#445
اون شب بابهار نشستیم و تاخود صبح حرف زدیم..
من از خانواده ی عماد و مهربونی عزیز گفتم واون از رضا و رمانتیک بازی هاش!
باچشم های خواب آلود وصدایی که ازشدت خواب به سختی بالا میومد گفتم:
_من دارم بیهوش میشم بهار.. بقیه اش بمونه واسه بعد..
بهارم که انگار گیج تراز من بود گفت:
_منم.. خدابگم چیکارکنه امروز نمیتونم سرکار برم و کلی عقب میوفتم و...
اما من دیگه بقیه ی حرف هاشو نشنیدم و به خوابی عمیق فرو رفتم!
وقتی چشم هامو باز کردم ساعت هفت غروب بود!
ناباور و هنگ کرده چشم هامو ماساژ دادم و دوباره ساعت رو چک کردم..
واقعا ساعت هفت بود!
بهارهم سرجاش نبود..
ترسیده ازجا پریدم و رفتم توی حال..
_بهار؟
_جونم؟
صداش از آشپزخونه اومد.. باشنیدن صداش دلم آروم شد و خداروشکر کردم که دارمش!
رفتم توی آشپزخونه و گفتم:
_سلام.. کی بیدار شدی؟ چرا بیدارم نکردی؟
_چون خواهر خوابالومو میشناسم!
میدونستم جلوی خانواده عماد نمیتونستی زیاد بخوابی و مطمئن بودم کسر خواب زیاد داری.. گفتم بیدارت نکنم تایه دل سیربخوابی!
خوب خوابیدی؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم وگفتم:
_خیلی...! هیچ جا رختخواب خود آدم نمیشه! موندم اگه ازدواج کنم چطور ازاین تحت واتاق دل بکنم!
لبخندی که روی لب هاش بود پاک شد و جاشو به غم داد...
_اصلا دلم نمیخواد به اون روزا فکرکنم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
#446
رفتم بغلش کردم وگفتم:
_منم... اصلا من ازدواج نمیکنم توهم به رضا بگو گلاویژ سرجهازیمه باید باخودمون زندگی کنه، اگرم قبول نکرد ازش جداشو!
خندید..
_همین دیونه بازی ها و فانتزی های خنگولانته که دلم نمیخواد جداشیم!
بوی غذا ومعده ی خالیم باعث شد از فاز عشقولانه بیرون بیام..
_آخ چه بویی.. شام چی داریم؟
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کردو باتاسف سری تکون داد..
_شکمو! ازفردا خودت آشپزی میکنیا گفته باشم!
_چشمممم! الان فقط یه چیزی بیار غش نکنم!
_اول برو یه آبی به صورتت بزن بعدبیا!
_ باشه.. راستی عماد زنگ نزده؟
_به خونه که نه..! شاید به موبایلت زنگ زده باشه!
درحالی که به طرف سرویس میرفتم گفتم:
_نه.. به گوشیم زنگ نزده.. حتما اونم خواب بوده!
بهارواسه شام زرشک پلو درست کرده بود اما چون آماده نبود از کتلت های ناهار خوردم و بعداز صفا دادن به معده ی گرامی، رفتم به عماد زنگ زدم..
گوشیش خاموش بود..
باتعجب به گوشیم که عکس عماد پس زمینه اش بود نگاه کردم..
_چرا خاموشی؟ نمیگی نگران میشم آخه!
بهار اومد.. لامپ اتاق رو روشن کرد و گفت:
_باکی حرف میزنی؟
_عماد گوشیش خاموشه.. میشه از رضا یه آمار بگیری؟ دلم به شور افتاد!
_این دل تو یک روز شور نزنه جای تعجب داره!
بیخودی خودتو نگران نکن خبردارم ازشون.. تاچند ساعت پیش سرکاربودن الانم حتما خوابیده و داره استراحت میکنه!
نفس عمیقی کشیدم.. خیالم راحت شد..
همین که خوب باشه کافی بود!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
#447
تا شب چندبار دیگه بهش زنگ زدم اما بازم خاموش بود! مطمئن شدم خوابه و باخودم گفتم فردا سرکار می بینمش ودیگه پیگیری نکردم..
صبح زودتر بهار بیدارشدم..
با حال خوب و انرژی زیاد صبحونه اماده کردم..
دلم واسه عماد یه ذره شده بود.. برعکس همیشه، واسه رفتن به شرکت اشتیاق داشتم..
باحوصله آرایش کردم و مانتوی خاکستری جلو بازی که عماد از تبریز واسم خریده بود رو باشلوارجین وشال مشکی پوشیدم..
بخاطر ترافیک شدید نیم ساعت دیرتر رسیدم شرکت و فکرمیکردم عماد زنگ بزنه وبخاطر دیر رفتنم غر بزنه اما درکمال تعجب زنگ نزد!
وقتی رسیدم شرکت اولین کسی که دیدم رضا بود..
احوال پرسی کردیم و از عماد پرسیدم که گفت توی اتاقشه..
کیفمو روی میزم گذاشتم و به طرف اتاق رفتم..
تقه ای به در زدم وبدون اینکه منتظر جواب بشم در روباز کردم...
_سلام عشقمممم!
سرشو روی میز و دست هاش گذاشته بود و باصدای من سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد!
بادیدن چشم های سرخ و موهای ژولیده اش لبخندم پر کشید و باتعجب نگاهش کردم!
_سلام!
_خوبی عماد؟ چیزی شده؟
_خوبم.. نه چیزی نشده!
رفتم نزدیک تر و با گیجی گفتم:
_مطمئنی؟ اما چهره ات اینو نشون نمیده ها! چرا چشمات سرخه؟ همه چی روبه راهه؟
_نخوابیدم.. ازدیروز.. نتونستم بخوابم!
_چرا؟ داری نگرانم میکنی.. مشکلی پیش اومده؟ خوبی؟
ناراحتی و عصبانیتی کنترل شده پشت چشم هاش، ترس به جونم انداخته بود!
سری به نشونه ی تایید تکون داد وگفت؛
_همه چیز خوب بود تا ده صبح!
_ده صبح؟ بعدش چی شد؟
ازجاش بلند و به طرف کاناپه رفت وهمزمان گفت:
_بیدار شدم!
_ای بابا جونمو به لبم رسوندی.. توروخدا بگو چی شده؟ الان پس میوفتم!
نشست روی کاناپه و گفت:
_تو چرا اینقدر استرس داری؟ ازچیزی میترسی؟
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
#448
لب گزیدم.. توی سکوت نگاهش کردم..
حتی نوع نگاهشم واسم غریبه بود و نمیشناختمش..
_نگرانت شدم.. فقط همین!
پاکت کاهی از روی میز جلوکاناپه براشت و بدون حرف به طرفم گرفت!
_این چیه؟
_باز کن ببین چیه!
آب دهنمو باصدا قورت دادم.. بامکث طولانی و دست های لرزون پاکت رو ازش گرفتم و باز کردم..
ناباور به عکس ها نگاه کردم..
روح از تنم پر کشید و چشم هام سیاهی رفت!
پاکت ازدستم افتاد و همزمان قطره اشکم چکید..
نه.. خدایا این کارو بامن نکن.. این عکس های لعنتی واقعیت نداره و توی بیهوشی کامل ازم گرفته شده!
خدایا توخودت شاهد من هستی و از پاک بودنم خبر داری!
صدای عماد نه تنها قلبم.. بلکه همه هستیمو به آتیش کشید..
_حرصم میگیره این همه مدت کنارم بودی بهت دست نزدم.. ندونستم فقط داری ادای ت.ن.گ هارو درمیاری وگرنه منم عشق وحالمو میکردم.. حیف شد!
_عماد؟
باشتاب بلند شد و بایک گام بلند خودشو بهم رسوند..
میون دندون های کلید شده ودرحالی که سعی داشت صداشو آروم کنه گفت:
_اسم منو تو زبون کثیفت نیار.. اگه سکوت کردم و همینجا خر کِشت نکردم فقط وفقط واسه خاطر آبروی خودمه!
نمیخوام یه باردیگه مضحکه دست این واون بشم و واسه انتخاب گوهم خجالت زده بشم!
همین الان گورتو گم کن و سعی کن بعداز این هیچوقت دور وبر من آفتابی نشی! هری!
هق هق زدم و با التماس گفتم:
_عماد.. اینا واقعیت ندارن.. به ارواح خاک مادرم واقعیت ندارن.. دروغه عماد باورنکن.. محسن... هیییعع!
باسیلی محکمی که توی دهنم خورد برق از سرم پرید و به سرعت لبم پاره شد!
_خفه شو..!
دستمو روی لبم گذاشتم و بهت زده نگاهش کردم...
توی چشم های قشنگش تنفر رو دیده بودم..
محسن کار خودش رو کرد.. عشقمو.. زندگیمو.. دلیل نفس کشیدنم رو ازم گرفت.. گفته بود نمیذاره زندگی کنم.. نذاشت!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
#449
باضجه دستشو گرفتم و گفتم:
_دروغه عماد.. توروخدا باورم کن.. التماست میکنم بذار توضیح بدم!
دستشو محکم پس کشید وباصدای نعره ی بلندش چشم هامو بستم وروی زمین زانو زدم..
_به من دست نزن زنیکه.. هری از اتاق من برو بیرون!
دربازشد و رضا اومد داخل!
باتعجب و صدای حیرت زده گفت:
_چی شده؟ چه خبره اینجا؟
باگریه عکس هارو جمع کردم و از دید رضا دورشون کردم!
پیش عماد آبرویی نداشتم دیگه بس بود ودلم نمیخواست دید رضاهم نسبت بهم عوض بشه!
عکس هارو داخل پاکت گذاشتم و بلندشدم!
_دیونه شدی عماد؟ اول صبحی زده به سرت؟
_برو بیرون رضا این خانومم ازاینجا بنداز بیرون و استعفاشو رد کن!
_عماد؟
دوباره نعره کشید:
_رضا کاری که بهت گفتم رو بکن! همین الان..
واسه اینکه دعواشون نشه به طرف در خروجی قدم برداشتم وگفتم:
_خودم میرم.. خواهش میکنم بحث نکنید...
رضا که انگار تازه متوجه من شده باشه جلوم ایستاد و سد راهم شد..
_صورتت چیه؟
روبه سمت عماد کرد و بهت زده ادامه داد:
_تو این بچه رو به این روز انداختی؟ غیرتت همینه که دست روی زن بلند میکنی؟
سرمو پایین انداختم و دستمو روی صورتم وجایی که عماد سیلی زده بود گذاشتم..
نمیدونستم چی شده وفقط میدونستم زیادی میسوزه ودرد میکنه!
_چیزی نیست آقا رضا.. خواهش میکنم بذارید برم..!
اما بی توجه به من وخطاب به عماد گفت:
_باتوام خوش غیرت!
_رضا بهت گفتم برو بیرون.. به امام حسین اگه همین الان اتاقو ترک نکنین شرکت رو به آتش میکشم!
واسه اینکه اوضاع رو بدتر نکنم رضا رو پس زدم وباقدم های بلند از اتاق زدم بیرون !
به کیف و موبایلم چنگ زدم و در مقابل نگاه متعجب بقیه ی همکار ها شرکت رو ترک کردم!
توی آینه ی آسانسور نگاهم به زیرچشم سرخ و گوشه ی لب زخم شده ام افتاد و باشدت بیشتری گریه کردم...
_میکشمت محسن.. قسم میخورم.. به جون مامانم زنده ات نمیذارم.. زندگیمو ازم گرفتی زندگیتو ازت میگیرم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
*🔥گلاویژ🔥*
#450
451
خنده ی کریهی کرد و با لحن نفرت انگیزی گفت:
_جهنم تموم شد! حالاکه تو بهم زنگ زدی تو بهشتم عشقم... میخوای به دیدنم بیای؟ توهم دلت واسم تنگ شده؟
_آره دلم برات تنگ شده... خیلی هم تنگ شده.. میگی کدوم قبرستونی هستی یا خودم پیدات کنم؟
_میگم بابا آروم باش! چقدر پرخاشگری تو!
اگه دیروز بهم زنگ میزدی تهران بودم و اصلا خودم میومدم پیشت..
اما دیشب برگشتم سنندج و اگه عجله نداری یک روز تحمل کن خودمو بهت میرسونم!
_حروم لقمه! همونجا بمون میام سنندج!
_بی تربیت! منم همون لقمه ای رو خوردم که توخوردی! انگارفراموش کردی سالها باهام زندگی کردیم! حیف.. حیف که دوستت دارم وگرنه واسه این بی ادبی هات بدبلایی سرت میاوردم!
بانفرت ومیون دندون های کلید شده ام بهش توپیدم؛
_معلوم میشه کی بلاسر کی میاره بی ناموس! هنوزم تو همون آشغالدونی که قبلا زندگی میکردین هستین؟
_نه عشقم.. خونه رو به عشق خودت عوض کردم و یه دونه بهشتش رو واست آماده کردم.. هر وقت رسیدی بهم زنگ بزن میام دنبالت!
_گه خوردی.. آدرس رو همین الان بفرست میخوام خطمو خاموش کنم! خودم میام!
_دیگه داری شورشو درمیاریا! دختره ی بد دهن! باشه ارسال میکنم..
منتظر ادامه حرفش نشدم و گوشی روقطع کردم و رفتم سوار آژانس شدم..
_خسته نباشید..
_ممنون.. کجا تشریف میبرید خانوم خرسند؟
_اول بریم بازار بزرگ .. بعدش ترمینال آزادی!
_چشم!
توی بازار یه جایی رو میشناختم که غیرقانونی کار میکرد ومیتونستم از اونجا اسید تهیه کنم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
#454
مردی که انگار راننده تاکسی داخل ترمینال بود و پشت یکی از بوته ها خوابیده بود و من خنگ متوجهش نشده بودم از جاش بلند شد و من هم که توی حال وهوای خودم بودم بادیدن یه دفعه ایش ترسیده تکونی خوردم و گفتم:
_وای.. معذرت میخوام آقا.. متوجه شما نشدم.. ببخشید مزاحم خوابتون شدم..
الان میرم یه جای دیگه .. بازم ببخشید..
ازجام بلند شدم و چمدونم رو برداشتم...
_خواب نبودم باباجان.. داشتم استراحت میکردم و ناخواسته حرف هاتو شنیدم!
باخجالت سرومو پایین انداختم وگفتم:
_بااجازتون... به ادامه ی استراحتتون برسید!
چندقدم برداشتم که صداشو شنیدم..
_صبرکن دختر.. گوشیت رو جاگذاشتی!
برگشتم و به گوشیم چنگ زدم و تشکری کردم...
با ترحم نگاهم کرد و گفت:
_اینجا غریبی بابا؟
سرمو به نشونه ی نفی تکون دادم و گفتم؛
_نه پدرجان.. اینجا زادگاه منه...
_از چیزی میترسی؟ کسی اذیتت میکنه؟ من هم جای بابات.. میتونی به این پیرمرد اعتماد کنی واگر کمکی ازم ساخته اس دریغ نمیکنم!
یه لحظه از ترسیدم.. سنش بالای ۷۰ بود اما گلاویژ ترسو همیشه دلیلی واسه ترسش داشت!
اما وقتی بلند شد و دیدم که برای راه رفتن از عصا کمک میگیره یه کم آروم شدم!
_شما راننده تاکسی اینجا هستید؟
_آره بابا... چه کنم برای مخارج دانشگاه دخترام باید کار کنم!
_خداحفظتون کنه! میشه خواهش کنم من رو به نزدیک ترین مسافر خونه برسونید؟
_اره دخترم.. برگشت و به طرف پراید زرد رنگ تاکسی اشاره کرد وگفت؛
_اون ماشین منه.. برو سوارشو بابا.. می برمت!
رفتم سوار شدم و خداروشکر ترسم بی دلیل بود و به مرد باخدایی برخورده بودم و منو به هتلی که به قول خودش قیمتش از مسافر خونه هم ارزون تر بود رسوند و شماره اش هم داد وگفت هروقت ماشین احتیاج داشتی در خدمتم!
خلاصه رفتم ازهمون هتل واسه یک هفته اتاق گرفتم و درهارو چند قفله کردم و بعداز عوض کردن لباس هام همین که روی تخت دراز کشیدم دوباره خوابم برد
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
#453
بالاخره انتظار به پایان رسید و اتوبوس اون شهر نفرین شده به راه افتاد و من راهی سفری شدم که برگشتی نداشت...
دلم برای بیتابی بهار پر میکشید و میدونستم الان خواهرانه دلش آشوبه و دنبالم میگرده!
شیشه ی سم روغنی که قرار بود باهاش جونم رو بگیرم از کیفم بیرون کشیدم و شیشه رو توی دست هام لمس کردم...
چقدر مرگ سخته خدایا.. چقدر سخته وقتی آدما روز مرگ خودشونو بدونن و بدونن بعد ازاون فردایی وجود نداره!
یه لحظه به سرم زد همونجا شیشه رو سر بکشم و دستم رو به خون اون خوک کثیف آلوده نکنم اما نتونستم..
اون باید بمیره چون با زنده بودنش معلوم نیست قراره باهمون آرامش حرص درارش زندگی چندتا دختر دیگه رو مثل من نابود کنه و چندنفر دیگه رو راضی به خودکشی و پایان دادن به زندگیشون کنه!
شیشه رو توی کیفم گذاشتم و برای کشتن اون بی همه چیز مصمم ترشدم!
اونقدر چشم هام میسوخت و خسته بود که کم کم خوابم برد و وقتی چشم هامو باز کردم راننده داشت مسافرهارو پیاده میکرد...
باحس اینکه توی اون شهر هستم دلشوره وترس به جونم افتاد..
باپاهای لرزون پیاده شدم و گوشیمو روشن کردم تا آدرس اون بیشرف رو پیدا کنم اما نه آدرس فرستاده بود و نه گوشیش روشن بود!
بازم گریه ام گرفت.. توشهرخودم غریب وتنها گیرافتاده بودم و نمیدونستم باید کدوم گوری برم و چطوری اون محسن بی همه چیز رو پیداش کنم!
اونقدر عاجز وناتوان بودم که هرچقدر تلاش کردم برم به مادر سر بزنم و با سنگ مزارش درد ودل کنم، پاهام یاری نکرد...
تصمیم گرفتم برم مسافرخونه تا محسن رو پیدا میکنم حداقل دربه در نباشم!
باروشن شدن گوشیم هزارتا پیام واسم اومده بود که همش از بهار و رضا بود و حتی یک پیام هم از عماد نداشتم...
دلشو نداشتم پیام هارو باز کنم و بیخیالشون شدم..
اومدم یه بار دیگه شماره ی محسن رو بگیرم که گوشیم زنگ خورد و شماره ی بهار افتاد روی صفحه!
بیخیال زنگ زدن به محسن شدم و گوشیمو دوباره خاموش کردم!
پاهام میلرزید و قدرت راه رفتن هم نداشتم..
چمدونم رو دنبال خودم کشوندم ورفتم توی فضای سبز بیرون ترمینال روی چمن ها نشستم و بازهم گریه!!
وامان اشکی که قصد خشک شدن نداشت.. اما این دفعه فرق داشت و این گریه ها بخاطر ترسی بود که توی تموم این سال ها کابوس شب هام بود و حالا مجبور شده بودم با وجود همه ی اون ترس ها برگردم به شهرم و با اون حرومزاده روبه رو بشم!
به آسمون نگاه کردم و باهق هق گفتم:
_میترسم... میترسمممم خدایا من می ترسم!
اگه همه چیز برعکس شد ودوباره اسیرشون شدم چی؟
اگه نتونستم چی؟ اگه ترس به جونم غلبه کرد چی؟ خدایا کمکم کن.. خیلی میترسم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
#452
میخواستم اول صورتش رو آتیش بزنم وبعدش جایی که نباید رو!
جلوی چشمم جون دادنش که ببینم بعدش خودمو میکشم و نمیذارم به دست قانون وبه جرم کشتن یه انگل بی مصرف اعدامم کنن!
بخاطر ترافیک سنگین چندساعت طول کشید تا به مقصد مورد نظرم رسیدم و دعا میکردم مغازه باز باشه و دست خالی برنگردم!
خداروشکر تونستم چیزی که میخوام رو تهیه کنم و با اینکه پول زیادی رو بابتش پرداخت کردم خوشحال بودم..
باخوشحالی به سمت ترمینال رفتم و ساعت ۳ ظهر رسیدم!
ازشانسم اون ساعت اتوبوس واسه سنندج نبود وباید تا ساعت هفت غروب منتظر میشدم!
چاره ای نبود و همون دور واطراف یه جای پرت پیدا کردم و منتظر شدم..
گوشیم روی حالت پرواز بود و مطمئن بودم کسی قرار نیست پیگیرم بشه..
رفتم توی گالری و به عکس های عماد نگاه کردم..
عکس های آخرین سفرمون..
دوباره دلم خون شد وگریه رو از سر گرفتم!
گریه کردم واشک ریختم.. نه فقط بخاطر ازدست دادن عمادی که حتی حاضرنشد واسش توضیح بدم...
بخاطر آبروی ازدست رفته ام.. بخاطر محکوم شدن به کار نکرده.. بخاطر بهار خواهرم.. بخاطر تصمیمی که گرفته بودم..
گریه کردم وضجه زدم بخاطر انتقامی که قرار بود باهاش جون خودمم بگیرم..
بخاطر دل تنگیِ لحظه ی کشیدن نفس های آخرم تو اوج بیکسی و بی پناهی!
وبرای هزارمین بار از بابام متنفرشدم.. بابایی که زن وبچه اش با غریبانه ترین حالت ممکن تنها گذاشت...
میون گریه زیرلب اسم مادرم رو زمزمه کردم..
_کاش بودی مامانی.. کاش بودی و میدیدی چه بلایی سردخترت آوردن..
چشم های خسته ام رو بستم وتصویر مادرم رو توی ذهنم مجسم کردم ونالیدم..
_چشمم درد میکنه مامان.. به ناحق توصورت دخترت زدن و من از ترس آبرو ریزی بیشتر نتونستم از خودم دفاع کنم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
#455
باکابوس وحشتناک ازخواب پریدم.. به ساعت نگاه کردم.. چهار بعداز ظهر بود.. پیام هام واسه محسن ارسال شده بود و با فکراینکه گوشیشو روشن کرده بهش زنگ زدم اما بازم خاموش بود!
انگار چاره ای جز رفتن به اون محله و خونه ی نفرین شده نداشتم...
محسن موش وگربه بازیش گرفته بود و من برای نابودیش ثانیه هارو می شمردم و وقت برای بازی های کثیفش نداشتم..
پیام ها و تماس های بهار و رضا روی صفحه ی گوشیشم که تعدادشون به مثبت 99 رسیده بودن رو نادیده گرفتم و بلند شدم و آماده ی رفتن به اون خراب شده شدم!
فقط کیفمو برداشتم و باهمون لباس های صبحم راهی شدم...
در اتاق رو باز کردم و همین که پامو بیرون گذاشتم بایک نفر برخورد کردم و سینه به سینه شدم...
سرمو بلندکردم تا ازش معذرت خواهی کنم که با دیدن رضا درست روبه روم، روح از تنم پرکشید.
تموم بدنم سست شد و حتی مغزم گز گز میکرد..
ناباور به رضا نگاه کردم که بهارهم اومد و شوکه تر بهشون زل زدم...
این ها چطوری تونسته بودن منه خاک بر سر رو پیدا کنن!
_ش.. شما؟ ای.. اینجا؟ اینجا چیکار میکنید؟ چط.. چطور منو پیدام کردین؟
قبل از اینکه رضا حرفی بزنه با سیلی محکمی که بهار زیرگوشم خوابوند چشمام جرقه زد و یه لحظه گیج شدم...
دستمو روی جای سیلیش گذاشتم و ناباور بهش نگاه کردم...
_اینو زدم تا یادت نره خواهر بزرگ تر داری و حق نداری همینطوری سرتو بندازی پایین و هر گورستوی که دلت بخواد بری!
اومدم حرف بزنم که سیلی دوم هم محکم تر اونطرف صورتم، همونجایی که نوازش عماد زخمش کرده بود، کوبیده شد واین بار آخ ظریفی بین لب هام خارج شد...
_اینم زدم تا جایگاهتو به یاد بیاری و بفهمی تو خدانیستی واسه زندگی آدم ها تصمیم بگیری! حالا اون آدم میخواد مجرم باشه، خطاکار باشه و هر حرومزاده ای که میخواد باشه!
این خراب شده قانون داره و قانون خودش میدونه با آدم هایی مثل اون حرومزاده چیکار کنه و نیازی به کمک جنابعالی نداره که یاغی بشی و بیوفتی تواین شهرها دنبالش و نقشه قتل اون که نه!!! چون تو عرضه این غلط هارو نداری، بلکه نقشه قتل خودتو بکشی!
اومدم سیلی سوم رو بزنه که رضا دستشو توهوا گرفت و با عصبانیت گفت:
_بسه بهار! داری چیکار میکنی؟ اون همه شهر رو به هم ریختی و تموم مدت بی وقفه گریه کردی تا پیداش کنی و بگیری کتکش بزنی؟ بکش دستتو بیینم به اندازه کافی صبرم لب ریز شده، دیگه از حد نگذرون!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
#457
بهت نگفتم و یواشکی اومدم چون میدونستم مانعم میشی ونمیذاری به تموم کابوس هام خاتمه بدم! اون تاوقتی که زنده اس نمیذاره زندگی کتم
توجای من نیستی بهار... مشتمو روی قلبم کوبیدم وبا هق هق ادامه دادم؛
_تو توی این قلب بی صاحب نیستی بهار!
تو نمیتونی بفهمی بهارررر... قلبم داره میسوزه..
یه دفعه کشیده شدم توی بغلش و بلندتر ازمن به گریه افتاد...
_میفهمم خواهریم.. حال قلبتو با سلول به سلول تنم میفهمم عزیزدلم....
اما این راهش نیست.. بااین کار خودتم به کشتن میدی!
ازجدا شدم و دست هامو دوطرف صورتش قاب کردم و با همون گریه گفتم:
_راضیم آجی من به من مرگم راضیم.... بعداز اون آبرو ریزی زندگی رو میخوام چیکار؟
_حرف بیخود نزن... کدوم آبرو ریزی؟ اگه بچه بازی هاتو کنار میذاشتی و این شوک رو به هممون نمیدادی همون دیروز میرفتیم ادعاده حیثیت میکردیم وپدرشو درمیاوردن!
با غم روی تخت نشستم و قطره اشکم روی لباسم چکید...
_ادعاده حیثیت میخوام واسه چی؟ وقتی تموم زندگیم رو ازم گرفت؟
عشقمو ازم گرفت... حیثیت میخوام واسه چی وقتی عشقم ازم متنفرشد؟
_اتفاقا حیثیت و ثابت کردن پاک بودنت از هرچیزی تواین دنیا مهمتره!
اولش اون حرومی به جرم جعل عکس و پخش کردن عکس های محرمانه رو میندازم زندون بعدش به اصلی ترین کاری ممکن میرسم...
خداروشکر علم اونقدر پیشرفت کرده که با مدرک و پزشکی قانونی ثابت کنه تو از گل هم پاک تری!
اونوقت میرم گل بودنت رو میکوبونم توصورت اون یارو عماد آشغال تا بدونه هرزه و خراب همه کس وکارشه!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
#456
باگریه گفتم؛
_بذار بزنه آقا رضا.. اگه اینطوری آروم میشه توروخدا جلوشو نگیر!
رضا بادلخوری نگاهم کرد و درجواب حرفم گفت:
_واسه آروم شدن که من هم الان جفتتون رو زیربار کتک میگیرفتم!
این چه کاری بود کردی دختر؟ اگه راننده آژانس آمارتو نمیداد و نمیفهمیدم میخوای چیکار کنی بابد پشت کدوم میله و کدوم زندون پیدات میکردیم؟
من فکرمیکردم بزرگ شدی، عاقل شدی! اما توهنوزم یه بچه ای که هیچوقت قصد بزرگ شدن نداره!
نا امیدم کردی... واقعا انتظار این کارهارو ازتو نداشتم!
بهار که انگار به غیرتش برخورده بود میون حرف رضا پرید وگفت؛
_خیلی خب بسه دیگه! میشه منو با گلاویژ تنها بذاری؟!
نگاه حرصی به بهار انداخت و با اشاره دست گفت بریم داخل اتاق و بدون حرف خودش راه خروجی رو پیش گرفت!
بهار عصبی کلید اتاق که هنوزم توی دستم بود رو از دستم کشید ودر رو باز کرد و به بازوم چنگ زد و دنبال خودش کشیدم توی اتاق!
_میدونی با من چیکار کردی؟ میدونی چقدر عذابم دادی نادون؟ میدونی تا پیدات کردم چندصدهزار دفعه مردم و زنده شدم؟ هان؟ میدونی من تواین مدت چی کشیدم؟ اندازه ده سال پیرم کردی دختره ی گاو!
اونجوری بر وبر به من نگاه نکن گلاویژ اونقدر عصبی هستم که جونتو ازت بگیرم!!
بی طاقت زدم زیر گریه و باگریه گفتم:
_گرفت آجی.. جونمو گرفت.. بخدا گلاویژ دیگه جون نداره!
_توبیجا کردی! بخاطر اون عماد بیشرف و پست فطرت میخوای جون نداشته باشی خب نداشته باش به درک! چون اون جون ارزشی هم واسه بودن نداره!
کسی که با دیدن چندتا دونه عکس میخره گوه میزنه به هرچی عشق وعاشقی و رفاقت چندساله با داداشش رو نابود میکنه اصلا ارزشش رو داره که اومدی دستتو به خون آلوده کنی؟
_من بخاطر عماد این کارو نکردم بهار... بخاطر خودم.. بخاطر عذابی که تموم عمرم همراهم بود اومدم اینجا...
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۲۱ خرداد ۱۴۰۲