داستان پروانه
🦋پروانه🦋
. این داستان واقعی هست
#شروع_داستان_پروانه
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
❤️❤️:
🦋 پروانه 🦋
داستان واقعی
@roman_kadeh
#سرگذشت_پروانه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋
من پروانه هستم
یکم شهریور شصت و پنج تو یکی از شهرهای استان زنجان بدنیا اومدم از پدری همدانی و مادری قزوینی از لحاظ ظاهری دختری با قد و هیکل متوسط بودم با موهایی خرمایی و چشمهایی
قهوه ای از بچگی مرتب از همه میشنیدم که چشمای زیبایی دارم؛ تو یک خانواده ی هفت نفره بزرگ شدم و فرزند چهارم خونه بودم دوتا برادر و یک خواهر از خودم بزرگتر به اسمهای رضا و اکبر و الهه دارم و یک خواهر کوچکتر به اسم پریسا پدرم(اصغر) تو یه گاراژ کارگر بود و بیشتر شبها هم همونجا نگهبانی میداد و بنابراین کمتر میشد بیاد خونه مادرم(سودابه)خانه دار بود و گاهی هم تو خونه پنبه زنی میکرد و لحاف و تشک میدوخت که اینکار رو از پدرش یاد گرفته بود داستان زندگی من از سال هشتاد روایت میشه امیدوارم در کنار من و داستانم باشید و خوندن داستان زندگیه پر فراز و نشیبم بتونه علاوه بر پرکردن اوقات فراغت مفید باشه براتون....
(از زبان...نویسنده)
داستان پروانه پر از اتفاق و فراز و نشیب و از سال هشتاد تا الان رو نقل میکنه پس طبیعیه که روال داستان تند پیش بره که خسته کننده نشه قصد و نیتم برای نگارش داستان این بوده که بگم میشه از پس اتفاقات ریز و درشت زندگی قوی بود و محکم در برابر طوفان زندگی ایستاد تم داستان کمی متفاوت تر از داستانهای قبلی و پر از حس زندگی و درس و نکته است لازم دیدم بگم به اصرار پروانه جان تمام اسامی واقعی هستند چون ایشون تاکید داشتند اگه روزی خانواده اش داستان رو خوندند متوجه بشند
🦋🦋🦋🦋🦋🦋
روزهای آخر سال هفتاد و نه سال اول دبیرستان بودم تازه مدرسه تعطیل شده بود و داشتم با یکی از همکلاسیهام میرفتیم سمت خونه و با هم در مورد تعطیلات عید حرف میزدیم که سمیرا گفت: پروانه یه پسره از دم مدرسه داره دنبالمون میاد گفتم:خب به ما چه بذار بیاد ما که کاری باهاش نداریم سمیرا دیگه حرفی نزد و به راهمون ادامه دادیم و اون پسر هم همچنان پشت سر ما میومد حتی هیچکدوم رو برنگردوندیم ببینیم چه شکلیه یا حرفی بزنیم خونه ی سمیرا قبل از خونه ی ما بود و وقتی سمیرا دید پسره هنوز داره دنبالمون میاد گفت: بیا خونه ی ما تا بره بعد برو خونتون با اینکه میدونستم حتی اگه دو دقیقه دیر کنم مادرم بازخواستم میکنه ولی قبول کردم چون نمیخواستم اون پسر تا دم خونمون بیاد و میترسیدم مادرم اون رو ببینه و خیال ناجور کنه سمیرا کلید انداخت و در رو باز کرد و با هم رفتیم داخل مادر سمیرا موکت آشپزخونه رو انداخته بود تو حیاط و داشت میشست سمیرا به محضی که مادرشو دید تمام ماجرا رو برای مادرش گفت، مادرش لبخندی زد و گفت:خوب کاری کردید بهترین کار همینه جواب اینجور آدما کم محلیه در حد پنج دقیقه وایسادم بعدش مادر سمیرا چادر انداخت سرش و تا دید تو کوچه خبری از اون پسر نیست ایستاد تا من برم وقتی رسیدم خونه در خونه باز بود رفتم داخل مادرم داشت تو حیاط تشک میدوخت میدونستم بازخواست میشم آروم سلام دادمو اومدم برم تو که یه دفعه مادرم گفت: معلوم هست کجایی!؟ چرا اینقدر دیر کردی؟ نمیتونستم دروغ بگم یا بهونه بیارم برای همین گفتم: رفته بودم خونه ی سمیرا مادرم گفت: خونه ی سمیرا چه خبر بود سرظهری مگه شما پنج ساعت تو مدرسه همو ندیده بودید آب دهنمو قورت دادمو گفتم: آخه آخه ی پسره دنبالمون کرده بود مادرم دست از کار کشید و گفت: چه غلطا،،، حتما هر و کر راه انداخته بودید وگرنه مگه کسی بیکاره راه بیافته دنبالتون
آشفته گفتم:نه به خدا ننه ما داشتیم راه خودمون رو میرفتیم نگاهی به من انداخت و گفت: ببند نیشتو از بس کار خوبی کرده برای من نیششو هم وا میکنه میدونستم دفاع فایده ای نداره برای همین گفتم: چشم و رفتم داخل تو ذهنم داشتم تفاوت رفتار مادرمو با مادر سمیرا مرور میکردم ناخواسته آهی کشیدمو برای اینکه موضوع کش نخوره رفتم تو آشپزخونه ببینم اگه کاری هست انجام بدم تا حداقل مادرم اینجوری آروم بشه تا غروب همینجوری سر خودم رو گرم کردم اما مادرم چنددفعه ای تو حرفهاش جوری برخورد کرد که انگار تقصیر من بوده با خودم گفتم: اشکالی نداره حالا ی چندبار میگه و بعد آروم میشه،،،
@roman_kadeh
#سرگذشت_پروانه
2
پریسا خواهرم دوسالی از من کوچیکتر بود و کلا سوگلی خونه بود و کمتر میشد مادرم بهش ایراد بگیره و حرفی بزنه
شب پدرم بعد از دو روزی که نیومده بود خونه اومد با صدای در تو حیاط رفتم تا از پدرم استقبال کنم سلام کردم نگاه کوتاهی به من کرد و گفت:سلام بابا و در حالیکه دوچرخه اش رو گوشه ی حیاط میذاشت گفت: پریسا کجاست نگاهی به سمت اتاق کردمو گفتم: داشت مشقاشو مینوشت صدا زد پریسا پریسا بابا کجایی پریسا اومد دم در و گفت:سلام بابا بله کارم داری؟
پدرم ی مشما رو از زیر کش پشت دوچرخه آزاد کرد و گفت:بیا ببین چی برای عیدت خریدم اینجور محبت کردنا به پریسا تقریبا همیشه بود و با اینکه پریسا فقط دو سال از من کوچیکتر بود اما هر وقت من حتی یه اعتراض کوچیک هم میکردم مادر و پدرم میگفتند حسودی میکنم و من بزرگترم و باید رفتارم بهتر از این باشه برای همین من کمتر میشد که حرفی بزنم و مدام به خودم دلداری میدادم خب آره من بزرگترم اصلا لباس میخوام چیکار و حتی کمتر میشد در مورد نیازام حرفی بزنم و بیشتر اوقات مادرم اونم وقتی خواهر بزرگم میگفت:ننه لباسای پروانه دیگه خیلی کهنه شده از ماشینی دوره گردی که میومد در خونمون لباس میخرید برام اونم بدون نظر خودم و هر چی خودش صلاح میدونست که اغلب دوستشون نداشتم و همیشه میگفت:دختر نباید به مد بگرده مردم میگند حتما دلش شوهر میخواد تو عالم بچگی فکر میکردم مادرم درست میگه و هیچوقت لباسهایی که برام میخرید رو خوب و بد نمیکردم تا مبادا مادرم فکر بد کنه؛ اونشب وقتی پریسا با مانتو و روسری خرید پدرم که دوسایزی هم براش بزرگ بود تو اتاق قدم رو میرفت و مادرم غر میزد که چرا خریدی، پدرم گفت: عموم زنگ زده که عید عقد کنان پسرش با دختر خواهر خانومش و ما رو دعوت کرده که بریم همدان و گفت: برای همین گفتم، حالا که میخوایم بریم برای پریسا یه چیزی بخرم،
تموم غم تبعیض بین منو پریسا ی دفعه از وجودم رفت و خوشحال از اینکه دختر عموهام رو میبینم لبخند زدم مادرم گفت:بسلامتی اما مرد ما دختر داریم درست نیست بخوایم چند روز بریم جایی بمونیم پدرم گفت:ای بابا برادرم دعوت کرده و منم گفتم، میریم مادرم سرشو تکون داد و گفت:امان از این فکریه تو ببینم اگه رضا یا اکبر هستند این دو _سه روز رو پروانه بره خونه ی اونا، غم عالم تو دلم نشست میدونستم اصرارم باعث نمیشه مادرم تصمیمشو عوض کنه و حتی بدترم میشه تو فکر بودم که مادرم گفت:چته ماتم گرفتی بلند شو سفره رو بنداز پدر بدبختت بعد از چند شب اومده از جا بلند شدمو رفتم سمت آشپزخونه اینجور رفتارای مادرم....
@roman_kadeh
#سرگذشت_پروانه
3
اینجور رفتارای مادرم تازگی نداشت که باعث ناراحتیم بشه و انگار بهش عادت کرده بودم آهی کشیدمو مشغول گذاشتن وسایل سفره داخل سینی شدم مادرم هم اومد تو آشپزخونه تا قابلمه رو ببره سر سفره...
اونشب موقع خواب خدا خدا میکردم بالاخره یه اتفاقی بیافته تا من هم بتونم باهاشون برم همدان چون دلم برای دختر عموها و دخترعمه هام تنگ شده بود با همین حال خوابم برد صبح فرداش آخرین روزی بود که میرفتم مدرسه صبح پدرم هم آماده شد تا بره دنبال بلیط و بعدشم سرکار داشتم بند کفشامو میبستم بابا هم داشت ناهارشو میذاشت پشت دوچرخه اش تا ببنده نگاهی به داخل کردم تا مادرم نیاد و رفتم سمت پدرم با منمن گفتم: کی قراره برید همدان پدرم نیم نگاهی به من انداخت و گفت:روز سوم عید آب دهنمو قورت دادمو و درحالیکه با انگشتام بازی میکردم گفتم:میشه منم ببرید پدرم نگاهی به در ورودی کرد و گفت: دلواپس نباش میای کسی نیست که بذاریمت رضا و زنش با ما میان و اکبرم میخوان برند مشهد میدونستم محاله مادرم منو خونه ی الهه بذاره انگار دنیا رو بهم داده بودند از پدرم خداحافظی کردمو راهیه مدرسه شدم سمیرا لای در خونشون منتظرم بود تا با هم بریم مدرسه تا بهش رسیدم با خوشحالی قضیه رفتنمون به همدان رو براش گفتم: سمیرا گفت:خوشبحالتون ما که کل عید رو مهمون داریم و قراره داییم اینا از منجیل بیان خونمون،
اونروز تو راه برگشت دوباره اون پسر افتاد دنبالمون اما اونبار خونه ی سمیرا اینا نرفتم چون میترسیدم دیر کنم و مادرم شاکی بشه و همین باعث بشه منو نبرند همدان، سمیرا که رفت تو خونه قدمامو تند کردم تا از اون پسر فاصله ی بیشتری بگیرم خداروشکر سر کوچه یکی از همسایه هامون رو دیدم که زنبیل به دست داشت میرفت سمت خونشون باهاش همقدم شدم تا اینطوری از شر اون پسر خلاص بشم، تا در خونه چند کلمه ای راجع به درس و اینچیزا حرف زدیم و بعد من خداحافظی کردم و حتی ندیدم اون پسر دنبالم باشه و رفتم توی خونمون مادرم بساط پنبه زنی رو جمع کرده بود و داشت حیاط رو میشست سلام کردمو برای اینکه دختر خوبی باشم و دل مادرمو بدست بیارم گفتم:من لباس عوض میکنم میام کمکتون مادرم چیزی نگفت:سریع لباس عوض کردمو برگشتم جارو و شیلنگ رو از مادرم گرفتمو شروع کردم شستن حیاط مادرم گفت:کارت که تموم شد بیا
رختا رو تا کن بذار سر جاش همونطور که سرم بکارم بود گفتم:چشم،
کار حیاط که تموم شد پاهامو شستمو و نشستم لب حوض تا آب پاهام خشک بشه چون مادرم وسواس داشت و اگه با پای خیس میرفتم داخل خون بپا میکرد نشسته بودم که،@roman_kadeh
#سرگذشت_پروانه
5
گفت:پروانه ننه میگه بیا بادمجونا رو پوست بگیر،،،
یکی_دو روز بعد سال تحویل روز سه شنبه غروب بود با ذوق و شوق روی میز کوچیکی که کنار اتاق گذاشتم سفره ی هفتسین چیدیم پدرم قبل از تحویل سال اومد خونه لباسمو عوض کردمو وموهامو دم اسبی بستم جلوی آیینه ایستادمو با انگشتم ابروهامو مرتب کردم و کرم مرطوب کننده ی کنار آئینه رو به دستم مالیم و دستامو کشیدم به صورتم که متوجه شدم مادرم داره با غضب نگام میکنه که یه دفعه گفت:چشمم روشن داری به خودت چی میمالی آروم گفتم:به خدا هیچی همین کرم سرطاقچه گفت: خیلی آرزو به دل آرایش کردنی آره!! بذار هر وقت شوهر کردی هر کوفتی خواستی به خودت بمال و جولون بده
یه دفعه پدرم از تو هال بلند گفت:چی شده زن سر سال تحویل مادرم گفت:نگفتم لازم نکرده این ورپریده رو با خودمون ببریم بفرما سر و گوشش میجنبه همینم مونده با این اخلاقاش بیاد وسط فامیلی که هر کدوم چندتا پسر بزرگ دارند
با بغض گفتم:مگه چیکار کردم مادرم نهیب زد ببر صداتو امروز جلو آئینه وامیسته فردا یه جور دیگه پدرم گفت:شیطون رو لعنت کن زن،،،
مادر باغضب بیشتر نگام کرد سرمو زیر انداختم و
دیگه حرفی نزدم و رفتم تو هال و کنار پدرم نشستم و مادرم هم رفت تو آشپزخونه پدرم آروم گفت:مادرتو که میشناسی کاری نکن کفری بشه گفتم: بخدا بابا من کاری نکردم پدرم گفت: میدونم اما بازم بیشتر حواستو جمع کن؛ تا از این حرفها نباشه
با اینکه هیچکاری نکرده بودم و اما آروم گفتم:چشم
کمی بعد سال هزارو سیصد و هشتاد تحویل شد
فردا برای ظهر همه دور هم جمع میشدیم تنها خوشحالیه من وقتی بود که برادرام و خواهرم میومدند خونمون و با اینکه مادرم مرتب گوشزد میکرد موهام بیرون نیاد و حتما جلوی شوهر الهه مانتو تنم باشه اما بازم با همه ی این سختگیریها خوش میگذشت،
مرضیه زن اکبر و فهیمه زن رضا هر دو انتخاب مادرم بودند و برای همین مادرم خیلی مشکلی باهاشون نداشت و اونها هم سعی میکردند کاری نکنند که مادرم حرفی بزنه از صبح زود بیدار شدمو بعد از جمع کردن رختخوابها رفتم تو آشپزخونه تا کمک مادرم بدم همیشه آرزو میکردم با من رفتار بهتری داشته باشه و مثل بقیه مادر دخترا باشیم مادرم پای گاز وایساده بود و سیب زمینی سرخ میکرد حس کردم یه لبخندی روی لبش نشسته انگار با دیدن لبخندش ترغیب شدم تا باهاش حرف بزنم یکم حرفهایی که تو سرم میچرخید رو مزه مزه کردمو آروم گفتم:ننه؟ همونطور که سرش به کارش بود گفت:هان
گفتم:دلم میخواد بیشتر با هم حرف بزنیم... وسط حرفم اومد و گفت:حرف چی بزنیم سرمو بالا کردم....
6@roman_kadeh
#سرگذشت_پروانه
دلم میخواست بگم دوستش دارم بگم دلم میخواد کنارش بشینم و حرف بزنیم دلم میخواست بتونم حرفهامو بهش بزنم اما لبخند روی لبش به اخم تبدیل شده بود، لبمو بردم تو دهنمو با دندون روش فشار دادم مادرم با لحن محکمتری پرسید نگفتی چه حرفی بزنیم!؟ سرمو زیر انداختمو گفتم:هر حرفی،،،
گفت:حرفهای تازه میزنی پروانه !! چشمم روشن با خودم گفتم: مگه چی گفتم!!! مادرم دوباره رفت سر گاز و شروع کرد زیر لب چیزی گفتن همون موقع صدای زنگ در بلند شد و داشتم از جا بلند میشدم که مادرم با لحن بدی گفت:بلند شو در رو باز کن قبل از من پدرم که تو حیاط بود در رو باز کرد الهه خواهرم با بچه به بغل وارد خونه شد دویدم سلام کردمو سارا رو از بغلش گرفتم و الهه به صورتم لبخندی زد و با بابا عید مبارکی کرد بعدم همونطور که سارا تو بغلم بود بغلم کرد و گونه امو بوسید و گفت: سال نوت مبارک چشم خوشگله لبخندی که روی لبم نشسته بود تا صدای مادرم که میگفت:چندبار گفتم اینجوری خواهرتو صدا نزن عیب!!! الهه با لبخند گفت: سلام سال نو مبارک و در حالیکه سمت مادرمون میرفت گفت: خب چشماش خوشگله بعدم الان که کسی اینجا نیست خودمونیم بعدم مادرمو بغل کرد و بوسید؛ مادرمون گفت: پس کو شوهرت الهه گفت: میاد یه رادیو از مشتری پیشش بود رفت بده و بیاد مادرم بلند گفت:پروانه بیا برو رختاتو درست کن الهه رو به من گفت:آره بیا بریم تو اتاق کارت دارم رفتیم تو اتاق سارا رو گذاشتم رو زمین و رفتم سر کمد تا روسری و مانتو بردارم الهه در رو بست و گفت:بیا ببین چی آوردم و بعد از تو مشما ی مانتوی کرم و ی شلوار جین و یه شال در آورد و گفت: بفرما مبارکه،،،
چشمام با دیدن اون لباسا از تعجب گرد شده بود همونجور که نگام بهشون بود گفتم: ماله منه!!!
الهه خندید و گفت: بله ماله خودته نگاهی به الهه کردمو گفتم: اما ننه نمیذاره بپوشم الهه سری تکون داد و گفت: اون با من بعدم بابا خودش گفت: بخرم برات از خوشحالی اشک از چشمام جاری شد لباسا رو از الهه گرفتمو رفتم جلوی آئینه باورم نمیشد ماله من باشه چقد بهم میومد الهه گفت: بذار بعدا بپوش الان ننه بفهمه داد و بیداد راه میندازه لبخندی زدمو لباسا رو گذاشتم تو مشما و زیر لباسام تو کمد گذاشتم و در رو بستم مادرم در اتاق و باز کرد و گفت: باز نیومدی چپیدید تو اتاق !! الهه
گفت:ننه روز عیدی بدخلقی نکن دوتا خواهریم دیگه مادرم با اخم رو به من گفت:بیا کمک همش فقط از زیر کار در میری،آروم گفتم : چشم و رفتم سمت در اتاق
کمی بعد کاظم شوهر الهه و بعدش هم برادرام با خانوادهاشون اومدند....
@roman_kadeh
#سرگذشت_پروانه
7
اکبر ی دختر پنج ساله به اسم حدیث و رضا هم ی پسر دوساله به اسم مهدی داشت خونمون پر از صدای هیاهو و بازیه بچه ها شده بود بعد از ناهار کمک زن برادرام و الهه ظرفها رو شستم و رفتم تو حیاط پیش بچه ها پریسا داشت با بچه ها عمو زنجیر باف بازی میکرد منم ی گوشه نشستم و سرگرم تماشاشون شدم کمی بعد پدرم سیگار بدست اومد تو حیاط دیدم فرصت مناسبیه بخاطر لباسا ازش تشکر کنم تا لب پله نشست جلو رفتمو گفتم: چای بیارم براتون پدرم لبخندی زد و گفت: نه بابا الان خوردم انگار فهمید میخوام حرفی بزنم گفت: لباسایی که الهه آورد اندازه ات بود لبخندی رو لبم نشست و سرمو تکون دادمو گفت: نشد بپوشم اما خیلی قشنگ بود دستتون درد نکنه اما اگه مامان.... بابا پکی به سیگارش زد و وسط حرفم اومد و گفت:بذار هر وقت گفتم بپوش خودم باهاش حرف میزنم
دو روز پیش الهه زنگ زد گاراژ و گفت: لباسات خوب نیس منم گفتم، برات بخره، داشتم با پدرم حرف میزدم که دیدم مادرم رفته تو بحر ما و وقتی متوجه شد من دیدمش رو به پدرم گفت: مثلا مهمون داریم بیایید تو اتاق پدرم بلند شد و ته سیگارش رو انداخت تو سطل و زیر لب استغفراللهی گفت و رفت تو و منم پشت سرش رفتم تو
تا غروب مهمون داشتیم بعد از رفتنشون فقط دنبال یه فرصت بودم تا برم تو اتاق و بتونم لباسامو یه نظر ببینم همش با تصور پوشیدنشون لبخند میومد روی لبم...
دو _سه روز اول سال گذشت و نزدیک شدیم به زمان سفرمون با اینکه دل تو دلم نبود برای پوشیدن لباسام اما از عکس العمل مادرم هم ترس داشتم یادمه روسری حریری که الهه برام خریده بود رو دفعه ی پیش با قیچی پاره پاره کرد فقط بخاطر اینکه خیلی بهم میومد و مادرم میگفت: نباید چیزی تنم کنم که تو چشم باشم گاهی از زیبایی خودم بدم میومد و فکر میکردم اگه به قول مادرم برو رو نداشتم اینقد هم مادرم حساس نبود حتی وقتی سوم راهنمایی رو خوندم اگه پادرمیونی الهه و برادرام نبود مادرم اجازه نمیداد برم دبیرستان،،
اون دو _سه روز همش چشمم به دهن پدرم بود ببینم کی از لباس حرفی میزنه تا اینکه شبی که میخواستیم فرداش بریم همدان سرسفره بابا گفت:وسایلتون رو جمع و جور کردید مادرم گفت:چه خبره مگه حالا فردا صبح آماده میکنیم پدرم بی توجه به حرف مادرم رو به من گفت:لباسایی که برات خریدم رو نشون مادرت دادی؟ حتی جرات نکردم به مادرم نگاه کنم با صدای خفه گفتم: نه اومد چیزی بگه که مادرم گفت:لباس!! چه لباسی!! پدرم گفت: دیدم پروانه لباس نداره براش خریدم مادرم گفت:کی خریدی که من خبر ندارم!! اصلا مگه پروانه لباس نداشته!!...@roman_kadeh
#سرگذشت_پروانه
8
پدرم در حالی که لقمه ی کوکو رو میزد داخل ماست گفت:داشته یا نداشته صلاح دیدم بخرم بعدم گفت:پروانه شامتو خوردی لباساتو بپوش تو تنت ببینم
پدرم کمتر میشد رو حرف مادرم حرفی بزنه و همین باعث شد مادرم شروع کنه به داد و فریاد و زدن خودش و ناله ونفرین کردن من و هر کس باعث بانی لباس خریدن بوده؛ تو دلم گفتم تازه ننه هنوز نمیدونه شلوار جین هم هست،،،
پدرم هم برعکس همیشه اینبار نه حرفی زد و نه ناز مادرمو نکشید بلکه بی تفاوت شامشو خورد و از سر سفر عقب نشست من تا آخر سفره حتی سر بالا نکردم و بعدم سریع سفره رو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه و شروع کردم شستن ظرفها که یه دفعه صدای دعوای پدر و مادرم بالا رفت از کنار در آشپزخونه بیرون رو نگاه کردمو دیدم لباسام تو دست مادرمه و داره به پدرم میگه بی غیرت اینا چیه برای این ورپریده خریدی الان آتیشش میزنم یه لحظه حس کردم قلبم از شنیدن این جمله ایستاد پدرم بلند شد و لباسا رو از دست مادرم گرفت گفت: زن تو دیوونه ای این کارا و حرفها چیه مادرم داد میزد و میگفت: من دیوونه ام!! حالا دخترت رو عروسک کن و دنبال خودت راه بنداز دیر نیست به حرفم برسی و نتونی از بی آبرویی سرتو بالا کنی پدرم گفت: زن دست بردار از این حرفها خون به جیگر این دختر نکن تا دیروز نوبت الهه بود حالا پروانه حتما چهار روز دیگه هم پریسا
مادرم فریاد زد، خون به دل !! داری حرفهای الهه رو تحویل من میدی اونم این حرفها رو یادت داده این از خودش که تا اومدم شوهرش بدم با کاراش جون منو گرفت اینم از درس دادنش به تو اصلا انگار نمیفهمه من دارم فکر چی رو میکنم و جوش چی رو میزنم بابا گفت: برو زن برو این فکرا رو از سرت بیرون کن گفتم:داریم میریم سفر این دختر رخت و لباسش جوری نباشه که کسی حرفی بزنه مگه ندیدی دخترای خواهر و برادرامو!؟
مادرم بازم کوتاه نیومد و گفت:مگه کورم که نبینم پدر و مادرای بی غیرتشون چطور چشم و گوششون رو بستند پس بگو تو هم میخوای این ورپریده اونجوری بگرده پدرم دیگه صبر نکرد و از جا بلند شد و لباسا رو داد به من که هنوز دم آشپزخونه بودم و رو به مادرم گفت: سودابه ارواح خاک پدرم گزندی به این لباسا برسه همین عیدی طلاقت میدم میفرستمت قزوین زیر دست برادرت قسم خاک پدر قسم راست پدرم بود و مادرم میدونست پدرم شوخی باهاش نداره پدرم رفت تو حیاط قبل از اینکه مادرم حرفی بزنه رفتم تو اتاقم و سریع قبل از اومدن پریسا یا مادرم لباسا رو تا کردمو زیر رختخوابا گذاشتم چند لحظه نشده بود مادرم فریاد زد کجا رفتی ذلیل شده بیا آشپزخونه رو جمع کن...
9
خلاصه گذشت و اونشب از ته دلم بخاطر پشتیبانی پدرم احساس غرور کردم بلیطمون برای ساعت نه صبح بود و همون شب مادرم یه کیف داد تا منو پریسا لباسا و وسایلمون رو بذاریم توش از ترسم لباسای تازه ام رو نذاشتم تو کیف صبح خیلی زود بلند شدم رختخوابمو جمع کردم حمام کردم و بعد از اومدن لباسای جدیدمو گذاشتم تو کیف و ی دست مانتو و شلوار برای تو راه برداشتم مادرم ناراحت بود و حتی نگاهمم نمیکرد چند بار کردم برای بدست آوردن دلش بگم من اون لباسا رو نمیخوام و با خودم نیارمشون اما این فکر که لباس درست حسابی ندارم منصرف شدم،
سعی میکردم کار اشتباهی نکنم که بهونه بیافته دست مادرم و هم چهارچشمی مراقب کیفم بودم که مادرم لباسا رو برنداره
تاکسی گرفتیمو راهی ترمینال شدیم وقتی رسیدیم رضا و زنش زودتر رسیده بودند ،تو اتوبوس بابا منو کنار پنجره پیش خودش نشوند و مادرمو پریسا روی صندلی جلویی نشستند تو راه دل داده بودم به مناظر کنار جاده و تو فکر بودم که چقد کنار دختر عمه ها و دختر عموهام بهم خوش میگذره که پدرم آروم کنار گوشم گفت:مادرتو که میشناسی مواظب باش بهونه ای دستش ندی وگرنه روزگار همه امون رو سیاه میکنه سرمو تکون دادمو گفتم: چشم
سه ساعتی بیشتر تو راه نبودیم و سر ظهر بود که رسیدیم همدان از دم ترمینال تاکسی دربست کردیم و مستقیم رفتیم خونه ی عموم؛
و استقبال گرمی از طرف عموم و خانواده اش رو به رو شدیم
زنعموم رو به منو پریسا گفت:وسایلمون رو ببریم تو اتاق دختراش و اونجا بمونیم اما مادرم گفت: نه مهری خانم دختر باید زیر سر پدر و مادرش باشه زنعموم میدونست منظور مادرم چیه و گفت: اونجام زیر سرخودتون هستند بالا دوتا اتاق بیشتر نیست آماده کردم برای شما و آقا رضا اینا، مادرم اخمی کرد و دیگه حرفی نزد پدرم رو به ما گفت:برید تو اتاق دختر عموهاتون؛
رفتیم تو اتاق و کیفمون رو گذاشتیم نسرین دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:چقد دلم برات تنگ شده بود لبخندی زدمو گفتم:منم همینطور گفت:منو نسترن میریم که اگه خواستید لباس عوض کنید راحت باشید و قبل اینکه جوابی بدم رفتند نگاهم ناخودآگاه به دور اتاق چرخید ی بند به دیوار اتاق بود که بهش شال و روسریهای رنگی آویزون بود و ی میز آرایش که روش چندتا رژ دخترونه و کرم بود، چیزی که من تو خواب هم نمیدیدم دلم میخواست مانتو شلوارمو بپوشم اما ترسیدم تنم کنم تو اون چند روز حتی یه بار هم تنم نکرده بودم ببینم اندازم هست یا نه پریسا لباس عوض کرد و رفت و من هنوز سر کیف حیرون نشسته بودم نسرین اومد تو اتاق و گفت:چرا نشستی گفتم:....
10
گفتم: نمیدونم چی بپوشم
گفت:بذار ببینم چی داری و بعد از تو کیف شلوار جین و شومیزی که مدل پیرهن مردونه بود رو در آورد و گفت: همین خوبه با خودم گفتم:شلوار جین و این پیرهن!!
گفتم:نه نه با مانتو میپوشم و بالاجبار همون مانتو و شلوار جین رو شالم تن کردمو از اتاق اومدم بیرون مادرم تا نگاش به من افتاد چشم غره ای رفت
که ترسیدم عموم چهار تا بچه داشت دو تا پسر و دوتا دختر،
دختراش از پسرا کوچیکتر بودند که یکیشون دوسال از من بزرگتر بود و یکی دیگشون شیش ماهی از من کوچیکتر بود اونقد رفتار زنعموم با بچه هاش خوب بود که تو دلم آرزو کردم کاش مادرم فقط یه ذره مثل زنعموم بود و هر بار که زنعموم با قربون صدقه با نسرین و نسترن حرف میزد نگاهم به سمت مادرم میچرخید که داشت حرص میخورد
حواسم به مادرم بود که عموم گفت:ماشاالله دخترا بزرگ شدند بخصوص پروانه پدرم لبخندی زد و گفت:سلامت باشی داداش بچه ها بزرگ میشند و ما پیر عموم خندید و گفت:کجا پیریم به این جوونی
محمد پسر عموی بزرگم که مراسم نامزدیش بود سینی چای رو دور گرفت تا همه چای بردارند پدرم گفت:وقتی جوون بودی که هم سن و سال محمد بودیو میخواستیم برات خواستگاری راستی داداش مصطفی کجاست؟ زنعموم زودتر گفت:بچه ام سربازیه افتاده آستارا قرار نبود بهش مرخصی بدن اما از پاقدم شما بعد سال تحویل زنگ زد و گفت:مرخصی دادن بهش و الانم منتظریم برسه
بابا گفت:خب پس بسلامتی،،،
عمو رو به زنعمو گفت: منیژه خانم سفره رو بندازید باید گفت:اگه میدونید مصطفی میرسه صبر کنید عمو گفت: تا سفره پهن بشه میرسه
نسرین به من گفت:میای بریم تو آشپزخونه گفتم باشه نیم خیز که شدم نگاهم به مادرم افتاد که داشت با غضب نگام میکرد ملتمسانه نگاش کردمو به ناچار با دختر عموم رفتم تو آشپزخونه تا کمک کنم زنعمو گفت:پروانه جون زحمت نکش خسته ای لبخندی زدمو گفتم:زحمتی نیست و شروع کردم آوردن وسایل سفره هنوز سفره کامل پهن نشده بود که زنگ در خونه رو زدند دختر عموهام با شادی سمت در دویدند و گفت:داداش اومده زنعمو و عمو هم پشت سرشون رفتند تو حیاط منم در حالیکه پارچ دوغ تو دستم بود یه گوشه وایساده بودمو بیرون رو نگاه میکردم
مادرم جوری که کسی متوجه نشه کنارم ایستاد و پشت موهامو از روی شالم محکم چنگ زد و کشید و گفت:برو یه گوشه بتمرگ اینقد جولون نده ورپریده
جوری موهام کشیده میشد که پوست سرم میسوخت مادرم که رفت پارچ رو تو سفره گذاشتم و رفتم سمت پدرم تا کنارش بشینم همون موقع عموم اینا به همراه مصطفی وارد شدند و مصطفی شروع کرد با لبخند با همه سلام و احوال پرسی و عید مبارکی کردن...
12
فکر و خیال ناجور بکنه و همه چی رو به کامم تلخ کنه میترسیدم بعد از ناهار تو آشپزخونه مشغول کمک بودم البته زن رضا و دخترعموهام هم بودند که یکی_دو باری مصطفی برای بردن چای اومد تو آشپزخونه و با خواهراش حرف زد و شوخی کرد اما حتی من سرمو بالا نکردم مصطفی که رفت بیرون مادرم اومد تو آشپزخونه و گفت:برم بالا کارم داره فکر میکردم مثل همیشه حتما میخواد حرفی بزنه و بگه خودمو جمع کنم و نخندمو و سنگین باشم
پشت سرش رفتم بالا وارد اتاق که شدم در رو بست و قبل از اینکه حتی حرفی بزنه زد تو گوشم و گفت:این تو گوشی زدم که خوشم نمیاد دختر سبک باشه
دفاع فایده ای نداشت و کار رو بدتر میکرد سرمو زیر انداختمو گفتم:چشم اما انگار این چشم گفتن راضیش نکرد و گوشمو از روی روسری گرفت و گفت:نبینم این پسره داره دورت میپلکه نبینم سرتو بالا کنی اصلا حق نداری از بغل منو بابات تکون بخوری تا این چند روز تموم بشه از این خراب شده بریم گوشم داشت از درد میسوخت ملتمسانه گفتم:چشم ننه
گوشمو ول کرد و با حرص از در اتاق رفت بیرون دستمو گذاشتم روی گوشم دلم میخواست بشینم همونجا و گریه کنم اما نمیتونستم نباید میذاشتم زنعمو یا دختر عموهام بفهمند نفس عمیقی کشیدمو بغضمو قورت دادمو رفتم پایین هنوز دختر عموهام تو آشپزخونه بودند رفتم پیششون نسرین تا منو دید گفت:کجا رفتی بیا بریم تو اتاقم لباسای فردا شب منو نسترن رو ببین گفتم:باشه
از آشپزخونه اومدیم بیرون مادرم و زنعمو مشغول حرف زدن بودند و متوجه ما نشدند مردها هم تو هال نبودند ولی صداشون از حیاط میومدوقتی رفتیم نسرین در کمدشو باز کرد و یه دست لباس که به چوب لباسی بود در آورد و گفت: خوبه لباسش یه جور کیپور کالباسی بود با یه کت کوتاه از بس زیبا بود نگاهم روی لباس موند نسرتن هم لباسشو که ی پیراهن قرمز و مشکی بود رو در آورد و گفت اینم لباس منه خیلی لباسشون قشنگ بود نسرین پرسید تو و پریسا چی میپوشید، پریسا گفت:من یه بلوز و شلوار دارم و رفت سر کیفمون تا نشون بده اما من مونده بودم منکه لباس مجلسی غیر از لباس الهه با خودم نیاوردم برای همین دلم نمیخواست نشون کسی بدم که همون موقع زنعمو اومد تو اتاق وگفت:دارید چیکار میکنید دخترا نسرین گفت:داریم لباسامون رو بهم نشون میدیم زنعمو نگاهی به لباسای تو دست دخترا کرد و وقتی دید من همونجوری ایستادم انگار فهمیده باشه من لباس با خودم نیاوردم گفت:یادش بخیر بچه بودیم با دختر عمه هام و دختر عموهام لباسامون رو عوض میکردیم شده بود یه لباس رو هممون تن میکردیم هیچکس هم نمیدونست این لباس مال کدوممون...
13
نسترن گفت: یعنی ما هم لباسامون رو عوض کنیم مادرش گفت:آره خیلی هم خوب میشه اما خب الان دختر عموهات که نمیتونستند با یه چمدون کوچیک همه ی لباسای کمدشون رو بیارند اما میتونید اگه میخوان لباسای خودتون رو بهشون بدید
نسرین یه دفعه گفت:واای مامان یادته برام یه کت و شلوار خریدی برام کوچیک بود نسترن هم گفت؛نمیخواد فکر کنم اندازه ی پروانه باشه!!!
میدونستم مادرم کفری میشه برای همین گفتم: نه ممنون من خودم لباس آوردم
زنعموم مکثی کرد و با لبخند رو به نسرین و نسترن گفت: ای وااای از دست شماها نسرین گفت: چه شده مامان مادرش گفت:بعدا میفهمید و از اتاق رفت بیرون فکر میکردم موضوع لباس دیگه تموم شده باشه و برای فرار از نشون ندادن لباس به نسرین گفتم: من تشنه ام میرم آب بخورم از اتاق اومدم بیرون مادرم مشغول بازی با مهدی بچه ی رضا بود و زن رضا هم کنار مادرم نشسته بود و زنعموم هم نبود از توی طاقچه پارچ رو برداشتم ی لیوان آب برای خودم ریختم و اومدم برم کنار زن داداشم بشینم که پدرمو عمو اومدند داخل هال انگار قرار گذاشته بودند برند خونه ی دایی پدرم( دایی بزرگ) عید دیدنی مادرم گفت: برو حاضر شو تا بریم
عمو رو به مادرم گفت: بچه ها بمونند خونه زن داداش فقط خودمون میریم و برمیگردیم
مادرم دیگه حرفی نزد و آروم به من گفت: از کنار فهیمه تکون نمیخوری تا ما برگردیم سرمو به علامت چشم تکون دادم اما همون موقع رضا هم اومد داخل و به فهیمه گفت: حاضر بشه تا اونا هم برند دیدن دایی بزرگ میدونستم مادرم دلش نمیخواد منو بذاره خونه ی عموم اومدم بگم منم میام که زنعموم رو به نسرین و نسترن گفت: پس من جور کردن کارای شام رو میسپرم به شما دخترا ببینم با کمک دختر عموهاتون چیکار میکنید دیگه اگه اونموقع حرفی میزدم فکر میکردم میخوام از زیر کار در برم
مادرم دیگه نشد منو تنها گیر بیاره و حرفی بزنه موقع رفتن تا تو حیاط رفتیم خانوادهامون که رفتند محمد رو به نسرین گفت: منم برم خرید چیزهایی که مادر گفته و رو به مصطفی گفت: فکر نکن از سربازی دیگه از هر کاری معافی ببین اگه کاری هست بکن مصطفی با شوخ طبعی گفت: چشم جناب سروان
محمد سرشو تکون داد و از در خونه بیرون رفت، سرمو که برگردوندم یه لحظه نگاهمون با مصطفی به هم گره خورد نگاهش جوری بود که حس کردم قلبم از جا کنده شد نگاهمو ازش گرفتمو سرمو زیر انداختم؛مصطفی به نسرین گفت: منم برم دوش بگیرم برگشتم هر کاری بود کمکتون میکنم نسرین گفت:زحمتت میشه تا تو برگردی دیگه کاری نمونده
مصطفی رفت و ما هم برگشتیم داخل نسرین گفت:بیا از الان بریم...