۱۷
یکم دیگه جارو کشیدم و نشستم یک گوشه تا خستگی بگیرم ..نفسم به سختی بالا میومد ..دل تنگی هم رو خستگی و درادی دیگه ام اضافه شده بود .ارسلان و ندیده بودم و از شبی که گفته بود از این به بعد زیاد میاد عمارت هر روز چشم به در بودم اما دریغ از دیدار فقط ...
دردسرای خودم کم بود که نشون الوندم شده بود یک دردسر جدید برام .
از روزی که با حلیمه بحثمون شده بود و الوند حق و به من داده بود کلا با من مشکل پیدا کرده بود و نمیدونستم دردش چیه .این روزا میومد رو ایوون وایمیستاد و با نفرت نگاهم میکرد.میدونستم دیر یا زود میگه برم پیشش که مثلا گربشو دم ححله بکشه و اتمام حجتشو باهام بکنه .
_چرا نشستی ..زودباش کار زیاده
باهاش بحث نکردم و مجبوری چشمی گفتم و بلندشدم
کمرم تیر میکشید و دردش طاقت فرسا شده بود برام .
حلیمه دوباره برگشته بود کنار فرخ لقا و دست به سنه من و زیر نظر گرفته بود نصف بیشتر حیاط و جارو زده بودم که دیگه نتونستم و نشستم رو زمین.
به نفس نفس افتاده بودم که سایه ای افتاد روم.سرمو که بلند کردم با دیدن الوند و اخماس توهمش ترسیدم و تندی از جام بلند شدم
_ سلام..بیخشید اقا خسته شدم ..ببخشید الان جارو میکشم بقیه اش و ...
خواستم از کنارش بگذرم که صدام زد
+صبر کن
سرمو انداختم پایین
_بله اقا
+ کل عمارت هر روز تو جارو میزنی ..تنهایی ؟
_ بله اقا
+کی بهت گفته ؟
_حلیمه خانم .
اخمای الوند تو هم رفت
+ خیل خب برو فعلا استراحت کن بقیشو میگم یکی دیگه جارو بزنه...
لبخندی رو لبام نشست
_مرسی اقا لطف میکنی
+تو چند سالته؟
_۱۳ سال اقا
زیر لب گفت
+سنیم نداری ..
چیزی در جوابش نگفتم و فقط با اجازه ای گفتم و از کنارش گذشتم ...
صدای الوند میومد که حلیمه رو صداش زد و چقدر دلم میخواست دوباره تنبیهش کنه و بازخواستش کنه که چرا مسئولیت به این سنگینی به من محول میکرد هر روز .
رفتم سمت اتاق مامان با دیدنم متعجب گفت
_تموم شد حیاط؟
+نه
_ پس چرا اومدی؟
+الوند خان گفت برو خونه .
مامان متعجب پرسید
_چرا ؟
+نمیدونم گفت برو بقیه حیاط و میگم یکی دیگه جاروکنه .
مامان به طرز مشکوکی نگاهم کردو گفت
_ خبریه!؟
+چی؟
_میگم خبریه؟
متعجب گفتم
+چه خبری؟
مامان از جاش بلند شدو رفت سمت در
_نمیدونم اونشو تو باید بگی .
از اتاق زد بیرون و من متعجب به حرفاش فکر کردم چخبری ..؟؟
نگاهم به گردنبند گردنم افتادو لبخندی نشست رو لبم...
چند روز پیش به بهانه ای از عمارت زدم بیرون و وقتی برگشتم گفتم از دست فروش خریدم .گلبهار گیر داده بود بدش به من پولشو میدمت که اصلا قبول نکردم و گفتم خودم میخوامش...
#رمان_گلاب_۱۷
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۳ خرداد ۱۴۰۲
۱۸
هر روزم مینداختمش گردنم به امید اینکه ارسلان بیاد عمارت و ببینتش تو گردن من اما دریغ از یک خبر گرفتن حتی .اصلا نیست شده بود انگار .
دیروز از بهجت شنیدم تو فکر راه انداختن بساط عروسی الوند و ترنجن و چقدر ناراحت شدم از شنیدن این خبر اگه ترنج رسما میشد زن الوند بعد دیگه خدارو هم بنده نبود ...
الانشم با من مثل دشمنش برخورد میکرد چه برسه اون موقع.
صدای در اومد و متقابلش در باز شد و سمیه دختر گل نسا که همسن و سالای من بود با صورت ترسیده سرشو اورد توخونه و گفت
_ گلاب بدو بیا دعوا شده ..بدوو..
دوید رفت . ترسیده دویدم دنبالش
صدای مامان میومد و صدای فرخ لقا که تو حیاط داشتن باهن حرف میزدن...
رسیدن من یکی شد با رسیدن الوند و ارباب که متعجب به معرکه ای که فرخ لقا راه انداخته بود نگاه میکردن
ماهجانجان رو ایوون وایستاده بود و تو سکوت نظارگر بود...
بازوی مامان گرفتم و کشیدمش عقب
_مامان چیکار میکنی ؟
+ چیشده ؟
با ورود خان همه یک قدم کشیدن عقب.خان اومد جلو و بین مامان و فرخ لقا وایستاد
+ چخبره عمارت و گذاشتین رو سرتون؟
فرخ لقا با عصبانیت خیره شد به من و مامان و گلبهار و غرید
_ این ه*** رو از عمارت بنداز بیرون ایرج .. جای این *** تو این عمارت نیست ..
+ بسه
خان برگشت سمت مامان و گفت
_ تو بگو چیشده؟
مامانم زد زیر گریه و گفت
+ من نمیدونم خان اومدم تو حیاط برم رختامو بشورم یهو صدام زد فرخ لقا خاتون زد تو گوشم گفت وسایلمو جمع کن با دخترام برم از این عمارت ..اخه این چه حرفیه استغفرالله ..من زن با ابروییم خان کدومی یکی از شماها تاحالا از من بدی دیده؟؟ کدومتون از من و دخترام بدکاری دیده؟
بگین تا همین الان بساطمو جمع کنم و از این عمارت که سهله از این ابادی برم
همه سکوت کرده بودن و خان اخماش کرده بود توهم برگشت سمت فرخ لقا و گفت
_ جوابشو بده
فرخ لقا ساکت نموند و گفت
+ این همون دختریه که البرز و جادوی خودش کرده تا زن نگیره
انگشت اشاره اش به سمت من بود.
با چشمای متحیر به فرخ لقا نگاه میکردم
_ من ؟ نه من..
+ اره تو که الان خودتو به موش مردگی زدی
البرز نبود و من بیچاره تر از همیشه دفاعی نداشتم که از خودم بکنم ...
این بین نگاه پر از نفرت ترنج روم سنگینی میکرد.
خان برگشت سمت مامان و گفت
_ بیا اتاقم گلبانو
خودش رفت سمت عمارت و مامانم پشت سرش رفت .
فرخ لقا متحیر برگشت سمت خان و گفت
_ خان ..
+ بعد حرف میزنیم فرخ لقا
جمعیت پراکنده شدن. گلبهار دستمو گرفت و کشید
_ بیا بریم .گریه نکن تو که کاری نکردی..
+صبر کن
با صدای الوند برگشتیم طرفش...
#رمان_گلاب_۱۸
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۳ خرداد ۱۴۰۲
۱۹
+صبر کن
با صدای الوند برگشتیم طرفش
گلبهار با لحن تازه ای که تاحالا ازش ندیده بودم گفت
_ بفرمایید خان چیزی شده؟
+ تو .. همونی که البرز میخواد
سری به نشونه منفی تکون دادم
_ بخدا چیزی بین ما نیست من به البرز خان چشم ندارم ...
زدم زیر گریه و گلبهار ضربه ای زد به پهلوم و زیر لب گفت
+ حالا گریه کردنت واسه چیه
ترنج که کنار الوند وایستاده بود گفت
_ اتفاقا به نظر من حق با مادرته.این دختر ادم درستی نیست من چند وقتی که اینجام زیر نظر دارمش ...
گلبهار اخماشو کشید توهم و گفت
_ وا این چه حرفیه ترنج خاتون .خواهر من فقط ۱۳ سالشه درست نیست حرف دربیارین برای مردم ...
ترنج ناباور گفت
+الان با من اینجوری حرف میزنی..جواب من و میدی!؟ الوند ..
الوند برگشت سمتش و نگاه تندی بهش انداخت که ترنج ساکت شد و دندوناشو روی هم فشار داد
+ خواهر من ۱۳ ساله جلو چشم این اهالی بزرگ شده قد کشیده .. هر کس ازش چیزی دیده بیاد بگه
_ تمومش کنین.برین تو اتاقتون
گلبهار چشمی گفت و دست من و گرفت و کشید .
رفتیم تو اتاق که گل نسا هم اومد پیشمون. مشغول حرف زدن بودن و من دل تو دلم نبود خبری از مامان نشده بود و یک ساعت بود که گذشته بود.
گل نسا گفت که امروز نمیخواد از اتاق بریم بیرون و خودشون کارارو انجام میدن میگفت خیلی حساس شدن همه و بهتره تو دید نباشیم من و گلبهارم از خدا خواسته نشستیم تو اتاق بلکه یک روز بتونیم استراحت کنیم.
تنها استراحتی که داشتیم روزای جمعه بود که تا ساعت ۸ میتونستیم بخوابیم.
گلبهار که دراز کشید و گفت میخوام بخوابم منم مضطرب یک گوشه نشسته بودمو با گردنبند انارم بازی درگیر بودم ..بلاخره در باز شد و مامان با چهره خندون اومد تو اتاق.
_ مامان
از جام بلند شدم که خودش اومد طرفم و نشست رو زمین.
اتاقمون رو هم رفته ۱۰ متر بیشتر نبود و گاهی شبا موقع خواب با گلبهار دعوامون میشد که کی جای بیشتری گرفته .گلبهار عادت داشت باز بخوابه و دست و پاشو اطراف ولو میکرد .
_مامان . چیشد؟ خان چی گفت؟
+باهاش حرف زدم
_ خب؟
مامان لبخندی زد و گفت
+ بهش گفتم فرخ لقا خیلی اذیتمون میکنه ..نمیدونم یکمم از خودم دراوردم روش گذاشتم . از بدیای فرخ لقا گفتم و اینکه همه رو اذیت میکنه .. از اینکه همه از دستش عاصی ان و به حیلمه گفته به تو بگه باید کل عمارت و تنهایی جارو بکشی .یکم گریه زاری قاطیش کردم
با چشمای گرد شده به لبخند مامان که پر بدحنسی بود نگاه کردم
+ مامان...
_مرگ مامان . اگه یک درصد عقلتون به خودم رفته بودالان زندگیمون این نبود...خاک تو سرت کنن که روزی هزار بار میگم اون البرز که ...
#رمان_گلاب_۱۹
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۳ خرداد ۱۴۰۲
۲۰
_مرگ مامان. اگه یک درصد عقلتون به خودم رفته بودالان زندگیمون این نبود..خاک تو سرت کنن که روزی هزار بار میگم اون البرز که خر توعه رو سفت نگهش دار.ازش یک توله پس بنداز و بشو خانم خودت ...
+ چی میگی مامان ..
_ درد مامان
گلبهار کلافه از خواب بلند شد و نشست سرجاش
+اه اروم تر حرف بزنین.. نمیتونین نیم ساعت بدون کل کل و دعوا باشین..
مامان دستی تو هوا تکون داد
_ اینم از دخترای من به فکر خوابشونن..
+ به فکر چی باشم مادر من شاهزاده سوار براسب سفید دم در؟؟
مامان سری از تاسف تکون داد کلافه گفتم
_ خب ولش کنین .. بگو چی شد مامان..
مامان دوباره با یاداوری خان و اتفاقی که افتاده بود لبخندی نشست رو لبش و گفت
+ هیچی دیگه خلاصه کلی ناله و گریه که ماهم ادمیم و اینا خان ام عصبانی شد و رفت سمت اتاق فرخ لقا ..یکم گوش وایستادم شنیدم دارن دعوا میکنن بعدم صدای کتک خوردن فرخ لقا اومد، گریه میکرد میگفت خان غلط کردم ...
_ مامان ..
گلبهارم دست کمی از من نداشت
+ مامان چیکار کردی .فرخ لقا تا امروزم نمیخواست قیافه ما رو ببینه با اینکارت...
مامان رو ترش کرد و گفت
_ خوبه خوبه .پاشین خودتونو جمع کنین که اگه تا الان تو این عمارت زندگی میکردین از صدقه سری من بوده..به نظرت تا الان چرا فرخ لقا نتونسته بندازتمون بیرون؟ پشتوانه ای داشتیم؟ یا انقدر احمقین فکر کردین البرز نذاشته؟! یا نونشون دست ماعه و خبر نداریم..
نگاهی بین من و گلبهار رد و بدل شد دوباره نگاهمو دادم به مامان که پشت چشمی نازک کرد.
_ حالا بشینین و نگاه کنین اگه من یک روزی نبردمتون تو اتاقای اون عمارت گلبانو نیستم...
از رنگ نگاه مامان که عوض شده بود ترسیدم ..مامان حرفی که میزد عملی میکرد از عاقبت این طمع ترسیدم .اما چیزی نگفتم و فقط سکوت کردم برخلاف من گلبهار ظاهرا کاملا راضی به نظر میرسید و انگار هیچ مشکلی با این مسئله نداشت.گلبهار از اولشم مثل مامان بود رفتار و اخلاق و لجبازی و جاه طلبیش به خود مامان رفته بود.اندازه ایم که مامان رو گلبهار حساب باز میکرد یک درصد حتی رو من حساب باز نمیکرد...
***
زیر چشمی به مامان نگاه میکردم .از وقتی که از اتاق خان اومده بود لبخندی رو لباش بود و اصلا انگار تو یک حال و هوای دیگه بود..
با گلبهار در گوشی پچ پچ میکردن و میخندیدن. کلافه شده بودن و دلم میخواست بدونم قراره چه بلایی سرمون بیاد چون کارای مامان بدون شک عاقبت به شدت خطرناکی داشت.
الانشم فرخ لقا یک کاری باهامون کرده بود که شبا از شدت درد کمر و دست و پا تا صبح بیدار بودم و خوابم نمیبرد .. فردای روزی که مامان گفت ....
#رمان_گلاب_۲۰
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۳ خرداد ۱۴۰۲
رمان کده.PDF_ROMAN
#شروع_رمان_گلاب 💐3/3/1402💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳ خرداد ۱۴۰۲
۲۱
فردای روزی که مامان گفت دعوای فرخ لقا و خان و انداخته فرخ لقا تا سه روز از اتاقش بیرون نیومد ...
فقط یک نفر میرفت براش غذا میبرد دم در اتاقش میذاشت و برمیگشت.
اما معصومه یکی از جاسوسای ناریه دیده که صورتش همه کبود و ورم کرده بوده .
میگفت خان جوری زدتش که حتی نمیتونسته تکون بخوره .. هر چند همون شبم دکتر بردن تو اتاقش و معلوم شد حرفای معصومه راست بوده .مامان حسابی خوش حال بود و بر خلاف مامان من لحظه به لحظه از عاقبت اینکار بیشتر میترسیدم .الوند از همون روز با خانواده ما لج افتاده بود و انقدر اذیتمون میکرد که حد نداشت .فرخ لقا هم که سرپاشد تازه جهنم واقعی شروع شد ...
کل عمارت و جارو زدم و نشستم یک گوشه به نفس نفس افتاده بودم که بهجت یک لیوان شربت داد دستم .
یک نفس سرکشیدم و زیر لب تشکری ازش کردم .
_ البرز خان و ببین ..اونجاست.
به جایی که اشاره زده بود نگاه کردم .
رو ایوون وایستاده بود و خیره من بود
+ خب؟!
_ از وقتی که داری جارو میزنی وایستاده داره نگاهت میکنه .
سری تکون دادم
+ خب بهجت این چیش عجیبه؟
_ اخه اینکه تو حیاط به این عظمت و جارو بکشی تنهایی و اونم کاری نکنه خیلی عجیبه .
پوزخندی زدم .
_اون خانه بهجت .. خانزاده است .اون چه به من کلفت نوکر بیچاره
+ نگو دختر ..
سری تکون دادم و ازجام بلند شدم برم سمت اتاقکمون که تو یک لحظه با ارسلان چشم تو چشم شدم ..
بهت زده سرجام وایستادم و بدون پلک زدن حتی خیره شدم بهش ..
ارسلان بود ..اره خودش بود..با چشمای حریصم وجب به وجب صورتشو نگاه میکردم .
اومد نزدیک تر و من با ضربه ای که بهجت به پهلوم زد به خودم اومدم .
_ حواست کجاست دختر چرا اینجوری نگاه میکنی...
+ ها ..
_ها و کوفت میگم حواست کجاست..
نگاه از ارسلان گرفتم و به صورت متعجب بهجت نگاه کردم .
+همینجا .
نزدیک شدن ارسلان و به خودمون متوجه شدم .چیکار داشت میگرد داشت میومد اینجا؟ تو روز روشن اگه بقیه میدیدن چی؟
_وا گلاب..داره میاد اینجا پسره ..پسر ستارخان نه؟
+اره ..بیا بریم به ما چه .
راهمو کج کردم سمت اتاق که با صدای ارسلان سر جام خشک شدم .
_ گلاب ..
این پسره احمق داشت چیکار میکرد؟! تو روز روشن جلوی این همه چشم من و با اسم کوچیکم صدا میزد
نگاهایی که اومد به سمتم و احساس کردم.سرمو انداختم پایین و سرجام وایستادم
_سلام.بله
+بیا اینجا
نگاهی زیر چشمی به اطراف انداختم که همه دست از کار کشیده بودن و متعجب به ما نگاه میکردن..
رفتم نزدیک تر و زیر لب گفتم
_ چیکار میکنی؟
برخلاف حرف من بلند گفت
+ میخوام برم اتاق البرز خان برامون قلیون بیار ...
#رمان_گلاب_۲۱
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۴ خرداد ۱۴۰۲
۲۲
+ میخوام برم اتاق البرز خان برامون قلیون بیار ..
با این حرف ارسلان نفس راحتی کشیدم که اروم زیر لب گفت
_ دم در اتاق یک نامه میزارم برات..کار واجبت دارم بیا .
+چشم..
ارسلام از من گذشت و رفت و من نفس اسوده ای کشیدم .
قلیون و اماده کردم و رفتم سمت اتاق البرز.الوند رو ایوون کنار ترنج نشسته بود و ترنج براش میوه پوست میگرفت ومیداد دستش.
سلامی زیر لب گفتم و از جلوشون رد شدم رفتم سمت اتاق البرز .ضربه ارومی به در زدم و رفتم داخل
صورت ارسلان تو هم بود و به این فکر کردم با وجود الوند ارسلان نامه ای گذاشته اصلا؟چیزی که رو زمین ندیدم..حتی الوند و دیده وعقب کشیده .
البرز نگاهی بهم انداخت و اومد طرفم.
قلیون و از دستم گرفت و گذاشت رو زمین.
ارسلان گفت
_من گفتم قلیون بیاره .
البرز سری تکون داد
+ خوب کردی ..
نگاهش هنوز رو سر و صورت من بود و من از شدن خجالت و معذب شدن سرمو انداخته بودم پایین .
_ خب گلاب خانم .. خیلی وقته کم پیدایی.
جوابی بهش ندادم و زیر چشمی به ارسلان نگاه کردم که سرخ شده بود و کاری از دستش برنمیومد .
دست البرز اومد جلو و گردنبندمو از رو لباسم تو دستش گرفت تکونی خوردم و خواستم یک قدم برم عقب که گردنبند و کشید و اجازه نداد ازش دور بشم .
_ کجا گلاب خانم ..
ارسلان بلاخره به حرف اومد و گفت
+ ولش کن البرز بیا اینجا کارت دارم ..
البرز اما بدون توجه بهش گفت
_وقت برای حرف زدن زیاده ..دنبال فرصت بودم ..
نگاهش همچنان رو من بود .
_ چند روزه دنبال فرصتم باهات حرف بزنم اما نمیشه .. امروز به لطف ارسلان شد .. میخوام با مادرم حرف بزنم .. بگیرمت..بشی زن خودم..موافقی.؟
ترس نشست تو دلم
+ اجازه بدین من برم ..
_ کجا
اخماشو توهم کشید
_دارم باهات حرف میزنم .
+ خواهش میکنم..اگه کسی بیاد ببینه برام ..برام حرف در میاره ..در اتاق بسته اس ..خواهش میکنم
البرز لبخندی زد و گفت
+ غلط میکنه کسی بخواد برای عروس من حرف در بیاره .
نگاه ملتمسم رفت سمت ارسلان که از جاش بلند شد و اومد نزدیک..
_ ولش کن البرز ترسیده بیچاره ولش کن بزار بره
+ من که کاریش نکردم ..چه گردنبند قشنگی..بهش میخوره گرون باشه
ارسلان سری تکون داد
_ نه اتفاقا ..مشخصه بدرد نخوره ..
+ اما قشنگه ..خب گلاب نگفتی..راضیی.؟؟
_ خان ..
یک قدم رفتم عقب که البرز دوباره فاصله بینمون و پر کرد
+ البرز چیکار میکنی ..
ارسلان از بازوی البرز گرفت که همون موقع در باز شد و الوند اومد تو .. پشت سرشم ترنج .
_ چخبره اینجا .. یک ساعته ..
+ کو یک ساعت داداش..
ترنج چشم غره ای بهم رفت و نگاه سنگین الوند اومد رو من ...
#رمان_گلاب_۲۲
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۴ خرداد ۱۴۰۲
۲۳
ترنج چشم غره ای بهم رفت و نگاه سنگین الوند اومد رو من .
_چیکار میکنی اینجا بیا برو بیرون!!
+ چشم..
از فرصت پیش اومده استفاده کردم و سریع زدم بیرون .قلبم با سرعت تمام میزد ..از پله ها رفتم پایین و خدارو شکر کردم ارسلان تو اتاق بود که مشکلی پیش نیاد.
گلبهار اومد طرفم
_ کجا بودی دختر اون بالا چیکار میکردی؟
خواستم جوابشو بدم اما با صدای فریاد الوند نگاه ترسیده ام رفت سمت ایوون .. در اتاق البرز با شدت باز شد و ترنج از اتاق زد بیرون.
صدای فریاد الوند و البرز بالا رفت
گلبهار به من نگاه کرد و گفت
_چخبر شده؟
+نمیدونم..
نیشگونی از بازوم گرفت
+تو الان اون بالا بودی میگی نمیدونم.؟
_ولم کن..دستم و کندی.
بازوم و از دستش کشیدم بیرون.
_به تو ربطی نداره ..مگه من تو کار تو دخالت کردم رفتی این دختره بی خانواده رو اوردی کردی نشونت ..
صدای عربده الوند بالا رفت
+ مواظب حرف زدنت باش البرز ..
تو کسری از ثانیه همه جمع شدن پایین و فرخ لقا از اتاقش زد بیرون .
ارباب نبود و عمارت بهم ریخته بود .
ماهجانجان هم از اتاقش اومد بیرون
_ چخبره اینجا ..
البرز و الوند از هم فاصله گرفتن
الوند با عصبانیت گفت
+ صد بار بهش گفتم دور و بر این دختر کلفت نچرخ .
فرخ لقا با این حرف برگشت سمت حیاط و چشمش که به من افتاد از حرص لب گزید
البرز گفت
_ گلاب و عقدش میکنم و هیچکس نمیتونه جلوی من و بگیره ..
دوباره الوند داد زد
+تو غلط کردی ..برو ببین کی میتونه جلوتو بگیره .این عمارت خان نداره که تویه الف بچه هر غلطی دلت خواست بکنی
_ من با خان حرف زدم
ماه جانجان عصاشو به زمین کوبید
_کافیه
البرز خواست حرفی برنه که دوباره گفت
+گفتم کافیه ..البرز بیا اتاق من .
فرخ لقا اومد جلو تر و کمی خم شد پایین
_ کور خوندی اگه فکر کردی میزارم پسرم بیاد توی گدا گشنه رو بگیره..حتی نمیزارم صی*ه ات کنه که یکشب ..
_ بسه فرخ لقا
با صدای ماه جانجان فرخ لقا کشید عقب ..
چه گیری کرده بودم خودشون گیر داده بودن بهم و خودشون میبریدن میدوختن تن من میکردن بعد میگفتن چقدر زشت شدی..من چیکاره البرز دارم اخه...
پسر بی عرضه اش ارزونی خودش..
کاش میتونستم حرفای دلمو بهش بزنم.ارسلان از پله های عمارت اومد پایین و از کنارم گذشت اشاره ای زد که متوجه منظورش نشدم.
برگشتم سمتش که داشت میرفت و با دقت نگاهش کردم گلبهار گفت
_ گلاب چیشده بود اون تو ..
+ ها.؟
_ کوفت ها حواست کجاست..؟
رفت طرف در عمارت و احساس کردم تو بوته ها چیزی انداخت.
+ همینجا ..
_ گلاب
تکون محکمی بهم داد که کلافه برگشتم سمتش
+ چیه چی میگی.ول نمیکنی؟
#رمان_گلاب_۲۳
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۴ خرداد ۱۴۰۲
۲۴
مات و مبهوت از واکنشی که نشون دادم دستشو کشید عقب و اخماشو کرد توهم
+این چه طرز حرف زدنه گلاب
_ول نمیکنی .. خیلی دلت میخواست میفهمیدی چی شده میومدی بالا..
از کنارش رد شدم و دیگه به داد و بیدادش گوش ندادم .رفتم سمت جایی که ارسلان
نامه رو انداخته بود و به بهانه خم شدن و درست کردن کفشم خم شدم و نامه رو برداشتم . انقدر عصبی بودم که ترس برام معنی نداشت دیگه .زیر دامنم قایم کردم ورفتم سمت خونه مامان نبود و گلبهارم نوبت جارو کشیدنش بود.
پشتمو به در کردم و نامه رو باز کردم .در حد خوندن چند کلمه ای بلد بودم .گلبهار بهم یاد داده بود خودشم از دختر عمه ارباب یاد گرفته بود.میگفت تو شهر معلمه و وقتایی که میومده عمارت به بچه ها خوندن نوشتن یاد میداده و الان چقدر ازش ممنون بودم من .
" گلاب جان سلام ."
با خوندن خط اول لبخندی رو لبم نشست .
" امیدوارم حالت خوب باشید.
میروم سر اصل مطلب . از البرز شنیدم که خواهان تو شده است و دل داده است به تو .میگفت که میخواد هر طور است تو را به عقد خود در بیاورد .گلاب میدانم که میدانی اگر خانزاد بخواهد کاری کند هیچ کس نمیتواند جلویش را بگیرد.راستش را بخواهی ترس نشسته است بر دلم .
بیا باهم فرار کنیم و برویم.میرویم شهر جایی که هیچ کس دیگر نتواند پیدایمان کند و زندگیمان را میسازیم.من نیمه شب جای همیشگی منتظرت هستم .امیدوارم بیایی تا باهم کمی حرف بزنیم.راستی گذشته از این ها دلم برایت تنگ شده بود . "
لبخند به لب زدم و نامه رو تا دادم و گذاشتم تو لباسم.ارسلان میخواست که باهم فرار کنیم..بعدش میشدم دختر فراری..اگه تو شهر میگرفتنمون چی؟بهم شلاق میزدن.از بهجت شنیده بودم ..وای بعد مامان چی میشد یا گلبهار همه میگفتن خانواده فاسدین و دیگه کسی خاستگاری گلبهار نمیومد .
باید چیکار میکردم..ارسلان چرا من و انداخت تو این دوراهی سخت.باید خودمو انتخاب میکردم یا خانواده ام ...
ارسلان پول داشت قدرت داشت میتونست برام یک خونه بخره تو شهر باهم زندگی کنیم.اما اینجا چی؟ باید میشدم ص*غه البرز.؟
در اتاق باز شد و گلبهار نگاهی داخل انداخت و با اخمای درهم پرسید
_مامان کجاست.؟
+ من چمیدونم .تو حیاط بود که.
_ نیست .
+ خوش به حالش
_بعدا درستت میکنم.
رفت بیرون و در چوبی و به هم کوبید.
کلافه دوباره نامه ارسلان و در اوردم و از اول خوندم.
یعنی میشد از این خراب شده برم و .. امشب باید میرفتم به دیدنش هر طور بود باید میدیدمش و باهاش حرف میزدم
فرار کردن از این عمارت خود خود بهشت بود...
از اتاق زدم بیرون که به بقیه کارام برسم ...
#رمان_گلاب_۲۴
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۴ خرداد ۱۴۰۲
۲۵
از اتاق زدم بیرون که به بقیه کارام برسم.این فرخ لقا از خدا بیخبر انقدر کار ریخته بود رو سرمون که ..
گلبهار داشت این طرف اونطرف سرک میکشید و سراغ مامان و از هر کی که میدید میگرفت..رفتم طرفش و صداش زدم که برگشت طرفم و با دیدنم اخماشو کشید توهم و قیافه اومد ...
_ پیداش نکردی؟
+ به تو ربطی نداره .
_ گلبهار حوصله ندارم .
+ منم حوصله تورو ندارم فکر کردی خیلی سر کیفم ؟
_ چیکارش داری اصلا؟
کلافه دستی به چارقدش برد و موهاشو فرستاد تو .
+ چمیدونم این فرخ لقای دیوونه با مامان کار داره .
از تعجب ابروهام پرید بالا
_ فرخ لقا و مامان؟
+ چی بگم .. کارش داره دیگه ؟
_ همه جارو گشتی؟ گرمابه نبود؟
+ راست میگی.. اونجا نرفتم حتما اونجاست ..ولی اخه این وقت روز که خودش میدونه کار داریم نمیره که...
_ باشه حالا تو برو بگرد من میرم گرمابه ببینم نیست
+ فقط زود برو تا دهن گشاد این عقده ای باز نشده
سری تکون دادم و پا تند کردم سمت گرمابه ...
حاج ممد و تقی گوسفند کشته بودن و داشتن تمیز میکردن از بوش دلم به شور افتاد و با گوشه چارقدم دماغمو گرفتم و دویدم سمت گرمابه .
دل و رودشو باز کرده بودنو کثافتاش ریخته بود تو حیاط عمارت ...
فقط دعا میکردم فرخ لقا نبینه که باز به گردن من بندازه تمیز کردنشو.
رفتم داخل گرمابه .قدسی نگاهی بهم انداخت و گفت
_ اینجا چه میکنی؟نوبت شما نیست.برو ..برو بیرون ..
+ نمیخوام حموم کنم که قدسی .بزار من حرفمو بزنم
ابرو توهم کشید
_ خوبه خب هوا برت داشته..هنو نه باره نه به داره .. هوا برت داشته میشی زن البرز خان و خانم این عمارت .. دستور میدی..
چشمام و روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.قدسی کلا این مدلی بود اصلا اجازه نمیداد کسی حرف بزنه خودش سر کلام و میگرفت به دست و میگفت و میگفت و میگفت بعد یک ساعت که دادت درمیومد و میگفتی اصلا من میخواستم یک چیز دیگه بگم میگفت اهان خب چرا زودتر نگفتی دختر جان وقت منم گرفتی..
حالا تو بیا پیراهن از قران تنت کن که مگه تو گذاشتی اجازه دادی.. قبول نمیکرد که ...
اما الان انقدر کلافه بودم که پریدم تو حرفش و بلند گفتم
_ چرا چرت و پرت میگی قدسی دو دیقه دندون رو جیگر واموندنت بزار ببین میخوام چی بگم ...
از رو چهار پایه چوبیش بلند شد و چادرشو دور کمرش محکم کرد و گرهی داد
+ دست گلبانو درد نکنه با این دختر تربیت کردنش..پاچه ورمالیده بیا منم بخور تعارف نکن میخوای بزنی تو گوشم؟ بیا بزن . دخترم دخترای قدیم والا ما رومون نمیشد تو روی بزرگ ترمون نگاه کنیم
_ قـــــدســـــی
صدای جیغم تو فضای سر بسته گرمابه پیچید و قدسی ...
#رمان_گلاب_۲۵
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۴ خرداد ۱۴۰۲
۲۶
صدای جیغم تو فضای سر بسته گرمابه پیچید و قدسی چینی به صورتش انداخت
+ ای مرگ گوشم رفت از صدات خوشت میاد ورپریده؟
_ دو دیقه ساکت شو بزار منم حرف بزنم. مامانم اینجاست؟
+ نخیر نیست.. معلوم نیست کدوم گوری رفته که دوتا توله اش و سر به جون ما داده که پاچه مارو بگیره ..برو سراغ ننه اتو از یکی دیگه بگیر برو بیرون...
_ ادم و دیوونه میکنی بدبخت شوهرت!
خیز برداشت طرفم که دویدم سمت بیرون اما صدای بلند و تیزش به گوش رسید که با حرص داد زد
+ از سرش زیادم اون پدسگم یکی مثل تو.
از گرمابه که زدم بیرون از عصبانیت و حرص گر گرفته بودم .
بوی این گوسفند وامونده ام تو دماغم بود داشت خفه ام میکرد.
رفتم سمت حوض و ابی به صورتم زدم.
تقی چشمش بهم افتاد و گفت
_خوبی گلاب بابا .. چرا رنگ از روت پریده
+ خوبم .از دست این قدسی اعصاب نمیزاره که..چقدر بو میده این .
_ الان جمعش میکنیم.
با چشمای ملتمس بهش نگاه کردم.
+ بابا تقی تورو خدا زود جمعش کن الان فرخ لقا ببینه میگه من جمع کنم نمیتونم حالم بد میشه
حاج محمد لبخندی زد و گفت
+ تموم شد بابا تو برو جلو چشماش نباش تا ما جمعش کنیم.
لبخندی زدم و تشکر کردم .
حاج محمد شوهر گل نسا بود و تقی هم شوهر ملوک خدابیامرز که قبل قدسی مسئول گرمابه بود .
از روزی که ملوک مرد و قدسی شد مسئول تقسیم بندیمون کرد که اب زیاد مصرف نکنیم.هر هفته ای ۱ بار اما انقدر حرف میزنه که من و گلبهار هر دو هفته ای مجبوری ده دقیقه میریم و میایم بیرون که فقط صداشو نشنویم .دست راسته فرخ لقاس .
الحق که فرخ لقا هم زن باهوشیه و خوب جایی گذاشتش.تو حمومم که چونه زنا گرم میشه و شروع میکنن به حرف زدن.
هر چند دیگه همه قدسی و میشناختن و حرفی که به فرخ لقا مرتبط باشه رو نمیزدن ...
رفتم سمت مطبخ .گلبهار داشت برنج پاک میکرد.
_اینجایی؟ نرفتی دنبال مامان؟
با چشم و ابرو به حلیمه اشاره زد
+ نذاشت .
حلیمه که چشمش بهم افتاد انگار که طلب باباشو ازم میخواست دست به کمر گفت
_ کدوم گوری بودی؟! هزار کار داریم.برو سر کارت .
با نفرت نگاهش کردم و مجبوری کنار گلبهار نشستم
گلبهار زیر لب گفت
_ بخدا گلاب جای تو بودم شده میشدم ص*غه البرز ولی حال این و جا میاوردم...
سری تکون دادم
+ مامان تو گرمابم نبود.. کجاست یعنی؟
_ نمیدونم از صبح ندیدمش.ولی مطمئنم تو عمارت نیست ..همه جارو گشتم هیچ کسم از صبح ندیدتش!!
+ خب اخه بخواد بره بیرون از یکی اجازه میگیره دیگه ..سر به خود که نمیره ...
_ چی بگم .. نگفتی صبح چخبر بود
+ هیچی البرز باز دیوونه شده بود..
ضربه نسبتا محکمی به دستم زد و گفت
_ هیس ..
#رمان_گلاب_۲۶
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۴ خرداد ۱۴۰۲
۲۷
_ هیس ..
به حلیمه که حواسش به ما نبود نگاه کردم.
+نمیشنوه
موضوع و خلاصه براش تعریف کردم که لبخندی زد
_ خر نباش دختر .. من اگه جای تو بودم .
+ بیخیال گلبهار تو دیگه حرفای بقیه رو تکرار نکن..
شونه ای بالا انداخت و به سینی مسی بزرگ تکونی داد .
برنجا ریختن بالا و دوباره برگشتن تو سینی
_ اخر من یادنگرفتم اینجوری کنم
گلبهار خندید و ابرویی بالا داد
+دیگه دیگه...
تا غروب خبری از مامان نشد و واقعا دیگه نگران شده بودیم .
فرخ لقا هر ده دقیقه ای حلیمه رو میفرستاد دنبالش و دیگه جایی نبود که نگشته باشیم
هزار فکر میومد تو سرم که همه اوشونو پس میزدم و سعی میکردم بهشون فکر نکنم
بلاخره هوا تاریک بود و با گلبهار تو مطبخ داشتیم شام و میکشیدم که سر و کله اش پیدا شد.صورتش داشت از خوشی میدرخشید و چشماش برق میزد...
گلبهار دست از کار کشید و رفت طرفش
_کجا بودی مامان؟
+ واسه چی؟
_ واسه چی؟ از صبح غیبت زده کل این عمارت و ده تا کردیم.
+ وا مگه بچه ام ..
_ بچه نیستی مامان ولی نباید یک خبر بدی.
یک کفگیر برنج دیگه ریختم تو سینی و گذاشتمش یک گوشه تا ببرنش
+ وا خوبم باشه باز من با این سنم باید به شما جواب پس بدم...
_ مامان چی میگی..میگم چرا خبر ندادی نگران شدیم.فرخ لقا از صبح صد بار فرستاده پی ات ..
+ فرخ لقا؟ چیکار داشت
_ نمیدونم فقط حسابی شاکیه ازت.
+ غلط کرده
با چشمای گرد شده به گلبهار نگاه انداختم که اونم بدتر از من بود .
واقعا مامان با یک دعوا راه انداختن بین فرخ لقا و ارباب انقدر جرئت پیدا کرده بود که چنین حرفی بزنه اونم تو مطبخ به این بزرگی و جلوی هزار تا چشم...
_مامان
+ مرگ مامان برو سر کارت هنوز اونقدر بدبخت نشدم صداتون رو من بالا بره
_ از صبحم توله سگ کوچیکت داره پاچه منو میگیره ...
با صدای قدسی برگشتم طرفش ...
همینو کم داشتم
مامان با دیدنش ابرو توهم کشید که قدسی گفت
+ توله هاتو ادب کن گلبانو یک بار دیگه بیان دهن گشادشونو باز کنن همچی میزنم تو دهنشون که شیری که از مادر خوردن و پس بدم ها...
مامان یک قدم رفت طرفش و مثله خودش حق به جانب گفت
_ تو غلط میکنی دست رو بچه های من بلند کنی..فقط ببینم همچی غلط کردی...
+ خُبه خُبه.. واسه من قُپی نیا .. بیا این از مادر باشه تکلیف توله هاشم مشخصه دیگه ..
مامان ضربه ای به سنه قدسی وارد کرد و غرید
_ دهنتو اب بکش میخوای اسم دخترای من و بیاری..تو توله زاییدی با اون تم*حر*مت که دخترای یک ابادی از دستش جرئت ندارن از خونه بیرون بیان...
قدسی با حرص گفت
+ از شوهر تو یاد گرفته لابد
گلبهار که رو بابا به شدت حساس شد بلند غرید...
#رمان_گلاب_۲۷
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۴ خرداد ۱۴۰۲