#اسطوره_283
اذیتم نکرده بود. با تمام رنجی که می کشید و دم نمی زد، اما محتاط تر از یک برگ گل با من رفتار کرده بود.
- شما خبر داشتین آقا دیاکو امروز میاد؟
نفسش خس خس می کرد.
- اول جواب منو بده. دانیار حرفی زده؟ کاري کرده؟
کف سالن نشستم، روي سنگ ها.
- نه. هیچی، ولی حالش خوب نبود. حالش افتضاح بود. می دونستم یه اتفاقی افتاده. می دونستم یه چیزي شده، اما نگفت.
هیچی نگفت تا همین ده دقیقه پیش که رفت فرودگاه.
منتظر ماندم که حرف بزند. که یک چیزي بگوید. که درستش کند، اما سکوت بود و سکون.
- دایی تو رو خدا یه کاري بکنین. دانیار تازه داشت باور می کرد. تازه آروم شده بود. تازه خوش اخلاق شده بود. تازه یه ذره گرم و مهربون شده بود. تازه زندگیمون داشت رنگ آدمیزادي به خودش می گرفت. تازه داشتیم رنگ آرامش رو می دیدیم. تو رو خدا یه کاري بکنین. نذارین دوباره همه چی خراب شه. تو رو خدا!
ضعف داشتم. سرم را به دیوار چسباندم.
- دایی یه کاري بکنین. تو رو خدا!
- چی کار کنم دخترم؟ آروم باش و بگو از دست من چه کاري ساخته ست.
بی فکر جواب دادم:
- زنگ بزنین و بهش بگین نیاد. حالا حالاها نیاد. دانیار بدون اون آروم تره. خوشبخت تره. اون که باشه دانیار از من فاصله می گیره. سرد میشه. بی محبت میشه. نگاهش همه شک و ناباوري میشه. تو رو خدا دایی!
نفس بیمارش را فوت کرد. گوشم زنگ زد.
- شاداب، بابا جون، چند تا نفس عمیق بکش و یه کم فکر کن. می دونی داري در مورد کی حرف می زنی؟ دیاکو! دلیل زنده
بودن و نفس کشیدن دانیار. پشت و پناه و تکیه گاه دانیار. تنها عضو باقیمانده از خانواده دانیار. برادر، پدر، مادر و خواهر دانیار.
من به این آدم بگم نیا؟ بگم از دانیار دور بمون؟ بگم نیا چون یکی به زنش اعتماد نداره و اون یکی به خودش؟
منظورش به من بود؟ مرا گفت؟ من به خودم اعتماد نداشتم؟
- دایی؟
- گوش کن دخترم. دیاکو قسمتی از زندگی دانیاره. در واقع مهم ترین قسمت زندگیشه. اینو تو بهتر از من می دونی و البته قسمتی از زندگی توئه. در واقع یه زمانی مهم ترین قسمت زندگیت بود. اینو من بهتر از تو می دونم.
دلم درد می کرد. پاهایم را توي شکمم جمع کردم.
- از دانیار پرسیدم می تونی با عشق همسرت نسبت به برادرت کنار بیاي؟ ادعا داشت که می تونه. از تو پرسیدم اگه دیاکو
مجرد و آزاد برگرده بازم می خواي که همسرش باشی؟ ادعا کردي که نه! هر دوي شما مثل مربی فوتبالین که قبل از ورود به
زمین کلی واسه حریف کري می خونن و ژستاي روزنامه اي می گیرن. حالا سوت بازي رو زدن. شروع شد. بسم ا... نشون
بدین چند مرده حلاجین.
از خودم و ادعایم دفاع کردم.
- من یه تار موي دانیار رو با تموم دنیا عوض نمی کنم. هنوزم میگم.
اجازه نداد ادامه دهم.
- حرف بسه شاداب. الان وقت عمله. الان که عشق اساطیریت جلوي چشمته و همسرت کنارت، دیگه حرف زدن فایده نداره.
تو باید بتونی با دیاکو که همه کس و کار شوهرته رو به رو بشی. اونم بدون حساس کردن شاخک هاي دانیار. بدون دامن زدن
به شک و شبه هاي توي ذهنش.
موهایم یکی یکی به تنم راست شدند. چشم هاي خشمگین دانیار یک لحظه هم رهایم نمی کردند.
- من ... دایی ... من بلد نیستم فیلم بازي کنم.
خندید. خنده اش ترس داشت. ترس براي من وامانده.
- اگه بخواي فیلم بازي کنی که فاتحه ت خونده ست دخترم. دانیار خیلی باهوش تر از اون چیزیه که تو فکر می کنی.
اسید معده ام می جوشید و قل می زد و بالا می آمد.
- پس من چی کار کنم؟ چی کار کنم که دانیار باور کنه؟ چی کار کنم که دوباره زندگیمون به هم نریزه؟ چی کار کنم که باور
کنه حتی اگه احساسی به دیاکو هست احترامه. یه دوست داشتن بیش از حد، اما از سر احترام؟ چی کارکنم که باور کنه من رگ حیات اون عشق رو همون شب عروسیش زدم و گذاشتم انقدر خونریزي کنه تا بمیره؟ چی کار کنم که باور کنه که اگه به دیاکو نگاه نمی کنم از سر دلخوري و دلشکستگی نیست، بزرگی و عظمت روح اون مرده که نمی ذاره مستقیم تو چشماش خیره بشم؟ من مطمئنم دانیار هر حرکت منو اون جوري که خودش دلش می خواد تعبیر می کنه. من مطمئنم روزگارم سیاه میشه. مطمئنم دانیار دووم نمیاره و بین من و دیاکو، برادرش رو انتخاب می کنه. زندگیم از هم می پاشه دایی. دانیار منو باور نمی کنه، چون تو لحظه به لحظه روزهاي عاشقی من بوده و همه رو به چشم خودش دیده. باور نمی کنه دایی، باور نمی کنه.
شما که حال دیشبش رو ندیدین. من دیدم. من می دونم که چقدر به هم ریخته بود. من می دونم.
- شاداب!
حتی نشستن هم برایم سخت شده بود. درازکشیدم. جنین وار و مچاله.
- آروم باش بابا. چرا انقدر خودت رو باختی؟
اشک هاي گرمم روي سنگ سرد می ریخت.
- من دانیار رو دوست دارم دایی. می ترسم از دستش بدم. من بدون دانیار می میرم.
صدایش دست شد و روي موهایم نشست و نوازش کرد...