۱۱
+ از این ناراحت شدی؟!
ازش رو گرفتم و سری به نشونه منفی تکون دادم
_ معلومه که نه .مهم نیست اصلا .خوابم میومد رفتم بخوابم الانم میخوام برم ..
+ صبر کن
دستش نشست رو بازوم که سریع کشیدم عقب
_ گلاب ..
+ باید برم .. اگه ..اگه مادرم از خواب بیدار بشه بفهمه نیستم میکشتم
_ گلاب ..نمیخوای که بزارم با ناراحتی بری؟
+ ناراحت نیستم .
_ گلاب من ..من خاطرخواهتم خودتم میدونی ..
سرمو انداختم پایین تو دلم داشتن رخت میشستن انگار
+ شک نکن بلاخره خودم یک روزی میام و میبرمت ..از این عمارت و از جلوی چشمای دریده البرز ..امشب حرف از این بود که میخواد تو رو بگیره .حتی شده ص*غه ات کنه
اما کورخونده .. نمیزارم حتی سر انگشتش بهت بخوره گلاب تو مال خودمی برای خود خودم..
حس خوبی که از حرفای ارسلان گرفته بودم من و برده بود رو ابرا و دوباره شده بودم همون دختر احساساتی اول که منتظر یک گوشه چشم از ارسلان بود تا جونشو براش بده .
_از این به بعد زیاد میام اینجا .. نمیخوام با البرز تنها ولت کنم تو این عمارت که تا میتونه بتازونه .. پسره بی عرضه
حالا برو .. دامنتو بگیر بالا نخوری زمین
لبخندی زدم و براش دستی تکون دادم .
رفتم سمت خونه و نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود .نفس راحتی کشیدم و رفتم تو اتاقمون و سر جام دراز کشیده بودم.
بزرگ ترین شانسم این بود که خواب مامان و گلبهار به شدت سنگین بود...
با یاد حرفای ارسلان لبخند نشست رو لبم و پلکام روی هم رفت...
***
با تکونای دست مامان چشم باز کردم بالا سرم نشسته بود و داشت غرغر میکرد باز
_کم خوابیدی دیشب که الان پا نمیشی..بلند شو دیگه افتاب زده ..پاشو به اون زبون بسته ها دون بده .پاشو ..
+ مامان ولش کن..بلند میشه .گلاب..
سر جام نشستم و گیج و منگ به اطراف نگاه کردم ..
گلبهار داشت گیساشو شونه میزد که مامان توپید بهش
_ زودباش دیگه .کی میخواد تو اون مطبخ به ریختتو نگاه کنه ..
گلبهار اخماشو کشید توهم و مثل خود مامان گفت
+همونی که به تو نگاه میکنه که از صبح اول صبحی جلوی اینه ای..
مامان و گلبهار شروع کردن به جر و بحثو من کلافه از جام بلند شدم.تشکمو جمع کردم و گذاشتم یک گوشه .چارقدم و سرم کشیدم و ازاتاق زدم بیرون.سر صبحی حوصله دعوا و غرغرای مامانو نداشتم.
جوری میگفت افتاب زده که ادم فکر میکرد ظهره و موقع ناهار ..
حتی افتاب توحیاط عمارت نیفتاده بود .همه الان داشتن خواب ۷ پادشاه میدیدن و ما بدبختا باید میرفتیم سر کار .
رفتم سمت اسطبل اسبا که کنارش برای مرغ و خروسا اتاق کوچیکی درست کرده بودن و بهشون دون دادم و تخم مرغارو برداشتم ...
#رمان_گلاب_۱۱
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۲
این کار متنفر بودم اما فرخ لقا گفته بود این وظیفه منه...
یک روز که به گلبهار میگفتم من از این کار بدم میاد تو برو شنید و یک الم شنگه ای راه انداخت اون سرش ناپیدا ..که مگه دختر خانی که ادا و اطوار داری ..تو کلفت خونه زادی و وظیفته و ..
بی حوصله تخم مرغا رو بردم تو مطبخ بهجت که چشمش بهم افتاد خندید و گفت
_ دختر یک اب میزدی به سر و روت .چشمات باز بشه از هم
+خوابم میاد بهجت
_برو دعا کن حلیمه پیدات نکنه از دیشب در به در دنبالته کجا بودی تو کسی پیدات نمیکرد؟
+یک گوشه نشسته بودم از خستگی خوابم برده .
_ هعی چی بگم .. همینه دیگه رو پیشونیمون نوشته خرحمال
+ خدا بزرگه.
_ اون که اره ..خدا زیادی ام بزرگه منتهی برا بقیه نه ماها .. تو به این خوشگلی جات تو این مطبخ تنگ و تاریکه؟
+ مگه به قیافه است؟
_ نصفش به قیافه است.نشون الوند خان و دیدی ترنج؟ فکر کردی اگه خوشگل نبود میگرفتنش برای الوند خان که پس فردایی بشه خانم این عمارت؟فکر کردی خیلی خانواده درست و درمونی داره
متعجب گفتم
+ اره شنیده بودم خواهرزاده خان یکی از ابادی های اونطرفه..
پوزخندی زد و سری تکون داد
_ خواهر زاده اش نیست و دختر دختردایی یکی از خاناس..هنوز ۱۵ سالشه .
باباش یکیه که از تو جوبا پیداش میکنن و مادرش فقط تو عمارته .. میگن جلال عاشق دختر داییش بوده و بعد از ازدواجش و معتاد شدن شوهرش و اینا قضایا بردتش و ترنجم شده خانزاده مثلا .. اونجا فرخ لقا دیدش و پسندیدش برای الوند ..بعدشم که فهمیده بود کیه پا پس کشیده بودن اما خان گفته بود ترنج دختر خودشه و قراره مادر شو عقد کنه و اینجوری ارثیه به مادرشم میرسه و از اونم به ترنج .. رو این حساب فرخ لقا نشونش کرده برای الوند ...
_ خان کدوم ابادی؟
+ ده کُردِ ..خان جلال
با چشمای گرد شده گفتم
_ اونی که دوتا ابادی و یکی کرد ؟ شنیدم خیلی پولداره
+ شنیدن برای یک لحظه اشه .. یک چیزی خیلی بیشتر ای این حرفاست پولش.رو همین حساب فرخ لقا نشون کرد ترنج و .. گفت بمیره جلال یکم از ارثشم برسه به پسرش اقای خودش میشه.هر چند الآنشم اقای خودشه...برعکس این البرز گور به گوری بی عرضه ..
خندیدم و گفتم
_برای همین میگین زنش بشم .
+ عاقل باشی چرا که نه..دختر یکم فکر کن خودت تو ته تهش میخوای زن کی بشی؟ یکی مثله بهادر نهایتش.. واقعا حیف تو نیست به این خوشگلی و جوونی بشی زن یکی مثل بهادر...
#رمان_گلاب_۱۲
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۳
_بهادر سگش شرف داره به البرز
+ نگو دختر .. البرز بی عقل عالمم که باشه البرز کجا و اون کجا ..بهادر هم دستش کجه هم چشمش چپه .. شنیدم هم دزدی میکنه هم خیلی بدچشم... البرز خان کجا دیدی بدچشمی کنه .. فقط یکم( صداشو برد پایین و ادامه داد) الدر بودلدرم داره و بی عرضه اس دیگه ..
بعدم بشی زن البرز و بری رو اون ایوون کجا و بهادر کجا ؟
صدای در اومد و گلبهار و مامان اومدن تو .نگاهی به گلبهار انداختم واقعا خیلی حوصله داشت .هر روز صبح نیم ساعت جلوی اینه لک دار و خاک گرفته اتاق بود و خودش و سرخاب سفیداب میکرد.. برای کی و هیشکی نمیدونست..به نظر من هر کس که به تورش خورد ..
دوباره کار و کار و کار ..ظهر شده بود و داشتیم ناهار و میکشیدم تو سینی های بزرگ مسی که حلیمه سر و کله اش پیدا شد .صداش از تو حیاط میومد که باز داشت امر و نهی میکرد.
زیر لب خدا بگذرونه ای گفتم و سینی و گرفتم رو سرم از در مطبخ زدم بیرون که چشمش بهم افتاد و اومد طرفم
_گلاب ..گلاب ..
سرجام وایستادم و نفسمو با حرص بیرون فرستادم .
+ بله
اومد و رو به روم ایستاد .
_ بله چی؟
+ بله خانم
لبخندی نشست رو لبش و تو دلم عقده ای نثارش کردم .حیف که پای ارسلان وسط بود وگرنه دلبری از البرز میکردم و میشدم زنش و بعد انتقام تک تک این لحظه هارو ازش میگرفتم .
_ دیشب کدوم گوری بودی؟
+ یک جا نشسته بودم خانم.از خستگی خوابم برده بود...
با چشمای تنگ شده اش نگاهم میکرد که سرمو انداختم پایین.سنگینی سینی رو سرم و دستام داشت غیرقابل تحمل میشد
_حلیمه خانم من ببرم اینو سنگینه نمیتونم نگهش دارم .
خواستم از کنارش رد بشم که دستم و گرفت و کشید عقب که یکه ای خوردم و تعادلم و از دست دادم.سینی از دستم افتاد و همه برنجا پخش زمین شد.هیی کشیدم و یک قدم رفتم عقب.با ترس به برنجای ریخته شده رو کف زمین نگاه میکردم
صدای داد و بیداد حلیمه بالا رفت و مامان دوید بیرون از مطبخ
_خدا مرگم چیکار کردی دختر مگه کوری؟
بغض گلوم و گرفت و چشمام پر اشک شد
حلیمه دوباره صداشو برد بالا و داد زد
+کور نیست دست و پا چلفتیه .خاک برسرت کنن که نمیتونی یک کار مثل ادم انجام بدی ...
_چخبره اینجا ...
با صدای البرز برای اولین بار خوش حال شدم و دلم گرم شد بهش حلیمه خودش و جمع و جور کرد و برگشت سمت البرز
_ سلام ارباب زاده ...
البرز وایستاد کنارمون..الوند هم کنارش بودو با اخمای توهمش نگاهمون میکرد .
کم کم جمعیت دورمون جمع شد
_ چیزی نیست ارباب زاده ...
+ چیزی نیست .. داشتی سر گلاب داد میزدی...
_ برنجا رو چپه کرد البرز خان .ناهار ارباب بود .. ببین تو رو خدا ....
#رمان_گلاب_۱۳
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۴
_ برنجا رو چپه کرد البرز خان .ناهار ارباب بود .. ببین تو رو خدا ..
+ چپه کرد که چپه کرد ..بهت نگفتم دور و بر گلاب پیدات نشه؟..
دست الوند اومد بالا و البرز ساکت شد .حلیمه که جرئت پیدا کرده بود و گفت
_ارباب نمیشه که .. این دختر سر به هواس اما اینبار از قصد برنجا رو ریخت...بهش گفتم ببره برای مادرتون سینی و زد زمین گفت دلم نمیخواد من نوکر نیستم...
البرز اخماشو کشید توهم و ساده لوحانه گفت
_ اره گلاب؟
با ترس سری به نشونه منفی تکون دادم
+ نه بخدا ...
حلیمه باز داد زد
_ یعنی من دروغ میگم ...
دیگه نتونستم تحمل کنم و بغضم شکست
+ نه ولی... من نگفتم اینو بخدا
_ بسه ...
با صدای الوند همه ساکت شدن ...
_ اسمت چیه دختر؟
اشکامو پس زدم و زیر لب زمزمه کردم
+گلاب
سری تکون داد و گفت
_ گلاب .. برو بقیه کاراتو انجام بده ... حلیمه برو جارو بیار برنجا رو جمع کن ...
با چشمای گرد شده به الوند نگاه کردم.
حلیمه انگاری که متوجه نشده بود گفت
+ چیکار کنم خانزاد؟
صدای الوند رفت بالا و با عصبانیت داد زد
_مگه کری؟؟ میگم برو یک جارو بیار اینارو جمع کن...
حلیمه بهت زده نگاهی به برنجای ریخته شده رو زمین انداخت
_ ولی اخه ...
+ ولی اخه چی؟ من دارم میگم...بجنب...
_ خانزاد گلاب ریخته رو زمین برنجا رو ...
الوند تو یک حرکت رفت طرفش و از یقه لباسش گرفت...رنگ از روی حلیمه رفت و الوند کشیدش بالا .جوری که حیلمه رو پنجه پاهاش وایستاده بود از لای دندونای کلید شده اش غرید
_ از ادمایی که احساس زرنگی دارن بدم میاد. این جماعت شاید تا الان انقدر خر بوده باشن که حرفای تورو باور کرده باشن من نه کورم نه کَرَم نه خرم ..دیدم دستش و گرفتی کشیدی برنجا ریخت .. الانم میری جارو میاری همه اینارو جمع میکنی میریزی برای مرغ و خروسا و بار اخرت باشه وقتی یک چیزی میگم رو حرف من اما و اگر میاری...
ولش کرد و هولش داد عقب .لبخند نشست رو لبم .البرز اخماشو کشید توهم و با خودم فکر کردم طرفداری احمقانه البرز کجا و عدالت الوند کجا ...
حلیمه به گریه افتاده بود که الوند بلند تر گفت:
_ از امروز تا روزیکه تو این عمارتم بار اخری باشه که حرف میزنم و باید تکرارش کنم..دفعه بعد همتونو و به فلک میبندم..برین رد کاراتون .گلاب .. برو بقیه غذاهارو ببر رو ایوون.بجنبین...
البرز پیش دسی کرد و گفت
+ سنگینه گلاب نمیتونه ...
الوند نگاه تهدید امیزی به البرز انداخت
_ سنگین نیست درضمن یادت نره گلاب نوکر این خونه است... پول میگیره که کار کنه الانم غذا رو میبره ...
دلم شکست و غرورم خورد شد اما با بغض سری تکون دادم
_ چشم ارباب ...
#رمان_گلاب_۱۴
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۵
_ چشم ارباب ..
رفتم سمت مطبخ و سینی غذا رو برداشتم .مامان برای اینکه جلوی همه اونجوری باهام حرف زده بود خجالت زده شده بود و رفتارش مهربون تر شده بود
سینی مرغا رو برداشتم و از کنار الوند و البرزی که هنوز داشتن بحث میکردن گذشتم و رفتم سمت ایوون .همه چشم شده بودن و داشتن من و نگاه میکردن.ظاهرا سر و صدای ما به گوششون رسیده بود...
فاطمه سادات کنار ماهجانجان وایستاده بود و تند تند چیزایی میگفت که به محض رسیدن من سکوت کرد ..ظاهرا تو همین یکی دو دقیقه خبرا تمام و کمال رسیده بود به همه..فرخ لقا با عصبانیت نگاهم میکرد و ماه جانجان بدون هیچ عکس العمل خاصی زیر چشمی من و زیر نظر گرفته بود...
سینی و گذاشتم تو سفره و عقب گرد کردم .صدای ماهجانجان و شنیدم که میگفت
_ دختر قشنگیه اما حق با فرخ لقاست..زن البرز نباید یک کلفت خونه زاد باشه نهایتش ص*غه اش کنه ..اونم موقت...
دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم و بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن.
رفتم سمت مطبخ و تو دلم ارزو کردم ارسلان زودتر بیاد و من و از این جهنم ببره
خبری از البرز و الوند نبود.یک سینی دیگه برداشتم و بردم سمت ایوون .ظرفا رو که میچیدم تو سفره زیر چشمی به ترنج نگاهی انداختم.نگاهش روم سنگینی میکرد .یکجوری انگار با عصبانیت نگاهم میکرد فقط دلیشو نمیفهمیدم .من اصلا تا حالا باهاش برخوردی نداشتم.چرا اینجوری نگاهم میکرد.
_ گلاب
با صدای ماهجانجان سرمو گرفتم بالا
+ بله خانم
_ بیا اینجا ببینمت
از جام بلند شدم و رفتم رو به روی ماه جانجان وایستادم
+ بله خانم جان
_ گفتی چند سالته؟ ۱۳ ۱۲؟
+ بله
_ ماهانه میشی؟
با خجالت سرمو انداختم پایین ..این دیگه چه سوالی بود
+ نه
_ خوبه ..
فرخ لقا اخماشو تو هم کشید و گفت
_ چه فرقی داره ماه جانجان ..؟ من مگر اینکه بمیرم بزارم البرزم این دختره کلفت گدا صفت و بگیره با اون مادر و خواهر حرابش ...
دستامو مشت کردم و سعی کردم ساکت بمونم.دهن به دهن گذاشتن با فرخ لقا یعنی امضا کردن حکم مرگت.
+ بعدا راجبش حرف میزنیم.
_ ماهجانجان اصلا این موضوع ارزش حرف زدن نداره .
ماهجانجان اخماشو کشید توهم و گفت
+ سرت به کارت باشه ..پسر تو اربابزاده است و وقتی چیزی میخواد باید فراهم بشه ..البرزم این دختر و میخواد و هیچ اشکالی نداره اگه ص*غه اش بشه .. با دختر منتخبی ما ازدواج میکنه که موقعیتش محکم کنه و بعدش میتونه هر چندتا که خواست زن داشته باشه اینم یکیش..
سرمو انداختم پایین .دیگه تحملم سر اومده بوددلم میخواست خودمو از رو این ایوون پرت کنم پایین و خلاص شم از شر این زندگی...
#رمان_گلاب_۱۵
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۶
یک هفته ای گذشته بود و خداروشکر دیگه کسی حرف از ازدواج و صغه شدن من نزده بود.البرز همچنان میومد و میرفت و تا تنها گیرم میاورد میچسبید بهم و ولم نمیکرد .
حلیمه هم بعد اتفاق اون روز باهام بیشتر از قبل لج شده بود.شیوه ازار و اذیتشو تغییر داده بود و دور و برم نمیپلکید و گیرای الکی بهم نمیداد اما انقدر بهم کار میگفت که اخرش شب حتی جون راه رفتنم نداشتم...
فرخ لقا هر روز دخترای رنگ و رنگ ردیف میکرد تو عمارت برای البرز و البرز حتی نگاهشون نمیکرد و از کنارشون میگذشت .فرخ لقا هم شروع میکرد به داد و بیداد کردن و لعنت فرستادن به من و مامان...
میگفت توهم توله حروم همون مادری ..
دلم میشکست از حرفاش و نمیتونستم کاری بکنم و جوابی بهش بدم.
بابام یک مرد ابرومند بود که بعد از ۴۷ سال کارگری یک روز شدت سنگینی کار و وضعیت وخیم قلبش سکته قلبی کرده بود و مرد .
مامان هیچ وقت ازش حرف نمیزد و من انقدر بچه بودم که ازش خاطره زیادی ندارم فقط گلبهار گاهی برام تعریف میکرد که مامان و بابا همیشه باهم دعوا داشتن و مامان هیچوقت سر سازگاری با بابا نذاشته و انقدر جنگ و دعوا داشتن که بابا صبح زود از خونه میزده بیرون و شب اخر وقت میومده اونم که مامان پشتشو میکرده بهش و میخوابیده .
گلبهار هیچ وقت با مامان رابطه خوبی نداشت و ازش کینه داشت و دلش باهاش صاف نشده بود و من حدس میزدم همه اش برمیگرده به رابطه اش با بابا.گلبهار عاشق بابا بود و همیشه با عشق ازش یاد میکرد حتی وقتی اسم بابا میومد نمیتونست خودشو کنترل کنه و میزد زیر گریه....
حیاط عمارت شلوغ بودو همه دور بزازی که از شهر اومده بود جمع شده بودن .داشت بازار گرمی میکرد و پارچه های زشت و مونده اش و به عنوان بهترین پارچه های شهر غالب میکرد به مردم.
ماهجانجان رو ایوون وایستاده بود و به عروس و نوه هاش نگاه میکرد که داشتن سر پارچه ها باهم بحث میکردن.
بزاز پارچه ای معرفی کرده بود و زری ماه و پریزاد دعواشون شده بود سر پارچه و ناریه داشت جداشون میکرد از هم ...
_بسه دیگه ..
بزاز گفت
+ دعوا نکنین بانوهای جوان .. پارچه زیاده .
سری تکون دادم و مشغول جارو زدن شدم .
سر و زبون داشت و حسابی بلد بود کارشو..انگار شناخته بود این جماعت اشراف زاده رو ..
کمرم درد گرفته بود و به سختی میتونستم جارو بکشم..دلم میخواست بشینم و گریه کنم .حلیمه هم یک گوشه وایستاده بود و با پوزخند نگاهم میکرد .از روزی که برنجا رو جارو زده بود برای انتقامش هر روز کل عمارت و میداد به من که جارو بزنم .
یکم دیگه جارو کشیدم و نشستم یک گوشه تا خستگی بگیرم ...
#رمان_گلاب_۱۶
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۷
یکم دیگه جارو کشیدم و نشستم یک گوشه تا خستگی بگیرم ..نفسم به سختی بالا میومد ..دل تنگی هم رو خستگی و درادی دیگه ام اضافه شده بود .ارسلان و ندیده بودم و از شبی که گفته بود از این به بعد زیاد میاد عمارت هر روز چشم به در بودم اما دریغ از دیدار فقط ...
دردسرای خودم کم بود که نشون الوندم شده بود یک دردسر جدید برام .
از روزی که با حلیمه بحثمون شده بود و الوند حق و به من داده بود کلا با من مشکل پیدا کرده بود و نمیدونستم دردش چیه .این روزا میومد رو ایوون وایمیستاد و با نفرت نگاهم میکرد.میدونستم دیر یا زود میگه برم پیشش که مثلا گربشو دم ححله بکشه و اتمام حجتشو باهام بکنه .
_چرا نشستی ..زودباش کار زیاده
باهاش بحث نکردم و مجبوری چشمی گفتم و بلندشدم
کمرم تیر میکشید و دردش طاقت فرسا شده بود برام .
حلیمه دوباره برگشته بود کنار فرخ لقا و دست به سنه من و زیر نظر گرفته بود نصف بیشتر حیاط و جارو زده بودم که دیگه نتونستم و نشستم رو زمین.
به نفس نفس افتاده بودم که سایه ای افتاد روم.سرمو که بلند کردم با دیدن الوند و اخماس توهمش ترسیدم و تندی از جام بلند شدم
_ سلام..بیخشید اقا خسته شدم ..ببخشید الان جارو میکشم بقیه اش و ...
خواستم از کنارش بگذرم که صدام زد
+صبر کن
سرمو انداختم پایین
_بله اقا
+ کل عمارت هر روز تو جارو میزنی ..تنهایی ؟
_ بله اقا
+کی بهت گفته ؟
_حلیمه خانم .
اخمای الوند تو هم رفت
+ خیل خب برو فعلا استراحت کن بقیشو میگم یکی دیگه جارو بزنه...
لبخندی رو لبام نشست
_مرسی اقا لطف میکنی
+تو چند سالته؟
_۱۳ سال اقا
زیر لب گفت
+سنیم نداری ..
چیزی در جوابش نگفتم و فقط با اجازه ای گفتم و از کنارش گذشتم ...
صدای الوند میومد که حلیمه رو صداش زد و چقدر دلم میخواست دوباره تنبیهش کنه و بازخواستش کنه که چرا مسئولیت به این سنگینی به من محول میکرد هر روز .
رفتم سمت اتاق مامان با دیدنم متعجب گفت
_تموم شد حیاط؟
+نه
_ پس چرا اومدی؟
+الوند خان گفت برو خونه .
مامان متعجب پرسید
_چرا ؟
+نمیدونم گفت برو بقیه حیاط و میگم یکی دیگه جاروکنه .
مامان به طرز مشکوکی نگاهم کردو گفت
_ خبریه!؟
+چی؟
_میگم خبریه؟
متعجب گفتم
+چه خبری؟
مامان از جاش بلند شدو رفت سمت در
_نمیدونم اونشو تو باید بگی .
از اتاق زد بیرون و من متعجب به حرفاش فکر کردم چخبری ..؟؟
نگاهم به گردنبند گردنم افتادو لبخندی نشست رو لبم...
چند روز پیش به بهانه ای از عمارت زدم بیرون و وقتی برگشتم گفتم از دست فروش خریدم .گلبهار گیر داده بود بدش به من پولشو میدمت که اصلا قبول نکردم و گفتم خودم میخوامش...
#رمان_گلاب_۱۷
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۸
هر روزم مینداختمش گردنم به امید اینکه ارسلان بیاد عمارت و ببینتش تو گردن من اما دریغ از یک خبر گرفتن حتی .اصلا نیست شده بود انگار .
دیروز از بهجت شنیدم تو فکر راه انداختن بساط عروسی الوند و ترنجن و چقدر ناراحت شدم از شنیدن این خبر اگه ترنج رسما میشد زن الوند بعد دیگه خدارو هم بنده نبود ...
الانشم با من مثل دشمنش برخورد میکرد چه برسه اون موقع.
صدای در اومد و متقابلش در باز شد و سمیه دختر گل نسا که همسن و سالای من بود با صورت ترسیده سرشو اورد توخونه و گفت
_ گلاب بدو بیا دعوا شده ..بدوو..
دوید رفت . ترسیده دویدم دنبالش
صدای مامان میومد و صدای فرخ لقا که تو حیاط داشتن باهن حرف میزدن...
رسیدن من یکی شد با رسیدن الوند و ارباب که متعجب به معرکه ای که فرخ لقا راه انداخته بود نگاه میکردن
ماهجانجان رو ایوون وایستاده بود و تو سکوت نظارگر بود...
بازوی مامان گرفتم و کشیدمش عقب
_مامان چیکار میکنی ؟
+ چیشده ؟
با ورود خان همه یک قدم کشیدن عقب.خان اومد جلو و بین مامان و فرخ لقا وایستاد
+ چخبره عمارت و گذاشتین رو سرتون؟
فرخ لقا با عصبانیت خیره شد به من و مامان و گلبهار و غرید
_ این ه*** رو از عمارت بنداز بیرون ایرج .. جای این *** تو این عمارت نیست ..
+ بسه
خان برگشت سمت مامان و گفت
_ تو بگو چیشده؟
مامانم زد زیر گریه و گفت
+ من نمیدونم خان اومدم تو حیاط برم رختامو بشورم یهو صدام زد فرخ لقا خاتون زد تو گوشم گفت وسایلمو جمع کن با دخترام برم از این عمارت ..اخه این چه حرفیه استغفرالله ..من زن با ابروییم خان کدومی یکی از شماها تاحالا از من بدی دیده؟؟ کدومتون از من و دخترام بدکاری دیده؟
بگین تا همین الان بساطمو جمع کنم و از این عمارت که سهله از این ابادی برم
همه سکوت کرده بودن و خان اخماش کرده بود توهم برگشت سمت فرخ لقا و گفت
_ جوابشو بده
فرخ لقا ساکت نموند و گفت
+ این همون دختریه که البرز و جادوی خودش کرده تا زن نگیره
انگشت اشاره اش به سمت من بود.
با چشمای متحیر به فرخ لقا نگاه میکردم
_ من ؟ نه من..
+ اره تو که الان خودتو به موش مردگی زدی
البرز نبود و من بیچاره تر از همیشه دفاعی نداشتم که از خودم بکنم ...
این بین نگاه پر از نفرت ترنج روم سنگینی میکرد.
خان برگشت سمت مامان و گفت
_ بیا اتاقم گلبانو
خودش رفت سمت عمارت و مامانم پشت سرش رفت .
فرخ لقا متحیر برگشت سمت خان و گفت
_ خان ..
+ بعد حرف میزنیم فرخ لقا
جمعیت پراکنده شدن. گلبهار دستمو گرفت و کشید
_ بیا بریم .گریه نکن تو که کاری نکردی..
+صبر کن
با صدای الوند برگشتیم طرفش...
#رمان_گلاب_۱۸
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۹
+صبر کن
با صدای الوند برگشتیم طرفش
گلبهار با لحن تازه ای که تاحالا ازش ندیده بودم گفت
_ بفرمایید خان چیزی شده؟
+ تو .. همونی که البرز میخواد
سری به نشونه منفی تکون دادم
_ بخدا چیزی بین ما نیست من به البرز خان چشم ندارم ...
زدم زیر گریه و گلبهار ضربه ای زد به پهلوم و زیر لب گفت
+ حالا گریه کردنت واسه چیه
ترنج که کنار الوند وایستاده بود گفت
_ اتفاقا به نظر من حق با مادرته.این دختر ادم درستی نیست من چند وقتی که اینجام زیر نظر دارمش ...
گلبهار اخماشو کشید توهم و گفت
_ وا این چه حرفیه ترنج خاتون .خواهر من فقط ۱۳ سالشه درست نیست حرف دربیارین برای مردم ...
ترنج ناباور گفت
+الان با من اینجوری حرف میزنی..جواب من و میدی!؟ الوند ..
الوند برگشت سمتش و نگاه تندی بهش انداخت که ترنج ساکت شد و دندوناشو روی هم فشار داد
+ خواهر من ۱۳ ساله جلو چشم این اهالی بزرگ شده قد کشیده .. هر کس ازش چیزی دیده بیاد بگه
_ تمومش کنین.برین تو اتاقتون
گلبهار چشمی گفت و دست من و گرفت و کشید .
رفتیم تو اتاق که گل نسا هم اومد پیشمون. مشغول حرف زدن بودن و من دل تو دلم نبود خبری از مامان نشده بود و یک ساعت بود که گذشته بود.
گل نسا گفت که امروز نمیخواد از اتاق بریم بیرون و خودشون کارارو انجام میدن میگفت خیلی حساس شدن همه و بهتره تو دید نباشیم من و گلبهارم از خدا خواسته نشستیم تو اتاق بلکه یک روز بتونیم استراحت کنیم.
تنها استراحتی که داشتیم روزای جمعه بود که تا ساعت ۸ میتونستیم بخوابیم.
گلبهار که دراز کشید و گفت میخوام بخوابم منم مضطرب یک گوشه نشسته بودمو با گردنبند انارم بازی درگیر بودم ..بلاخره در باز شد و مامان با چهره خندون اومد تو اتاق.
_ مامان
از جام بلند شدم که خودش اومد طرفم و نشست رو زمین.
اتاقمون رو هم رفته ۱۰ متر بیشتر نبود و گاهی شبا موقع خواب با گلبهار دعوامون میشد که کی جای بیشتری گرفته .گلبهار عادت داشت باز بخوابه و دست و پاشو اطراف ولو میکرد .
_مامان . چیشد؟ خان چی گفت؟
+باهاش حرف زدم
_ خب؟
مامان لبخندی زد و گفت
+ بهش گفتم فرخ لقا خیلی اذیتمون میکنه ..نمیدونم یکمم از خودم دراوردم روش گذاشتم . از بدیای فرخ لقا گفتم و اینکه همه رو اذیت میکنه .. از اینکه همه از دستش عاصی ان و به حیلمه گفته به تو بگه باید کل عمارت و تنهایی جارو بکشی .یکم گریه زاری قاطیش کردم
با چشمای گرد شده به لبخند مامان که پر بدحنسی بود نگاه کردم
+ مامان...
_مرگ مامان . اگه یک درصد عقلتون به خودم رفته بودالان زندگیمون این نبود...خاک تو سرت کنن که روزی هزار بار میگم اون البرز که ...
#رمان_گلاب_۱۹
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۲۰
_مرگ مامان. اگه یک درصد عقلتون به خودم رفته بودالان زندگیمون این نبود..خاک تو سرت کنن که روزی هزار بار میگم اون البرز که خر توعه رو سفت نگهش دار.ازش یک توله پس بنداز و بشو خانم خودت ...
+ چی میگی مامان ..
_ درد مامان
گلبهار کلافه از خواب بلند شد و نشست سرجاش
+اه اروم تر حرف بزنین.. نمیتونین نیم ساعت بدون کل کل و دعوا باشین..
مامان دستی تو هوا تکون داد
_ اینم از دخترای من به فکر خوابشونن..
+ به فکر چی باشم مادر من شاهزاده سوار براسب سفید دم در؟؟
مامان سری از تاسف تکون داد کلافه گفتم
_ خب ولش کنین .. بگو چی شد مامان..
مامان دوباره با یاداوری خان و اتفاقی که افتاده بود لبخندی نشست رو لبش و گفت
+ هیچی دیگه خلاصه کلی ناله و گریه که ماهم ادمیم و اینا خان ام عصبانی شد و رفت سمت اتاق فرخ لقا ..یکم گوش وایستادم شنیدم دارن دعوا میکنن بعدم صدای کتک خوردن فرخ لقا اومد، گریه میکرد میگفت خان غلط کردم ...
_ مامان ..
گلبهارم دست کمی از من نداشت
+ مامان چیکار کردی .فرخ لقا تا امروزم نمیخواست قیافه ما رو ببینه با اینکارت...
مامان رو ترش کرد و گفت
_ خوبه خوبه .پاشین خودتونو جمع کنین که اگه تا الان تو این عمارت زندگی میکردین از صدقه سری من بوده..به نظرت تا الان چرا فرخ لقا نتونسته بندازتمون بیرون؟ پشتوانه ای داشتیم؟ یا انقدر احمقین فکر کردین البرز نذاشته؟! یا نونشون دست ماعه و خبر نداریم..
نگاهی بین من و گلبهار رد و بدل شد دوباره نگاهمو دادم به مامان که پشت چشمی نازک کرد.
_ حالا بشینین و نگاه کنین اگه من یک روزی نبردمتون تو اتاقای اون عمارت گلبانو نیستم...
از رنگ نگاه مامان که عوض شده بود ترسیدم ..مامان حرفی که میزد عملی میکرد از عاقبت این طمع ترسیدم .اما چیزی نگفتم و فقط سکوت کردم برخلاف من گلبهار ظاهرا کاملا راضی به نظر میرسید و انگار هیچ مشکلی با این مسئله نداشت.گلبهار از اولشم مثل مامان بود رفتار و اخلاق و لجبازی و جاه طلبیش به خود مامان رفته بود.اندازه ایم که مامان رو گلبهار حساب باز میکرد یک درصد حتی رو من حساب باز نمیکرد...
***
زیر چشمی به مامان نگاه میکردم .از وقتی که از اتاق خان اومده بود لبخندی رو لباش بود و اصلا انگار تو یک حال و هوای دیگه بود..
با گلبهار در گوشی پچ پچ میکردن و میخندیدن. کلافه شده بودن و دلم میخواست بدونم قراره چه بلایی سرمون بیاد چون کارای مامان بدون شک عاقبت به شدت خطرناکی داشت.
الانشم فرخ لقا یک کاری باهامون کرده بود که شبا از شدت درد کمر و دست و پا تا صبح بیدار بودم و خوابم نمیبرد .. فردای روزی که مامان گفت ....
#رمان_گلاب_۲۰
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
رمان کده.PDF_ROMAN
#شروع_رمان_گلاب 💐3/3/1402💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۱
فردای روزی که مامان گفت دعوای فرخ لقا و خان و انداخته فرخ لقا تا سه روز از اتاقش بیرون نیومد ...
فقط یک نفر میرفت براش غذا میبرد دم در اتاقش میذاشت و برمیگشت.
اما معصومه یکی از جاسوسای ناریه دیده که صورتش همه کبود و ورم کرده بوده .
میگفت خان جوری زدتش که حتی نمیتونسته تکون بخوره .. هر چند همون شبم دکتر بردن تو اتاقش و معلوم شد حرفای معصومه راست بوده .مامان حسابی خوش حال بود و بر خلاف مامان من لحظه به لحظه از عاقبت اینکار بیشتر میترسیدم .الوند از همون روز با خانواده ما لج افتاده بود و انقدر اذیتمون میکرد که حد نداشت .فرخ لقا هم که سرپاشد تازه جهنم واقعی شروع شد ...
کل عمارت و جارو زدم و نشستم یک گوشه به نفس نفس افتاده بودم که بهجت یک لیوان شربت داد دستم .
یک نفس سرکشیدم و زیر لب تشکری ازش کردم .
_ البرز خان و ببین ..اونجاست.
به جایی که اشاره زده بود نگاه کردم .
رو ایوون وایستاده بود و خیره من بود
+ خب؟!
_ از وقتی که داری جارو میزنی وایستاده داره نگاهت میکنه .
سری تکون دادم
+ خب بهجت این چیش عجیبه؟
_ اخه اینکه تو حیاط به این عظمت و جارو بکشی تنهایی و اونم کاری نکنه خیلی عجیبه .
پوزخندی زدم .
_اون خانه بهجت .. خانزاده است .اون چه به من کلفت نوکر بیچاره
+ نگو دختر ..
سری تکون دادم و ازجام بلند شدم برم سمت اتاقکمون که تو یک لحظه با ارسلان چشم تو چشم شدم ..
بهت زده سرجام وایستادم و بدون پلک زدن حتی خیره شدم بهش ..
ارسلان بود ..اره خودش بود..با چشمای حریصم وجب به وجب صورتشو نگاه میکردم .
اومد نزدیک تر و من با ضربه ای که بهجت به پهلوم زد به خودم اومدم .
_ حواست کجاست دختر چرا اینجوری نگاه میکنی...
+ ها ..
_ها و کوفت میگم حواست کجاست..
نگاه از ارسلان گرفتم و به صورت متعجب بهجت نگاه کردم .
+همینجا .
نزدیک شدن ارسلان و به خودمون متوجه شدم .چیکار داشت میگرد داشت میومد اینجا؟ تو روز روشن اگه بقیه میدیدن چی؟
_وا گلاب..داره میاد اینجا پسره ..پسر ستارخان نه؟
+اره ..بیا بریم به ما چه .
راهمو کج کردم سمت اتاق که با صدای ارسلان سر جام خشک شدم .
_ گلاب ..
این پسره احمق داشت چیکار میکرد؟! تو روز روشن جلوی این همه چشم من و با اسم کوچیکم صدا میزد
نگاهایی که اومد به سمتم و احساس کردم.سرمو انداختم پایین و سرجام وایستادم
_سلام.بله
+بیا اینجا
نگاهی زیر چشمی به اطراف انداختم که همه دست از کار کشیده بودن و متعجب به ما نگاه میکردن..
رفتم نزدیک تر و زیر لب گفتم
_ چیکار میکنی؟
برخلاف حرف من بلند گفت
+ میخوام برم اتاق البرز خان برامون قلیون بیار ...
#رمان_گلاب_۲۱
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞