرستمت قزوین زیر دست برادرت قسم خاک پدر قسم راست پدرم بود و مادرم میدونست پدرم شوخی باهاش نداره پدرم رفت تو حیاط قبل از اینکه مادرم حرفی بزنه رفتم تو اتاقم و سریع قبل از اومدن پریسا یا مادرم لباسا رو تا کردمو زیر رختخوابا گذاشتم چند لحظه نشده بود مادرم فریاد زد کجا رفتی ذلیل شده بیا آشپزخونه رو جمع کن...
9 خلاصه گذشت و اونشب از ته دلم بخاطر پشتیبانی پدرم احساس غرور کردم بلیطمون برای ساعت نه صبح بود و همون شب مادرم یه کیف داد تا منو پریسا لباسا و وسایلمون رو بذاریم توش از ترسم لباسای تازه ام رو نذاشتم تو کیف صبح خیلی زود بلند شدم رختخوابمو جمع کردم حمام کردم و بعد از اومدن لباسای جدیدمو گذاشتم تو کیف و ی دست مانتو و شلوار برای تو راه برداشتم مادرم ناراحت بود و حتی نگاهمم نمیکرد چند بار کردم برای بدست آوردن دلش بگم من اون لباسا رو نمیخوام و با خودم نیارمشون اما این فکر که لباس درست حسابی ندارم منصرف شدم، سعی میکردم کار اشتباهی نکنم که بهونه بیافته دست مادرم و هم چهارچشمی مراقب کیفم بودم که مادرم لباسا رو برنداره تاکسی گرفتیمو راهی ترمینال شدیم وقتی رسیدیم رضا و زنش زودتر رسیده بودند ،تو اتوبوس بابا منو کنار پنجره پیش خودش نشوند و مادرمو پریسا روی صندلی جلویی نشستند تو راه دل داده بودم به مناظر کنار جاده و تو فکر بودم که چقد کنار دختر عمه ها و دختر عموهام بهم خوش میگذره که پدرم آروم کنار گوشم گفت:مادرتو که میشناسی مواظب باش بهونه ای دستش ندی وگرنه روزگار همه امون رو سیاه میکنه سرمو تکون دادمو گفتم: چشم سه ساعتی بیشتر تو راه نبودیم و سر ظهر بود که رسیدیم همدان از دم ترمینال تاکسی دربست کردیم و مستقیم رفتیم خونه ی عموم؛ و استقبال گرمی از طرف عموم و خانواده اش رو به رو شدیم زنعموم رو به منو پریسا گفت:وسایلمون رو ببریم تو اتاق دختراش و اونجا بمونیم اما مادرم گفت: نه مهری خانم دختر باید زیر سر پدر و مادرش باشه زنعموم میدونست منظور مادرم چیه و گفت: اونجام زیر سرخودتون هستند بالا دوتا اتاق بیشتر نیست آماده کردم برای شما و آقا رضا اینا، مادرم اخمی کرد و دیگه حرفی نزد پدرم رو به ما گفت:برید تو اتاق دختر عموهاتون؛ رفتیم تو اتاق و کیفمون رو گذاشتیم نسرین دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:چقد دلم برات تنگ شده بود لبخندی زدمو گفتم:منم همینطور گفت:منو نسترن میریم که اگه خواستید لباس عوض کنید راحت باشید و قبل اینکه جوابی بدم رفتند نگاهم ناخودآگاه به دور اتاق چرخید ی بند به دیوار اتاق بود که بهش شال و روسریهای رنگی آویزون بود و ی میز آرایش که روش چندتا رژ دخترونه و کرم بود، چیزی که من تو خواب هم نمیدیدم دلم میخواست مانتو شلوارمو بپوشم اما ترسیدم تنم کنم تو اون چند روز حتی یه بار هم تنم نکرده بودم ببینم اندازم هست یا نه پریسا لباس عوض کرد و رفت و من هنوز سر کیف حیرون نشسته بودم نسرین اومد تو اتاق و گفت:چرا نشستی گفتم:.... 10 گفتم: نمیدونم چی بپوشم گفت:بذار ببینم چی داری و بعد از تو کیف شلوار جین و شومیزی که مدل پیرهن مردونه بود رو در آورد و گفت: همین خوبه با خودم گفتم:شلوار جین و این پیرهن!! گفتم:نه نه با مانتو میپوشم و بالاجبار همون مانتو و شلوار جین رو شالم تن کردمو از اتاق اومدم بیرون مادرم تا نگاش به من افتاد چشم غره ای رفت که ترسیدم عموم چهار تا بچه داشت دو تا پسر و دوتا دختر، دختراش از پسرا کوچیکتر بودند که یکیشون دوسال از من بزرگتر بود و یکی دیگشون شیش ماهی از من کوچیکتر بود اونقد رفتار زنعموم با بچه هاش خوب بود که تو دلم آرزو کردم کاش مادرم فقط یه ذره مثل زنعموم بود و هر بار که زنعموم با قربون صدقه با نسرین و نسترن حرف میزد نگاهم به سمت مادرم میچرخید که داشت حرص میخورد حواسم به مادرم بود که عموم گفت:ماشاالله دخترا بزرگ شدند بخصوص پروانه پدرم لبخندی زد و گفت:سلامت باشی داداش بچه ها بزرگ میشند و ما پیر عموم خندید و گفت:کجا پیریم به این جوونی محمد پسر عموی بزرگم که مراسم نامزدیش بود سینی چای رو دور گرفت تا همه چای بردارند پدرم گفت:وقتی جوون بودی که هم سن و سال محمد بودیو میخواستیم برات خواستگاری راستی داداش مصطفی کجاست؟ زنعموم زودتر گفت:بچه ام سربازیه افتاده آستارا قرار نبود بهش مرخصی بدن اما از پاقدم شما بعد سال تحویل زنگ زد و گفت:مرخصی دادن بهش و الانم منتظریم برسه بابا گفت:خب پس بسلامتی،،، عمو رو به زنعمو گفت: منیژه خانم سفره رو بندازید باید گفت:اگه میدونید مصطفی میرسه صبر کنید عمو گفت: تا سفره پهن بشه میرسه نسرین به من گفت:میای بریم تو آشپزخونه گفتم باشه نیم خیز که شدم نگاهم به مادرم افتاد که داشت با غضب نگام میکرد ملتمسانه نگاش کردمو به ناچار با دختر عموم رفتم تو آشپزخونه تا کمک کنم زنعمو گفت:پروانه جون زحمت نکش خسته ای لبخندی زدمو گفتم:زحمتی نیست و شروع کردم آوردن وسایل سفره هنوز سفره کامل پهن نشده بود که زنگ در خونه رو زدند دختر عموهام با شادی سمت در دویدند و گفت:داداش اومده زنعمو و عمو هم پشت سرشون رفتند تو حیاط منم در حالیکه پارچ دوغ تو دستم بود یه گوشه وایساده بودمو بیرون رو نگاه میکردم
مادرم جوری که کسی متوجه نشه کنارم ایستاد و پشت موهامو از روی شالم محکم چنگ زد و کشید و گفت:برو یه گوشه بتمرگ اینقد جولون نده ورپریده جوری موهام کشیده میشد که پوست سرم میسوخت مادرم که رفت پارچ رو تو سفره گذاشتم و رفتم سمت پدرم تا کنارش بشینم همون موقع عموم اینا به همراه مصطفی وارد شدند و مصطفی شروع کرد با لبخند با همه سلام و احوال پرسی و عید مبارکی کردن...
12 فکر و خیال ناجور بکنه و همه چی رو به کامم تلخ کنه میترسیدم بعد از ناهار تو آشپزخونه مشغول کمک بودم البته زن رضا و دخترعموهام هم بودند که یکی_دو باری مصطفی برای بردن چای اومد تو آشپزخونه و با خواهراش حرف زد و شوخی کرد اما حتی من سرمو بالا نکردم مصطفی که رفت بیرون مادرم اومد تو آشپزخونه و گفت:برم بالا کارم داره فکر میکردم مثل همیشه حتما میخواد حرفی بزنه و بگه خودمو جمع کنم و نخندمو و سنگین باشم پشت سرش رفتم بالا وارد اتاق که شدم در رو بست و قبل از اینکه حتی حرفی بزنه زد تو گوشم و گفت:این تو گوشی زدم که خوشم نمیاد دختر سبک باشه دفاع فایده ای نداشت و کار رو بدتر میکرد سرمو زیر انداختمو گفتم:چشم اما انگار این چشم گفتن راضیش نکرد و گوشمو از روی روسری گرفت و گفت:نبینم این پسره داره دورت میپلکه نبینم سرتو بالا کنی اصلا حق نداری از بغل منو بابات تکون بخوری تا این چند روز تموم بشه از این خراب شده بریم گوشم داشت از درد میسوخت ملتمسانه گفتم:چشم ننه گوشمو ول کرد و با حرص از در اتاق رفت بیرون دستمو گذاشتم روی گوشم دلم میخواست بشینم همونجا و گریه کنم اما نمیتونستم نباید میذاشتم زنعمو یا دختر عموهام بفهمند نفس عمیقی کشیدمو بغضمو قورت دادمو رفتم پایین هنوز دختر عموهام تو آشپزخونه بودند رفتم پیششون نسرین تا منو دید گفت:کجا رفتی بیا بریم تو اتاقم لباسای فردا شب منو نسترن رو ببین گفتم:باشه از آشپزخونه اومدیم بیرون مادرم و زنعمو مشغول حرف زدن بودند و متوجه ما نشدند مردها هم تو هال نبودند ولی صداشون از حیاط میومدوقتی رفتیم نسرین در کمدشو باز کرد و یه دست لباس که به چوب لباسی بود در آورد و گفت: خوبه لباسش یه جور کیپور کالباسی بود با یه کت کوتاه از بس زیبا بود نگاهم روی لباس موند نسرتن هم لباسشو که ی پیراهن قرمز و مشکی بود رو در آورد و گفت اینم لباس منه خیلی لباسشون قشنگ بود نسرین پرسید تو و پریسا چی میپوشید، پریسا گفت:من یه بلوز و شلوار دارم و رفت سر کیفمون تا نشون بده اما من مونده بودم منکه لباس مجلسی غیر از لباس الهه با خودم نیاوردم برای همین دلم نمیخواست نشون کسی بدم که همون موقع زنعمو اومد تو اتاق وگفت:دارید چیکار میکنید دخترا نسرین گفت:داریم لباسامون رو بهم نشون میدیم زنعمو نگاهی به لباسای تو دست دخترا کرد و وقتی دید من همونجوری ایستادم انگار فهمیده باشه من لباس با خودم نیاوردم گفت:یادش بخیر بچه بودیم با دختر عمه هام و دختر عموهام لباسامون رو عوض میکردیم شده بود یه لباس رو هممون تن میکردیم هیچکس هم نمیدونست این لباس مال کدوممون... 13 نسترن گفت: یعنی ما هم لباسامون رو عوض کنیم مادرش گفت:آره خیلی هم خوب میشه اما خب الان دختر عموهات که نمیتونستند با یه چمدون کوچیک همه ی لباسای کمدشون رو بیارند اما میتونید اگه میخوان لباسای خودتون رو بهشون بدید نسرین یه دفعه گفت:واای مامان یادته برام یه کت و شلوار خریدی برام کوچیک بود نسترن هم گفت؛نمیخواد فکر کنم اندازه ی پروانه باشه!!! میدونستم مادرم کفری میشه برای همین گفتم: نه ممنون من خودم لباس آوردم زنعموم مکثی کرد و با لبخند رو به نسرین و نسترن گفت: ای وااای از دست شماها نسرین گفت: چه شده مامان مادرش گفت:بعدا میفهمید و از اتاق رفت بیرون فکر میکردم موضوع لباس دیگه تموم شده باشه و برای فرار از نشون ندادن لباس به نسرین گفتم: من تشنه ام میرم آب بخورم از اتاق اومدم بیرون مادرم مشغول بازی با مهدی بچه ی رضا بود و زن رضا هم کنار مادرم نشسته بود و زنعموم هم نبود از توی طاقچه پارچ رو برداشتم ی لیوان آب برای خودم ریختم و اومدم برم کنار زن داداشم بشینم که پدرمو عمو اومدند داخل هال انگار قرار گذاشته بودند برند خونه ی دایی پدرم( دایی بزرگ) عید دیدنی مادرم گفت: برو حاضر شو تا بریم عمو رو به مادرم گفت: بچه ها بمونند خونه زن داداش فقط خودمون میریم و برمیگردیم مادرم دیگه حرفی نزد و آروم به من گفت: از کنار فهیمه تکون نمیخوری تا ما برگردیم سرمو به علامت چشم تکون دادم اما همون موقع رضا هم اومد داخل و به فهیمه گفت: حاضر بشه تا اونا هم برند دیدن دایی بزرگ میدونستم مادرم دلش نمیخواد منو بذاره خونه ی عموم اومدم بگم منم میام که زنعموم رو به نسرین و نسترن گفت: پس من جور کردن کارای شام رو میسپرم به شما دخترا ببینم با کمک دختر عموهاتون چیکار میکنید دیگه اگه اونموقع حرفی میزدم فکر میکردم میخوام از زیر کار در برم مادرم دیگه نشد منو تنها گیر بیاره و حرفی بزنه موقع رفتن تا تو حیاط رفتیم خانوادهامون که رفتند محمد رو به نسرین گفت: منم برم خرید چیزهایی که مادر گفته و رو به مصطفی گفت: فکر نکن از سربازی دیگه از هر کاری معافی ببین اگه کاری هست بکن مصطفی با شوخ طبعی گفت: چشم جناب سروان
محمد سرشو تکون داد و از در خونه بیرون رفت، سرمو که برگردوندم یه لحظه نگاهمون با مصطفی به هم گره خورد نگاهش جوری بود که حس کردم قلبم از جا کنده شد نگاهمو ازش گرفتمو سرمو زیر انداختم؛مصطفی به نسرین گفت: منم برم دوش بگیرم برگشتم هر کاری بود کمکتون میکنم نسرین گفت:زحمتت میشه تا تو برگردی دیگه کاری نمونده مصطفی رفت و ما هم برگشتیم داخل نسرین گفت:بیا از الان بریم...
14 بریم تو آشپزخونه کاری کنیم انگشت به دهن بمونند سرمو تکون دادمو گفتم:باشه بریم، مشغول شدیم نسرین گفت:مامانم گفته قرمه سبزی بار بذارم گفتم:مگه بلدی گفت:مامانم از پارسال هر دفعه یه غذا رو یادم داده نسرین با مهارت قرمه سبزی رو بار گذاشت و بعد بادمجونا رو پوست کندیم همون موقع محمد هم با خریدا رسید و از نسرین پرسید چیز دیگه ای لازم نداریم نسرین گفت:نه داداشی محمد گفت:پس من برم یه سری بیرون و برگردم و رفت نسرین گفت:من برم بادمجونا رو تو حیاط سرخ کنم بو نپیجه منم گفتم:پس منم کاهوها رو میشورم نسرین رفت و منم مشغول شدم داشتم کاهو ها رو میشستم که حس کردم تنها نیستم رو که برگردوندم دیدم مصطفی در حالیکه حوله ای روی شونه و سرش افتاده پشت سرم ایستاده از دیدنش جا خوردم دلم نمیخواست باهاش تنها باشم و میترسیدم کسی ببینه و حرفی درست بشه شیر آب و بستم و اومدم از آشپزخونه برم که صدام کرد، ضربان قلبم با بردن اسمم تند شد نمیدونستم چیکار کنم گفتم:باید برم کمک نسرین گفت:فقط یه دقیقه همونجور که سرم پایین بود گفتم:بفرمایید بدون مقدمه گفت:دوستت دارم پروانه حس کردم یه دفعه صورتم داغ شد ادامه داد... دوماه دیگه سربازیم تموم میشه آخر تابستون کارامو ردیف میکنم و میام خواستگاریت اونقدر غافلگیر شده بودم که هیچی نتونستم بگم اما حرفهاش بهم حس خیلی خوبی داده بود مصطفی گفت:پروانه؟ یه حرفی بزن هر بار که اسممو میبرد قلبم تندتر میزد جوری که انگار داشت از سینه میزد بیرون دوباره گفت:باشه پروانه؟ فقط تونستم سرمو تکون بدم بعدم از کنارش گذشتمو رفتم تو حیاط پیش نسرین اینقد صورتم داغ بود که حس کردم الان که نسرین همه چی رو بفهمه نسرین رو برگردند و گفت:اومدی؟ گفتم:کاهوها رو خیس کردم بده من بادمجونا رو سرخ کنم بلند شد و گفت:دستت درد نکنه من برم برنج خیس کنم بعدم وسایل رو بیارم همینجا سالاد درست کنیم بعد رو به نسترن که داشت با پریسا بازی میکرد گفت: زیر انداز رو پهن کن تو ایوان تا من بیام نسرین که رفت نگاهی به تابه انداختمو رفتم پای شیر آب تا آبی به صورتم بزنم مدام حرفهاش توی ذهنم تکرار میشد نمیدونم این چه حسی بود یه دفعه اومده بود سراغم عشق محبت دوست داشتن خودم هم ازش سردر نمی آوردم یه دفعه یاد مادرم افتادم نباید میذاشتم بفهمه چون حتما بهم سخت میگرفت یه کم که گذشت نسرین با اسباب سالاد اومد تو ایوان و بعدش هم مصطفی با ی پیراهن چهارخونه ی آبی و سفید و شلوار جین اومد و نشست درست روبه روی ما لب حوض من از خجالت حرفهایی که بهم زده بود سرمو زیر انداختم نسرین گفت:.. 15 ❤نسرین گفت:چه نو نوار کردی مصطفی!! نکنه میخوای بری عروسی!! مصطفی گفت:شایدم بخوام برم نسرین گفت:عههه عروسی کی!؟ مصطفی گفت:وقتی دعوتت کردن میفهمی، نسرین شونه ای بالا انداخت و گفت:باشه نگو و مشغول خورد کردن کاهوها شد سرم به کارم بود اما میدونستم مصطفی نگاهش به منه بادمجونا سرخ شده بود داشتم پیاز پوست میگرفتم که یه دفعه انگشت شصتمو بریدم مصطفی از لب حوض بلند شد و جلو اومد و گفت چی شدی نسرین صدا زد نسترن چسب زخم بیار انگشتمو گرفته بودم تا خون نزنه بیرون مصطفی ی دستمال کاغذی از جیبش در آورد گرفت سمت منو گفت:بذار روش و از نسرین پرسید چسب زخم کجاست و رفت تا بیاره نسرین گفت:بیا خونش رو بشور تا چسب بزنیم کنار شیر آب خون دستمو شستم مصطفی با دستمال و چسب اومد لب حوض نشستم دستمو خشک کردم مصطفی جلوی پام نشست و برام روی بریدگی انگشتم چسب زخم زد؛ حسی که از توجهش سراغم اومده بود باعث شد درد انگشتم یادم بره مصطفی رو به نسرین گفت:دستت درد نکنه خوب مهمون نوازی کردی نسرین گفت: تو رو خدا ببخش نباید به کار میگرفتمت گفتم:نه بابا این چه حرفیه پیش میاد مصطفی گفت:کاری داری بگو خودم بکنم دیگه حق نداری از پروانه کار بکشی نسرین نگاهی به من کرد لبخندی زد و گفت:چشم حس خوبی داشتم از توجهش لذت میبردم و احساس غرور میکردم لب ایوان نشستم دیگه نذاشتن کاری بکنم مصطفی شروع کرد خودش به خرد کردن پیازا بعدم رفت تا اجاق گاز و قابلمه رو از تو زیر زمین بیاره به نسرین گفتم: بذار من سالادا رو بریزم تو ظرف تو کار خورشت بادمجون رو تموم کن نسرین اشاره ای به زیرزمین کرد و گفت:میخوای آقا مصطفی سر از تنم جدا کنه ندیدی چی گفت!!؟ گفتم نمیتونم بیکار باشم نسرین گفت:باشه مصطفی از زیر زمین و اجاق رو وصل کرد و اومد تا قابلمه رو آب کنه نسرین قابلمه بادمجون رو برد داخل مصطفی تا دید کسی نیست لب ایوان نشست و گفت:بهتری با خجالت سرمو تکون دادم آروم گفت:مواظب خودت باش من نمیتونم ناراحتیتو ببینم قلبم با حرفهاش از جا کنده میشد
نفس عمیقی کشید و رفت تا قابلمه رو بذاره رو اجاق خجالت میکشیدم باهاش تنها باشم ظرفهای آماده ی سالاد رو برداشتمو و رفتم داخل غوغایی تو وجودم به پا شده بود حس میکردم هر کس نگام کنه میفهمه چی شده به نظرم رسید مصطفی اخلاق مادرمو میدونه و همینم بود نیم ساعتی قبل از رسیدن بزرگترا از خونه رفت بیرون عمو اینا و بابا اینا غروب برگشتند زنعمو از اینکه همه چی آماده است به وجد اومده بود و مدام قربون و صدقه امون میرفت اما مادرم جوری نگام میکرد که انگار....
❤️❤️: 16 که انگار گناه بزرگی رو مرتکب شدم برای همین رفتم تو حیاط تا صورتمو آب بزنم فکر میکردم نگاه بد مادرم بخاطر گر گرفتگی صورتمه زنعمو داشت برنج دم میکرد دست و صورتمو شستم و لب حوض نشستم که در خونه رو زدند زنعمو گفت: قربون دستت زنعمو در رو باز میکنی؟ بلند شدم و جلوی در رفتم در رو که باز کردم دیدم مصطفی است ناخودآگاه نگاهم به صورتش افتاد نگاهم کرد و لبخندی زد و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم از پشت پرده ی جلو در اومد تو حیاط و مصطفی اومد تو همون موقع مادرم که از داخل ساختمان اومد تو ایوان این صحنه رو دید ترس همه ی وجودمو گرفته بود مصطفی به مادرم سلام کرد و رفت داخل مادرم با غضب نگاهم میکرد زنعمو گفت: بفرمایید بریم داخل منم دیگه کارم تموم شده برای فرار از حرفهایی که ممکن بود از مادرم بشنوم فرار کنم زودتر رفتم توی آشپزخونه همون موقع هم زنگ در رو زدند و عمه ام و و خانواده اش و بعد از اون هم عموهام با خانواده هاشون اومدند و همه دور هم جمع شدند و دیگه نشد مادر چیزی بهم بگه اما همش حواسم جمع بود که چیزی پیش نیاد بخصوص که عمه ام و عموهام هر کدوم پسر بزرگ داشتند و مادرم چهار چشمی حواسش به من بود که به قول خودش من رفتار سبکی نکنم یا اتفاقی نیافته کنار فهیمه نشسته بودم که عمه ام گفت:پروانه جون عمه بیا بشین پیش من با تردید از جا بلند شدمو زیر نگاههای مادرم کنار عمه ام نشستم که عمه مرتب قربون صدقه ام میرفت یه دفعه هم رو به پدرم گفت: داداش گفته باشم پروانه عروس خودم قولشو به کسی ندی ناخودآگاه زیر چشمی دنبال مصطفی گشتم تا عکس العملشو ببینم مصطفی دستاشو تو هم گره کرده بود و همینطور که سرش پایین بود داشت حرص میخورد پدرم در جواب عمه ام فقط لبخند زد عموم حرف رو عوض کرد و بحث رو کشید سمت نامزدی محمد وگفت:فردا غروب همه جمع بشید همینجا که با هم بریم و اینجوری همه شروع کردند راجع به مراسم محمد و اینجور چیزا سر پهن کردن سفره هم بخاطر اینکه با پسرای فامیل رو به رو نشم تو آشپزخونه خودمو یه جوری سرگرم کردمو وقتی سفر پهن شد کنار دخترعموهام جوری که تو دید نباشم نشستم مصطفی هم تا وقتی مهمونا بودند تو خودش بود و دیگه از اون شوخ طبعی خبری نبود آخر شب وقتی همه رفتند نشسته بودیم که زنعمو با دوتا بسته ی کادو پیچ شده اومد تو اتاق و گفت:از ظهر که اومدید نشده بود عیدی دخترا رو بدم مادرم گفت: عیدی برای چی زحمت کشیدید زنعمو گفت:ناقابل و کادوهامون رو بهمون داد 17 اونقد غافلگیر شده بودم که نمیدونستم چی بگم نسرین رو به منو پریسا گفت:می آیید تو اتاق ببینیم چی هست؟ بابا گفت:بلند شید زنعموتون زحمت کشیده از زنعمو تشکر کردمو با پریسا و دختر عموهام رفتیم توی اتاق و کاوها رو باز کردیم برای پریسا یه بلوز و شال زیبا و برای منم یه کت شلوار و شالی باهاش ست بود نسرین گفت: آهان پس بگو مامان چرا پس نداد این کت و شلوار رو برای تو زیر سر گذاشته بود فهمیدم این همون کت و شلوار که نسرین بعد از ظهر میگفت، نگاهی به کت و شلوار کردم رنگش کالباسی رنگ بود و مدل زیبایی هم داشت نسرین مجبورمون کرد لباسامون رو تن کنیم تازه پوشیده بودیم که زنعمو زد به در و اومد تو و تا منو پریسا رو لباس پوشیده دید گلی تعریف کرد و بعدم گفت:بیایید تا بقیه هم ببینند از مصطفی خجالت میکشیدم که اونجوری بیرون بیام اما زنعمو اصرار کرد تا دم اتاق که اومدم همون موقع دیدم مصطفی بلند شد و از اتاق بیرون رفت از اینکه اینقد خوب شرایطمو درک میکنه خوشحال بودم همه غیر از مادرم از کت و شلوارم تعریف کردند،، لباسا رو در آوردمو به چوب لباسی کردم نسرین هم داشت تو اتاق خودش رختخواب میانداخت که بخوابیم مادرم از بیرون اتاق گفت:پروانه بیا بالا کارت دارم؛ گفتم:چشم الان میام با خودم گفتم: یعنی چیکارم داره خدا خدا میکردم مادرم باز نخواد دعوام کنه دو _سه دقیقه ای شد تا برم بالا وقتی پشت در رسیدم صدای دعوای پدر و مادرمو شنیدم چاره ای نداشتم رفتم داخل مادرم طبق معلوم هر دعوایی داشت خودشو میزد و میگفت:چرا زن داداشت باید برای بچه های من لباس بخره پدرم گفت: عیدیه دیگه هر کس یه چیزی میده مادرم گفت:چرا عیدی پول نداده لباس داده بابا با حرص گفت:پول بده که به کام تو بشه سی ساله زندگی منو سیاه کردی هرچی در میارم میگیری طلا میکنی بسه ات نشده!!؟ اصلا میخواستی خودت بخری که کسی نخره براشون منم همینجوری وایساده بودم کنار دیوار و حرفی نمیزدم که یه دفعه مادرم نگاهی به من کرد و گفت:چرا نیشت بازه!! و انگار دیوار کوتاه تر از من پیدا نکرده باشه یه دفعه خیز برداشت طرف منو شروع کرد زدنم پدرم منو از زیر دستش آزاد کرد و گفت:چت شده دیوونه شدی سودابه!! کنار اتاق نشستم بدنم درد گرفته بود مادر و پدرم همچنان با صدای آروم دعوا میکردند و مادرم حرف خودشو میزد
که نسرین از تو پله ها صدام کرد بلند شدم برم که مادرم با لحن بدی گفت:بتمرگ اما پدرم گفت:برو همونجا هم بخواب، از اتاق اومدم بیرون خیلی سعی کردم دختر عموم از حالم چیزی نفهمه، و تا رسیدیم پایین خواب و خستگی رو بهونه کردمو....
18 خواب و خستگی رو بهونه کردمو پتو رو کشیدم رو سرم اما بخاطر رفتار مادرم اشکام بی اختیار جاری شد بی صدا اشک میریختمو رفتار مادرمو زنعموم رو تو ذهنم مقایسه میکردم اما فکر اینکه مصطفی دوستم داره و حرفهایی که بهم زد آرومم کرد صبح با صدای آروم زنعموم و با قربون صدقه رفتنهاش وقتی داشت نسرین رو صدا میکرد از خواب بیدار شدم سرمو که بلند کردم زنعمو گفت:الهی بمیرم بیدار شدی لبخند کم رنگی نشست روی لبم و گفتم: سلام اگه کاری هست بگید من انجام بدم نسرین رو بیدار نکنید گفت: نه زنعمو میخوام بلند بشه بره همون میخوام موهاشو خیس ببافم حالت دار بشه نمیدونم چرا به مهربونیش نسبت به نسرین و نسترن حسودیم شد زنعمو گفت: البته اگه به همه ی کارام برسم بعدازظهر موهای همتوون رو خوشگل میکنم لبخندی زدمو از جا بلند شدمو گفتم: پس بذارید کمکتون کنم زنعمو لبخندی زد وگفت: باشه عزیزم ممنونم روسریمو روی سرم درست کردمو از اتاق اومدم بیرون رفتم تو حیاط تا آبی به دست و صورتم بزنم عمو داشت اجاق گاز و قابلمه ها رو جمع میکرد که ببره تو زیر زمین سلام کردم عمو با مهربونی جوابمو داد و رفت تا اجاق رو ببره تو زیر زمین تازه صورتمو شسته بودم که کلید تو در چرخید و باز شد مصطفی با چندتا نون تو دستش رسید از لب حوض بلند شدم نگاهی به من انداخت و اومد سمتم همون موقع عمو هم از تو زیر زمین اومد بالا مصطفی بدون اینکه دست و پاشو گم کنه گفت: بفرما دختر عمو نون تازه سرمو زیر انداختمو گفتم: ممنونم مصطفی رو به عمو گفت:نون تازه بفرما حاجی عمو با خنده گفت:حاجی پدرته نونا رو ببر پهن کن خمیر نشه... مصطفی با خنده رفت عمو پرسید کلاس چندم بودی عمو؟ گفتم: اول دبیرستان لبخندی زد و گفت:انشاالله برای خودت کسی بشی تشکر کردم عمو قابلمه ها رو برداشت و رفت تو زیر زمین و منم اومدم تو زنعموم داشت هال رو جمع جور میکرد نرفتم تو آشپزخونه چون میدونستم حتما نصطفی اونجاست رفتم توی اتاق نسرین بیدار شده بود و داشت رختخواشو جمع میکرد کمکش کردم و بعد همونجا تو اتاق سرمو گرم کردم... اونروز بعد صبحانه مصطفی و محمد به خواست زنعمو برای سفارش گل و کارهای دیگه از خونه رفتند بیرون از قیافه ی مادرم و برخوردش با من معلوم بود دیشب حسابی با بابا دعوا کردند، بعد از ناهار بود که زنعمو صدامون کرد تو اتاق و جعبه ای که گیر و گل سر مرواریدی بود آورد و گفت: خب اول کدومتون رو خوشگل کنم نسرین گفت: مامان موهای منو آخر باز کن نسترن گفت اول دختر عموها منکه از عکس العمل مادرم میترسیدم گفتم:نه من همینجور دم اسبی میبندم زنعمو گفت:... 19 زنعمو گفت: بیا دم اسبی چیه بذار قشنگ برات ببندم و شالمو برداشت و مشغول شد یه کم که گذشت مادرم اومد تو اتاق و تا دید زنعمو مشغول با لحن بدی گفت: این کارا چیه میکنی زنعمو با خنده گفت: کدوم کارا!!؟ گفت:یه کاری میکنی چشم و گوش دختر باز بشه زنعمو لبخندی زد و گفت:چه حرفها میزنی خواهر شیک و مرتب گشتن چه ربطی به چشم و گوش داره دختر باید همیشه بدرخشه خداروشکر دخترای نجیبی هم داریم باید بهشون بها بدیم؛ حرفهای زنعموم به مذاق مادرم خوش نیومد و گفت: برم ببینم اصغر کجاست؛ زنعموم موهامون رو درست کرد و گل زد وقتی تو آئینه خودمو دیدم کلی کیف کردم چقدر اینجوری زیباتر شده بودم کت و شلوار عیدی زنعموم رو پوشیدم و روش مانتویی که پدرم خریده بود رو تنم کردم چقد احساس خوبی داشتم انگار رو ابرها راه میرفتم فهیمه زن رضا، مهدی رو سپرد به منو رفت آماده بشه مهدی فکر کردم تشنه است بردمش تو آشپزخونه تا بهش آب بدم هنوز تو آشپزخونه بود که مصطفی اومد تو آشپزخونه سرمو زیر انداختم همونطور که در یخچال رو باز کرده بود آروم گفت:چقد خوشگل شدی لبخندی روی لبم نشست و مهدی رو بغل کردمو از تو آشپزخونه اومدم بیرون کم کم همه ی فامیل اومدند خونه ی عموم حامد پسر عمه ام که دیشب همراه عمه اینا نیومده بود هم امشب همراه عمه اینا بود عمه تا منو دید شروع کرد تعریف از من به لحظه نگاه کردم دیدم حامد داره منو نگاه میکنه میدونستم مصطفی ناراحت میشه و برای همین تو اولین فرصت که همه مشغول احوال پرسی شدند رفتم توی اتاق یه کم بعد نسرین اومد تو اتاق و گفت: از حرفهای عمه فرار کردی سرمو تکون دادم گفت:خودتو ناراحت نکن عمه هر چند وقت به یکی میگه عروسم دو روز دیگه یادش میره فکر کرده با اون پسرش همه ی دخترا منتظرند این بره خواستگاریشون تو دلم گفتم:ولی انگار مصطفی مثل تو فکر نمیکنه،،، فکر مصطفی لبخند آورد روی لبم حس میکردم یه تکیه گاه محکم پیدا کردم نسرین که متوجه لبخندم شده بود گفت:میخندی!!انگار خیلی هم از حرفهای عمه ناراحت نشدیا اخمامو کشیدم تو همو گفتم:ای بابا تو فکر دیگه ای بودم،،،