شوهرم دلش بامن نبود!
شب عروسیم شوهرم بهم گفت من ترو دوست ندارم😓از رفتار بی میلش تو زمان عقدحس کرده بودم که فکرش جای دیگست ولی خودمو گول میزدم که به خاطرحجب وحیاشه که پیشم نمیاد
یکی دوماه از زندگیم مشترکم میگذشت همچنان دربی میلی مطلق بود
من صبوری رو ازخونه پدرم یادگرفته بودم و بخاطر رفتار سردش دم نمیزدم.یه روز خودش به حرف اومد وگفت یه کاری میکنم خودت باپای خودت از این خونه بری!
نفهمیدم منظورش چیه تا اینکه یه روز وقتی برگشتم خونه دیدم چمدون به دسته.قبل از اینکه چیزی بپرسم گفت دارم میرم ماموریت کاری..
گفتم کی برمیگردی؟بدون اینکه نگاهم کنه گفت معلوم نیست،و رفت.
نشستم وبه حال نزارم گریه کردم.نمیتونستم دم بزنم چون پدرم از بچگی توگوشمون خونده بود دختر باچادر سفید میره خونه شوهر وبا کفن میاد بیرون
نمیتونستم دادبزنم چون مادرم صبوری و خانومی رو یادمون داده بود.
فقط گریه بود که آرومم میکرد،بایدیه کاری میکردم،نشستن و زانوی غم بغل گرفتن مشکلی روحل نمیکرد.
تصمیم گرفتم درس بخونم وکنکور شرکت کنم.
هفته ها میگذشت و من اونقدر تودرس غرق بودم که گذشت زمان و نبود سعید روحس نمیکردم.سعید باترک من میخواست منوخسته کنه تامن به خانوادش اعتراض کنم و از اونجایی که من انتخاب خانوادش بودم و اونا بهش اجازه نداده بودن که باکسی که دوست داره ازدواج کنه تمام سعیش رومیکرد تا اونا رومتوجه اشتباهشون کنه،این وسط من چکاره حسن بودم، نمیدونم!!
من این وسط بین نخواستن سعید و آبروی پدرم گیرکرده بودم و فقط توکلم به خدابود.
بعد ازچند ماه بلاخره من به هدفم رسیدم و دانشگاه قبول شدم.
سعید شاید به من عشقی نداشت ولی به حضور و آرامش زندگی بامن عادت کرده بود.
نق نزدم،جلوش گریه نکردم،داد نزدم،به خانوادش اعتراض نکردم،وابستش نشدم،خودم حال خودمو خوب میکردم.
زندگی زناشویی موفقی نداشتم و همیشه این خلا در وجودم حس میشد..و ازخودم میپرسیدم تاکی؟!
رو لبم خنده بود و تو دلم کوه درد،من لایق عشق بودم ولی سعید دل نمیکند از دختری که بهش نرسیده بود.
همه فکر میکردن که زندگی خوبی دارم ولی نمیدونستن که دل صبوری دارم.
سعیدبه قول خودش بهم عادت کرده بود
نمیدونست حرفی که میزنه خنجریه تو قلبم
نمیدونست یه زن عادت یه مرد رو نمیخواد و محبت وعشقشو میخواد.
دیگه بایدچند سال میگذشت تا این عشق رو از قلبش بیرون بندازه.
اکثرا میگفتند چرابچه دار نمیشید و من میگفتم فعلا مشغول درسم،نمیدونستن که سعید علاقه ای به چیزی که من وخودش رو مشترک کنه نداره.
من به غرورم توهین میشد ولی هدفم و آبروی پدرم برام مهم بود.
یه روز بهم گفت دختری که درگذشته دوست داشتم رو پیدا کردم اون هم ازدواج کرده ولی شوهرش طلاقش داده
اجازه تو لازمه برای عقد کردنش؟
_چرا فکرکرده بود که اجازه داره توسرم بزنه ومن دم نزنم.
گفتم هیچوقت خودمو بهت تحمیل نکردم،اگر قبل ازشب عروسی بهم گفته بودی دوستم نداری مطمئن باش هیچوقت باهات زیریک سقف نمی اومدم.تا الان هم اگر باهات زندگی کردم بخاطر اینکه که درخانوادم رسم طلاق نداریم.
حالا هم اصلا بهت احتیاجی ندارم،برو،مثل اون سه ماه که رفتی و من به خانوادم گفتم ماموریتی..
رفت..
دیگه مثل سری پیش گریه نکردم،زانوی غم بغل نگرفتم وبه فکر استقلال مالی بودم
دوره کارورزی رو که میگذروندم توهمون بیمارستان بصورت پیمانی استخدام شدم که شاید یکی از معجزات خداهمین بود.
روزها میگذشت و سعید هر دوهفته یکبار بهم سر میزد وچند روز میموند به جایی رسید که خیلی بیشتر پیشم میموند و ساکت و دمغ بود و دیدم هرشب خونه میاد و اخلاقش فرق کرده بود..
یکی از همون شبها وقتی خواب بودم دستی دورم حلقه شد.حالا این من بودم که دلم باهاش نبود و پسش میزدم و هر روزکه میگذشت سعید بیش تر عاشقم میشد ومن فقط به غرورم که لطمه دیده بود فکر میکردم،و سعید هرکاری کرد تا ببخشمش تابلاخره احساس کردم که دیگه کافیه باید زندگی عاشقانه ای که لایقش هستم رو شروع کنم.من بخشیدم فقط وفقط بخاطر آرامش خودم بخشیدم
الان ۲۰سال گذشته ومن دو دختر ویک پسر دارم،بعدهاسعید برام تعریف کرد نرسیدن به اون دخترباعث شده بوده که تو ذهنش یه بت زیبا بسازه ولی وقتی باهاش وارد زندگی شده تمام اون بت با اخلاق بد دختر فرو ریخته.
و موقعی قدرمن دستش اومده که درکنار اون بوده،وهربارباخودم میگم تابدی نباشه ما درکی از خوبی نداریم
🔹نتیجه گیری:گاهی زندگی اونقدر بهت سخت میگیره که طلاق میشه اولین گزینه،ولی دراین داستان،شخصیت خانم بجای طلاق سعی کرد تاجایی که میتونه به خودش تکیه کنه،و آرامش رو در وجود خودش پیدا کنه
خانمی که برای زندگیش هدف داره کمتر درگیر مسایل حاشیه ای میشه
توانمندی سازی زنان یعنی همین که خودت رو از اسارت وابستگی رهاکنی و روی پای خودت بایستی
این خانم بخاطر آرامش خودش بخشید
بخاطر آرامش خودتون کمتر بحث کنید
به امید فردایی بهتر
#داستان_کوتاه
🔹
🔷
✨
#داستان_کوتاه📚
✍پسری تصميم به ازدواج گرفت ، ليستی از اسامی دوستانش را كه بيش از 30 نفر بودند را به پدرش داد و از او خواست كه با دوستانش تماس بگيردو آنها را برای روز عروسی دعوت كند ، پدر هم قبول ميكند
روز عروسی ، پسر با تعجب میبیند كه فقط شش نفر از دوستانش آنجا هستند ،بشدّت ناراحت شد و به پدرش گفت من از شما خواستم تمامِ دوستانم رادعوت كنيد اما اينها كه فقط شش نفر هستند
پدر به پسر گفت ، من با تك تك دوستانت تماس گرفتم و به آنان گفتم مشكلی برای تو پيش آمده و به كمك آنها احتياج داری
و از آنها خواستم كه امروز اينجا باشند
بنابر اين پسرم نگران نباش ، دوستان واقعی تو امروز همه اينجا هستند
دوست نَبوَد ، آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
👤سعدی