eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
8هزار دنبال‌کننده
313 عکس
238 ویدیو
50 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
دست و‌ پای بابام و گفت خودش تک و تنهاست.خانواده نداره از این‌به بعد اما به دومادی قبولش‌کنیم.نمیدونم‌آقا جونم‌چی دید توش که قبولش کرد.خیلی زود عقدشون‌کردیم.پسره رسما قید خانوادشو زده بود.خانوادشم‌گفته بود اگر اون دختره رو انتخاب کردی دور‌مارو خط بکش و‌فکرکن‌بی‌کس و‌کاری.همینم‌شد.وقتی‌عاقد اومد هیچ‌کدوم از‌اونا حتی فامیلاشون نیومدن.فقط خود پسره بود.بعد عقد آقا جونم تو حجره اش بهش کار داد.بغل دست‌ما دو تا داداش کار‌میکرد.انگار آقا جونم‌دیگه‌جای دو تا پسر‌سه تا پسر داشت.پسره‌ تو اتاق من‌میخوابید و با ما زندگی‌میکرد.ولی حد و حدودشونو با شهین‌میدونستن.شهین خیلی خوشحال بود.تو مدت زمان‌کم‌پسره تونست رضایت‌آقا جونم‌و‌خانوادمو جلب کنه.همه دوستش داشتن و قبولش کرده بودن.غیر از‌من‌که هیچ‌جوره دلم‌رضا نمیشد شهین دست‌گلم‌رو‌بسپارم دستش.حیف شهین‌بود واسه اون‌پسر!مراسم‌عروسی‌برگزار شد.همه‌چیز با‌هزینه ی آقا‌جونم.حتی‌طبقه ی‌پایین‌خونمون‌خالی شد واسشون.جهیزیه ی کامل واسه شهین‌خریدیم.حتی حلقه ها و سرویس طلا‌رو‌هم‌آقا جونم‌خرید.میگفت خوشحالی شهین‌به کنار‌پسره جنم کار‌کردن داره.چند‌ماهی از‌زندگیشون‌گذشت.تو این‌چندماه خانواده ی پسره بارها و‌بارها اومده بودن‌ناله و نفرین‌کرده بودن و‌کولی بازی درآورده بودن‌جلوی درمون‌و‌رفته بودن.هربار شرمندگیش برای‌پسره میموند و اون‌میومد معذرت‌میخواست.تا اینکه‌فهمیدیم‌شهین حامله است.وضع پسره خوب شده بود.بیشتر از‌ما کار‌میکرد و‌بیشترم‌حقوق‌میگرفت.صبح‌تا شب سرکار‌بود و عین‌یه‌کارگر‌کار‌میکرد و عارش نمیومد.بچه ی شهین‌تو شکمش‌بزرگ‌تر که شد آقا جونم‌خودش رفت شهرستان‌خونه ی‌خانواده ی پسره.چندباری‌بیرونش‌کردن.خونم به جوش اومده بود و میخواستم خونه رو روی سرشون‌خراب‌کنم‌اما‌آقا جونم هربار جلومونو‌میگرفت.انقدر رفت و اومد راضیشون‌کنه آشتی‌کنن.یا حداقل اینطوری نکنن.چون‌مادرش آخرین‌بار‌جلوی درمون‌جیغ و داد کرده بود و گفته بود پسرش رو عاق کرده.هرچی بابام‌رفت و اومد اثر‌نداشت.تا اینکه شهین زودتر از‌موعود دردش گرفت و زایمان‌کرد.خبر زایمانِ شهین که به گوششون رسید انگار دلشون‌نرم‌شد.برادر کوچیک‌ترِ پسره که تازه ازدواج‌کرده بودن پاشد با زنش اومد شهرمون....