ال پدرش وخیمه و همه بالا سرش میمونن.تو همین مدت زمانکم حس صمیمیت داشتمبا اینمرد.گرچه نشونش نمیدادم.من دایی داشتماما هیچوقت این حس رو بهشون نداشتم.درواقع داییمنبودن!میشدنبرادر های زن عموم!پوزخندی که زدمباعث شد مرد برگرده سمتم و با تعجبنگاهمکنه.میخواستمبگمهمینکه دیوونه نشدمجای شکرش باقیه!اینپوزخندا که چیزی نیست.وقتی رسیدیمگویا همه از اومدنم خبر داشتن.به محض فشردن زنگ دررو باز کردنوریختن توی حیای باصفا و بزرگشون.یکی دستش اسپند بود و یکی دستش قرآن.دو تا زن بودن که عینپروانه دورممیگشتن.بعد فهمیدم خواهرهای اون زنن.مادرم!این دو تا زنخاله ی من بودن.چه حس غریبی داشتم.یه مرد جوونتر همبود که گویا داییمبود.به جز اینا کلی دختر و پسرجوون و قد ونیم قد بودن.تو ثانیه ی اول فکرکردماینا همکه عینما جوجه کشی وا کردن!همه دو جین بچه دارن.اما بعد متوجه شدم اینا اصلا شبیه به ما نیستن.تیپشون...حرف زدنشون...رفتارشون...چقدر فرق داشتن با ما.پیش هم بلوز و شلوارپوشیده بودن.هیچکدومروسری سرشون نبود.حالا میفهمیدمچرا خانواده ی پدرم رضایت نداده بودنبه این ازدواج.همه خیلی گرمباهام احوال پرسی کردن.انقدر گرمکه انگار رفته بودمسرکوچه نون بخرم و الانبرگشتم!انگار که منو سال هاستمیشناسن.محکم بغلممیکردن و صورتمرو بوسه بارونمیکردن.وقتی رفتیم داخل با دیدنتختی که روش یهمرد خیلی خیلی پیر و از کارافتاده و فرتوت بود قلبمبه درد اومد.با دیدنمن لبش به لبخند باز شد.حتی نا نداشت لبخندش رو روی لبش نگه داره!دست درازکرد سمتم:_(یادگارِ شهین!)مردی که منو اینجا آورده بود.اسمش صادق بود.اصرار داشت دایی صادق صداش کنم.بغل گوشمگفت:_(برو بغلش کن!بذار دلتنگی اینسالا از دلش کمشه!)دستش روگرفتم.هنوزنمیدونستمچیبگمکهبا دست لرزونش دستمروبرد سمت لبش و تا به خودمبیام بوسید.هول شدم و دستمروکنارکشیدم.زد زیرگریه:_(چقدر شبیه مادرتی!)اینا رو به سختی با صدای لرزون و ضعیفمیگفت.نمیدونستمچیبگم.فقطنشستم پیشش و لبخند زدم.بهپدر بزرگیکه بعد ۲۸ سال تازه فهمیده بودموجود داره نمیدونستمچیبگم.اون بود کهحرف میزد وگریهمیکرد.به بچه هاشمیگفتدیدید گفتممیاد!ایندختر شهینه!خونشهین تو رگاشه!نصفمحبت اونم داشتهباشه بسشه!بعد هیبا ذوقنگاهممیکرد وبهبچه هاش میگفت چقدر شبیه جوونیا یا
#رمان_گل_نرگس__135__