eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
2.9هزار دنبال‌کننده
314 عکس
239 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
:❤️❤️ 494 سپهر گفت:خیلی خوبه تازه خاله طوبی سبزی کوکو آورد و مامان جون برامون کوکو درست کرد لبخندی زدمو گفتم:دست خاله طوبی و مامان جون درد نکنه با سپهر رفتیم داخل مادرم نشسته و بچه ها دورش بودند با لبخند گفتم:به به میبینم جمعتون جمع سارا گفت:سلام خاله فقط گلمون کم بود لبخندی زدمو به مادرم سلام دادم برای اولین بار بهم گفت:سلام به روی ماهت این حرف مادرم به اعماق وجودم نشست، سارا گفت:خاله نبودی مامان جون برامون کوکو سبزی پخت گفتم:دست مامان حون بی بلا؛ نوش جانتون مادرم گفت:یه خانومی به اسم طوبی خانوم سبزی کوکو و خورشتی آورد گفت،محصول باغ گفتم: ببین چه همسایه های خوبی داری این همون خانومیه که من تو خونش زندگی میکردم مادرم سرش تکون داد و گفت:آره زن خوبیه رفتم توی آشپزخونه باقیمانده ی کوکو روی اجاق بود در ماهیتابه رو باز کردم و بو کشیدم از اینکه میدیدم مادرم به زندگیه عادی برگشته خوشحال بودم ناخودآگاه اشکام جاری شد هنوز سر اجاق ایستاده بودم که سارا از پشت سر گفت:مامان جون برات شام گذاشته اگه شام نخوردی سفره بندازم سمتش برگشتم و گفتم:نه خاله شام خوردم سارا گفت:خاله چرا گریه میکنی؟ گفتم:از خوشحالیه خوبیه اوضاع مامان جون. صدای زنگ در اومد، مریم و کاظم بودند اومده بودند هم سر بزنند و مریم هم دو _سه دست رختخواب آورده بود بهش گفتم:ممنون زحمت کشیدی همیشه حواست به همه چیز هست مریم نگاهش رو از من گرفت و گفت:این رختخوابا ماله الهه خانوم خدا بیامرز بوده دیدم کجا باشه بهتر اینجا گفتم:میذاشتی باشه میخریدم برای اینجا گفت:نه بذار بمونه همینجا شاید روح الهه خانوم هم اینطوری راضی تر باشه،،، بدون اینکه چیزی بگم لبخند زدم... تقریبا سه هفته ای از آوردن مادرم به شمال میگذشت من کارم رو به عنوان سرپرستار شروع کرده بودم مادرم هم حالش خوب بود و پرستارش هم از غروب تا صبح روز بعد میومد خونه و کنارش بود و چون تقریبا هم سن وسال بودند رابطه ی خوبی با هم داشتند، قبل از ظهر بود داشتم میرفتم خونه ی مادرم تا خریداشو ببرم که گوشیم زنگ خورد، شماره تلفن ثابت سمت همدان بود تماس و وصل کردمو گفتم:بفرمایید که صدای پریسا تو گوشی پیچید تو چیکاره ای که ننه رو برداشتی بردی شمال!!سعی کردم آروم باشم و فقط گفتم:من اینجوری صلاح دیدم پریسا عصبانی گفت:مگه ما آدم نبودیم که بهمون بگی؛ گفتم:فکر کردم دیگه نمیخواین باشید چون تا جایی که میدونم این مدت که مامان آسایشگاه بوده هیچکدومتون یه بار هم زنگ نزدید که حالش رو بپرسید دیگه چه برسه برید دیدنش حالا هم بحالتون چه فرقی میکنه مامان کجا باشه... @roman_kadeh
495 پریسا فریاد زد،مزخرف نگو پروانه گفتم:درست حرف بزن با من گفت:درست حرف بزنم!!بگو بدونم حالا چی شده بعد این همه سال به فکر ننه افتادی و بردیش پیش خودت و شده مامان، راستی از ارثیه اش چه خبر!! گفتم:واقعا متاسفم برات اما فقط یه چیزی تا زود و قابل درمانی برو پیش روانشناس این برای خودت و خانواده ات خوبه و گوشی رو قطع کردم و شماره اش رو بلاک کردم نمیخواستم حاله بد پریسا بهم برسه تو دلم گفتم:خوبه چند وقته مادرم گوشی یا تلفن نداره که بتونند باهاش درتماس باشند اگه پریسا هم بخواد خبری از مادرمون بگیره به خاله ام زنگ میزنه... خریدای مادرم رو خریدم و تو راه خونه اش بودم که پرستار مادرم زنگ زد که بچه هاش امشب میان خونه اش و نمیتونه بیاد فکر کردم آخر هفته است و منم شیفت نیستم و مهدکودک هم نمیرم ببرمش دوهزار پیش خودمون رسیدم خونه ی مادرم، در زدم انگار تو حیاط بود و زود در رو به روم باز کرد حس کردم گریه کرده اما به روی خودم نیاوردم و با لبخند سلام دادم، یکی_دوبار دیگه هم با اون حال دیده بودمش، با دکترشم در میون گذاشته بودم و گفت: اگه در همین حد باشه اشکالی نداره باید اجازه بدم گاهی مادرم احساساتش رو تخلیه کنه فقط باید حواسم باشه که این حالتها از کنترل خارج نشه داشتم تو آشپزخونه خریدا رو جابجا میکردم که مادرم گفت: پروانه؟ سمتش برگشتمو گفتم:بله مامان؟ گفت:دلم میخواد یه کاری بکنم تا سرم گرم بشه آخه حوصله ام سر میره لبخندی زدمو گفتم:چه کاری؟ گفت:نمیدونم!؟ گفتم:فعلا حاضر شید تا باهم بریم خونه ی ما تا با هم در موردش فکر کنیم، مادرم گفت:خونه ی شما!! گفتم:یعنی شما نمیخوای بیای خونه ی دخترت!؟ مادرم مکثی کرد و گفت:باشه،،، گفتم:پس من تا اینا رو میذارم سرجاش شمام آماده شید،،، با مادرم راهیه دو هزار شدم اونروز مسعود رفته بود چالوس و هنوز برنگشته بود و سپهر هم بعد از مدرسه میرفت باشگاه و غروب میومد خونه، هنوز نرسیده بودیم که گوشیم زنگ خورد شماره رو نمیشناختم اما حدس میزدم یکی از برادرای نا برادرم باشند زنگ تماس رو سایلنت کردمو لبخندی روی لبم نشوندم و گفتم: اینجا درست خط نمیده رسیدیم تماس میگیرم؛ رسیدیم دوهزار از ماشین که پیاده شدیم مادرم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:خونه زندگیتان اینجاست؟ گفتم: هم خونه زندگیمون هم پرورش ماهی که بهتون گفته بودم، مادرم رو بردم بالا و کتری رو گذاشتم و برای مادرم میوه حاضر کردم وقتی رفتم سر گوشیم دیدم چندین بار از دوتا شماره بهم زنگ زدند مانتوم رو پوشیدم و به بهانه ی سرزدن به کارگرا از پله ها رفتم پایین تو راه پله بودم که... @roman_kadeh
❤️❤️: 496 تو راه پله بودم که دیدم گوشیم دوباره داره زنگ میخوره تماس رو وصل کردمو گفتم: بله؟ صدای اکبر تو گوشی پیچید از همون اول با لحنی بدی گفت:چی گفته بودی به پریسا ما آدم نیستیم سعی کردم مودبانه حرف بزنم گفتم:من نمیدونم پریسا گفت:ما رو آدم حساب نکردی منم فکر کردم شما کاری نکردید که غیر از اینو ثابت کرده باشید گفت:میفهمی داری چی میگی گفتم:من میفهمم اما شما که برادر بزرگ منی و فهمیده؛ بگو چی شده که بعد این همه سال زنگ زدی!! نگو بخاطر مادرمون بوده که خنده ام میگیره چون بدترینا رو تو و رضا به سرش آوردید اکبر گفت: لال شو گفتم: چرا باید لال شم!! چون حرف حق رو میرنم؟ دوباره بوی پول به دماغتون خورده؟ زهی خیال باطل دیگه نمیذارم....دوباره داد زد خفه شو گفتم:اگه میتونی خفه ام کن، تو و رضا طلاهای مامان رو دزدیدید شما خونه اش رو با هزار وعده و وعید از دستش در آوردید و وقتی خرتون از پل گذشت دعوا راه انداختید و آواره اش کردید هر وقتم که پول داشت با هر کلکی که بلد بودید ازش گرفتید اما اینبار از اون دفعه ها نیست من مثل کوه پشت مامان وایسادم اینم بدونید مامان هم اون مامان قبل نیست تمام و گوشی رو قطع کردم جوری حالم بد بود که از ناراحتی نفس نفس میزدم لب پله ها نشستم یه کم صبر کردم تا حالم جا بیاد و همون موقع هم هر دوتا شماره رو مسدود کردم بلند شدم برم بالا که گوشیم زنگ خورد مسعود بود تماس رو وصل کردم و گفتم: جان دلم گفت: جانتون بی بلا کجایی خانوم گفتم: دوهزارم مامان رو هم با خودم آوردم ، مسعود گفت:خوب کردی عزیزم منم تو راهم گفتم: ناهار که نخوردی؟ گفت:نه خیلی هم گشنمه گفتم:پس بیا که تا برسی ناهار هم حاضر... رفتم بالا لبخندی رو لبم نشوندم مادرم داشت تلوزیون میدید گفتم:ببخش مامان الان ناهار رو حاضر میکنم مادرم گفت:بخاطر من عجله نکن... لبخندی زدمو رفتم تو آشپزخونه و ناهار رو حاضر کردم مسعود هم رسید و دور هم ناهار خوردیم مسعود گفت:حالا که مامان اومدند پیشمون زنگ بزن کاظم اینا هم بیان گفتم:حالا زنگ میزنم اصلا اگه بچه ها بدونند مامان اینجاست با سر میان،،، حدودا یک ماهی گذشت چند بار دیگه هم برادرام با شماره های مختلف تماس گرفتند اما تا میفهمیدم اونا هستند شماره رو بلاک میکردم دهه ی آخر ماه صفر دیدم مادرم انگار دلش هوای مشهد کرده با مسعود حرف زدم که با مامان سه تایی بریم مشهد مسعود هم استقبال کرد دنبال انجام مقدمات سفر بودیم که دایی غزاله زنگ زد که داره میاد برای چند روزی ایران و میخواد مزرعه ی پرورش ماهی رو بفروشه و پیشنهاد داد که مسعود مزرعه رو ازش بخره... @roman_kadeh
497 و این شد که مسعود هم که منتظر این پیشنهاد بود مجبور شد که بمونه مونده بودم چیکار کنم از طرفی دلم نمیومد بدون مسعود برم از طرفی بلیط رزرو کرده بودم مادرم لحظه شماری میکرد واسه رفتن و نمیتونستم بگم نمیریم اما تنها هم نمیتونستم ؛ که مریم پیشنهاد داد اگه بخوام همراهمون میاد و این شد که منو و مریم و مادرم با هم رفتیم زیارت آقا امام رضا،همه ی دعام برای سلامتیه مادرم بود و اینکه باردار بشم و یه بچه سالم به دنیا بیارم مریم تمام اون سه روز رو خواهرانه کنارم بود مثل تمام ده سالی که میشناختمش و همیشه به بودنش دلگرم بودم، از مشهد برگشتیم مسعود با دایی غزاله سر خرید مزرعه با قیمت خوبی به توافق رسیده بودند هر چند همون هم پول زیادی بود و ما تمامش رو موجودی نداشتم و باید تو مدت چندماه تمام پول مزرعه رو تسویه میکردیم برای همین مجبور شدیم روی مزرعه وام بگیریم،با اینکه مسعود بخاطر خرید مزرعه خوشحال بود و سر از پا نمیشناخت اما من نگران سلامتیش بودم؛ با اینکه همه چی با تلاشها و رفت و آمدهای مسعود جور شد اما خب باید یه مدت قسط پرداخت میکردیم مادر هم با خاله طوبی و یکی _دو تا از همسایه ها رفت و آمد میکرد و دور هم بافتنی میکردند تازه خیالم از مادرم و خرید مزرعه راحت شده بود که سر و صدای بیماری کرونا بالا رفت یادمه اونروز سر شیفت مشغول رسیدگی به پرونده ها بودم دیدم غزاله وایساده دم پرستاری از چهره اش معلوم بود خیلی نگران از جام بلند شدمو گفتم:سلام از اینطرفا؟چیزی شده!؟ گفت:چیزی!! تو اخبار میبینی!؟ فهمیدم منظورش چیه سرمو تکون دادم و گفتم: تا اندازه ای که منو نریزه بهم میبینم چطور!!؟ گفت:پروانه تو بی خیالی یا خودت رو میزنی به بی خیالی گفتم:هیچکدومش فقط سعی میکنم آروم باشم گفت:منم دلم میخواد آروم باشم اما پروانه این بیماری چیزی نیست که آرامش بردار باشه مخصوصا برای ما اگه آمار زیاد بشه ما بیشتر از همه در معرض ابتلا هستیم گفتم: غزاله جان ده دقیقه صبر کن منم کارم داره تموم میشه میریم بیرون حرف میزنیم،،، منم به اندازه ی غزاله شاید بیشتر نگران بودم اما چیزی بود که برای همه دنیا پیش اومده بود و کاری از کسی تو اون مقطع ساخته نبود اونروز بعد از شیفت با غزاله حرف زدیم غزاله یه کم آروم شد اما هر روز شرایط بدتر و بدتر شد مهد کودک تعطیل شد مثل تمام مدرسه ها و جاهای آموزشی کار به جایی رسید که یه وقتایی تا چند روز خونه نمیومدم و فقط روزی یکی_دو بار اونم زمان استراحت با مسعود یا بقیه تماس میگرفتم مسعود اونقد نگران من بود که حتی ازم خواست... @roman_kadeh
498 حتی ازم خواست خودمو بازخرید کنم میدونستم دلیل پیشنهادش ترس از دست دادن منه چون روز آمار مرگ و میر بالا میرفت و به طبع کادر درمان هم بی نصیب نبود اما چطور میتونستم تو اون شرایط دست از کار بکشم وقتی حتی دانشجوهای پرستاری و بازنشسته ها هم برای کمک به بهتر شدن اوضاع جونشون رو کف دستشون گرفته بودند یادمه ایام عید رو فقط دو مرتبه هر بار چند ساعت رفتم خونه اونم به این خاطر که خانواده ام با دیدنم آرامش بگیرند، اما نگاه به چشمای هر کدومشون مینداختم میتونستم راحت بفهمم چقدر بخاطر من دلواپس هستند با سپهر یه کم حرف زدم وبرای آروم شدنش گفتم:این شرایط زود میگذره و اونقدری هم که میگند هولناک نیست فقط واگیر داره و اگه رعایت بشه سرایت نمیکنه.... خانواده مسعود چند ماهی بود که بخاطر آلودگی هوا و شرایط پدرش شمال ساکن شده بودند اونروز تا فهمیدند اومدم خونه خواستند قبل از رفتن به بیمارستان برم حتما برم خونشون؛ مسعود گفت:خودم میرسونمت بیمارستان تو راه هر دومون ساکت بودیم نگاهی به مسعود انداختم و گفتم: ثساکتی آهی کشید و گفت:شرایطی پیش،اومده که از کنترلم خارجه کلافه میشم وقتی میبینم تو توی آتیشی و من هیچ کاری از دستم برنمیاد برای آروم کردنش گفتم:نگران من نباش من حسابی مواظبم ماسک شیلد لباس مخصوص همه ی اینا هست مسعود نگاهی به من انداخت و گفت:باشه خانوم اطاعت لبخندی زدمو گفتم:آقایی پس اول بریم اول من یه نگاهی به مامان بندازم بعد بریم پیش مامان اینا مسعود گفت:بازم اطاعت رفتم خونه ی مادرم و از تو حیاط چند دقیقه ای دیدمش حالت نگاه مادرم جوری بود که بغض کردم مادرم لوح آیت الکرسی رو بهم داد که همراهم باشه تا محافظتم کنه سوار ماشین که شدم دلم میخواست گریه کنم اما بغضمو فرو دادم که جلوی مسعود گریه نکنم رفتیم ویلای پدر و مادر مسعود اونجا هم تو حیاط چند دقیقه ای پدر و مادر مسعود رو دیدم موقع خداحافظی مادر مسعود ی ظرف بزرگ هفت مغز بهم داد که هر وقت تونستم بخورم تا بدن قوی باشه به محضی که تو ماشین نشستم و مسعود حرکت کرد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بغضم ترکید جوری گریه میکردم که مسعود ترسیده بود کنار جاده نگه داشت و و گفت:چی شده پروانه با گریه گفتم:من خیلی خوشبختم که شماها رو دارم باید قدر نشناس باشم که شکر این نعمت رو بجا نیارم،مسعود نفس عمیقی کشید و گفت:خانوم دل نازک من بعدم وایساد تا حالم جابیاد و منو رسوند بیمارستان و موقع خداحافظی هم کلی بهم سفارش کرد... روزها گذشت شرایط گاهی بهتر میشد و گاهی بدتر تا اینکه اوایل تیرماه یه روز سرکار حس کردم خسته ام... @roman_kadeh
499 حس کردم خسته ام، فکر میکردم علتش اینکه دو شب پشت سر هم نخوابیدم قرص ویتامین خوردم و سعی کردم حتی نیم ساعت هم شده بخوابم تا انرژی از دست رفته ام رو بدست بیارم اما بهتر نشدم و هر چی گذشت تب و کوفتگی هم بهش اضافه شد تست دادم اما با تموم بی حالی که داشتم به علت کمبود نیرو به کارم ادامه دادم چون همکارم هم کرونا گرفته بود و دیگه جایگزینی نبود حتی موضوع رو به غزاله هم که چند وقتی بود با آقا بهروز تو بخش کرونا مشغول بودند نگفتم فقط سعی کردم از همکارام دوری کنم تا خطری برای اونا ایجاد نشه، تستم که اومد سرفه هام هم شروع شده بود و احساس تنگی نفس میکردم به مسعود زنگ زدم و گفتم:مجبورم چند روزی رو بیمارستان بمونم مسعود گفت:حداقل چندساعتی بیا خونه استراحت کن دوباره برو گفتم:عزیزم ناچارم بمونم به غزاله و آقا بهروز هم از موضوع با خبر شدن سپردم فعلا به مسعود حرفی نزنند اما دو روز بعد بخاطر وضعیت ریه ام و مشکل اکسیژن خونم بستری شدم،قبلش بخاطر اینکه سرفه میکردم نشد به مسعود زنگ بزنم برای همین براش پیام گذاشتم و نوشتم سرکارم فرصت بشه بهش زنگ میزنم و گوشیم و گذاشتم توی میز اتاقم یکی_دو ساعتی بعد آقا بهروز که برای ویزیت اومده بود بالای سرم گفت:میدونی شرایطتت جوریه که باید حتما خانواده ات بدونند گفتم:نه خواهش میکنم بدونه توجه به حرفم گفت:برای همین من قبل از اینکه بیام بخش به مسعود زنگ زدم،تو راهه گفتم:اما مسعود... گفت:باید بهش میگفتم چاره ای نداشتم سرمو به علامت تائید تکون دادم، آقا بهروز رفت سر بیمار دیگه با توجه به شرایطم و تجربه ای که بدست آورده بودم میدونستم دیر یا زود ممکن کارم به بخش مراقبتهای ویژه بکشه یه کم بعد غزاله اومد بالای سرم تا سرمم رو تعویض کنه بهش گفتم، یه کاغذ و قلم برای من بیاره گفت:چی شده میخوای دستورات رو به صورت کتبی بهمون اعلام کنی لبخند کمرنگی زدمو گفتم:میخوام وصیت کنم غزاله اخماشو کشید تو همو با ناراحتی گفت: همیشه بی مزه بودی گفتم:خواهش میکنم برام بیار چیزی نگذشت غزاله با کاغذ و خودکار برگشت ازش خواستم پشتیه تخت رو بیاره بالا تا بشینم غزاله در حالیکه با بغض غر میزد تختم رو درست کرد و رفت، چند خطی وصیت خطاب به سپهر و مسعود و زندگی و آینده اشون نوشتم از سپهر خواستم تمام تلاششو تو درس بکنه و از مسعود هم خواستم بعد از من ازدواج کنه سفارش مادرم رو هم به سارا و سپهر و سامین کردم و از همه حلالیت خواستم بعد کاغذ رو تا زدم و با چسب کاغذی دورش رو بستم و روش نوشتم:وصینتامه ی پروانه... @roman_kadeh
500 خودم با دیدن چیزی که پشت کاغذ نوشته بودم گریه ام گرفت، یه مقدار چسب کاغذی برداشتم و چسبوندم روی نوشته تا معلوم نباشه با اینکه بارها بادیدن مرگ بیمارا به این نتیجه رسیده بودم که بالاخره زندگیه هر آدمی یه روزی تموم میشه و هیچ دخل و تصرفی درش وجود نداره اما من باید خوب میشدم پس تصمیم گرفتم بخاطر دل خانواده ام هم که شده قوی باشم و به جای مرگ به زندگی فکر کنم، مونده بودم با کاغذی که نوشتم چیکار کنم تصمیم گرفتم بدمش دست غزاله و ازش بخوام برام نگهش داره؛ یه کم که گذشت غزاله برگشت تا فشار خونم رو بگیره و تبم رو چک کنه چون مرتب دچار افت فشار میشدم داشت کارش رو انجام میداد که کاغذ رو گذاشتم جلوی دستش و گفتم:پیشت باشه نگاهی به کاغذ کرد و گفت: این چیه!! به شوخی گفتم:اگه میخواستم بدونی که چسب پیچش نمیکردم سرش رو تکون داد و با خنده گفت:موندم چرا این لعنتی رو زبون تاثیر نمیذاره با خنده گفتم:تازه خبر نداری درازترم شده به سرفه افتادم جوری که نفس کشیدن برام سخت شد غزاله کپسول اکسیژن رو آماده کرد برام کمک نفس گذاشت و یه کم موند تا تنفسم عادی بشه و گفت:من الان برمیگردم و از اتاق رفت بیرون از حالش معلوم بود رفت تا من اشکاش رو نبینم (از زبان..مسعود) از لحظه ای که بهروز بهم گفت، پروانه کرونا گرفته و لحظه به لحظه شرایطش بدتر شده دنیا روی سرم خراب شد دوهزار بودم نفهمیدم چطور خودمو رسوندم بیمارستان اجازه نمیدادند برم داخل زنگ زدم به بهروز و عصبانی گفتم: بهروز زنگ بزن نگهبانی من باید بیام پروانه رو ببینم بهروز گفت:باشه آروم باش الان زنگ میزنم اصلا گوشی رو بده تا بهشون بگم،گوشی رو دادم به نگهبان و نمیدونم چی گفتند و چی شنیدند که نگهبان گفت:بفرمایید داخل پشت در بخش که رسیدم یه بهیار با گان و دستکش منتظر من بود و ازم خواست ببپوشم تا منو ببره پیش پروانه؛ همراهش راه افتادم چشمم که به پروانه افتاد دلم ریخت چهره اش حتی پشت ماسک اکسیژن هم پژمرده به نظر میرسید منو که دید ماسک رو برداشت لبخند کمرنگی زد و گفت:چرا اومدی مریض میشی، گفتم:فدای سرت از بغض نتونستم چیزی بگم همش چند روز ندیده بودمش اما لاغر شده بود، پروانه از نگاهم همه چیز و خوند و گفت:خوبم، اما جوری به سرفه افتاد که نتونست دیگه حرف بزنه خواستم برم جلو کاری کنم ولی دستش رو به علامت اینکه جلو نرم بالا آورد و ماسک اکسیژن رو روی دهانش گذاشت دلم خون بود از دیدن وضعش اما نباید بدی حالم رو میفهمید غزاله خانوم اومد تو اتاق و وقتی حاله پروانه رو دید گفت:ببین شما اومدی داره خودشو لوس میکنه ها وگرنه هیچیش نیست، @roman_kadeh
❤️❤️: 501 بهروز هم سررسید و بهم گفت:بودنم اونجا درست نیست و برم بیرون و باهام کار داره دلم نمیخواست پروانه رو تنها بذارم اما نمیشد بهش گفتم: من دارم میرم لحظه شماری میکنم تا سلامت ببینمت پروانه گفت:مواظب خودت و سپهر باش، نتونستم چیزی بگم فقط سرمو تکون دادم امدم از بخش بیرون حرفهایی که بهروز با مکث و در حالیکه سعی میکرد تو چشمام نگاه نکنه بهم گفت: بدترین حرفهایی بود که تو همه ی عمرم شنیده بودم؛ نمیتونستم از اونجا برم برگشتم بیرون و تو ماشینم نشستم هنوز نیم ساعت نشده بود که بهروز زنگ زد که پروانه رو بردن مراقبتهای ویژه گفتم: بهروز تو رو جون زن و بچه ات هر کاری از دستت ساخته است برای پروانه بکن، پروانه همه کس منه ها... بهروز گفت: رفیق چرا خودت رو باختی توکلت بخدا باشه.... بعد از تلفن بهروز از ماشین پیاده شدمو و بی هدف شروع کردم کنار خیابون قدم زدن به خودم که اومدم دیدم تا آخر بلوار رو رفتم و سرتا پام از بارون خیس شده سرمو بالا کردمو گفتم:خدایا به همین بارونت قسمت میدم پروانه رو سالم بهم برگردونی،،، برگشتم سمت ماشین اونجا موندنم فایده ای نداشت با دل خون از احوال پروانه برگشتم دوهزار فقط خوشحال بودم حداقل سپهر نیست که شاهد حال خراب من باشه مرتب با بهروز در تماس بودم و حال پروانه رو ازش میگرفتم و هر بار بهروز همون حرف قبلی رو میزد مستاصل فقط دور خودم میچرخیدم وکاری ازم برای عزیزترین کس زندگیم ساخته نبود. حدودا نزدیک به شیش روز از زمانیکه پروانه تو مراقبتهای ویژه بستری شده بود میگذشت ریه هاش هم درگیر شده بود شیش روزی که بهم شصت سال گذشت تمام وقت بیمارستان بودم اما فقط از پشت یه پنجره که چند متری باهاش فاصله داشت تونسته بودم چند دقیقه ای ببینمش از همه بدتر داروهایی بود که هر کدومش میتونست جون عزیزم رو نجات بده و نبود تو اون چند روز به هر کس که بگی زنگ زده بودم،برای پیدا کردن داروها رفتم تهران اما فقط چند مدلش رو پیدا کردم چند روزی بود سپهر و بقیه خانواده هم از موضوع با خبر شده بودند و بدتر از من حال خوبی نداشتند... حدودای سه صبح بود که با یه کابوس از خواب پریدم دلم کنده شده بود حاضر شدمو خودمو رسوندم بیمارستان بازم اجازه ندادند برم داخل به بهروز هم دو باری زنگ زدم جواب نداد میدونستم بیمارستانه تو محوطه میچرخیدم کلافه شده بودم از بی خبری تا اینکه حدودا یک ساعتی بعد زنگ زد صداش گرفته بود پرسیدم از پروانه چه خبر مکثی کرد و گفت:حدودا دوساعت پیش رفته به کما پام جوری سست شد که همونجا وسط محوطه ی بیمارستان نشستم و زار میزدم و خدا رو صدا میکردم... @roman_kadeh
502 زار میزدم و خدا رو صدا میکردم که دیدم بهروز داره صدام میکنه تازه فهمیدم بالای سرم وایساده کمک کرد تا از جا بلند شم نفهمیدم چشماش بخاطر بیخوابی اونجور قرمز و ورم داره یا گریه کرده بهش گفتم:بهروز بخاطر خدا یه کاری کن با تاسف سرشو تکون داد و گفت:لعنت به کرونا چیزی رو ازم میخوای که ازم ساخته نیست هر دقیقه یه رو از خودش رو نشون میده اما فعلا خداروشکر شرایطش ثبات داره امیدوارم به زودی از کما خارج بشه تو چند روز گذشته هم بیشتر به حالت بیهوشی بود سرمو با دستام گرفتم و گفتم:بهم بگو باید چیکار کنم دنبال کدوم دارو براش باشم اما فقط نگو امیدی نیست گفت:پروانه مثل خواهرمه هر کاری بتونم براش میکنم اما الان فقط باید دعا کنیم گفتم:حداقل بذار ببینمش سرشو به علامت تائید تکون داد و گفت:همراهم بیا و منو برد داخل بهم گان و شیلد دادند پوشیدم با بهروز رفتیم بالای سر پروانه، چند جور دستگاه بهش وصل بود از بس لاغر و پژمرده شده بود دیگه نمیشناختمش بالای سرش وایسادمو شروع کردم آروم با گریه باهاش حرف زدن؛ یازده روز از وقتی که پروانه تو کما رفته بود گذشت و هنوز تو همون وضع بود گاهی علائم حیاتیش بهتر میشد و گاهی هم بدتر هر بار که به سپهر نگاه میکردم دلم برای جفتمون کباب میشد، زنگ زدم به مریم خواستم هر جوری هست سپهر رو بکشونه خونه اشون تا کمتر غصه بخوره صدای مریم از شدت ناراحتی گرفته بود گفت:میدونم داداش چی میگی هم خودم و هم سارا چندین مرتبه ازش خواستیم اما خب قبول نمیکنه و میگه میخواد بمونه خونه شرایط بدی بود امایه لحظه هم دلم نمیخواست ناامید باشم و مدام به خدا میگفتم:بخاطر محبتی که بینمون هست پروانه رو بهم برگردونه ظهر روز یازدهم تو راه بیمارستان بودم که گوشیم زنگ خورد هر بار که شماره بهروز رو میدیدم دلم میریخت یکی _دو ساعت قبل که باهاش حرف زده بودم بهم گفته بود شرایط پروانه مثل قبل و تغییری نکرده با ترس تلفن رو جواب دادم صدای خوشحال بهروز توی گوشی پیچید؛ داداش،مسعود، معجزه شده پروانه بهوش اومده خودتو برسون بیمارستان فقط خدا میدونه که از خوشحالی چه حالی داشتم زنگ زدم به سپهر و گفتم:مامان بهوش اومده، (از زبان...پروانه) چشممو که باز کردم دیدم آقا بهروز و چندتا دیگه از دکترای متخصص و پرستاری بیمارستان بالای سرم ایستادند نمیدونستم چی شده ، چقد تو اون حال بودم اما بعدها فهمیدم یازده روز تو حالت کما بودم البته کلیه هام کارایی خوبی نداشت و ریه ام ضعیف شده بود و تمام بدنم عفونت داشت اما اینکه برگشتم خودش معجزه بوده @roman_kadeh
503 چیزی نگذشت که مسعود اومد بالای سرم جوری تکیده شده بود که با دیدنش جا خوردم دست منو گرفت و شروع کرد به قربون وصدقه رفتنم نای حرف زدن نداشتم و فقط نگاهش کردم... بیست و شیش روز دیگه رو هم برای اینکه خطرعفونت رفع بشه تو بیمارستان بستری بودم تا به خواست خداوند داروهایی که اون مدت برام تجویز شد و البته رسیدگی همکارانم از بیمارستان مرخص شدم روزی که ترخیص میشدم غزاله در حالی که داشت ست سرم رو از رگم جدا میکرد گفت: ما رو کشتی تا یه کم جون بگیری حسابی استراحت کن تا سرپا بشی گفتم:شرمنده رفیق نگاهی از سر محبت به من انداخت و گفت:فقط قول بده زود سرپا بشی و برگردی؛ بیمارستان بدون تو صفا نداره، بعدم ادامه داد شب که اومدم برای وصل سرمت برات رگ جدید میگیرم مسعود ویلچر رو کنار گذاشت و با غزاله کمک کردن که بشینم، بخاطر به سر بردن تو شرایط کما حس میکردم بین زمین و آسمون معلق هستم قبل از اینکه به ماشین برسیم مسعود گفت: حدس میزنی کیا اینجا باشند گفتم: نمیدونم، نزدیک ماشین که شدیم دیدم سپهر و مادرم کنار ماشین وایسادند لبخند روی لبشون باعث شد احساس شادی پیدا کنم تو راه سرمو گذاشته بودم به پشتیه صندلی و چشمامو بسته بودم چقدر خوشبخت بودم که خداوند بهم فرصت دوباره زندگی کردن و بودن در کنار عزیزانم رو داده بود.... رسیدیم دوهزار همه ی عزیزانم اومده بودند به استقبالم جلوی پام گوسفند قربونی کردند،،، سارا و مادرم کمک کردند تا حمام کنم تو اتاق دراز کشیده بودم که مسعود با یه سینی اومد داخل و سینی رو گذاشت روی پاتختی و گفت: پاشو خانوم سوپت رو بهت بدم بعدم کمک کرد تا بشینم گفتم:شرمنده ام خیلی این مدت اذیتتون جکردم مسعود سرشو تکون داد و گفت:چشمم کور طاووس خواستم بایدم جور هندوستان بکشم،قاشق قاشق سوپ رو با حوصله بهم داد در اتاق باز بود سارا از کنار در گفت: میبینی خاله همسر محترمتون به هیچکس راه نداد گفت: باید خودم براش ببرم مسعود گفت:سارا خانوم دیر یا زود نوبت ما هم میشه که بله... سارا گفت:بله چی!! خب این شتریه که در خونه ی هر کسی میخوابه و خندید و رفت، سوپم رو که خوردم سپهر گفت:دراز بکش و از سینی رو برداشت و از اتاق رفت بیرون؛ خوابم برده بود نزدیکای غروب از خواب بیدار شدم بنظرم خونه ساکت اومد دلم میخواست از پنجره بیرون رو ببینم کل اون چندماه چند روز هم تو خونه ام نبودم به زحمت از جا بلند شدمو دستمو گرفتم دیوار و از اتاق رفتم بیرون و تا دم در ورودی رفتم مادرم تو ایوان مشغول پاک کردن سبزی بود و سارا هم داشت با تلفن حرف میزد،،، سارا تا منو دید گفت:خاله پروانه... @roman_kadeh
504 تا منو دید گفت:خاله پروانه برای چی اومدی بیرون هوا سرده اگه عمو مسعود ببینه کله ی ما رو... مادرم وسط حرفش اومد و گفت:برو بجای بلبل زبونی کردن یه پتو برا بچه ام بیار، سارا سرشو تکون داد و در حالیکه میرفت داخل گفت: مامان جون فقط پروانه بچه اته من بچه ات نیستم مادرم لبخندی زد و گفت:وای از زبونت سارا؛ از حالت حرف زدن مادرم خنده ام گرفت روی مبل تو ایوان نشستم سارا پتو برام آورد و انداخت روی شونه ام جوری مناظر اطراف رو نگاه میکردم که انگار بار اول میبینم نشسته بودیم که سارا گفت:خاله پروانه زهرا خانوم اومد، زهرا خانوم اومده بود تا بهم سر بزنه، روزهای سختی به خانواده و عزیزانم گذشته بود که از این بابت من شرمنده اشون بودم...زهرا خانوم برای من یه روسری ترکمن زیبا با رنگهای بهاری آورده و وقتی رو سرم مینداخت گفت که کادوی تولدمه تقریبا دو _سه روزی تا تولدم مونده بود و زهرا خانوم گفت:چون باید برمیگشته تهران کادوی منو زودتر آورده، یاد تولدم افتادم از اینکه خداوند این فرصت دوباره رو بهم داده بود شاکرش بودم مادرم به زهرا خانوم گفت:این چند وقت از کار و زندگیت افتادی زهرا خانوم گفت:چه کار و زندگی خواهر اصلا دست و دلم به هیچی نمیرفت... تولد اون سالم یه رنگ و بوی دیگه داشت با اتفاقی که برام افتاده بود نگاهم به زندگی عوض شده بود دلم میخواست از هر لحظه ی زندگیم استفاده کنم و از بودن در کنار عزیزانم لذت ببرم تقریبا دو هفته ای مرخص شدنم میگذشت که از مسعود خواستم اینبار که خواست بره چالوس منو با خودش ببره تو راه که میرفتیم به مسعود گفتم:میخوام وقتی اوضاع جسمیم نرمال شد برگردم سرکارم مسعود نگاهی به من انداخت و گفت:میدونم مخالفتم فایده نداره؛ اما خودت بهتر میدونی چی بهت گذشته فکر میکنی بدنت کشش کار سختی که انجام میدی لبخندی زدمو گفتم:فعلا که هنوز خیلی از مرخصیم مونده اما خواستم بگم که یه جواریی ببینم موافقت میکنی یا نه؛ سرشو تکون داد و گفت:موافقت نکنم نمیری!؟ گفتم:میدونم موافقت میکنی، نفس عمیقی کشید و گفت:همینکه الان کنارم نشستی و صدات توی گوشمه یعنی خوشبختم... حدودا اوایل آبان با اصرار خودم و موافقت بیمارستان برگشتم سرکارم البته توی بخش قبلی با ساعت کاری کم تا کمتر بهم فشار بیاد اما همینکه میدونستم سرکار هستم و یه باری از دوش همکارام برمیدارم خوشحال بودم ، حدودا چند ماهی بود که با ناهید کسی که تو اینستا داستان آنلاین مینوشت آشنا شده بودم تقریبا از همون زمانی که داستان کوثر رو مینوشت و داستان زندگیم رو براش تعریف کرده بودم یادمه وقتی کرونا اومد... @roman_kadeh
505 یادمه وقتی کرونا اومد ناهید مرتب جویای حالم بود تا اینکه کرونا گرفتم وقتی تستم اومد و مثبت بود به اولین کسی که گفتم ناهید بود یادمه چقد بهم دلداری داد و بهم گفت:ذهنمو ببرم سمت اتفاقات خوب و با خودم قرار بذارم و بگم وقتی خوب شدم میخوام چه کارهایی بکنم، وقتی روی تخت بیمارستان بودم سعی کردم همینکار رو بکنم شایدم این امیدی که به ذهنم دیکته میکردم تو نجات جونم بی تاثیر نبود روزها میگذشت نقریبا اواخر داستان فرشته بود یادمه یه شب به ناهید پیام دادم و گفتم: نوبت نوشتن داستان من نشد ناهید جان!؟ طاقتم تموم شدا اما ناهید با همون لفظ همیشگیش بهم گفت:صبور باش من میخوام تو بهترین زمان داستانتو بنویسم نوشتم: باشه خانوم صبور میباشم فقط من یه بار از اون دنیا برگشتم یه جوری نشه وقتی داستانمو مینویسی بخوای تو هر پارت بنویسی (شادروان پروانه...شماره داستان) ولی ناهید نوشت نگران نباش اتفاقا میخوام چیزای خیلی بهتری بنویسم،،، نوشتم: یا خدا چی تو سرته؛ ناهید استیکر خنده گذاشت و فقط نوشت تکبیر کلی به تکبیری که نوشته بود خندیدم از بعد از ماجرای قهرمون با مسعود سر فراموش کردن قضیه بچه و اتفاقاتی که افتاد و اومدن کرونا من دیگه حتی برای چکاپ هم تهران نرفتم البته دیگه از مشکلاتی که قبلا داشتم هم خبری نبود انگار یه جورایی پذیرفته بودم که خدا همینجوری زندگیه منو مسعود رو کامل میدونه و راضی شده بودم به تقدیری که خداوند برام رقم زده تقریبا بیست اسفند نود و نه بود یه روز که داشتم آماده میشدم برم سرکار مسعود گفت: آهای خانوم برای عید امسال باید مرخصی بگیری ها،،، گفتم: حالا چی شده یه دفعه ای گفت: یه دفعه ای نیست چندین هزار سال نوروز بوده خندیدمو گفتم: منظورم مرخصیه آقا!! برای چی مرخصی بگیرم؟ مسعود گفت:مرخصی بگیری که دو روز رو با هم بگذرونیم گفتم: اونوقت کجا!! گفت:نگران نباش جایی دوری نمیریم فقط میخوام هر دومون رو از کار و مشکلاتش دور کنم،،، گفتم: به چشم آقا حتما مرخصی میگیرم؛چند روز بعد موقعی که برای ایام نوروز با همکارام برنامه رو چک میکردیم برای پنجم تا هفتم فروردین مرخصی برداشتم و کارهاشو انجام دادم شب به مسعود گفتم: مرخصیم جور شد فقط راه دور نریم که بتونم اگه نیاز شد برگردم مسعود گفت: بله خانوم چشم... با سپهر هم صحبت کردم که کاراشو انجام بده تا با ما بیاد اما سپهر تمام وقت مشغول خوندن درس برای شرکت تو کنکور بود و گفت:میخواد از فرصت استفاده کنه و به درساش برسه،، سال هزارو چهارصد شروع شد روزای اول به کار و دیدارهای محدود خانوادگی گذشت؛ وقتی که داشتم.... @roman_kadeh
506 وقتی که داشتم لباسامو از تو کمد برمیداشتم تا چمدون ببیندم چشم افتاد به بسته ی نوار بهداشتی ی لحظه تو فکر رفتم از بس اون مدت درگیر بودم یادم نمیومد کی پریود شدم فقط میدونستم خیلی ازش گذشته با خودم گفتم:نکنه باز همون مشکلات برام پیش بیاد بعد از اتفاقاتی که افتاده بود اصلا دلم نمیخواست دوباره سروکارم به دارو و درمان بیافته تنها چیزی که تو ذهنم یه درصد هم احتمالش رو نمیدادم بارداری بود وسایلمون رو جمع کردم و منتظر مسعود که رفته بود چالوس شدم حدودای ظهر بود مسعود هم رسید و راه افتادیم نرسیده به رامسر یادم اومد قرصای ویتامینم تموم شده بود و فراموش کردم از داروخانه ی جلوی بیمارستان بگیرم به مسعود گفتم؛ جلوی یه داروخانه نگه داره.... دم داروخانه که رسیدیم مسعود گفت: میخوای من برم گفتم نه عزیزم خودم میرم وارد داروخانه شدم و رفتم سمت جایی که سفارش داروهای بدون نسخه رو میگرفتند یه خانوم تقریبا هم سن و سال خودم داشت با التماس با فروشنده حرف میزد و میگفت؛ فهمیده باردار و تو این شرایط اقتصادی و بیماری کرونا بچه رو نمیخواد و به فروشنده میگفت: شنیده آمپول و قرصی هست که سقط جنین میکنه هر چی هم که فروشنده بهش گفت: یه همچین داروهایی قانونی نیست و عوارض داره و ممکنه جونش رو بخطر بندازه اما اون خانوم بدون توجه باز حرف خودش رو تکرار میکرد دلم گرفت آهی کشیدمو تو دلم گفتم: خدایا چه حکمتی تو خداییت داری که به یکی چیزی که آرزوش رو داره نمیدی و یکی هم اینطوری،ذهنم مشغول بود که فروشنده گفت: خانوم شما چیزی میخواستید نمیدونم چرا به زبونم اومد بارداری بعدشم بلافاصله گفتم قرص مولتی ویتامین میخواستم، وقتی رفتم صندوق و برگشتم دیدم علاوه بر قرص های ویتامینم یه کیت بارداری هم برام گذاشته میدونستم بخاطر اشتباه خودم این اتفاق افتاده برای همین چیزی نگفتم و مشما رو برداشتم و اومدم بیرون در مورد اشتباهی که پیش اومده بود به مسعود حرفی نزدم چون پیش خودم گفتم: شاید فکر کنه من هنوز ذهنم درگیر قضیه بچه است مشما رو گذاشتم توی کیفم تو فکر بودم که مسعود گفت:میدونی چند وقته برای خودمون نبودیم گفتم:آره خب شرایط اینجوری پیش اومده گفت:ولی میخوام این دو _سه روز رو نه به بیماری فکر کنیم نه کار نه هیچ چیز دیگه یه جایی نگه داشت و خرید کردیم و راهی شدیم مسعود کلید ویلای یکی از دوستاش که جای دنجی تو جواهر ده بود رو گرفته بود، وسایل رو برداشتیم که ببریم داخل به محضی که وارد شدیم از بوی خونه حس کردم.... @roman_kadeh
507 از بوی خونه حس کردم حالت تهوع اومد سراغم وسایل رو گذاشتم و برگشتم بیرون مسعود پشت سرم نگران اومد بیرون یکم که حالم جا اومد گفت: چی شد پروانه گفتم:نمیدونم یه دفعه حالت تهوع اومد سراغم ، گفت:چرا آخه!! میخوای بریم دکتر؟ گفتم: نه عزیزم چیزیم نیست خوب میشم همش بخاطر عوارض کروناست( چون هنوز گاهی احساس بی حالی و ضعف بویایی یا عوارض گوارشی بیماری باهام بود) یه کم لب پله ها نشستم و بهتر که شدم رفتم داخل وسایل رو جابجا کردیم مسعود شومینه رو روشن کرد و با هم کارهای ناهار رو انجام دادیم و اصلا میلی به ناهار نداشتم اما بخاطر اینکه مسعود نگران نشه چند لقمه ای خوردم بعد از ناهار مسعود گفت:من یه ساعتی استراحت میکنم موافقی بعدش بریم بیرون و یه کم بگردیم گفتم باشه عزیزم...مسعود رفت بخوابه و منم رفتم سر کیفم تا مولتی ویتامینم رو بخورم، چشمم افتاد به کیت بارداری که تو کیفم بود ناخودآگاه آهی کشیدم و تو دلم گفتم:یکی نیست از من بپرسه آخه این تو کیف تو چیکار میکنه پیش خودم فکر کردم بندازمش دور اما نمیدونم چرا اینکار رو نکردم و جعبه رو گذاشتم تو جیب کوچیک کیفم تا چشم مسعود بهش نخوره.. حدود یک ساعتی بعدش مسعود از خواب بیدار شد ویلا نزدیک یه نهر پر آب بود اول یه کم لب نهر نشستیم و بعد با هم رفتیم سمت بازارچه ماست محلی دوغ و پنیر خریدیم چشمم که به ترشکا و لواشکا افتاد دلم خواست چیزی که هیچوقت هوس نمیکردم اما اینقد هوسم زیاد شده بود که یه کم ازش خریدم و شروع کردم به خوردن جوری میخوردم که مسعود گفت: تا الان ندیده بودم به اینجور چیزا علاقه نشون بدی گفتم:لبخندی زدمو آخه یه جوری چشمک میزدن که دلم رفت مسعود گفت:خوبه نمیدونستم خانوم گیرش یه چشمک و خندید و منم باهاش خندیدم رفتیم ویلا ،تا دیر وقت بیدار بودیم مسعود که خوابید رفتم سراغ گوشیم سارا و مریم تو واتساپ پیام داده بودند جوابشون رو دادم دیدم ناهید هم که دیده بود آنلاینم پیام داد؛ کوجای خانوم پرستار چه خبر؟ نوشتم جواهردهم جات خالی،،، نوشت، وای حسابی خوش بگذرون جای منم خالی کن گفتم:جات خالیه حسابی گفت:سوغاتی یادت نره ها، گفتم:سوغاتی چی میخوای اصفهانی!! به شوخی گفت:توی زنجانی قزوینی زاده شمالی نشین هر چی بیاری قبوله یاد کیت بارداری افتادم و به شوخی عکسش رو براش فرستادم و گفتم: اینو برات سوغاتی خریدم فقط قول بده تا میاد برسه اصفهان دست بکار شی قضیه کیت رو پرسید و منم هر چی شده بود رو گفتم، نوشت، ولی من فکر میکنم این اتفاق نباشه ها گفتم: یعنی چی!! گفت:نمیخوام حرفی بزنم که بهم بریزی اما من دیشب خواب میدیدم.. @roman_kadeh
508 اما من دیشب خواب میدیدم یه بچه تو بغلت هست و اومدی خونمون با حرف ناهید یه لحظه دلم ریخت، یادم افتاد پریودم عقب افتاده و پریودم عقب افتاده اما اصلا یادم نمیومد چقدر ویس فرستادم و قضیه رو به ناهید گفتم، گفت: یعنی چی که نمیدونی!؟ گفتم: از بس بارها و بارها سر این قضیه دل بستم و بعدش بهم ریختم دیگه بیخیال شدم ناهید گفت:پس چرا نشستی پاشو برو بی بی چک رو امتحان کن خبرش رو بهم بده گفتم: نه ناهید نمیتونم، حس خاصی اومده بود سراغم حالت تهوعم و هوس لواشکم داشت بهم این اطمینان رو میداد که باردارم اما دستام میلرزید ناهید دوباره پیام داد مگه نمیگی بارها این اتفاق افتاده خب این یه بارم روش پاشو حداقل مطمئن میشی بهش گفتم:باشه الان میام کیت رو برداشتم و رفتم دستشویی و امتحان کردم ضربان قلبم تند شده بود و داشت میومد توی دهنم با ظاهر شدن دو خط روی کیت بارداری اشکام جاری شد چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم مدام اشکام رو پاک میکردم و دوباره بی بی چک رو نگاه میکردم فکر میکردم چشمام داره اشتباه میبینه از دستشویی اومدم بیرون دلم میخواست مسعود رو بیدار کنم و بهش بگم باردارم اما اونقدر که باورش برام سخت بود میترسیدم اشتباه دیده باشم در حالیکه گریه میکردم به ناهید پیام دادم و عکس بی بی چک رو براش فرستادم و زیرش نوشتم تو رو خدا نگو باردار نیستم ناهید نوشت: وای پروانه بارداری مبارکت باشه خل شدی!! یعنی چی باردار نیستی تو یعنی پرستاریا!!! اشکام دست خودم نبود جوری گریه میکردم که صدای گریه ام مسعود رو از خواب بیدار کرده بود هراسون از تو اتاق خودشو بهم رسوند و گفت: چی شده پروانه!! نگاهی بهش کردمو گفتم:مسعود من باردارم کنارم نشست وگفت: بارداری!! بی بی چک رو نشونش دادمو گفتم:ببین میعود ناباورانه به بی بی چک نگاهی کرد و با همون حالت گفت: چی میگی پروانه!! با گریه اتفاقات اونروز رو حرفهایی که با ناهید بینمون رد و بدل شده بود رو براش تعریف کردم هر لحظه ی چهره ی مسعود شادتر میشد معلوم بود چقد خوشحاله اما یه دفعه گفت: پروانه!! تو هنوز بعضی وقتا ضعف داری مثل قبل سلامتیت رو بدست نیاوردی بارداری برات ضرر نداشته باشه!! سرمو تکون دادمو گفتم: نه نگرانم نباشم قول میدم قوی باشم قول میدم اتفاقی نیافته مسعود بغلم کرد و گفت: باورم نمیشه پروانه مگه میشه بعد ده سال... تا صبح خواب به چشممون نیومد... صبح تازه خوابم برده بود که حالت تهوع از خواب بیدار شدم مسعود نمیدونست این طبیعیه و چند ماهی مهمون هر روز صبح من میشه نگران دست و پاش رو گم کرده بود؛سر صبحانه بهم گفت:بعد از... @roman_kadeh
509 سر صبحانه بهم گفت: بعد از صبحانه برگردیم تا بریم پیش دکتر لبخندی زدمو گفتم: کجا بریم مسعود جان این حالت تهوع ها طبیعیه از اون گذشته انگار یادت رفته نوروز و این چند روز تعطیل رسمیه، مسعود یه کم آروم شد بعد از صبحانه برای استادم پیام گذاشتم و بهش گفتم:چی شده و ازش خواستم اگه کاری باید انجام بدم بهم بگه... (از زبان....مسعود) پروانه باردار بود و فقط خدا میدونه بعد از این همه سال این خبر چقدر منو خوشحال کرد ولی اون لحظه باخودم فکر کردم اگه این بارداری به سرانجام نرسه پروانه خیلی از لحاظ روحی اذیت میسه بیشتر از اون چیزی که تا الان بخاطر باردار نبودن اذیت شده و سعی کردم کمتر خوشحالی رو تو چهره ام ببینه همینطور با خودم فکر کردم نکنه بارداری با توجه به شرایطی که پروانه داشته براش ضرر داشته باشه پروانه روزای سختی رو پشت سرگذاشته بود و هنوز هم ی سری مشکلات داشت و من حاضر نبودم حتی بخاطر بچه هم کوچکترین مشکلی برای پروانه پیش بیاد... اما اونشب بعد از شنیدن اون خبر از خوشحالی و اضطراب جفتمون خوابمون نبرد و تا صبح بیدار بودبم دم دمای صبح که پروانه خوابید تو بیداری ملاحظه ی حالش اجازه نداد خوشحالیم رو ابراز کنم اما وقتی خوابید بلند شدم رفتم بیرون توی بالکن و دستامو رو به آسمون بالا بردم و از خدا بخاطر این نعمت تشکر کردم،،، (از زبان.... پروانه) نیم ساعت نشده بود که خود استادم تماس گرفت از صداش هیجان و شادی مشخص بود در مورد اوضاع عمومیم پرسید و اینکه کی برای آخرین بار پرید بودم گفتم:درست نمیدونم اما فکر میکنم آخرین بار اواسط بهمن پریود بودم استاد گفت:بسیار خوب من خودم تا سه روز دیگه بیمارستان نیستم اما اگه خدایی نکرده مشکلی هست یا دوست داری زودتر برو بیمارستان بخش زنان و به من زنگ بزن تا بگم ازت سونو بگیرند و بگم چه داروهایی برات بنویسند مسعود نگاهش به من بود گفتم: چشم ممنونم و خداحفظی کردم و برای اینکه مسعود رو یه کم آروم کنم گفتم:باید تا سه روز دیگه صبر کنیم تا استاد بیاد؛ مسعود گفت:استادت نیست بیمارستان که جایی نرفته مگه نگفت:برید بیمارستان گفتم:یعنی مسافرتمون رو نصفه بذاریم مسعود مکثی کرد و گفت:اصلا میریم و برمیگردیم خیلی که راه نیست... حاضر شدم و تو راه باز به استادم زنگ زدم که دارم میرم بیمارستان و ایشون هم گفت:خودش تماس میگیره و همه چیز رو بهشون میگه،،، استرس داشتم نکنه مشکلی داشته باشم که مجبور به سقط بشم یا اصلا نتونم نگهش دارم و سقط بشه با این افکار رسیدیم بیمارستان، مسعود بیرون موند و من رفتم داخل بخش استاد خودش همه چیز رو... @roman_kadeh
510 استاد خودش همه چیز رو با بخش هماهنگ کرده بود حتی یکی از رزیدنتهای کشیک زنان همراهم برای سونوگرافی اومد اونجا به تجویز دکتر سونوگرافی واژینال شدم باورم نمیشد من هفته ی هفتم بارداری بودیم بهم گفت: ای جانم قلبش هم تشکیل شده و همه چیز هم عالیه اشکم جاری شد و با صدای بلند خدا رو شکر کردم برگه ی سونوگرافی رو چاپ گرفت وداد دستم،،،به تجویز استادم یه سری دارو برام نوشت وقتی از بخش اومدم بیرون دیدم مسعود روی نیمکت نشسته لبخندی زدمو رفتم طرفش منو که دید از جا بلند شد و اومدم سمتم و گفت: چی شد؟ برگه ی سونوگرافی رو گرفتم سمتش و گفتم خدمت شما... نگاهی به برگه انداخت و گفت: هفته ی هفتم!! با گریه گفتم: آره مسعود همه چی خوبه قلبشم تشکیل شده بود مسعود نفس عمیقی کشید و گفت خداروشکر... داروهامو گرفتیم و خوشحال برگشتیم رامسر اونقد جفتمون تو شوک بودیم که نمیدونستیم به خانوادهامون چی بگیم... دو روزی رو جواهرده موندیم مسعود گفت:باید مرخصی بگیرم و این مدت بارداری رو فقط به فکر خودم و بچه امون باشم برای اینکه نگرانیش رفع بشه گفتم: باشه عزیزم هر چی تو بگی تو اون دو روز با مریم تلفنی صحبت کردم اما نمیدونم چرا نتونستم راجع به بارداریم چیزی بهش بگم و ترجیح دادم حضوری بهش بگم روز دوم بود غزاله زنگ زد و گفت: ای بی معرفت داشتیم!! گفتم:چی رو داشتیم گفت:پروانه من دارم خاله میشم بهم نگفتی که هیچ تازه میگی چی رو داشتیم!! واقعا که من باید از استاد توسلی بارداریت رو بفهمم گفتم:ببخش غزاله بخدا من هنوز تو شوکم مکثی کرد و گفت:خداایا باورم نمیشه پروانه فکر کن من دارم خاله میشم الانم فقط بخاطر اون گوگولی دارم باهات حرف میزنم تو اولین کسی بود که بارداریمو فهمیدی گفتم:بله چون من باهوشم ولی من نزدیک دوماهمه و تو هیچی متوجه نشدی گفت:آره، تو اگه راست میگی میخواستی خودت زودتر بفهمی گفتم:واقعا نمیدونم چرا متوجه نشدم...بعد از تلفن به مسعود گفتم: خودش زنگ بزنه و خبر بارداری منو به خانواده اش بگه مسعود گفت: نمیخوای یه کم صبر کنیم گفتم: نه نزدیک دو ماهمه دیرتر بگیم شاید ناراحت بشند، مسعود زمانیکه که برگشتیم تو راه زنگ زد به مادرش و قضیه رو گفت، از حرفهایی که بینشون رد و بدل میشد معلوم بود که چقد مادرش خوشحاله و هواست هر جا هستیم بریم ویلا پیششون نگاهم به صورت مسعود بود چقدر از این بابت خوشحال بود و این برای من یعنی آخر خوشبختی،، بهش گفتم: اگه میشه من اول یه سری به مامانم بزنم بعد بریم گفت:ای به چشم خانوم حتما رسیدیم دم خونه ی مادرم، ماشین مریم جلوی در خونه ی مادرم پارک بود... .@roman_kadeh
❤️❤️: 511 به مسعود گفتم میای داخل؟گفت:نه عزیزم من چندتا تماس دارم... مریم و سارا خونه ی مادرم بودند فکر کردم بهترین زمان تا موضوع بارداریم رو بهشون بگم میخواستم بگم که مریم اشاره کرد برم تو آشپزخونه به بهونه ای رفتم تو آشپزخونه مریم گفت:راستش داداش بزرگتون به کاظم زنگ زده و گفته دارند با اون برادرتون میان شمال تا مادرتون رو ببینند گفتم:مگه اونا خونه ی مامان رو بلدند؟ گفت:نه ولی به کاظم گفتند وقتی اومدند بیارشون اینجا،کاظم گفت:بهت بگم نفس عمیقی کشیدمو گفتم:میترسم مامان بهم بریزه(مادرم تو اون مدت یک سال و نیمی که اومده بود شمال یه بارم سراغی از پریسا و برادرام نگرفته بود میترسیدم با دیدن برادرام یاد کارهایی که کرده بودند بیافته) گفتم:خودم به کاظم زنگ میزنم، حداقل دیگه خاطرم جمع بود نمیتونند خونه ی مادرم رو از دستش در بیارند چون همون چند ماه بعد از خرید خونه سند به نام مادرم شده بود ولی آقای کمالی رو کفیل کرده بودیم که برای فروش و یا هر کار دیگه ای بدون اجازه ی ایشون کاری انجام نشه قبل از برگشتن تو اتاق به مریم گفتم باردارم چند لحظه مکث کرد و بعدم منو بغل کرد و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن مادرم و سارا از اتاق اومدند بیرون سارا پرسید چی شده مامان؟ مریم گفت:خاله ات بارداره یه لحظه نگام به مادرم افتاد دستاشو برده بود بالا و خدا رو شکر میکرد؛ چقد همه از این موضوع خوشحال بودند نمیدونستم فقط چجوری باید به سپهر بگم یادمه وقتی بچه بود چندباری به زبون آورده بود دوست داره خواهر یا برادر داشته باشه اما الان دیگه نزدیک هجده سالش بود موقع خداحافظی به مریم گفتم:من هنوز نتونستم در مورد این موضوع چیزی به سپهر بگم میشه زحمتش رو بکشی مریم گفت:نه باید خودت بگی چون میدونم که سپهر خیلی منتظر بوده گفتم:ولی آخه الان بزرگ شده گفت:خب باشه یعنی چون بزرگ شده خوشحال نمیشه!! از خونه که اومدم بیرون مسعود هنوز داشت تلفنی کاراشو انجام میداد؛ سوار ماشین که شدم موضوع اومدن برادرامو به مسعود گفتم، مسعود گفت:دلش نمیخواد به هیچ وجه این موضوع باعث بشه من فکرم درگیر بشه گفتم: باشه من فقط چند کلمه به کاظم میگم و تمام قول میدم. زنگ زدم به کاظم و گفتم:به برادرام یا هر کسی که میاد دیدن مادرم بگه؛ اگه فکری غیر از تازه کردن دیدار تو سرشون هست بیرون کنند چون اون روزا که هر غلطی خواستند کردند گذشته؛ کاظم گفت:بخدا پروانه منم دلم نمیخواست اما از بس گفتند مجبور شدم قبول کنم. مسعود تو راه یه جا وایساد و شیرینی خرید... @roman_kadeh
512 نزدیک غروب بود رسیدیم ویلا... چقد پدر و مادر مسعود از این بابت خوشحال بودند مادر مسعود مرتب دور من میچرخید و میگفت:چی میخورم و چی هوس کردم و چیکار بکنم و چیکار نکنم وقتی رفت تو آشپزخونه نگاهی به مسعود که داشت میخندید انداختم و لبخند نشست روی لبم خوشحال بودم که شادیش رو میدیدم گوشیم رو برداشتم و به سپهر زنگ زدم گوشی رو جواب داد و گفت: جانم مامان گفتم:خوبی عزیزم؟ گفت:مامان چیزی شده میدونی از روزی که رفتین چندبار بهم زنگ زدی بخدا هنوز کلی از غذاهایی که برام پختی تو یخچال گفتم:نباید زنگ میزدم؟ گفت:مامان!! شاید من چند ماه دیگه بخوام برم یه شهر دیگه برای درس خوندن اونوقت شما میخوای همینجور دلواپس باشی؟ نفس عمیقی کشیدمو گفتم:باشه مامان جون ما آخر شب برمیگردیم خداحافظ، که سپهر گفت:دوستت دارم مامان لبخندی روی لبم نشست و گفتم:منم دوستت دارم مراقب خودت باش... مادر مسعود نمیزاشت از جام بلند بشم و مرتب برام چیزای مختلف میاورد که بخورم به مسعود هم گفت:باید مواظب پروانه باشی و نزاری خودشو خسته کنه؛ تا آخر شب اونجا موندیم و بعدش راهیه دوهزار شدیم فردا شیفت بودم به مسعود گفتم:فعلا باید تا مرخصیم جور میشه برم سرکار و قول دادم مراقب خودم باشم مسعود با اینکه مخالف بود اما فقط گفت:باید قول بدم سلامتیم به خطر نمیافته، رسیدیم دوهزار سپهر هنوز مشغول درس خوندن بود؛ مسعود رفت که با نگهبان حرف بزنه بنظرم بهتر اومد تا موضوع بارداریم رو بهش بگم و همینکارم کردم لبخندی رو لب سپهر نشست وگفت: کاش دختر باشه از اینکه تعجب نکرد گفتم:سپهر میدونستی؟ گفت:آره سارا بهم زنگ زد و گفت سرمو تکون دادمو گفنم:از دست سارا حالا چه فرقی میکنه گفت:خواهر دلسوز برادر میشه گفتم:اینم سارا گفته گفت: نه مامان جون گفت، گفتم:عجب پس همه زودتر خبر رو رسوندند... فرداش از صبح سر کار بودم کار کردن با ویاری که هر روز داشت بیشتر و بیشتر میشد هر لحظه سخت تر میشد نزدیکای ظهر بود که گوشیم زنگ خورد شماره ی کاظم بود گفت:برادرام دوتایی اومدند و تصمیم گرفته بجای اینکه اونا رو ببره خونه ی مادرم بره دنبال مادرم و اونو بیاره خونخ ی خودشون گفتم:خیلی ممنون گفت:اما یه چیزی با اینکه چند ساله ندیدمشون اما هر دو خیلی بهم ریخته و مستاصلند الانم رفتند تا چرخی بزنند تا من مامان رو ببرم گفتم:برام مهم نیست اونا چه حالی دارند فقط نمیخوام مامان با دیدنشون بهم بریزه گفت:نه انشاالله که اتفاقی نمیافته سارا هم هست گفتم:ممنونم، آخرای شیفتم بود که سارا زنگ زد بهش گفتم:پنج دقیقه دیگه بهش زنگ میزنم، @roman_kadeh
513 تا کارم تموم شد بهش زنگ زدم؛ سارا گفت:خاله یه چیزی بگم باورت نمیشه، گفتم: چی شده خاله!! گفت:نبودی ببینی دایی رضا و دایی اکبر چه اشکی میریختند گفتم: چی!! اشک میریختند درست بگو ببینم چی شده گفت:با بابا رفتیم دنبال مامان جون و آوردیمش خونمون مامان و سامین که نبودند و رفته بودند مزون؛ بابا هم از خونه رفت تا که دایی ها راحت باشند یه جوری بودند؛ من رفتم براشون چایی و میوه بیارم البته بابا گفت:یه طرفی سرمو گرم کنم تا حرفهاشون رو بزنند که شنیدم دارند گریه میکنند و از مامان جون حلالیت میگیرند گفتم:واقعا دایی رضا و دایی اکبر!! گفت: آره به خدا بعدم قبل از اینکه بابا بیاد خداحافظی کردند و رفتند گفتم: به اون دوتا نمیاد اهل اینجور حرفها باشند!! نفهمیدی چی شده؟ گفت: نه ولی مامان جون گفت:زنگ بزنم بیای خونه کارت داره گفتم کدوم خونه؟ الان کجایید؟ گفت:با مامان جون برگشتیم خونه ی خودش گفتم:باشه الان میام فقط دعا میکردم باز با حرفهاشون مادرمو خام نکرده باشند حدودا نیم ساعتی بعدش رسیدم خونه ی مامانم،،، مامانم وقتی نگرانی رو تو چهره ی من دید گفت:میدونی پروانه اومده بودند بگند یکی تموم سرمایه و دار و ندارشون رو بالا کشیده و از ایران رفته میگفتند دیگه الان حتی همون یه مقدار سرمایه چند سال پیش رو هم ندارند، گفتم:مامان شما حرفشون رو باور کردید!؟ اینا به گوششون خورده باز شما یه سرپناه پیدا کردید لبخندی زد و بجای جواب سوالای من گفت:هیچ وقت نفرینشون نکردم هیچوقت بدشون رو نخواستم اما امروز وقتی فهمیدم چی شده مطمئن شدم که یه مادر اگه دلش بشکنه خدا آروم نمیشینه حتی اگه اون مادر لب به شکایت هم باز نکنه، من تو زندگیم اشتباهات زیادی کردم اما امروز خوشحالم که حداقل خدا خواست که بدیهایی که بهت کردم رو ادامه ندم از من راضی باش پروانه، گفتم: این چه حرفیه مامان منم خوشحالم که شما حالت خوب شده و مجبور نیستید تو آسایشگاه باشی لبخندی زد و در حالیکه از جا بلند میشد گفت:جایی نرو دارم برات ویارونه آش رشته میپزم،،، نمیتونستم بخاطر بوی پیاز نشد تو ساختمان بمونم رفتم تو حیاط سارا داشت به مریم میگفت:مامان جون گفته بیاد که میخواد آش رشته بپزه،،، سرم رو بالا کردم و چشم دوختم به آسمون ابری بالای سرم تموم اتفاقات اون چندسال مثله یه فیلم تو چند ثانیه از جلوی چشمام گذشت اگه اونجوری بوده باشه که خودشون میگفتند سزای بدیهاشون رو درست از همون طریقی که به مادرم کرده بودند حالا هم دیده بودند؛ به مسعود زنگ زدم که خونه ی مامان هستم و موضوع اکبر و رضا رو هم براش تعریف کردم؛ @roman_kadeh
514 مسعود گفت: پس خیالت راحت شد که قصد ونیت بدی نداشتند گفتم: اما ای کاش زودتر فهمیده بودند چه بلایی سر مادرمون آوردند و میومدند برای گرفتن حلالیت،،، تلفنم که تموم شد مامانم گفت انگار زهرا خانوم هم اومده تا به مادرش سر بزنه دیروز طوبی خانوم میگفت تو راهند هنوز به زهرا خانوم خبر بارداریم رو نداده بودم و میدونستم زهرا خانوم بخاطر اینکه خودش همیشه آرزوی مادر شدن داشته حتما از این خبر خوشحال میشه؛ یه کم بعد مریم و سامین و بعدش هم سپهر رسیدند ؛ آش که آماده شد مادرم یه ظرف پر کرد و گفت: براشون ببرم در که زدم انگار که زهرا خانوم تو حیاط باشه در رو باز کرد سلام کردم زهرا خانوم نگاهی به من انداخت و با اشتیاق گفت: سلام به روی ماهت بفرما تو گفتم اومدم آش بیارم؛ زهرا خانوم آش رو گرفت و گفت: قبول باشه گفتم: نذری نیست زهرا خانوم مکثی کرد و گفت: به هر حال ممنونم گفتم: نمیپرسید برای چیه؟ گفت: برای چیه؟ لبخندی زدمو گفتم ویارونه است زهرا خانوم تکرار کرد ویارونه!!! یه دفعه مات صورتم شد و گفت:پروانه بارداری سرمو به علامت تائید تکون دادمو گفتم:بله گفت:خدایا شکرت بیا دختر بیا سرپا نمون گفتم:باید برم ممنون گفت:خوشحالم کردی خداروشکر چندوقتته؟ گفتم:نزدیک دوماه گفت:الهی شکر خدایا چطوری شکرت رو بجا بیارم.... با تموم شدن تعطیلات صحبت کردم تا با توجه به بارداریم شرایط سبک تری رو برای کارم در نظر بگیرند تا هم نگرانیه مسعود رفع بشه و هم خودم بتونم به کارم ادامه بدم همینم شد خوشحال بودم شرایطم هم جوری پیش نرفته که مجبور باشم تو خونه بمونم؛ برای مادرم خط و تلفن همراه خریدم تا بیشتر ازش باخبر باشم اما نخواست که شماره اش رو به برادرام بده و اونا گاهی به کاظم زنگ میزنند و حال مادرم رو میگرفتند تقریبا اوایل تیر ماه بود که خبر دار شدیم عمو محمودم بخاطر کرونا فوت کرده دلم نمیخواست به خاطرات بدمون فکر کنم و با یاد سفرهای بچگیمون به خونه ی عموم براش فاتحه ای فرستادم به کنکور سپهر نزدیک میشدیم و از خدا میخواستم این همه تلاشی که کرده به بهترین شکل نتیجه بده روز قبل از کنکور هم دکتر برام سونوگرافی نوشته بود مسعود و سپهر هر دو دوست داشتند که بچه دختر باشه اما برای من فرقی نمیکرد، عصر مسعود زودتر از من حاضر شد که بریم سونوگرافی و تو راه هم همش اسم دختر ردیف میکرد حال و هواش رو دوست داشتم و بهم حس خوبی میداد؛ سونوگرافی انجام شد بچه امون دختر بود فقط نگم از خوشحالیه مسعود همون موقع جلوی یه مغازه سیسمونی فروشی وایساد و هر چی لباس... @roman_kadeh
515 هر چی لباس دخترونه به چشمش خوش اومد خرید و گذاشت توی ماشین تو راه مدام در مورد لباسا و مدلشون با ذوق حرف میزد منم دستمو گذاشته بودم روی شکمم و روزی بدنیا میومد فکر میکردم مسعو گفت:حالا اتاق دخملمون کجا باشه!؟ گفتم:فعلا که وقتی بدنیا میاد حداقل تا دو سالی مهمون ماست حالا تا بعدش یه فکری کنیم گفت:ولی من میخوام دخترم از اول مستقل باشه موافقی یه قسمت از ایوان پشتی رو براش اتاق کنیم از اونجا که استفاده هم نمیکنیم گفتم:باشه خوبه فقط دردسر نداره!؟ گفت:نه چه دردسری بذارش به عهده ی خودم، فردا صبح زود مسعود سپهر رو رسوند سر جلسه ی کنکور تا امتحان بده دل تو دلم نبود و تموم مدت رو راه رفتم و دعا خوندم، ظهر وقتی برگشتند نگاهی به چهره ی آروم سپهر انداختم و گفتم:چطور بود مامان جون!؟ گفت:بنظرم خوب دادم، گفتم: انشاالله که موفق میشی مسعود کارای ساختن اتاق رو ردیف کرد و بنا آوردیم که بسازدش سنگین شده بود اما خب به لطف همکارام کارام سبک تر شده بود و بیمارستان هم میرفتم همون حدودا بود که واکسن کرونا رو هم که من بخاطر بارداری هنوز نزدم بودم رو زدم و خداروشکر مشکلی برام پیش نیومد نتایج اولیه کنکور اعلام شد سپهر رتبه ی زیر هفتصد کشوری و زیر چهارصد منطقه ای رو آورده بود موفقیت سپهر رو مدیون تلاش شبانه روزی خودش حمایتهای پدرانه مسعود و مادری کردنهای مریم بودم چقد همه ی ما از این موفقیت خوشحال بودیم، خودش از کوچیکی عاشق رشته ی دندان پزشکی بود و چند انتخاب اولش همین رشته رو انتخاب کرد، تقریبا اواسط شهریور بود داشتم آماده میشدم تا برای شیفت بعد ازظهر برم بیمارستان که گوشیم زنگ خورد شماره ی عموم بود از اونروزی که سرخاک الهه دیده بودمش فقط تلفنی اونم خیلی کم در تماس بودیم و آخرین بار بعد از فوت عمو محمود برای تسلیت زنگ زده بودم ولی هیچ وقت از رفتار پریسا حرفی نزده بودم با عموم احوال پرسی کردیم و از مادرم پرسید حس کردم میخواد حرفی برنه گفتم:عمو چیزی شده مکثی کرد وگفت:والا عمو موضوع در مورد پریساست چند وقت پیش کیمیا( دخترش) رو گرفته به قصد کشت زده جوری که اگه همسایه ها نرسیده بودند بچه جون میداده گفتم: چی میگی عمو!! گفت:اصلا این پریسا اون پریسایی که میشناختی نیست پرخاش گر و بددهن شده دیشب هم سر همون قضیه با مهدی دعوا کردند و اونم خودکشی کرده گفتم:خودکشی کرده!! الان حالش چطوره گفت:تو بیمارستان تو کماست گفتم:با چی خودکشی کرده حالش چطوره!؟ گفت:والا چی بگم انگار قرصای خواب و اعصاب خورده بود صبح مهدی متوجه شده، نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم... @roman_kadeh
516 نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم رفتارا و حرفهایی که بهم زده بود و خاطرات بچگیمون حس های متفاوتی رو به وجودم سرازیر میکرد درسته پریسا با رفتاراش برام رنگ و بوی الهه رو نداشت اما هر چی باشه خواهرم بود ناراحت به عموم گفتم: منو بی خبر نذاره و خداحافظی کردم؛دیرم شده بود و زودتر باید میرفتم سرکار تو راه همش فکر میکردم چرا باید پریسا اینکار رو کرده باشه، با خودم گفتم:یعنی پریسا تو زندگیش خوشبخت نبوده که دست به این کار زده!؟ هیچ وقت فرصت نشده بود راجع به زندگیش با هم حرف بزنیم و همش فکر میکردم با علاقه ای بین اون و مهدی بود حتما خوشبخت زنگ زدم به سارا و موضوع رو بهش گفتم؛ سارا گفت:یعنی الان چی میشه گفتم:نمیدونم فقط دعا کن اتفاق بدی براش نیافته و زودتر بهوش بیاد رسیدم سرکار فکرم جمع نمیشد و تو فکر پریسا بودم زنگ زدم به عموم، و گفتم: نمیدونم شما خبر دارید یا نه اما منو پریسا هیچ رابطه ای با هم نداشتیم اما فقط میخوام بدونم پریسا چرا اینکار رو کرده عموم گفت: به همون کربلایی که رفتم نمیدونم والله که مهدی عاشق بوده پریسا از همون اول هم گاهی دعوا میگرفت و پرخاش میکرد اما از بعد از بچه دار شدنش هر روز بدتر و بدتر شد مطمئن شدم که پریسا مشکل روانی داشته با اینکه میدونستم مسعود محال راضی بشه منو ببره همدان اما به عموم گفتم: اگه کاری از من ساخته است بیام همدان اما عموم گفت: نه عمو کجا بیای من تازه صبح بعد از تماس باهات با اکبر که حرف زدم گفت؛ بارداری نمیدونستم روم سیاه گفتم: نه عمو چه حرفبه اشکالی نداره بالاخره باید میدونستم؛ مادرم از موضوع خبر نداشت تصمیم گرفتم بگم تا برای پریسا دعا کنه؛ برای همین بهش گفتم: پریسا کرونا گرفته مادرم گفت:تو از کجا خبردار شدی گفتم: با عمو حرف میزدم بهم گفت:مادرم گفت:خدا شفا بده حالش که بد نیست مکثی کردمو گفتم:نه مامان جون ازخدا میخواستم به خاطر بچه اش و جوونیش بهش رحم کنه مسعود چون میدید من نگرانم بهم گفت:اگه بخوام منو میبره همدان ولی خب رفتنم فایده نداشت و از اون گذشته وقتی که باید برای هم خواهری میکردیم رو از دست داده بودیم تقریبا اواسط شهریور دکتر هم منو به خاطر نگرانی از زایمان زودرس استراحت مطلق کرد؛ جوابای انتخاب رشته ی کنکور اومد و سپهر تهران دندان پزشکی قبول شده بود، چقدر این خبر همه ی ما بخصوص خودش که به آرزوش رسیده بود رو خوشحال کرد پریسا روز نهم مهر بهوش اومد اما داروهایی که مصرف کرده بود روی سیستم عصبیش تاثیر گذاشته و دکترا هنوز به یقین نمیدونند.... @roman_kadeh
517 دکترا هنوز به یقین نمیدونند این میزان به چه اندازه بوده. فقط از خدا میخوام با مرور زمان حالش بهتر و بهتر بشه قصد کردم بعد از زایمانم هر کاری از دستم برمیاد براش بکنم چون نمیتونم پریسا رو اینجوری رها کنم اینروزا بیشتر از همه چشم دوختم به گذر زمان تا وقتی برسه که ماهین رو بغل کنم؛ تنها چیزی که اینروزا صبرم رو بیشتر میکنه بافتن پتوی نوزادی برای دختر پاییزمه ماهین قرار اگه عجله برای اومدن نداشته باشه آبان ماهی بشه از پس استراحت اجباری اینروزا گاهی با خوندن داستان زندگیه خودم میرم به گذشته یادمه تو نظرات خونده بودم گفته بودید پروانه خوش شانس بوده نظر ناهید رو پرسیدم نظر جالبی داشت میگفت:تصمیم درست ما تو موقعیت میشه شانس و تصمیم غلطمون میشه بدشانسی ناهید میگفت: ببین تو زمانیکه میتونستی دست روی دست بذاری لیف و دستگیره بافتی اونزمان که میتونستی بسوزی و بسازی و دم نزنی با وجود هیچ حمایتی طلاق گرفتی اونزمان که میتونستی از مهاجرت و سختیهاش بترسی دنبال بچه ات نری رفتی اونزمان که برای استخدام به اون شرکت رفتی میتونستی راحتی رو ترجیح بدی به شرافتت و همونجا بمونی اونزمان که ملیحه خانوم رو تو اون مغازه دیدی و بهت آدرس اون خیریه رو داد میتونستی نری و بگی برو بابا حالا مگه چیکار داره اونزمان که برای کار به مزون رفتی و استخدام شدی میتونستی راحت طلب باشی و شبانه روز زحمت نکشی یا اصلا با اون همه مشکل فکر ادامه تحصیل نباشی و یا بجای دوست شدن با غزاله و گرفتن اون همه انرژی و انگیزه ازش بخش حسادت کنی و راه خودت رو بری یا اونروزی که با زهرا خانوم تو تاکسی آشنا شدی میتونستی بجای حرف زدن باهاش چشم بدوزی به زیبایی های مسیر تا بگذره البته من خودم معتقدم وجود آدمهایی که هر کدومشون گوهر زندگیه من بودند و هستند برای من چیزی از نعمت فراترند و خداوند رو از این بابت شاکرم بخصوص مسعود که یه مرد کامل مردی که همیشه پشتیبان من بوده.... از اینکه به من این فرصت رو داد که بتونم مهر مادرم رو بچشم برای همیشه شاکرش هستم امیدوارم زندگیه من و اتفاقاتش برای شما آموزنده بوده باشه در پناه خداوند سربلند باشید.... @roman_kadeh
6733730694668.pdf
9.35M
حصار تنهایی من📚⬆️ @roman_kadeh نوشته پری بانو خلاصه قصــه درمورد دختری به اسم آیناز که نه زیبایی افسانه ای داره که زبان زد خاص وعام باشه نه پول وثروتی که پسرا برای ازدواج با اون به صف باایستن….دختری با قیافه معمولی که تو همین جامعه زندگی میکنه….وبر خلاف تمام دخترا که عزیز کرده باباشون هستن این دختر نیست….باباش در کمال ناباوری ونامردی آیناز وجای بدهیش میده به طلبکارش…ومسیر زندگی این دختر از راهی باز میشه که هیچ وقت فکرش وهم نمی کرد….پایان خوش…قشنگه ژانر ایی @roman_kadeh