eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.9هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
می شد. رو کارش سیمانی بود و در و پنجره ها صورتی بودند. درست مثل خانه های اسباب بازی بچه ها. قسمت ۹۲ سردم شده بود. دست هایم را هایی کردم و زیر بغلم گذاشتم. در حالی که سرم را در گریبان فرو برده بودم به داخل رفتم. سروش در را بست . داخل ساختمان بد نبود. فرش 6 متری با طرح گلیم در وسط پن بود و اطرافش یک دست مبلمان تمام چرم نارنجی چیده شده بود. تلویزیون روی میز چوبی قرار داشت و گوشه سالن هم یک شومینه هیزمی روبه روی اشپزخانه بود و سمت راست دو اتاق خواب کوچک که با وجود تخت دو نفره به سختی می شد رفت و امد کرد. اتاق های خواب، پرده های ضخیم داشت و سالن با پرده های تور زینت شده بود. لوستر تک حبابی بزرگ مثل یک کلاه مشکی بود که نور را محدود می کرد و فضا نسبتا تاریک بود. بوی نم و چوب در خانه موج می زد. سروش که داشت به شومینه ور می رفت، پرسید: چطوره؟ خوشت اومد؟ گاهم به در و دیوار بود. جواب دادم: بد نیست. مال کی هست؟ - یکی از بچه های ناز و ناب. پاتوق ما اینجاست. - عجب! پس اهل پاتوق و این حرفا هم هستی؟ چرا نه. ادم تا جوونه باید خوش بگذرونه. شومینه شعله ور شد و روشن گشت. سروش رفت تا لباس هایش را دربیاورد. به من گفت: بیا بشین اینجا. گرم بشی. نوک دماغت قرمز شده. و خندید. کنار شومینه رفتم و دست هایم را روی شعله ها گرفتم. چه گرم و مطبوع بود. سروش به اشپزخانه رفت و صدای تق و توق فنجان نعلبکی بلند شد. صدای شیرآب، صدای فندک گاز و بعد هم امد کنار من. دست هایش را روی شانه هایم گذاشت و کمی شانه هایم را مالید. - خسته شدی ها. - نه تو خسته تری. برو بخواب. - حالا می خوابیم. وقت زیاده. تعجب کردم. چقدر انرژی داشت. چطور ممکن بود خسته نباشد! دوباره بلند شد و به اشپزخانه رفت. بعد از چند دقیقه با سینی شیر و قهوه امد. جلویم قسمت ۹۳ گذاشت: بفرمایید عروس خانم. بوی قهوه توی مشامم زد. چه بوی خوشی داشت. سریع برداشتم و مزه مزه کردم. - اوه داغه. - خوب صبر کن. تو همه چیز همین طور عجولی؟ - تو همه چیز. چند ثانیه به چشمانم خیره شد. هنوز هوا نسبتا تاریک بود و روشنایی شعله شومینه روی صورتم افتاده بود. دستی به موهایم کشید. و از روی صورتم کنار زد. سینی را به جلو هل داد و چسبیده به من نشست. دستش را دور کمرم انداخت و من را محکم به خودش چسباند. گرم بود. گرمه گرم. زانوهایم را خم کرده و در آغوش گرفته بودم. دست چپش را جلو اورد و روی دستهایم گذاشت. سرم را به شانه اش نزدیک کردم و روی شانه راستش گذاشتم. هنوز خسته بود. خوابم می امد. لحظه ای چشمانم را بستم. سروش گفت:کتی هنوز از من بیزاری؟ به سرعت سرم را بلند کردم و به صورتش نگاه کردم. نگاه او به اتش بود. نیم رخش را می دیدم. چند ثانیه مکث کردم و گفتم: واقعا بی انصافی. - پس دوستم داری؟ - اگه بگم پر رو می شی. لبخندش شکفت. شیر قهوه را خوردیم و به پیشنهاد سروش خوابیدیم. ساعت سه بعدازظهر بود که بیدار شدم. سروش در جایش نبود. بلند شدم. اول پرده اتاق خواب را کنار زدم و در حیاط را نگاه کردم. خبری نبود. افتاب بی رنگ و روی پاییز بر حیاط و درختان خیس دست می کشید. سروش در سالن هم نبود. به اشپزخانه رفتم. کتری قل قل می جوشید و قوری بر روی ان خیس از بخار بود. دری در اشپزخانه بود که شیشه مشجر داشت. در را باز کردم. وای خدای من، پشت ساختمان دریا بود. سروش کنار اب روی ماسه ها نشسته بود. پاچه های شلوارش بالا بود و تکه چوبی دستش. زانوهایش قائم بود و از هم فاصله داشتند. ارنج ها را روی زانوانش گذاشته بود و به دریا نگاه می کرد. دمپایی پوشیدم و آهسته آهسته به طرفش رفتم. پشتش به من بود. بالای سرش رسیدم. دست هایم را روی چشم هایش گذاشتم. - سلام. دست هایش را روی دست هایم گذاشت: بگم کی هستی؟ - بگو. - مریم. - نه. - فتانه. - نه. - شما همون نیستید که پسر مردم رو صاحب شدید؟ کشدار گفتم: بعله. دستم را به طرف خودش کشید و من در اغوشش جای گرفتم. حرم نفسش به صورتم می خورد. چند ثانیه نگاهم کرد. چشمانش خمار شده بود روی صورتم خم شد که موبایلش زنگ زد. - اَه مزاحم. با دست به سینه اش کوبیدم و سروش روی ماسه ها ولو شد: الو، بفرمایید. بلند شدم و به طرف دریا راه افتادم. موج های ارام و کوچک به دور مچ پایم می خورد . لبه های دامن سفیدم، خیس شده بود. اما از خوردن موج ها لذت می بردم. با دست دامنم را بالا گرفتم. باد خنکی از سوی دریا به صورتم می زد. بوی لجن آب و نم خاک به هم آمیخته شده بود. سروش که دید تا زانو قسمت ۹۴ در اب رفتم، داد زد: سرما نخوری؟ برگشتم و لبخندی زدم. هنوز داشت با موبایلش حرف می زد. از دور با دست اشاره کردم: کیه؟ منتظر تلفن مادرم بودم. بی توجه به سوالم بلند شد و شروع کرد به قدم زدن. مدام می گفت: الو صدات قطع می شه. الو. به ساحل برگشتم. کنارش که رسیدم گفت: وا مونده قطع شد. پرسیدم: کی بود؟ - یکی از بچه ها، ارسلان خدای نمک. موبایل دوباره زنگ خورد. پیش دستی
کردم. خواستم خودم را لوس کنم، از جلوی سروش قاپیدم. خیلی ترسیده بود. گفتم: الو، بفرمایید. صدای دختر قطع و وصل می شد. سروش مرتب می گفت: بده به من الان قطع می شه، بده ببینم کیه؟ من الو الو می کردم. او هم می گفت: اقای سلیمی، الو آقای سلیمی هستند؟ تلفن قطع شد. سلیمی نام خانوادگی سروش بود. گفتم: یه خانم بود. این همون ارسلانه؟ سروش که حالت عصبی پیدا کرده بود گفت: خیلی شوخی بی مزه ای بود. دیگه تلفن منو جواب نده. و به طرف ویلا راه افتاد. پشت سرش می آمدم. پاهایم در ماسه های خشک فرو می رفت. داد زدم: گفت اقای سلیمی. خوب با تو کار داشته. چرا ناراحت شدی؟ با دست اشاره کرد: برو بابا. داخل رفت و به من هیچ اعتنایی نکرد. حس بدی داشتم. اما باز با خودم کلنجار می رفتم شاید کسی بوده کاری داشته. چقدر منفی بافی دختر! سروش روی کاناپه ولو شد و تلویزیون را روشن کرد. من هم به حمام رفتم. با دوش دستی پاهایم را شستم و به سالن برگشتم. روبرویش نشستم : سروش چت شده؟ چرا اوقات تلخی می کنی؟ جوابم را نداد. اخم کرده بود و به تلویزیون زل زده بود. دوباره ادامه دادم: سروش جان یه خانم بود. گوش می دی؟ یک دفعه تند شد: اره فهمیدم. حتما تو هم هزار جور فکر کردی که این خانم دوست دختر سروشه یا رفیق شخصی سروشه یا زن دیگه سروشه. شما زن ها عادت دارین از کاه کوه بسازین. راحت شدی؟ خیره خیره نگاهش کردم: سروش من کی همچین حرفی زدم؟ - نیازی نیست حرفی بزنی. من جنس شماها رو می شناسم. اصلا با این قصد گوشی را برداشتی. قسمت ۹۵ به من نگاه نمی کرد و پای راستش را مرتب تکان می داد. حالت عصبی داشت. نفس کشیدنش هم با حرص بود. - اصلا خوب کردم. این خانم کی بود؟ - اهان حالا شد. خانم ارسلان بود. چون تلفن قبل ارسلان گفت قالش گذاشتم و رفتم دماوند. داره دنبال من می گرده. ممکنه به تو هم زنگ بزنه. در جریان باش که از اتفاق زنگ هم زد. این قدر شرمنده شدم که دلم می خواست زمین دهان باز می کرد و مرا می بلعید. بلند شدم و کنار سروش نشستم. دستش را گرفتم و گفتم: بداخلاق. ادم با عروس اینطوری حرف می زنه؟ خوب منم یه زنم، اونم یه زن حسود. من اشتباه کردم. یکی به نفع تو. نیمه بدنش به سمت تلویزیون بود و تقریبا پشتش به من بود. برگشت. دستش را دور گردنم انداخت و سرم را به شوخی به طرف خودش کشید و خندید. اشتی کردیم. شب بود. داشتم جلوی میز توالت ارایش می کردم. سروش پشت سرم امد و مرا از درون اینه نگاه کرد: چه لعبتی شدی. ازت سیر نمی شم. خندیدم و گفتم: زیاد تعریف نکن، لوس می شم ها. - باید بشی. لنگه نداری. اوه راستی، تلفن مادرته. با ذوق گوشی را گرفتم: سلام مامان جون. - سلام عزیزم. خوبی؟ - اره خوب خوب. بابا چطوره؟ - همه خوبند سلام می رسونند. جاتون راحته؟ - اره خیالت راحت. اقا سروش نمی ذاره بد بگذره. موی سروش را که لبه تخت نشسته بود کشیدم و به صورتش خندیدم. او هم با لگد به پشتم کوبید و گفت: سرتق. خداحافظی کردم و گوشی را به سروش دادم. شام از بیرون ماهی پلو سفارش داد. اوردند و دو نفری میز کوچکی که در اشپزخانه بود نشستیم و خوردیم. هوا سردتر شده بود. سروش اتش شومینه را بیشتر کرد. صدای امواج طوفانی دریا به وضوح به گوش می رسید. قطرات باران به شیشه ها می خورد و زوزه های باد را همراهی می کرد. من شمغول جمع کردن میز بودم و از سروش پرسیدم که چای می خواهد یا نه. اما جواب نمی داد. با تعجب بیرون امدم. در سالن نبود. خیال کردم دستشویی یا جای دیگر است. میز که جمع شد به اتاق خواب رفتم. لباس حریر سفید بلندی پوشیدم. داشتم با عطرهایم دوش می گرفتم که صدای در ورودی امد. برگشتم ببینم کیست. دیدم سروش با سر و لباس خیس در چهارچوب در اتاق خواب ایستاده. به صورتم زدم: ای وای کجا رفتی؟ الان سرما می خوری؟ با لبخند شیطنت امیزی گفت: پس تا سرما نخوردم گرمم کن. به طرفم امد و یک دستش را زیر زانوهایم زد و دست دیگر را پشتم قرار داد و مرا از زمین بلند کرد. قسمت ۹۶ صبح به سختی بیدار شدم. هوای نمناک شمال خواب الودم می کرد. سروش داد می زد: تنبل خانم پاشو، گشنمه. با خمیازه ای بلند شدم. پرده ها را کنار کشیدم. افتاب شده بود و زمین از باران دیروز هنوز خیس بود. سروش در اشپزخانه بود و سر و صدا می کرد. صورتم را شستم و به اشپزخانه رفتم. نان تازه با تخم مرغ نیمرو روی میز بود، ان هم تخم مرغ رسمی. تا مرا دید گفت: بفرمایید صبحانه حاضره خانوم. با حوله دست هایم را خشک کردم که صندلی را برایم عقب کشید و من نشستم. پشت چشمی به او نازک کردم و گفتم: غلام، لطفا یک لیوان اب. سروش حوله را از من گرفت و روی ساعد دستش انداخت و بعد محکم پایش را به کنار پای دیگرش کوبید و گفت: بله قربان. یک لیوان اب به من داد و صندلیش را بیرون کشید. روبه رویم نشست. گفتم: از کی تا حالا غلام ها با ارباب ها غذا می خورند؟ کمرش را راست کرد و با چند سرفه و حالت رسمی گفت: از وقتی که ارباب ها کنیز غلام ه
ا شده اند. دستمال روی میز را به طرفش پرت کردم: بدجنس. حسابی خوردیم. دیگر به سروش تن داده بودم. او شوهرم بود. کلاهم را با خودم قاضی کردم. هرگلی باشد به سر من است. باید درستش کنم. باید هر اخلاقی دارد ترکش بدهم. ادمش می کنم. صد در صد. خواستم ناهار درست کنم اما نگذاشت و گفت: اصلا، تو فقط باید کنار من باشی. همین. کار می خوای؟ به من برس. لیخندی زدم و به حیاط رفتم. باغچه ها و گل ها را تماشا می کردم و شیلنگ اب دستم بود که سروش در را باز کرد و در چهارچوب در ایستاد. یک دستش به دستگیره بود و یک مشتش را به لبه چهارچوب تکیه داده بود. لبخند روی لیش بود و مرا عاشقانه نگاه می کرد . تا دیدمش گفت: کتی خیلی دوستت دارم. - جدی؟ باور کنم. قیافه اش جدی شد. چشمانش قرمز شده بود. پرسیدم: سروش دوباره چشمت قرمز شده! طبق معمول گفت: چیزی نیست. مال بی خوابیه. از دست تو که خواب نداریم. گفتم: بدو بدو بیا این پرنده رو ببین. و دستم را به عمق باغچه گرفتم: اینجاس، بدو سروش. بیچاره سریع دمپایی پوشید و به طرفم دوید. نزدیک من که رسید شیلنگ آب را به طرفش گرفتم و قهقهه زدم. دادش درآمد: آی آی دیوانه، الان سرما می خورم. فرار می کرد و من بیشتر روی اب با انگشت فشار می اورم تا پرش اب بیشتر شود. قسمت ۹۷ چند دقیقه بعد با لباسهای عوض کرده و حوله ی کوچکی که روی سرش بود جلوی در آمد:حالتو جا میارم.یکی طلبت. گفتم:برو تو کوچولو نچای! ده صبح بود قرار بود به یک جاده ی جنگلی برویم.سروش در حمام ریش میتراشید که تلفن موبایلش دوباره زنگ زد.با اطمینان خاطر برداشتم:الو بفرمایید. صدای زنی دیگر بود.غیر خانم ارسلان.گفت:شما؟ پرسیدم:شما شماره گرفتید.با کی کار دارین؟ -آقا سروش هستن؟ دلم فرو ریخت.قلبم به شدت میزد.پرسیدم:شما؟ خنده ای کرد و گفت:من خواهرشم عزیزم. با داد گفتم:شما؟ -جوش نزن حتما اشتباه گرفتم.بای. مات و مبهوت تلفن در دستم بود.جرات نداشتم باز به سروش اعتراض کنم.اگر اشتباه میکردم دیگر حرمتی بینمان باقی نمیماند.با خودم گفتم:ای بابا حتما اشتباه گرفته.مگه فقط یه سروش توی دنیا هست!بلند شدم و حاضر شدم و از تلفن هم به سروش چیزی نگفتم.ولی تو دلم غوغایی بود.من تحمل توهین و تحقیر اینچنینی را نداشتم.دختری بودم که هر مردی در کنارم خوشبخت بود.پس چرا با این مسائل باید تحقیر میشدم؟آنروز خیلی خوش گذشت و بیاد ماندنی شد. دوباره نزدیک غروب سروش غیبش زد.اما بی اهمیت تر از آن بود که بخواهم پاپیچش شوم. یک هفته ما شمال بودیم و بالاخره برگشتیم.با کلی سوغات.سبدهای حصیری ظرفهای چوبی کلوچه مربا و خلاصه همه چیز خریدیم.بخاطر دل من اول خانه ی حاج صادق رفتیم.چقدر همه از دیدنم خوشحال شدند.مادر سر و رویم را میبوسید.پدر عاشقانه نگاهم میکرد.از سفرم میگفتم و همه به جز آقاجون سراپا گوش بودند.نسیم هم نبود.مشهد رفته بودند. فصل 4 بالاخره مادر و پدرم عازم شدند.نمیتوانستم از آنها جدا شوم آنهم اینقدر دور.مادر نگران بود.مدام سفارش میکرد.پدر دمق و گرفته بود.دو شب خانه ی آقاجون ماندم و سروش بی هیچ اعتراضی مرا گذاشت و رفت.12 شب پدر و مادرم پرواز داشتند.مدام گریه میکردیم.تا چشممان بهم می افتاد.میخندیدیم و اشکمان جاری میشد.عمه مهناز و عزیزم مادرم را دلداری میدادند:خیالت راحت ما شش دانگ مواظب کتی هستیم.تازه از ما نزدیکتر شوهرش هست.بیخودی ناراحتی مه تاج جان. ولی مادر بود و هیچ مادری طاقت اینهمه دوری را ندارد.لحظه ی وداع رسید و همه راهی فرودگاه شدیم.سروش هم آمد.بارهای مادر و پدرم را تحویل داد.تمام کارها را کرد و در آخر بلیطها را به پدرم سپرد.پدر گفت:خوب ما بریم.زودتر بریم بهتره. اشک عزیز تمامی نداشت.رو به پدر کرد:حلا بخاطر من نه بخاطر دخترت بیا.. قسمت ۹۸ پدرم خم شد و دستهایش را دور گردن پیرزن خمیده قامت انداخت و هر دو مفصل گریستند.خیلی سخت بود.من که اشکهایم تمامی نداشت.مادر را بغل کردم و صدای هق هق هر دویمان بلند شد.بعد از کلی گریه سروش مرا از مادر جدا کرد. -خاله جون هر وقت اراده کنی میفرستمش.غصه ی چی رو میخوری؟ و مادر که اشکهایش را پاک میکرد گفت:خاله دستت سپرده.پاره ی جگر منه.کتی اینجا غریبه.تو الان همه کسش شدی. سروش دستش را روی چشمش گذاشت:ای به روی چشم.خیالت راحت راحت. پدر نمیتوانست با من خداحافظی کند.چند ثانیه نگاهم کرد و گفت:مواظب خودت باش.هر دو رفتند و هر چند قدم که بر میداشتند برمیگشتند و برایم دست تکان میدادند. شب سختی را گذراندیم.چشمانم پف کرده بود.مثل مادر مرده ها شده بودم.دلم یکباره هوای مهدی را کرد.چقدر به حرفهایش لحن کلامش نگاهش احتیاج داشتم.چقدر دلم براش تنگ شده بود.باز با خودم کلنجار رفتم.بس کن دختر خجالت بکش حیا کن.تو شوهر داری.مرد داری.فکرهای بچه گانه ات را دور بریز.زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است.دیروزها را باید رها کرد و با واقعیت باید کنار آمد. سه چهار روز سروش یک سره خانه ماند.صبح ها تا لنگ ظهر خو
اب بودیم و بعد هم تا بیدار میشدیم و چرخی میزدیم ظهر بود.میخواستم ناهار درست کنم اما سروش نمیگذاشت.قربان صدقه ام میرفت.بالا پایینم میکرد و میگفت:حیف از این دستا نیست که کار کنه؟کرد تو شکم من بره اگه شما بخواید توی زحمت بیفتید. میگفتم:آخه سروش هر روز که نمیشه غذا از بیرون گرفت! در جوابم میگفت:ای بابا تو بلد نیستی پول خرج کنی به درک فدای سرت.من دوست دارم تو فقط کنارم باشی. گاهی عزیز زنگ میزد و حالم را میپرسید.گاهی خاله مینو جویای حالم بود.اما دلم در عرض این سه چهار روز به اندازه ی هزار سال برای مادر و پدرم تنگ شده بود.شاید روزی سه بار یا بیشتر تلفن میزد اما باز بیتاب بودم.سروش هر چه میخواست حال و هوایم را عوض کند نمیشد.نه او میتوانست و نه من میتوانستم. اواخر هفته بود که با تلفنی سروش شال و کلاه کرد و بالاخره راهی کار شد.داشتم چای دم میکردم.کتری قل قل میجوشید و بخار آن هوای آشپزخانه را مرطوب کرده بود.هوای بیرون هم ابری بود و گرفته.داشت کیفش را جمع و جور میکرد.گفتم:من حتی نمیدونم تو چه کاره ای.راستی چه کاره ای؟ قسمت ۹۹ سروش بلند خندید:اِ چه زود یادت افتاده؟میذاشتی یه چند سال دیگه.خودم هم خنده ام گرفت. پرسیدم:بالاخره چی تو رو از خونه بیرون کشید؟ سرش داخل کیفش بود.بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد و به من که آرنجهایم را روی اپن اشپزخانه گذاشته بودم و به جلو خم شده بودم گفت:کار خانم کار. -عجب پس آقا کار هم دارید! -پس چی فکر کردی بابای من نون مفت به کسی میده! لبم را جمع کردم و گفتم:چه میدونم حالا چکار میکنی؟ -دلالی. لیوان چای را که ریخته بودم و جلویم بود برداشت و شروع کرد به خوردن.گفتم:وا!دلالی چیه؟چه شغل شریفی داری! -نه خانم فکر بد نکن.جنس رو بچه ها از اونور آب میارن ما هم اینور آب توی بازار آب میکنیم خوب کاری با من نداری؟ -تو کی میای؟ نگاهی به ساعتش کرد و با اخمی بر پیشانی گفت:فکر کنم بعدازظهر. -باشه به امید خدا میبینمت. جلو آمد گونه را کشید و گفت:خداحافظ خوشگله. لبخندی زدم و او همچنان که بطرف در میرفت برایم دست تکان میداد.چقدر خانه ساکت بود.دلم به اندازه ی همه ی پاییز گرفت.صدای باران قطع نمیشد.کنار پنجره رفتم و بیرون را تماشا کردم.همه ی تهران زیر پایمان بود.همه چیز کوچک و ریز بنظر می آمد.هیچکاری نداشتم.مجله ای برداشتم و نشستم به خواندن.بعد هم ویرم گرفت تا شیرینی بپزم.وسایل را برداشتم و همه چیز را قر و قاطی کردم.دیگر نزدیک آمدن سروش بود.لباسهایم را عوض کردم و شیرینی های پخته شده ام را در ظرف چیدم.هوا تاریک شده بود.دو آباژور کنار مبلها را روشن کردم و چند شمع هم روی میز گذاشتم و بقیه چراغها را خاموش کردم. ساعت از 8 هم گذشت ولی سروش نیامد.کلافه بودم.تنهایی بیشتر اعصابم را خرد میکرد.شام درست کرده بودم.قورمه سبزی داشتیم.بوی آن همه ی خانه را پر کرده بود.خودم از غروب به بعد راه به راه سر قابلمه میرفتم و ناخنک میزدم.پس چرا سروش نیامد؟ساعت از ده هم گذشت هر چه موبایل را میگرفتم میگفت در دسترس نیست.نسبتا ترسیده بودم .صدای رعد و برف هم اضطرابم را بیشتر میکرد.ساعت نزدیک به 11 بود که کلید درون قفل چرخید.تکانی خوردم سروش بود.اخم کرده بود و بمن ساده فکر کردم اتفاقی افتاده یا خسته است. قسمت ۱۰۰ از جا بلند شدم و به طرفش رفتم تا کیفش را بگیرم.واقعا که چه سیاستی داشت.کیف را محکم به گوشه ای کوبید و روی مبل ولو شد.با تعجب پرسیدم:سروش چی شده؟اتفاقی افتاده؟دهانم بازمانده بود.سرش را از روی استیصال به پشت تکیه داده بود و مچ دستهایش را از دسته ی مبل آویزان بود.پاهایش تا وسط اتاق آمده بود.جوابم را نداد.جلوتر رفتم:سروش جان من نصف العمر شدم.چی شده؟کجا بودی؟ سرش را بلند کرد و با بیحالی گفت:خوردن پولمو خوردن. نفس راحتی کشیدم:فدای سرت همین؟به جهنم اسفل السافلین.صدقه سر جفتمون پاشو پاشو.لباساتو در آر.بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. متوجه شد که هنوز غذا نخورده ام.یعنی زرنگتر از آن بود که نفهمد.گفت:کجا رفتی؟ از داخل آشپزخانه داد زدم:شام عزیزم.دارم شام رو میکشم. -بیا کتی من میل ندارم. وا رفتم.کفگیر در دستم خشک شد.با حرص درون برنج فرو کردم:اِ بیمزه من قورمه سبزی درست کردم.اونم برای اولین بار.نمیخوری؟ با بیحالی گفت:نه به جون تو نمیکشم.باشه فردا. خودم هم بی اشتها شدم و با دو فنجان چای از آشپزخانه برگشتم.چای را که خورد مثل جنازه رفت و خوابید.صبح زودتر از من بیدار شد اما بجای کیف داشت یک ساک کوچک میبست.خواب آلود بلند شدم.لباسهای بیرونش را پوشیده بود و با دیدن من زیپ ساک را بست و گفت:سلام صبح بخیر. خمیازه ای کشیدم و روی مبل نشستم:سلام کجا صبح به این زودی؟ -باید برم کلی کار دارم. -صبر کن صبحانه درست کنم. بلند شدم که به آشپزخانه بروم گفت:نه نه من اشتها ندارم.تو بخور. با تعجب ایستادم به ساک اشاره کردم:این چیه؟ زود برداشت و گفت:هیچی جنسه برام دعا کن.دست تکان داد و رفت. چ
ای درست کردم.پنجره ها را باز کردم.باران قطع شده بود و آفتاب طلایی بر زمین خیس میتابید.بوی نم خاک مستم میکرد.بیاد باغ اقاجون افتادم.بیاد نسیم عمه مهناز قربان صدقه های قمر چقدر برای خودشان برنامه میتراشیدند و دور هم بودند.خوش بودند دلم برای خودم سوخت.هیچکس سراغم را نمیگرفت.غربت و تنهایی را تازه داشتم احساس میکردم.غرق فکر بودم که تلفن زنگ خورد سومین زنگ برداشتم:الو بفرمایید. -سلام خاله جون.خاله مینو بود. -سلام خاله چه عجب یاد ما کردین. -بخدا گرفتارم. گفتم:خدا نکنه بلا بدور باشه. -خوب تو چطوری؟سروش چطوره؟بهش بگو بی معرفت یه سراغی از ما نمیگیری؟ خندیدم و گفتم:والا خاله از چشم من نبینید.ولی خودش هم گرفتار شده. خاله مینو وسط حرفم پرید:گرفتار؟گرفتار چی؟
قسمت ۱۰۱ -هول نکن مشکل کاری براش پیش اومده.یه کم نگران کارشه. خاله با تعجب و خنده گفت:کاری؟مگه سروش سرکار میره؟ یک لحظه احساس کردم رودست خوردم.داشتم از فضولی میمردم با احتیاط پرسیدم:مگه شما از اینکار جدیدش خبر ندارین؟خاله خنده اش بیشتر شد. -چه حرفا میزنی کتی جون.سروش تن به کار نمیده.اون تا پول مفت سالار هست یه قدم هم برنمیداره. با لحنی که عصبانیتم مشخص بود گفتم:خودش بمن گفت میرم سرکار.پس کجا رفته؟ خاله کمی هول شد:والا چی بگم.حالا شاید هم زن گرفته و آدم شده بابا.هم میخواست نیش مادرشوهری بزند هم میخواست گند سروش را مخفی کند. لجم گرفته بود.گفتم:خدا کنه که آدم شده باشه.خاله که از حرفم ناراحت شده باشه.جواب داد:تو رو خدا از حالا اینقدر بچه م رو تحقیر نکن.اون به اندازه کافی زن ذلیل هست.یک هفته میشه که یه تلفن هم نزده.عیب نداره.هر جا باشه خوش باشه.تنتون سلامت نونتون گرم و ابتون سرد.بما چه ولی این رسمش نیست. کفرم بالا آمده بود.پسرش بی عاطفه بود مرا سوال و جواب میکرد او بیخیال بوده من باید کلفت و کنایه را میشنیدم.گفتم:چشم من پیغام شما رو میرسونم. -خوب خاله قربونت برم.خیلی مزاحمت شمد.راستی آخر هفته شام منتظرتونم. با غیظ حرف میزدم.گفتم:خیلی ممنون زحمتتون میشه. -نه بابا این حرفا چیه.ما شما رو خیلی دوست داریم. -دل به دل راه داره. -خوب کتی جون کاری نداری؟خداحافظ. -خداحافظ. گوشی را گذاشتم دست به سینه به گلدان روی میز خیره بودم.چرا سروش به من دروغ گفته بود؟اگر دروغ گفته بود پس تا 11 شب کجا بود؟پس یعنی او همه ی داستان را سرهم کرده بود و مرا ساده گیر آورده بود.وای که دلم میخواست جلوی دستم بود و تکه تکه اش میکردم.موبایلش را گرفتم خاموش بود.هر چه میگرفتم جواب نمیداد.اعصابم خرد شده بود.از اینکه براحتی سرم کلاه گذاشته بود دیوانه میشدم.آتش میگرفتم.باد پرده ها را تا وسط اتاق آورده بود.بلند شدم و پنجره ها را بستم.حوصله ی هیچ کاری نداشتم.حتی فنجان چای صبح را نشستم.فقط فکر میکردم.حرفهای سروش را مرور میکردم.وای که چقدر احمق بودم.چقدر نفهم بودم.فکر بجایی نمیرسید.نمیدانستم باید به رویش بیاورم پنهان کنم مچش را بگیرم.هزار راه به مغزم می آمد.ولی اگر اشتباه کنم اگر خاله مینو در جریان نبوده باشد آنوقت سکه ی یک پول میشدم.آنوقت هر چه میگفتم حرفم باد هوا بود. قسمت ۱۰۲ نه، باید محتاط تر عمل کنم. آتشم کمی فروکش کرده بود. نزدیک عصر بود. تصمیم گرفتم اخر هفته جلوی خاله مینو مسئله را مطرح کنم تا هر دو به جان هم بیفتند یا مسئله روشن شود. خون خونم را می خورد. ثانیه ها به کندی می گذشت، باید عادی رفتار می کردم. بلند شدم و تخت خواب را که از صبح آشفته مانده بود مرتب کردم. دستی هم به اتاق کشیدم. قهوه درست کردم. منتظر سروش نشستم. ساعت هنوز هشت نشده بود که آمد. زنگ زد. رفتم در را باز کردم. از لای در شاخه گل سرخی را به داخل اورد و خودش بیرون ماند: اجازه هست؟ در را کامل باز کردم: بیا تو بی مزه. گل را گرفتم و بوییدم و سروش با لبخندی در را بست و دنبال من به سمت اتاق نشیمن امد. لباس هایش را سریع دراورد . من هم گل را داخل لیوان ابی گذاشتم و مشغول ریختن قهوه شدم. به اشپزخانه امد و در حالی که دستش را روی شکمش می مالید گفت: از گشنگی دارم می میرم. غذا چی هست؟ و با دست دیگر در قابلمه روی گاز را برداشت. پشتم به او بود و داشتم در فنجان ها شکر می ریختم. گفتم دیشب که نخوردی. قورمه سبزی داریم. اونم چه قورمه ای! بو کشید و گفت: به به، پس زودتر بیار. سرحال بود، خیلی سرحال. با تعجب پرسید: راستی کارت چی شد؟ - کارم، اهان کارم. روبراه شد. - اِ، پس خوب دعایم کارگر بود. - خیال کردی. از قدیم گفتن به دعای گربه کوره بارون نمی یاد. دیس برنج در یک دست و بشقاب خورشت در دست دیگر، اوردم و روی میز گذاشتم. گفتم: تو خیال کردی. اولا این دفعه گربه اش کور نیست. ثانیا حالا که دیدی بارون اومد. چند پر کاهو داخل دهانش گذاشت و شروع به کشیدن غذا کرد: پس اگه دست شماست، لطفا بگید بارونش یه کمی زیاد کنن. قهقهه زدم. از ته دل خوشحال بودم که دستش رو شده و او بی خبر است. ریزبین شده بودم. حواسم به همه چیز بود. حتی لباس هایی که می پوشید و می رفت. ساک صبح دستش نبود. پرسیدم: ساکت کو؟ با مهارت تمام زد به دستش: ای داد بی داد. آخ آخ، توی ماشین یکی از بچه ها جا گذاشتم. لیوان نوشابه را برداشتم و مزه مزه کردم: پس جنسات چی؟ - نه جنسا رو تحویل دادم خالی بود. ولی خوب، لازمش داشتم. نگاهش می کردم و یاد روز جمعه می افتادم که چطور رسوا می شود و پرپر می زند. چقدر کنف می شود. وای چه لذتی داشت. گاهی پوزخند می زدم. خودش هم مشکوک شده بود. از نگاه و لبخندم چیزی را حس کرد. اخر گفت: چیه؟ خیلی سرحالی! با شیطنت یک ابرویم را بالا دادم، لیوان نوشابه را که دستم بود به گونه امم چسباندم و گفتم: چرا که نه؟ قسمت ۱۰۳ با حیرت نگاهم می
کرد. پرسید: حالت خرابه. نکنه چیزی زدی یا خوردی؟ اخم کردم: یعنی چی؟ هول شد . احساس کرد حرف نامربوطی زده. گفت: هیچی بابا. تو هم که پرتی. بلند شد و گفت: دستت درد نکنه. میز را جمع کردم و با ظرف میوه کنارش رفتم. میوه برایش پوست کندم و او محو تلویزیون بود. باز برای اتمام حجت پرسیدم: سروش، چند وقته توی این کاری؟ همان طور که تلویزیون نگاه می کرد و خیار پوست کنده را گاز می زد گفت: یک سالی می شه. چطور مگه؟ - هیچی. همین طوری. هفته به اخر نمی رسید و خسته شده بودم. سروش صیح ها می رفت و یا ظهر می امد و یا بعدازظهر و یا شب. تا چند روز قورمه سبزی می خوردیم. البته سروش یک وعده دیگر خورد و بعد هم غذا از بیرون گرفت. اما من جور او را هم می کشیدم. یاد گرفتم که باید کم غذا درست کنم، به اندازه دو نفر نه بیشتر. کاری نداشتم. از صبح تا شب در خانه می چرخیدم. یا مجله می خواندم و یا تلویزیون می دیدم و یا غذا درست می کردم. از رفت و امد هایش فهمیدم که کار و بارش دروغ است. کاری که هر روز ساعتش تغییر کند معلوم بود چه کاریست. اما نمی دانستم کجا می رود. بالاخره شب جمعه بود که گفتم: مامانت هم تلفن زد. گفت سروش خیلی بی عاطفه اس. در ضمن فردا هم دعوتمون کرده. - به به، چه شود! از جا بلند شد و تلفن را برداشت. روبه روی من نشست و گفت: الحق هم راست می گه. خیلی وقته از مامان بی خبرم. شماره حاله مینو را گرفت. - الو. منزل اقای سلیمی. به به خانم خانما. حال شما؟ - به خدا گرفتارم. زن داری و خونه داری و... - خوب خوب، تو چی گفتی؟ بلند شد و به اتاق خواب رفت. در اتاق را بست ولی صدای دادش می امد. حتما خاله موضوع کار را گفته و او هم داغ کرده که پیش من لو رفته. کم کم صدایش را پایین اورد و پچ پچ می کرد. چند دقیقه بعد که بیرون امد، عصبی بود. قسمت ۱۰۴ گوشی تلفن را محکم روی مبل کوبید. لبخند موفقیت امیزی زدم و گفتم:ای بابا، چی شد؟ چرا با خاله مینو که حرف زدی عصبانی شدی؟ - ولم کن کتی، حوصله ندارم. نواری داخل ضبط گذاشتم و کنارش نشستم. دستم را از ارنج تا کردم و روی شانه اش قرار دادم. دهانم نزدیک گوشش بود. با صدای اهسته گفتم: دیگه حوصله منو نداری؟ روبه رو را نگاه می کرد و دو دستش را بین پاهایش گذاشته بود. جوابم را نداد. مطمئن بودم که در حال نقشه کشیدن است. دوباره نزدیک تر شدم: دیگه دوستم نداری؟ صورتش را چرخاند. نگاهش مستقیم در چشمانم بود. دست هایش را دور گردنم اویخت: فدات بشم. همه چیز من تویی. این بار او گول مرا خورد. باید تا فردا بازی اش می دادم. صبح سرحال بیدار شد. صبحانه را هم اماده کرد. حمام کرده بود و داشت صورتش را تیغ می کشید. بیدار شدم. از صدای اب متوجه شد. داد زد: ساعت خواب مادمازر. تا از دستشویی برگشتم او هم از حمام امد و در حالی که صورت اصلاح کرده اش را با حوله خشک می کرد، گفت: کتی نگو، تنبل تنبلا بگو. کتی میای بریم حموم؟ نه نمیام. زدم زیر خنده: اِ، پس تو شعر هم می گی! - بله چه جورم. ولی فقط برای تو. پشت میز نشستم و او برای هردومان چای ریخت. خوردیم و ساعتی بعد حاضر شدیم و اماده راهی خانه خاله مینو شدیم. از ان خانه و تمام فضایش متنفر بودم. انگار گوشت هایم را ریز ریز می کندند. سردم بود. حالت تهوع داشتم. وضع خانه هم عجیب بود. همه چیز جمع بود. چندین کارتن بزرگ در پذیرایی بود. خبری از عتیقه جات و تابلوهای گرانقیمت نبود. فقط مبلمان نشیمن بود. اول رودربایستی کردم اما بالاخره طاقت نیاوردم. تا خاله به اشپزخانه رفت، دنبالش روانه شدم. جلوی سالار خان خجالت می کشیدم. سروش هم با پدرش غرق حرف زدن بود. خاله داشت داخل کابینت دنبال چیزی می گشت، پرسیدم: خاله کاری ندارید؟ با روی گشاده گفت: نه عزیزم. تو مهمونی برو بشین. - نه پیش شما راحت ترم. - هر جور راحتی. دل دل می کردم. باید بپرسم. باید بفهمم چه خبره. - خاله مینو چرا خونه رو جمع کردی؟ - وا، مگه سروش به تو نگفته؟ با تعجب سرم را به علامت منفی تکان دادم: نه، چی رو؟ نفس عمیقی کشید و گفت: درد دلای من که یادته، اون روز خونه مامان مهین؟ - اهان اره یادمه. داشت داخل غذا چیزی می ریخت و به هم می زد. گاهی می چشید و دوباره هم می زد. - فکرامون رو کردیم. تا حالا به خاطر سروش زندگی کردیم ولی حالا که سروش هم سرانجام گرفته، برای چی بسوزم و بسازم. هان؟ - چی بگم خاله! - تصمیم گرفتم جدا بشم. هر چی بود و نبود فروختیم. صدایش را پایین اورد و ادامه داد: سالار هم واسه اینکه از شر من راحت بشه، اینقدر به من داد که راضی بشم و برم. در یخجال را باز کرد و سطل ماست را بیرون اورد. کاسه های کوچک بلور را از ماست پر می کرد. از حیرت چشمانم گشاد شده بود. دهانم باز مانده بود. ادامه داد: بگو جا می خوام برم؟ فقط به نشانه پرسش سرم را تکان دادم. با ذوق گفت: هلند. اونجا چند تا از دوستام هستن. می رم اونجا یه زندگی راحن. بابت سروش هم که خیالم راحت
شد. قسمت ۱۰۵ ظرف های ماست را روی میز چیدم. خاله مینو ناهار را کشید و خوردیم. هر کاری کردم خاله نگذاشت ظرف ها را بشویم. فقط چای ریختم و هر دو به سروش و اقا سالار پیوستیم. اقا سالار سیگاری روشن کرد و رو به من گفت: ببین کتی خانم، در جریان کار ما هستی؟ - بله. - خوب بهتر شد. من خونه براتون خریدم. یه ملکم فروختم و پولش رو به حساب سروش گذاشتم. ده میلیون تومن. کم پولی نیست. یه سرمایه حسابیه. حالا خودتون می دونید هر کاری کنید اخرش دودش به چشم خودتون می ره. فقط به بادش ندید. همین. راست می گفت سال 70 ده میلیون تومان خیلی پول بود. سروش زد روی پای پدرش و گفت: بابا من مرد زندگی شدم. منو دست کم گرفتی! از فرصت استفاده کردم و گفتم: سروش کار داره. شاید تو همین کارش این پول رو سرمایه کرد. آقا سالار با تعجب پرسید: کار، کدوم کار؟ مگه تو کار داری؟ خاله پرید وسط: نه بابا، همون پخش جنس رو می گه. بعد رو به من کرد: خوب خاله، این کار از نظر ما کار و کاسبی نیست. این بود که اون روز من گفتم کدوم کار سروش رو می گی؟ اقا سالار هنوز متعجب بود. اخم کرده بود. دوباره پرسید: پخش چیه؟ از چی حرف می زنی؟ خاله مینو اشاره ای کرد و گفت: تو بلندشو دفترچه حساب سروش رو براش بیار تا بعد بهت بگم. بیچراه مات و مبهوت بلند شد: ما که نفهمیدیم اینا چی می گن. - اِ پس از نظر شما کار نیست؟ خاله می خواست خراب کاریش را درست کند. مطمئن بودم نقشه سروش بود. یعنی این کار را خاله می دانست و اما به عنوان کار قبول نداشت. از حرص دندان هایم را روی هم فشار می دادم. رو دست خوردم. تازه به بازی های سروش پی برده بودم. معلوم نبود کجا می رود؟ با کی می رود؟ چی کار می کند؟ این هم از پدر و مادرش. مادر ساده من فکر می کرد من صاحب میلیون ها پول شده ام. در حالی که هیچ چیز معلوم نبود. من باخته بودم. نه سر نخی داشتم و نه راهی بلد بودم. باز هم به عقل خودم گفتم سرفرصت مچش را بگیرم و مثل گرگی که منتظر طعمه اش بیرون بیاید، به انتظار نشستم. خاله مینو یک هفته بعد رسما طلاق گرفت و راهی هلند شد. اقا سالار هم به چند روز نکشید که اب شد و رفت توی زیمن. سروش برای ضمانت نیاز به امضایش داشت، اما هر چی گشت اثری از اقا سالار نبود. به هر پاتوقی که داشت سر زد. بعضی می گفتند رفته شهرستان. بعضی می گفتند زن گرفته و رفته دبی. خلاصه پیدا نشد که نشد. هوا سرد شده بود. درختان برهنع، زوزه باد را بر پیکر خود تحمل می کردند. قسمت ۱۰۶ شومینه را روشن کرده بودم. یکی هفته ای از ناپدید شدن اقا سالار می گذشت. دیگر همه چیز روال عادی خودش را طی می کرد. سروش دائما ولگردی می کرد و من هم صبح تا شب در خانه حبس بودم. نه برنامه ای، نه کاری، نه هدفی. سروش پیشنهاد داد دوستانش را به خانه دعوت کند و من پذیرفتم. دلم می خواست انها را ببینم، بشناسم. غربالشان کنم. با روی باز از پشنهادش استقبال کردم. او هم از خدا خواسته همه را دعوت کرد. روز مهمانی تا ظهر خوابید. بعد هم بلند شد و رفت. گفتم: سروش جان من خرید دارم. اگه ممکنه با هم بریم خرید. داشت جلوی اینه به موهایش ور می رفت. گفت:ای بابا، یه مهمونی دادی چقدر صغری و کبری می چینی. اصلا هیچی نمی خواد. یه غذایی درست کن و چایی هم دم کن. همین. با لج گفتم: سروش خواهش می کنم لوس نشو. - بابا من از خرید بدم می امد. خونه ننه بابام هم یه نون نگرفتم. دستش را به چانه اش کشید و ادامه داد: این تن بمیره، منو معاف کن. درمانده و مستاصل گفتم: باشه به سلامت. از بین چهارچوب در دست تکان داد: بخند بابا، کتی مخلصتم. و رفت. لباس پوشیدم و روانه کوچه و خیابان شدم. پرسان پرسان گل فروشی را پیدا کردم. گل های مریم و رز قرمز خریدم. بعد هم به بازار تره بار رفتم و انواع و اقسام میوه ها را خرید کردم. شیرینی فروشی هم روبه روی کوچه مان بود.هم شیرینی گرفتم و هم آجیل. همه چیز مفصل بود. روز پر کاری داشتم. از صبح در اشپزخانه بودم. چند نوع غذایی ایرانی و فرنگی درست کردم. نزدیک عصر بود که با سر و وضع اشفته، سراغ میز رفتم. شمعدان های کریستالم را دو طرف میز گذاشتم و در هر کدام چهار شمع قرمز. گلدان وسط میز را گرفت و بشقاب ها را در نهایت سلیقه و دقت چیدم. دستمال های سفره قرمز را به شکل کله قندی داخل هر بشقاب قرار دادم. سالاد، ماست سبزی خوردن، ژله های رنگی، الویه و لازانیا، بیفتک و زرشک پلو با مرغ بریان شده. همه و همه چیده شد. خودم کیف می کردم. واقعا مجلل بود. سروش زودتر از همیشه امد. دوش گرفت و لباس هایش را عوض کرد. موزیک تندی گذاشت و به اتاق پذیرایی رفت: اوم. به به، چه کردی؟ کوفت بخورند. چرا اینقدر زحمت کشیدی؟ خوشحال شدم. تمام خستگی ام از تنم رفت. پس میز خوب چیده بودم. سروش هم خوشحال شد. از درون اشپزخانه داد زدم: قابل تو رو نداره. قسمت ۱۰۷ سرگاز بودم و مشغول درست کردن سس سفید. هنوز حرفهایم تمام نشده بود که از پشت مرا
گرفت و صورتش را به موهای بلندم چسباند: کتی واقعا تو محشری. چه جوری جبران کنم؟ قهقهه زدم . بعد از مدت ها مهمانی چقدر مزه می داد. هر چند که مرد بودند و با من سنخیت نداشتند. صدای زنگ در بلند شد. سروش دوید و ایفون را برداشت: کیه؟ بفرمایید. مخلصم. روی اپن را جمع و جور کردم و دوان دوان به اتاقم رفتم. سروش در را باز کرد و دو پسر که از خودش کم سن و سال تر بودند داخل امدند. از لای در اتاق خواب نگاه می کردم. شلوارهای گشادلی پایشان بود و روی کاپشن های اجق و جق تن شان. موهایش نامرتب و پر از روغن بود. ریش هایشان روی صورتشان نقطه نقطه بود. مثل چمنی که جا مانده یا کسی که صورتش سوخته و چند نقطه اش قسر در رفته. برای سلام و احوالپرسی به جای دست دادن محترمانه کف دست هایشان را در هوا به هم می کوبیدند. با هر کلمه ای که از دهانشان خارج می شد، قهقهه می زدند. سروش هر دو را به سالن پذیرایی برد. صدای به به و مبارک باشدشان را می شنیدم. بعد از چند ثانیه سروش به اتاق خوابی که انجا مانده بودم امد: اِ پس چرا نمی یای؟ گفتم: نه سروش. اصلا حوصله ندارم. کثیف و نامرتب هستم. و با دستم از بالا به پایین بدنم را را نشان دادم: ببین با این سر و وضع نیام بهتره. سمج شده بود .با صدای آهسته گفت:عیب نداره بابا تو به اندازه ی کافی خدا بهت داده.دیگه بقیه رو ولش کن.لباستو عوض کن بیا. گفتم:سروش ول کن. خندید و بازویم را گرفت:بیا بابا.ولت میکنم میری یونجه ها رو میخوری.زود باش. با استیصال لبه ی تخت نشستم.قیافه گرفته بود.دوباره گفت:پس اومدی ها!من برم زشته. همان جا لباسهایم را عوض کردم.شلوار لی پوشیدم و مانتوی سفیدم را بهم بتن کردم.با شال عمه ملوک تکمیل شدم.حسابی عطر زدم و فقط مداد مشکی را توی چشمم چرخاندم.به اشپزخانه رفتم و شیر قهوه آماده شده را در فنجانهای پایه دارم ریختم و همه را در سینی نقره ای چیدم و به سالن پذیرایی بردم.سروش تا چشمش بمن افتاد اخم کرد و با غیظ بلند شد.پسرها هم بلند شدند سلام کردند و مودبانه ایستادند.سروش به سینه ام آمد و گفت:این چه وضعیه؟چرا مانتو پوشیدی؟با لبخند سینی را دستش دادم و روی یکی از مبلها نشستم.بزور میخندید.رو به دوستانش گفت:خانمم کتی.هر دو از آشنایی با من اظهار خوشبختی کردند.بعد هم با اشاره دوستانش آنها را معرفی کرد:ارسلان اینم فربد از بچه های دبش و ناز ما.خندیدند. قسمت ۱۰۸ پرسیدم:آقایون مجردند؟ ارسلان که درشت اندام تر و پرروتر بنظر میرسید گفت:با اجازه شما.لبخند هنوز روی لبم بود. سروش میوه تعارف کرد و بعد هم شروع کردند خاطراتشان را برای من تعریف کردن.میگفتند و خودشان هم از خنده ریسه میرفتند.باز صدای زنگ بلند شد.سروش میخواست بلند شود که گفتم:نرو تو بشین من باز میکنم.آیفون را زدم.چند ثانیه بعد سروش هم کنارم آمد و هر دو منتظر رسیدن مهمانها بودیم. با حرص گفت:خیلی مسخره ای .این چه طرز لباس پوشیدنه. رویم را با غیظ برگرداندم:خوبه سخت نگیر.من اینطورم. -حالتو میگیرم درستت میکنم. -هه کی میخواد کی رو دست کنه.دیگ به دیگ میگه روت سیاه تو مثلا خیلی درستی؟ در اسانسور باز شد زد به دستم:هیس حرف نزن امل عقب مونده.و داد سلام و احوالپرسی سر داد.سه نفر بودند و یک جعبه شیرینی هم به دست داشتند.یکی شان از سروش بزرگتر بود و درشت اندامتر موهای بلندی داشت که از پشت بسته بود و در یک گوشش حلقه بود.دو تای دیگر هم دست کمی از بقیه نداشتند.عینک دودی به سرشان بود و یکی شان موبایل به گردنش.یک من طلا به دست و گردنشان بود.درست مثل دزدهای خیابانی و اراذل و اوباش.چقدر هم احساس خوش تیپی میکردند.خودشان را آخر مد و تیپ میدانستند و فکر میکردند هر دختری با دیدنشان غش و ضعف میکند .به اشپزخانه رفتم و جعبه شیرینی را باز کردم و درون ظرف چیدم و به سالن بازگشتم.دیگر جایی برای من نبود.نگاههای اردشیر همان درشت اندام مو بلند آزارم میداد.لبخند میزد و سرش را کج کرده بود و خیره خیره نگاهم میکرد.سنگینی نگاهش آرامش را از من میربود.برخاستم و جمعشان را ترک کردم با رفتن من قهقهه شان بلند شد. شام را کشیدم و خوردند. در نشیمن مشغول تماشای تلویزیون بودم که سروش آمد و از درون ویترین جامهای بلور را برداشت.با تعجب پرسیدم:چرا اینا رو برمیداری؟ -میخوام بشکنم. -وا!دیوونه چرت و پرت میگی؟ -نه عزیزم بشکن بشکنه بشکن من نمیشکنم بشکن. قر داد و بشکن زنان به اتاق کتابخانه رفت.دنبالش راه افتادم و در را بستم.کمد پایین کتابخانه را که همیشه قفل بود باز کرد و یک شیشه زهرماری در آورد.چشمانم گشاد شد.با دست به شیشه اشاره کردم:این دیگه چیه؟میدانستم اما باور نمیکردم. قسمت ۱۰۹ سروش شیشه را بالا گرفت و گفت:اب شنگولی عزیزم.آب شنگولی.من در جایم خشکم زده بود.از کنارم رد شد و رفت.نه پدرم اهل این برنامه ها بود و نه کسی دور و برمان. صدای تق و توق جامها بلند شد:به سلامتی اقا سروش. کم کم سیگارهایشان روشن شد.بوی گند همه ی خان
ه را برداشته بود.نمیفهمیدم چه میکشند.سیگاری را دست به دست میچرخاندند و هر کدام پکی میزدند.از راهرو سرک کشیدم.یک سیگار هم دست سروش بود.چقدر نفرت انگیز شده بود.از خودم حالم بهم میخورد.از اینکه با او زندگی میکنم از اینکه او مرد و پشت و پناهم بود.چندش آور شده بود.حالت طبیعی نداشت.حرف زدنشان هم تغییر کرده بود.کشدار حرف میزدند.دود همه ی پذیرایی را گرفته بود.مثل دخمه های شیره کش خانه های آلمان که در تلویزیون دیده بودم.آنقدر صحنه ی بدی بود که به اتاق خوابم رفتم و عکس مادرم را برداشتم و زار زار گریه کردم.سروش واقعی همین بود.جانوری که پدر و مادرش هم از دستش فرار کردند.زیر آن قربان صدقه رفتنها لباسها عطر و ادوکلنها این چهره بود.واقعا ذره ای از متانت و وقار یک مرد در وجود هیچکدام نبود.چه بدبخت دخترانی بودند که دل به این جانورها میبستند و اینها را تکیه گاه خود میدانستند.به دو تا دور اتاق چشم انداختم .بیچاره مادر چقدر زحمت کشیده بود.چقدر خرج کرده بود تا جهیزیه ی سنگین بمن بدهد.ولی حیف صد حیف از این زندگی دلم برای خودم میسوخت .ساعت دوی نیمه شب بود که رفتند.خواب و بیدار بودم که صدای خداحافظی شان را شنیدم.صدای بهم خوردن در آمد و سکوت سنگینی برقرار شد.حتی حال اعتراض کردن به سروش را هم نداشتم.در اتاق خواب را باز کرد.دستش را به چهارچوب در تکیه داد:کتی خوابی؟رویم را برگرداندم.صدایش هم نامیزان بود.دوباره گفت:کتی عزیزم.روی تخت آمد.دستش را روی بازویم گذاشت و تکانم داد:کتی پاشو تازه سر شبه.بچه ها رفتن پاشو. با غیظ گفتم:ولم کن برو بیرون. -اِ اِ دختر بد چته؟باز قاطی کردی؟ برگشتم و محکم گفتم:نه جانم.فعلا تو قاطی کردی. با دست زد پشتم:ای حسود.خوب بیا بریم تا تو رو هم قاطی کنم از این ناراحتی؟ داد زدم:برو بیرون. با خونسردی گفت:دیوونه.بابا عجب خلی رو بمن انداختن...!بلند شد و لخ لخ کنان غرغر کرد و رفت. صبح که بیدار شدم اثری از سروش نبود.موبایلش را گرفتم طبق معمول خاموش بود.با بی حوصلگی تلفن را روی کاناپه انداختم.پسره تنه لش بیخاصیت الحق که لقمه ی ما نبود.به قول آقاجونم وصله ی تن ما نبود.بلند شدم و به پذیرایی رفتم.همه جا کثیف و بهم ریخته بود. قسمت ۱۱۰ بشقابهای پیش دستی از میوه تلنبار شده بود و پوست تخمه و شیرینی زیر پا رژه میرفت.جمع و جور کردم.جارو کشیدم و تمیز کردم.بعدازظهر شد.دوباره موبایلش را گرفتم.گوشی را برداشت با اضطراب اینکه قطع نشود زود گفتم الو الو؟شلوغ بود.صدای نوار و بزن و بکوب می آمد.بعد هم صدای سروش:الو صداتو ندارم.الو!صدای مرا نمیشنید.چون اگر میفهمید من تماس گرفتم یا زود قطع میکرد یا جایش را تغییر میداد.صدای قهقهه ی خنده ی زن می آمد.هر چه الو الو کردم ارتباط برقرار نشد و گوشی را قطع کرد.بغض داشت خفه ام میکرد.مستاصل مانده بودم زانوهایم را بغل گرفتم و های های گریه کردم. شب دیروقت بود که آمد.دوباره حالش خراب بود باز هم مست لایعقل.سکسکه میکرد.روی مبل با حال نزار نشسته بودم.یک پا جلو یک پا عقب راه میرفت و در آخر کنارم ولو شد.سرش را به گوشم نزدیک کرد:سلام عزیزم.بوی گند دهانش خفه ام میکرد.با دست صورتش را پس زدم:اه برو اونور خفه شدم.باز دستش را دور گردنم روی شانه هایم انداخت:حالا دیگه من اه شدم؟ رویم را برگرداندم و با حرص گفتم:نه بابا تو آقایی من اهم. نچ نچ کرد و باز با ریتم کش دار گفت:استغفرالله تو تاج سر منی تو خانمی تو همه کاره ای تو رئیسی...صدایش را بالا برد و با تحکم ادامه داد:من بدبختم من بدم من کثافتم نه کتی جان؟دلت خنک شد؟با دستش دیگرش به سینه اش زد:من خاک بر سر من خر من الاغ که عاشق تو هستم اهم. از کنارش بلند شدم و دستش را از خودم جدا کردم.داد زد:کجا؟ -میرم بمیرم. صدایش را بلندتر کرد:اوه میگم کجا؟ داخل اتاق خواب بودم داد زدم:خوابم میاد. دوباره لخ لخ آمد.دستش به چهارچوب در بود و با چشمان خمار نگاهم میکرد:کتی بلند شو منکه کار بدی نکردم! صدایم آرام و ملایم شده بود.گفتم:اصلا شما گلی.حالا برو. -خوب بگو از چی ناراحتی؟بغضم ترکید کنارم آمد و با دست موهایم را نوازش کرد:گریه نکن منم گریه میکنم ها! گفتم:سروش چرا این زهرماری رو میخوری؟اون سیگار لعنتی که دیشب میکشیدی چی بود؟تو رو خدا با من روراست باش. -همین؟خوب همه ی اینا که خوبه چرا نخورم؟چرا سیگار نکشم؟دست کرد درون جیبش و یک سیگار کوتاه قد در آورد به طرفم گرفت:بیا پاشو اینو روشن کن.دو تا پک بزنی میری رو هوا.میشی توهم.همه ی عالم بر وفق مرادته.دِ پاشو دیگه. قسمت ۱۱۱ دستش را پس زدم:برو بابا.من میگم نره تو میگی بدوش.بابا من از این چیزا متنفرم.اینا مال آدمای ول و کثافته نه ما. خیره خیره با پلکهایی که روی هم میافتاد نگاهم کرد و در حالیکه سیگار را از دستش میگرفتم باز داد زدم:اینا مال یه مشت آشغال و آدمای باعث و بانیه.آخه آدم عاقل اینو میکشه؟آدم درست و حسابی مست میکنه؟دوباره سیگار را از من گرفت و با لحن
آرام گفت:اِ خوب تو که نمیدونی این چیه!تو یه بار بکش به جان کتی مشتری میشی. با ناامیدی نگاهش کردم و گفتم:متاسفم من نمیتونم با این کارای تو کنار بیام.واقعا متاسفم.اصلا تحمل این چیزا رو ندارم سروش. سیگار را روشن کرد و کنار من روی تخت دراز کشید.پک میزد و برای لج کردن با من دودش را تا انتها بیرون میداد.سرفه ام گرفت.با ملایمت و خنده گفت:آدمت میکنم صبر کن اولشه کاری میکنم به دست و پام بیفتی.با بیچارگی تمام پشتم را کردم و خوابیدم. مثل جنازه تا ظهر خوابید.دست و دلم بکار نمیرفت.اشتها نداشتم.فقط فکر میکردم.گاهی احساس میکردم سرم داغ شده و الان است که مغزم بخار شود. بیدار شد حالت طبیعی داشت.آبی به صورتش زد و با تلفن سفارش غذا داد.خودش برای خودش چای ریخت و آمد کنار من نشست:سلام عزیزم.جوابش را ندادم.نوک بینی اش را به گونه ام کشید:کتی با من قهری؟ساکت به تلویزیون خیره شدم.دوباره گفت:کتی جون منم سروش.تحویل بگیر.باز هم ساکت نشستم.فقط پایم را مدام تکان میدادم که حالت عصبی ام را نشان میداد. فنجان چای را محکم روی میز کوبید.از جا پریدم.بطرفش برگشتم و با تندی گفتم:چته؟هان!چیه؟ گفت:لعنت به اون کسی که تو رو واسه من لقمه گرفت.بابا منم آدمم.خوب حرف بزن.با اخم گفتم:حرفی نمونده.دیشب حرفامونو زدیم نزدیم؟ سرش را تکان داد:نه چه حرفی؟ با خشم بطرفش برگشتم:نزدیم؟پس حالا گوش کن. پنجه ی دست چپم را باز کردم و یکی یکی انگشتانم را با دست راست خم میکردم و میشمردم:ببین من با سیگار مخالفم.با اب شنگولی تو مخالفم.با این رفیقات مخالفم.با بیرون رفتنات مخالفم... دستم را گرفت و با لحن عاشقانه گفت:باشه باشه.هر چی تو بگی خوبه؟لبخند زد و دستم را که مشت شده بود بالا آورد و بوسید:حالا اشتی؟ موهایم را عقب کشیدم و سرم را تکان دادم:باشه آشتی. قهقهه زد و کف دستهایش را محکم بهم کوبید:آخ جون کتی با من آشتی کرد.کتی با من اشتی کرد.من هم خنده ام گرفت. تلفن زنگ زد.گوشی را برداشتم.مامان مهینم بود.بعد از کلی احوالپرسی خواست تا شام را با هم بخوریم.به سروش گفتم او هم از خدا خواسته گفت:چه بهتر اصلا میریم جشن اشتی کنان میگیریم. قسمت ۱۱۲ نزدیک غروب براه افتادیم سبک شده بودم.انگار امدادهای غیبی به کمکم آمدند و نجاتم دادند.سروش که همیشه قد بود بی چون و چرا حرفم را قبول کرده بود.خیلی خوشحال بودم.سروش هم سرحال آمده بود.در ماشین یه ریز حرف میزد.چراغ قرمز برایم یک دسته گل نرگس خرید.انگار دوباره عقدم کرده بود.دنیا برایم به قشنگی روزهای اول ازدواجم شده بود.تمام غم و غصه ام دود شد و هوا رفت.احساس موفقیت میکردم.دیدی بالاخره سروش را آدم کردم!آفرین کتی پس شدنی بود.دیدی بیخودی میترسیدی!بیخودی هول کرده بودی!دیدی؟پس هر مشکلی راه حلی دارد.هر کاری چاره ای دارد.بعد هم با خودم لبخند زدم از خودم کیف کردم.رسیدیم بوی غذای مامان مهین تمام راهرو را پر کرده بود.باقلا پلو سوپ مرغ و خلاصه تهیه دیده بود.غذا را دور هم خوردیم و گفتیم و خندیدیم.خاله مهری توی خودش بود.خیلی گرفته بنظر میرسید.کمتر حرف میزد.اصلا حواسش پیش ما نبود.سروش میوه پوست کند و تعارفش کرد.اما آنقدر پرت بود که متوجه نشد.بعد از چند بار که سروش بفرما زد.تازه به خودش آمد.فکر کردم حسرت ما را میخورد یا خاطراتش را مرور میکند.اما اشتباه میکردم.سروش که کم طاقت بود از مامان مهین پرسید:این چشه؟دمقه؟ مامان مهین با دست اشاره کرد:هیچی نگو ولش کن. سروش پرروتر از آن بود که رها کند و با سماجت دوباره پرسید:هیس هیس چیه؟حرف بزن ببینم چی شده؟ خاله مهری متوجه شد بلند شد و به اتاقش رفت.مامان مهین هم با صدای ارام ادامه داد:بابا با صاحب کارش دعواش شده.البته نه اینکه اون بدبخت مقصر باشه اینم اعصاب نداره.چند روزی سرکار نمیره.واسه همین حالش خرابه. سروش با صدای بند که خاله مهری در اتاقش بشنود گفت:به فقط همین!چیزی که زیاده کاره. به مامان مهین گفتم:چی کار میکنه؟ باز با صدای آهسته که خاله متوجه نشود.در حالیکه یک چشمش به در اتاق خاله مهری بود و یک چشمش بمن گفت:توی یه کارگراه پوشاک کار میکرد.خیاطیش فوله.با یکی از کارگرای اونجا دعواش میشه.صاحب کارش هم میاد وسط بعد هم طرف اون یارو رو میگیره.اینم اخم و تخم میکنه و حالش میریزه بهم بعد هم زده بیرون و حالام که... قسمت ۱۱۳ گفتم:عجب!اتفاقا من یه جای خوبی رو سراغ دارم. مامان مهین با چشمان ذوق زده گفت:تو رو خدا کجا هست؟ -کارگاه شوهر نسیم شوهر عمه مهنازم. مامان مهین فکری کرد و گفت:عمه مهنازت؟خوب حالا بگو ببین قبول میکنه؟ با ادعا گفتم:معلومه من سفارش کنم رو چشمش میذاره. مامان مهین دستش را روی پایم زد و گفت:خدا خیرت بده دختر خیالم راحت شد.از ظهر تاحالا بغ کرده یه گوشه و نشسته.بخدا از دست این یکی پیر شدم.خودش که هیچی منم داره دق مرگ میکنه.خیلی سخته دختر سن بالا پر توقع مگه به چیزی راضی میشه؟بعد داد زد:مهری مهری. خاله مهری چند ثانیه بعد د راتاقش