رو آورد بالا.صورتش مقابل صورتم بود.قلبم تند تند میزد.فکرمیکردم الانه که صداشو بشنوه.پچ پچ وارگفت:_(دلم واست خیلی تنگ شده!خونه بی تو خیلی دلگیره.برگ...!)با تمام وجود داشتم به حرفاش گوش میدادم که با صدای فرزاد حرفش نصفه موند و رو برگردوندیم:_(نرگس؟!)وایساده بود جلوی در آسانسور.انقدر حواسم پی پارسا بود که ندیدم باز شدن در آسانسور رو.یکم!فقط یکم از پارسا فاصله گرفتم.دوست داشتم گرمای تنشو حس کنم.رو به فرزاد با تته پته انگار کار اشتباهی کرده باشم گفتم:_(ف...فرزاد!تو اینجا چیکارمیکنی!)پارسا با حرص نگاهش میکرد.تو دست فرزاد چند تا قابلمه بود.اومد جلو.نگاهش روی من و پارسا بود.بیشتر روی من:_(اینارو خاله ها فرستادن واست بیارم!غذا و کیکه با ماست و دوغ و شیرمحلی!)نایلکس حاوی قابلمه هارو گرفت سمتم.گرفتم و تشکر کردم.بدون اینکه تعارفشون کنم بیان تو از هردو خداحافظی کردم و خواستم برم تو که پارسا دست انداخت دور کمرم و منو به خودش نزدیک کرد و بوسه ی آرومی روی موهام نشوند و گفت:_(مواظب خودت باش.فردا خودممیام دنبالت ببرمت سرکارت!)بعد هملبخند مهربونی بهم زد.هول شده از نگاه به خون نشسته ی فرزاد و نزدیکی های بیش از حد پارسا خداحافظی کردم و در رو بستم.تکیه دادم به در و نفس عمیقی کشیدم.کاش میشد زمان تا ابد تو آغوش پارسا استوپمیکرد.تو حال و هوای خودم بودم و هنوزپشت در ایستاده بودم و به حرفای پارسا فکر میکردم که با صدای داد و بیدادی از بیرون خونه نایلکس غذاها از دستم افتاد.با عجله در رو باز کردم.پارسا و فرزاد بودن که یقه های همو گرفته بودن و داشتن واسه هم شاخ و شونه میکشیدن.نفهمیدم اون دقایق چطور گذشت.فقط میدونم وقتی زورمنرسید داد زدم و از همسایه ها کمک خواستم.مردای همسایه ریختن و سعی کردن جداشون کنن.نمیدونم کی زنگ زده بود به پلیس و بالاخره هردو با سر و صورت خونین و مالین از هم جدا شدن و راهی کلانتری شدیم.هردو از هم شکایت داشتن گویا!بعد رفتن اونا منم آژانس گرفتم و پشت سرشون رفتم.بینراه زنگزدم به داییم و خواستم خودش رو برسونه کلانتری.وقتی رسیدم دیدم هردو منتظر نشستن.پارسا گوشه ی لبش پاره شد و به طرز فجیعی خون میومد.دلم طاقت نیاورد!رفتم نزدیک و گریه کنان با گوشه ی شالم خون روی چونه اش رو پاک کردم.با مهربونی نگاهم کرد.
#رمان_کده_گل_نرگس_190