#اسطوره_300
نه دایی. دووم بیار. اگه تو هم جلو چشمم بمیري، اگه نتونم تو رو هم نجات بدم، دیگه نمی تونم رو پاهام بایستم. دیگه بااین حقارت نمی تونم زندگی کنم. دیگه با این شرم نمیتونم سرم رو بلند کنم.
دستش دوباره روي بازویم نشست.
- پسر جون، من و تو خیلی ضعیف تر از اونیم که بتونیم جلوي مرگ رو بگیرم. اختیار زندگی آدما دست اون بالاییه. من و توچه کاره ایم!
قلبم می خواست بایستد. من مجالش نمی دادم.
- مامان بابامو جلو چشمم کشتن. تو رو جلو چشمم کشتن. من نتونستم هیچ کاري بکنم. بازم نتونستم هیچ کاري بکنم.
دوباره به پنجره نگاه کرد. لبخند زد. تمام حواسش به چیزي بود که من نمی دیدم.
- گفتم نرو. گفتم خطرناکه. گفتم اونا وحشی ان. گفتم دایی گوش نکردي دایی. به خاك سیاه نشوندیمون دایی.
اخم کرد.
- هشت سال جنگیدیم. خون دادیم. جوون دادیم. جون دادیم که ناموسمون حفظ شه. داشتن خون شهدا رو لگدمال می کردن
بابا جون. درد داشت. خیلی بیشتر از چاقویی که زدن درد داشت. این که ایرانی به ناموس خودش رحم نکنه ننگه دایی. این که آدما از این صحنه ها بی تفاوت رد میشن درد داره.
صدایش هم تحلیل می رفت.
- این صحنه بیشتر از مرگ مادرت منو زجر داد. این که ایرانی به ناموس خودش رحم نکنه مرگه دایی!
ضجه زدم.
- جواب دیاکو رو چی بدم؟ به بچه هات چی بگم؟ بدون تو چی کار کنم؟ نمیر دایی. به هر کی می پرستی نمیر.
دستش از بازویم افتاد.
- فقط افسوس! افسوس که نتونستم زندگی دیاکو رو سر و سامون بدم. حیف که مهلتم تموم شد.
سرش را برگرداند. رنگش تمام شده بود. حتی سفید هم نبود.
- مراقب دیاکو باش. پشتش باش. هواش رو داشته باش. تکیه گاهش باش.
دم در بیمارستان توقف کردم. خواستم از ماشین بیرون بپرم. مچم را گرفت.
- مواظب زنت هم باش. قدرش رو بدون. اون خوشبختت می کنه.
چشمانش بسته می شدند، اما ولم نمی کرد.
- و ... بابت اتفاقی که هیچ قدرتی واسه تغییرش نداري خودت رو سرزنش نکن. زندگی کن، چون زندگی بدون من هم نبض
داره و نبضش بی وقفه می زنه.
چشمش را بست.
- خوشحالم که واسه ناموسم جون دادم.
اشکم سرازیر شد.
- خدا رو شکر که تو این خاك و براي این خاك جون دادم.
سرم را روي سینه اش گذاشتم.
- خدا ... رو ... شکر ... که روژان ...
گوش دادم. گوش دادم، اما به جز یک نفس عمیق دیگر چیزي نشنیدم.
اسطوره مرد. اسطوره وار مرد!
زیر باران، زیر شلاق هاي بی امان بهاره اش ایستادم و چشم دوختم به ماشین هاي رنگارنگ و سرنشین هاي از دنیا بی
خبرشان! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم. بیش از این له شوم. بیش از این خراب شوم!
صداي بوق ماشین ها مثل سوهان یا نه مثل تیغ یا نه از آن بدتر مثل یک شمیشیر زهرآلود روحم را خراش می دادند. سرم رابه همان جایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست تکیه دادم. آب از فرق سرم راه می گرفت. از تیغه بینی ام فرو میچکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد. از آن به بعدش را نمی دانم به کجا می رفت.
همهمه اوج گرفت. دهانم گس شد. عدسی چشمانم سوخت. گلویم آتش گرفت. خشکی گردنم بیشتر شد، اما سر چرخاندم ودیدم که ماشین سیاه ایستاد. سیاه بود دیگر، نبود؟ خواستم تحمل کنم. خواستم به چشم ببینم بلکه باورم شود. خواستم خاطره این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود، اما نتوانستم. درش که باز شد تاب نیاوردم. کامل چرخیدم. پشت سرم را به همان تکیه گاه کذایی چسباندم. لرزش فکم را حس می کردم. حالا یا از گریه و بغض و یا از خیسی لباس ها وسرماي فروردین ماه.
دستانم را بغل گرفتم و چشم بستم. چشم بستم روي همه زشتی هاي این دنیا. روي این دنیا!
پایان خط، خط پایان، همان که می گویند آخر زندگی ست. همان تلخی دردناکی که هیچ کس نمی خواهد باورش کند، همان سوت دقیقه نود اینجاست، همین جا. درست همین جایی که من ایستاده ام! می دانی چرا؟
چون امروز اسطوره مرد. اسطوره من، مرد من، مرد!
اسطوره مرد. نه از بمب هاي شیمیایی دشمن، نه از تیر و ترکش عراقی ها، نه از رنج مرگ اعضاي خانواده اش، که اسطوره با این سختی ها از پا در نمی آید. اسطوره را دشنه نامردي می کشد. اسطوره را زخم خنجر خودي از هستی ساقط می کند. ما اسطوره کُشیم. مایی که نفس هایمان مدیون اسطوره هاست، اسطوره هایمان را می کشیم.
دایی تاب آورد. سال ها، همه جوره! بی مهري دید. تلخی دید. قضاوت ها شنید. لب بست. حمایتش نکردند. باورها و آرمان ها و اعتقاداتش را نخواستند. نه! بدتر! مسخره کردند. فقط لبخند زد. در به در غربت شد. حرف ها بابت رفتنش شنید. باز بی مهري، باز تلخی، باز قضاوت، اما سکوت کرد و ما اسطوره کُشیم. اسطوره هایمان را بی آن که بشناسیم می کشیم. دایی این چاقو را هم تاب می آورد اگر از فرزندان ایران زمین نبود. بچه هایی که دایی و امثال دایی به عشق آن ها جنگیدند. به خاطر آن ها جنگیدند و امروز اسطوره می کشند....