#449
باضجه دستشو گرفتم و گفتم:
_دروغه عماد.. توروخدا باورم کن.. التماست میکنم بذار توضیح بدم!
دستشو محکم پس کشید وباصدای نعره ی بلندش چشم هامو بستم وروی زمین زانو زدم..
_به من دست نزن زنیکه.. هری از اتاق من برو بیرون!
دربازشد و رضا اومد داخل!
باتعجب و صدای حیرت زده گفت:
_چی شده؟ چه خبره اینجا؟
باگریه عکس هارو جمع کردم و از دید رضا دورشون کردم!
پیش عماد آبرویی نداشتم دیگه بس بود ودلم نمیخواست دید رضاهم نسبت بهم عوض بشه!
عکس هارو داخل پاکت گذاشتم و بلندشدم!
_دیونه شدی عماد؟ اول صبحی زده به سرت؟
_برو بیرون رضا این خانومم ازاینجا بنداز بیرون و استعفاشو رد کن!
_عماد؟
دوباره نعره کشید:
_رضا کاری که بهت گفتم رو بکن! همین الان..
واسه اینکه دعواشون نشه به طرف در خروجی قدم برداشتم وگفتم:
_خودم میرم.. خواهش میکنم بحث نکنید...
رضا که انگار تازه متوجه من شده باشه جلوم ایستاد و سد راهم شد..
_صورتت چیه؟
روبه سمت عماد کرد و بهت زده ادامه داد:
_تو این بچه رو به این روز انداختی؟ غیرتت همینه که دست روی زن بلند میکنی؟
سرمو پایین انداختم و دستمو روی صورتم وجایی که عماد سیلی زده بود گذاشتم..
نمیدونستم چی شده وفقط میدونستم زیادی میسوزه ودرد میکنه!
_چیزی نیست آقا رضا.. خواهش میکنم بذارید برم..!
اما بی توجه به من وخطاب به عماد گفت:
_باتوام خوش غیرت!
_رضا بهت گفتم برو بیرون.. به امام حسین اگه همین الان اتاقو ترک نکنین شرکت رو به آتش میکشم!
واسه اینکه اوضاع رو بدتر نکنم رضا رو پس زدم وباقدم های بلند از اتاق زدم بیرون !
به کیف و موبایلم چنگ زدم و در مقابل نگاه متعجب بقیه ی همکار ها شرکت رو ترک کردم!
توی آینه ی آسانسور نگاهم به زیرچشم سرخ و گوشه ی لب زخم شده ام افتاد و باشدت بیشتری گریه کردم...
_میکشمت محسن.. قسم میخورم.. به جون مامانم زنده ات نمیذارم.. زندگیمو ازم گرفتی زندگیتو ازت میگیرم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞