د.پارسا هنوز حسودی فرزادو میکرد و منراضی بودم از این موقعیت.باید همیشه ترس از دست دادنمو داشته باشه تا دوباره هوس اشتباه به سرش نزنه.انقدر پشتوانه ی مالی و موقعیتی واسه خودمجور کرده بودم تو این سال ها که اگه پارسا باز اذیتمکرد بذارم و برم و دیگه پشتمو نگاه نکنم.اما پارسای من هنوز بعد چند سال سرحرفش بود و چنان خوشبختم کرده بود که بعد سال ها اسم ما زبونزد فامیل و آشنا بود.فکرمیکنم دیگهچیزناگفته ای نمونده باشه!همه چیز روگفتم تا شبهه ای باقی نمونه.همین چند وقت پیش بود که حس کردم ثبت کردن قصه ی زندگیم خالی از لطف نیست.ازتونمیخوام واسه دائمی شدن آرامش و خوشبختی توی زندگیمون دعا کنید و اگه انتقادی ازم هست با کمال میل قبول میکنم و تو زندگیمعملیش میکنم چون از دور بهترمیشه قضاوت کرد تا وقتی تو گودی!
نرگس
پایان داستانگلنرگس...
۱۴۰۰_
#رمان_کده_گل_نرگس_۲۰۰__