ول چیزی نگفت ولی بعد که خستگی های بعد از کارم رو و سنگین شدنم دراثر زایمان رو دید ازم خواهش کرد نرمسرکار.گفت اگه حوصلم تو خونه سرمیره منو میبره شرکت پدرش اونجا مشغول باشم که هم کار زیادی انجام ندم هم سرمگرم شه.وقتی دید قبول نکردم چنان مظلومانه ازم خواهش کرد دیگه نرم سرکار یا حداقل سراون کار نرم که قبول کردم.وقتی دید قبول کردم خوشحال شد و از اون به بعد هر ماه دو سه برابر حقوقی که میگفتم رو میزد به کارتم.قید درس خوندن رو زده بودم دیگه.نه اعصابش رو داشتم نه حوصله اش.داشت ۳۰ سالم میشد!با بچه همنمیتونستم به درس فکرکنم.پس سرمرو با یه سری کلاس های آشپزی و شیرینی پزی و دسر گرمکردم.اینطوری وقتی پارسا سرکاربود منم مدام تو خونه تنها نمیموندم.واسه خونه هم یکی میومد و هفته ای سه بار کمکممیکرد ولی خودم غذا میپختم.پارسا عاشق دستپختم بود.این دوماه میتونم به جرات بگم بهترین روزهای عمرِ ۳۰ ساله ام بود.پارسا از این رو به اون رو شده بود.وقتی با اوایل ازدواجمقایسه اش میکردم دهنمبازمیموند از این همه تغییر.هفته ای نبود که بدون سورپرایز نیاد خونه.یا واسه پسرمون یه اسباب بازی یا لباس کوچیکمیگرفت یا واسه من لباسای خوشگل و لوازم آرایشی های گرونمیگرفت.اکثر شب ها یه شاخهگل دستش بود و با روی گشاده میومد خونه.قربون صدقه اممیرفت.ازم تشکر میکرد واسه غذاها و کیک هایی که پختم.شب ها تا وقتی خوابمببره موهامو نوازش میکرد و بغل گوشم حرفای قشنگمیزد.موقع رابطه انقدر هوامو داشت که دلم واسش ضعف میرفت.جلوی خانواده اش مخصوصا مادرش پشتم درمیومد و اجازه نمیداد بهم تیکه بندازه.طوری شده بود که وقتی تنها هم بودیممادرش احتراممو نگه میداشت و عینقبل نبود باهام.طوری تو فامیلش منو برده بود بالا که انگار منهمون نرگس قبلی نبودم.رابطه امبا مهری خانوم بهتر شده بود.سر یه سری کلاس هایی کهمیرفتممهری خانومممیبردم.با همبیشتر وقتمیگذروندیم و خریدی اگه واسه خودم یا پسرم بود یا مهری خانوم بود با هممیرفتیم.با افتخار همه جا میگفت عروسمه برعکس قبل.میدونستم تیپ و ظاهر جدیدم همبی تاثیر نیست ولی بیشترش بخاطر پارسا بود که حامی من شده بود.خانواده ی خودم رو نمیدیدم.
#رمان_کده_گل_نرگس_195__