#اسطوره_295
دانیار:
بی رغبت و عصبی ظرف غذا را کنار زدم و گفتم:
- نمی شد روز اول عید رو کوفتمون نکنین؟
دیاکو چشم غره رفت. شاداب با نگرانی نگاهم کرد و دایی لبخند زد. دیاکو لب زد، اما صداي دایی را شنیدم.
- تا کی بمونم که تو راضی شی؟
این پرسیدن داشت؟ دیاکو هشدار داد:
- شما باید درمانت رو از سر بگیري. باید بستري شی.
و سر من غر زد.
- سرفه هاش رو نمی بینی؟
از پشت میز برخاستم. خودخواه بودم؟ خب بودم، اما نمی خواستم دایی برود. حالا که زندگی ام به توازن رسیده بود، حالا که تعادل داشتم. نمی خواستم با رفتنش دوباره یک طرفم بلنگد.
- مگه اینجا دکتر نداره؟ مگه بیمارستان نداره؟ اگه نگران زندایی هستی اونم میاریم پیش خودمون. بچه ها هم دیگه بزرگ شدن.
دایی هم بلند شد و کنارم آمد. دستش را روي شانه ام گذاشت.
- من به خاطر دوا و درمون نمی رم. به خاطر همونایی که میگی بزرگ شدن باید برگردم، چون بزرگ نیستن. چون هنوز کلی چیز هست که باید یادشون بدم. کلی حرف هست که باید بهشون بگم. کار من اینجا تموم شده پسر. باید برم سراغ کاراي ناتموم. باید تا وقت دارم، تا زنده م یه چیزایی رو درست کنم.
می دانستم این چیزها همان زندگی درهم دیاکوست که خوره روح دایی شده و تنها، امید به درست شدن همین زندگی بود که دست و پایم را براي مخالفت می بست.
- تا کی؟ چقدر طول می کشه؟
شانه ام را فشرد.
- نمی دونم دایی. مهم هم نیست. مرتب باهات در تماسم. قول مردونه.
دایی می رفت. چقدر سخت بود نداشتنش. رو به دیاکو کردم.
- کی؟
تکیه زد و دست هایش را پشت سرش قلاب کرد.
- یکی دو هفته دیگه.
سینه ام تیر کشید. چند روزي بود که بد تیر می کشید. چند روزي بود و از ترس نگرانی هاي شاداب اعتراضی به این درد نمی
کردم.
- شاداب لباس بپوش بریم.
شاداب بی اعتراض به اتاق رفت. دایی بی حرف نگاهم کرد. ابروهاي دیاکو به هم چسبیدند.
- الان؟ حداقل بذار شامش رو بخوره.
کلافه از درد و دلشوره جواب دادم:
- بهتره بریم.
از گوشه چشم حرکت نامحسوس دایی را دیدم. منظورش را هم فهمیدم. به دیاکو گفت راحتم بگذارد.
شاداب خداحافظی کرد. من فقط سرم را تکان دادم و به محض رسیدن به فضاي باز سیگارم را درآوردم و بین لب هایم گذاشتم. صداي شاداب را می شنیدم اما حرف هایش را نمی فهمیدم. توي فضایی بودم که می شناختمش. فضایی که سال ها عذابم داده بود. فضایی که ...
شاداب کتم را از دستم گرفت. بدون این که جوراب هایم را درآورم روي مبل دراز کشیدم و دستم را روي چشمانم گذاشتم تادرد را درصورتم نبیند.
- دانیاري؟ چایی می خوري بیارم واست؟
گلویم عین کویر بود. خشک و بی آب.
- نه.
- میوه چی؟
- نه.
جوراب هایم را درآورد. نفسم کمی باز شد. انگار از راه مچ پایم نفس می کشیدم.
- حالت خوبه؟
کافی بود بداند خوب نیستم. خدا را از آسمان پایین می کشید.
- خوبم.
- واسه رفتن دایی ناراحتی؟
هر تلاشی براي حرف زدن دردم را تشدید می کرد.
- آره.
انگشتان نوازشگرش صورتم را درنوردید.
- منم ناراحتم. دایی یه وزنه ست، یه اعتبار واسه هممون.
انگار استخوان هاي دنده ام توي قلبم فرو می رفتند.
- اوهوم.
سعی کرد کنارم دراز بکشد و خودش را توي آغوشم جا دهد. با قرار گرفتن سرش روي سینه ام همان ته مانده نفس را هم از دست دادم. دهانم را باز کردم و هوا را بلعیدم، اما دلم نیامد از خودم دورش کنم...
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_296
_ولی به نظر منم بهتره بره. تازگیا سرفه هاش خیلی وحشتناك شدن.
عرق سردي را که روي پیشانی ام نشسته بود پاك کردم.
- آره.
سرش را بلند کرد و کمی خودش را بالا کشید.
- حالا من چی کار کنم که تو حالت خوب شه؟
اگر فقط کمی سنگینی تنه اش را از رویم برمی داشت قطعا بهتر می شدم.
دستانم را دورش حلقه کردم و بوسه ي آرامی بر لب هایش زدم.
- هیچی. همین جایی که هستی بمون.
خندید. چقدر این خنده هاي معصومانه اش را دوست داشتم. بی آن که از زبانم بشنود خوب می دانست که وجودش چه مخدر قدرتمندي ست.
دوباره سرش را روي سینه ام گذاشت.
- دانیاري؟ یه چیزي بگم؟
چطور می توانستم بگویم نه. به همه می توانستم بگویم، اما به او؟
- بگو کوچولو.
- میشه هفته بعد که می خواي بري سر سد منو هم ببري؟
نمی گفت هم می بردمش. دلم می خواست خاطره تلخ بار قبل را از سرش بیرون کنم.
- اونجا واسه چی؟
این بار او چانه ام را بوسید.
- دانشگاه که تعطیله، منم که بیکارم. مثلا بشه ماه عسلمون.
توي چشمانم خیره شد.
- طاقت نبودنت رو ندارم.
یواش یواش براي هر بازدمی به التماس می افتادم، اما در همان حین به خودم نهیب زدم "من هنوز شاداب را به ماه عسل
نبرده ام. هنوز نبرده ام."
- اونجا جاي ماه عسله آخه؟
گردنم را بوسید و عجیب بود که این بوسه هایش هیچ حسی در من ایجاد نمی کرد برخلاف تمام این دو ماه گذشته.
- باشه.
می خواستم بگویم ماه عسل هم می برمت. هر جا که دوست داشته باشی، اما مگر این درد کشنده اجازه می داد؟
- راستی نکنه همزمان بشه با رفتن دایی؟ باید واسه بدرقه ش حتما باشی.
تمام عضلاتم را منقبض کردم که داد نکشم.
- حواسم هست.
سکوت کرد و بعد نیم خیز شد.
- دانیار؟ خوبی؟
از میان دندان هاي کلید شده ام حروف را بیرون فرستادم.
- آره. چطور مگه؟
چشمانش را تنگ کرد.
- آخه خیلی تند نفس می کشی. تنت عرق کرده. قلبتم ...
نگذاشتم ادامه بدهد. در آغوشش کشیدم و گفتم:
- وقتی یه کوچولوي خوشگل این جوري دلبري می کنه انتظار داري حالم بهتر از این باشه؟
- ولی ...
دیگر نه بچه بود و نه بی تجربه. تمام حالات مرا می شناخت و حرفم را باور نکرده بود. درد و شیطان را با هم لعنت کردم و
دستم را زیر بلوزش بردم که ناگهان یادم آمد.
- واي!
نگران نگاهم کرد.
- چی شده؟
- امشب نوبت آمپول دایی بود. باید می بردمش بیمارستان.
چین بر پیشانی اش انداخت و گفت:
- نمی شه به دیاکو بگی؟
نمی شد. می دانستم از فراموشکاري من حس بدي خواهد داشت. می دانستم وظیفه اي را که به عهده گرفته ام خودم باید
انجام دهم. نمی خواستم فکر کند از سر باز می کنم.
- نه نمی شه.
نشستم و جوراب هایم را پوشیدم. پیراهن چروك شده ام را مرتب کردم و دستی به موهایم کشیدم. شاداب پشت سرم ایستاد.
- منم بیام؟
چرخیدم.
- نه کوچولو.
سگک کمربندم را میزان کرد.
- زود برمی گردي؟..
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_297
این روزها براي تا سر کوچه رفتنم هم بهانه گیري می کرد.
- آره.
قلبم تیر کشید. ترسیدم. نکند زود برنگردم. نکند اصلا ...
- شاداب؟
- جونم؟
محکم میان بازوانم گرفتمش. در خودم حلش کردم. دایی از وقت حرف زده بود. از کارهایی که قبل از مرگ باید انجام می شد.
از حرف هاي نگفته. از کارهاي ناتمام.
- دوستت دارم.
آن قدر تنگ در بر گرفته بودمش که بفهمم نفسش رفت. کمی فاصله گرفت و حریصانه چشمانم را جستجو کرد. می خواست
باور کند که اشتباه نشنیده. کمکش کردم.
- دوستت دارم کوچولو. خیلی!
بدون این که پلک بزند اشک هایش سرازیر شد. خم شدم و قطره هاي درشت روي پوست نرم و لطیفش را بوسیدم. دست
هایش را دور گردنم انداخت مثل بچه ها و به جاي حرف زدن هق زد. آن قدر شوکه شده بود که حتی نتوانست بگوید "من
هم."
- نخواب تا برگردم. باشه؟
با سر جواب داد. به بهتش لبخند زدم. صورت قشنگش را توي ذهنم حک کردم و رفتم.
چقدر احساس سبکی می کردم.
تهران و شب هایش، تهران و مردم سردرگمش، تهران و شب هاي پر رمز و رازش، تهران و ...
- سه ساعته علاف یه آمپول زدنیم. یه بار دکتر هست پرستار نیست، پرستار هست دارو نیست، دارو هست تجهیزات نیست.
خدا به داد اونی برسه که مریض اورژانسی داره. خدا به داد مردم این کشور برسه.
به ساعت ماشین نگاه کردم. دوازده را رد کرده بود.
- اي کاش گذاشته بودي با دیاکو برم. خوب نیست زنت تا این وقت شب تنها بمونه.
پخش را روشن کردم. آهنگ ملایم و محبوب شاداب در فضا طنین انداز شد. هوا را به زور توي ریه هایم چپاندم و گفتم:
- مشکلی نیست.
آستین هایش را پایین داد و دکمه هایش را بست.
- مشکل که هست. فقط نمی دونم چیه.
باز هم دستم را خوانده بود.
_از سر شب حواسم پیشته. مرتب رنگ به رنگ میشی. عین آدمایی که دارن خفه میشن واسه یه ملکول اکسیژن دست و پا
می زنی. جریان چیه؟ چیزي هست که من نمی دونم؟
با دایی می شد گفت. با دایی می شد حرف زد. دایی بوي مادر را می داد. با دایی می شد فرزندوار درد دل کرد.
- ها؟ دانیار؟ چیزي هست که باید به من بگی؟
درد جایش را به یک فشار چندین و چند پاسکالی داده بود. مثل فشاري که کوه بر زمین وارد می کند.
- نمی دونم. دو سه روزه یه حالی ام. قفسه سینه م تیر می کشه مدام. دلم آشوبه. کابوسام دوباره شروع شده. شاداب رو خیلی
تو خواب اذیت می کنم. خودم بدتر از اون. نفس کشیدنم واسم سخت شده. گاهی میگم الانه که سکته کنم. نمی دونم چمه.
غلظت اخم هایش انقدر زیاد بود که بی نگاه هم می فهمیدمش.
- دکتر رفتی؟
سرم را به علامت نفی تکان دادم.
- پس دور بزن. برمی گردیم بیمارستان. باید همین الان یه نوار قلب بگیري.
شادابم تنها بود. شادابم تا برگشتن من خواب به چشمش نمی رفت.
- نوار قلب واسه چی؟
دستش را روي فرمان گذاشت.
- این چیزایی که میگی علائم خوبی نیست پسرم. سرسري نگذر ازش.
دستی به گردنم کشیدم.
- نه دایی! من سال هاست که این درد رو می شناسم. یه مدت نیستش و باز برمی گرده. ربطی به قلبم نداره.
عصبانی شد.
- مگه تو دکتري؟ امشب یه سره قلبت رو چنگ می زدي. صورتت مثل لبو سرخ می شد. اینا باید چک بشن.
آن چیزي که باید چک می شد روح بیمارم بود. جسم من قربانی روح زخمی ام بود.
- باشه چک می کنم، ولی امشب نه. شاداب تنهاست.
دست گذاشتم روي نقطه ضعفش.
- فردا اول وقت با هم میریم. خب؟
قطعا راه نجاتی نبود.
- باشه. فقط نمی خوام شاداب و دیاکو بفهمن. بیخودي نگران میشن.
به جلو خیره شد و جواب نداد.
- دایی؟
- جان دایی؟
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_298
به خاطر نشمین و دیاکو داري برمی گردي. درسته؟
- میشه گفت مهم ترین دلیلشه. چطور؟
- آخه دیاکو از زور و تحمیل خوشش نمیاد. نمی خواد ...
- می دونم. واسه دیاکو گداییِ عشق نمی کنم. مطمئن باش.
- پس چی؟
آه کشید.
- یه حرفایی هست که به عنوان پدر وظیفه دارم به دخترم بگم، اما در نهایت اونه که واسه زندگیش تصمیم می گیره.
زانویم را نوازش کرد.
- دنیا بر اساس لیاقته. باید دید سهم دختر من از این لیاقت چقدره.
صدایش آرام شد.
- فقط امیدوارم اون قدر نالایق نباشه که دیاکو رو از دست بده.
زمزمه کردم:
- هیچ کس رو ندیدم که به اندازه دیاکو بچه بخواد، اما اون قدر مرده که ...
فشار دستش را زیاد کرد.
- می دونم. می دونم. اونی که می بازه نشمینه. می دونم.
وقتی آن قدر مرد بود که طرف حق را به طرف پاره تنش ترجیح می داد من چه باید می گفتم؟
- واسه دیاکو چیزي که ... زیاده ... دانیار ...
سرم را چرخاندم.
- نگه دار.
- چی؟ چرا؟
- گفتم نگه دار.
مسیر نگاه خشمگینش را گرفتم.
- چی شده؟
- نمی بینی؟ نگه دار این لعنتی رو.
ماشینی مقابل زنی ایستاده بود و ...
- دایی بی خیال. این صحنه ها اینجا طبیعیه.
غیظ چشمانش را به سمت من پرت کرد.
- کجا می خواي بري؟ اینا شرن. معلوم نیست چی زدن. هر کاري ازشون بر میاد.
دستگیره در را گرفت. بازویش را گرفتم.
- دایی نکن.
صورتش سرخ شد. مشتش را گره کرد.
- یه کاري نکن که تف بندازم به غیرتت. نمی بینی بچه ش تو بغلشه؟ نمی بینی نمی خواد سوار شه؟ نمی بینی دارن اذیتش
می کنن؟
خیابان خلوت و چهار پسر لگام گسیخته!
- بذار زنگ بزنم پلیس. از ما کاري ساخته نیست.
این بار نگاهش استهزا داشت. تمسخر داشت. تاسف داشت.
- اگه به جاي اون زن، شاداب بود یا دایان یا مادرت، بازم منتظر پلیس می شدي؟
و صبر نکرد تا حرف بزنم. در ماشین را به هم کوفت و به سمتشان رفت. وقتی براي تلف کردن نبود. دنبالش رفتم.
یکی از پسرها پیاده شده بود و علنا دست زن را می کشید. زن بیچاره رنگ به رو نداشت. به محض دیدن ما التماس کرد.
- کمک! تو رو خدا کمک کنین.
صداي رساي دایی سکوت شب را شکافت.
- دستت رو بنداز بی ناموس.
تا چشمان سرخ و آب آورده پسر را دیدم حساب کار دستم آمد. دور و برش را پایید و چون اثري از پلیس و نیروي کمکی ندید
سینه اش را سپر کرد و جلو آمد.
- تو چی میگی پیري؟
دایی هم سینه جلو داد.
- میگم دمت رو بذار روي کولت و گورت رو گم کن.
سه پسر دیگر پیاده شدند. زن هراسان بچه اش را به سینه اش چسباند و عقب رفت. قهقهه مستانه و شیطانیشان مو به تنم
راست کرد.
- مثلا اگه گورم رو گم نکنم چه غلطی می کنی؟
دایی آستینش را بالا داد و با خونسردي گفت:
- دانیار اون دختر رو ببر تو ماشین تا من به اینا نشون بدم می خوام چه غلطی بکنم.
دوره مان کردند. یکیشان زنجیري را توي دستش می چرخاند.
- این جوریه پیري؟ دیر اومدي می خواي زودم بري؟ ما گیرش آوردیم تو بلندش کنی؟
رگ گردن دایی آن چنان تا مرز ترکیدن متورم شد و بعد دیگر نفهمیدم چه شد.
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_299
مشت دایی توي صورت پسر نشست و هنگامه اي برپا شد. تعادل نداشتند. به حال خود نبودند، اما به قصد کشت می زدند.
فریاد کشیدم:
- دایی تو برو. من از پسشون برمیام.
فریاد کشید.
- تو حواست به اون دختر باشه.
دیدم که دو نفر به جانش افتادند. سعی کردم خودم را نجات دهم و به کمک او بروم، اما مواد توهم زا نیرویشان را هم اضافه کرده بود. خون بینی ام را پاك کردم و با زانو به شکم فرد مهاجم کوبیدم که ناگهان یکی داد زد:
- بچه ها فرار کنین.
فکر کردم پلیس آمده. دنبالشان دویدم، اما وقتی به قامت تا شده دایی رسیدم متوقف شدم.
- دایی؟
- نرو دنبالشون. ولشون کن.
ولشان کنم؟ پا تند کردم؟ اما ... این چه بود؟ این قطره هاي سرخی که می چکید؟
- دایی؟ اینا ...
ماشین زوزه کشان از کنارمان گذشت.
سردرگم دور خودم چرخیدم. دستم را روي دستش گذاشتم. مایعی لزج کف دستم را خیس کرد.
- دایی؟ این چیه؟
کمر راست کرد. صورتش بی رنگ، اما خونسرد بود.
- هیش پسر. خوف نکن.
بالاخره دیدم. واي!
- زدنت دایی. زدنت نامردا. خـــــــدا!
صدایش هم خونسرد بود.
- نترس بابا جون. من خوبم.
زیر بازویش را گرفتم و به زور سوارش کردم. به خون چسبناك روي دستم نگاه کردم. خون، باز هم خون.
- الان می رسونمت بیمارستان. طاقت بیار. الان میریم.
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
- اول این دختر رو برسون خونش.
زن گریه کنان و بی وقفه حرف می زد. دیوانه وار راندم تا یک آژانس پیدا کردم. زن کاغذي به دستم داد و زار زد:
- این شمارمه. تو رو خدا بهم خبر بدین.
بی توجه به او پایم را روي گاز فشردم. فشار روي قلبم هر لحظه بیشتر می شد.
- دایی خوبی؟
- خوبم دایی.
- الان می رسیم. طاقت بیار.
لبخند زد.
- نمی رسیم بابا جون. خودت رو اذیت نکن. بذار حرف بزنم.
تنم رعشه داشت.
- نه حرف نزن. انرژیت رو نگه دار.
- دانیار ... بابا ... گوش کن.
داد زدم.
- گوش نمی کنم. تو نمی میري. نباید بمیري.
دستش را روي بازویم گذاشت. قدرتش تحلیل رفته بود یا من این طور فکر می کردم؟
- یادته می گفتم منم مثل تو کابوس می بینم؟
التماس کردم.
- دایی حرف نزن.
- منم همیشه مادرت رو توي خواب می دیدم. با اخماي درهم، عصبانی، دلخور. می رفتم جلو می گفتم روژان باهام حرف
بزن. روش رو بر می گردوند. می گفتم من چه گناهی کردم؟ دور می شد. دنبالش می دویدم. یه جایی دورتر بابات ایستاده بود.
می گفتم تو بگو من چه خطایی کردم که روژان ازم رو بر می گردونه. گریه می کرد. بابات گریه می کرد و می گفت دانیار،
دانیار.
سرفه زد. خون از گوشه لبش سرازیر شد.
- اما نگاه کن. می بینی مادرت رو؟
با وحشت نگاهش کردم. انگشت اشاره اش را به سمت پنجره گرفت.
- می بینیش؟ اونجاست. داره می خنده.
نالیدم.
- دایــــی ... نــــه!
- روژان خودتی؟ بالاخره اومدي؟ بالاخره خندیدي؟ بیا این پسرت. سوگلیت. سرحال و سلامت، خوشبخت و عاشق. دیگه آروم بگیر. آروم بخواب.
سرفه زد. خون پرتاب شد. با مشت روي فرمان کوبیدم....
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_304
_گریه کردي؟
حتی تن صدایش هم یادم رفته بود.
- شاداب؟ نگام نمی کنی؟
می ترسیدم. جرات نداشتم چشم باز کنم. اگر همه این ها خواب بود چه؟ بی حرف سرم را به سینه اش چسباندم. نه این گرما نمی توانست خواب باشد. توي خواب که گرما و سرما حس نمی شد؟ می شد؟
فکر کنم عمق دلتنگی ام را فهمید که او هم بی حرف دستش را از زیر گردنم عبور داد وموهایم را بوسید.
- خسته شدي؟
خسته؟ بودم. خیلی زیاد! دلم خانه مان را می خواست. خلوتمان را، اما بیشتر از آن دلتنگ بودم. اگر فقط حرف می زد تا ابد تحمل می کردم.
- من که همون روزاي اول گفتم برگردیم، خودت قبول نکردي. گفتی نمی شه تنهاشون گذاشت.
نوازشش به بازوهایم رسید و با دست دیگرش دستم را گرفت.
- دستات خراب شدن. همش روسري سرته. همش تو آشپزخونه اي.
دلم نمی خواست حرف بزنم. فقط می خواستم صدایش را بشنوم.
- الانم که قهر کردي و حرف نمی زنی.
نمی دانست که سکوتم از قهر نیست. جایی خوانده بودم که مردها هیچ گاه معنی سکوت یک زن را نمی فهمند.
- از من دلخوري؟
براي این سوالش منتظر جواب نشد. آه کشید.
- حق داري. اسم این کوفتی هر چی که باشه، زندگی نیست.
نیمه راست صورتم را محکم به سینه اش چسباندم. دلم تنگ بود. نمی فهمید؟
- اسم منم هر چی باشه، شوهر نیست!
این یکی را تاب نیاوردم. با صدایی زخم خورده از بغض گفتم:
- دانیاري؟
سرم را بالا گرفت. اشک هایم سرازیر شد.
- بگو.
دستم را روي گونه زبرش گذاشتم.
- شام خوردي؟
لبخندش نا نداشت. همان پوزخندها را هم نمی زد دیگر.
- گرسنه نیستم. تو چی؟
باورم نمی شد بعد از یک ماه باز مرا به آغوشش راه داده. گرسنه بودم، اما نمی خواستم این فضا را ترك کنم.
- منم.
اشک هایم را پاك کرد.
- فردا برمی گردیم خونه. اینا دیگه از پس خودشون برمیان.
دلم را ریسه بستند و چراغانی کردند.
- دانیاري؟
- هوم؟
- چرا این قدر دیر اومدي امشب؟
سینه اش با یک دم و بازدم عمیق بالا و پایین شد.
- کلانتري بودم.
- تا این وقت شب؟
دستش را از زیر سرم بیرون کشید و نیم خیز شد. هول کردم.
- کجا؟
زیر لب گفت:
_اتلاي دایی رو گرفتن.
دستم را روي دهانم گذاشتم که جیغ نزنم. بعد از یک ماه، اولین بار بود که اسم دایی را می آورد.
- منو خواستن واسه شناسایی.
هر دو دستش را روي گردنش گذاشت.
- خب؟
موهایش را چنگ زد.
- خودشون بودن.
پس دلیل باز شدن زبانش این بود. شانه اش را ماساژ دادم.
- این که خیلی خوبه. خدا رو شکر.
برخاست و بالش را زیر بغلش زد.
- آره.
بالش را روي تشک انداخت. خودش را هم.
- شاید امشب بتونم راحت بخوابم.
با حسرت به پتویی که گلوله کرد و بغل گرفت نگاه کردم. همین؟ تمام سهم من بعد از یک ماه همین بود؟ خواستم اعتراض کنم، اما لجم گرفت. تا کی می خواست دوري کند؟ تا کی می خواست به جاي من تصمیم بگیرد؟
با حرص تخت را ترك کردم و کنارش دراز کشیدم. پشتش به من بود. صدایش خواب و خستگی داشت اما هنوز هوشیار بود.
- برو سر جات دختر خوب.
به پهلو خوابیدم و دستم را دور شکمش انداختم.
جام اینجاست.
نچ بی حوصله اي گفت.
- شاداب خانوم اذیت نکن.
از حقم کوتاه نمی آمدم. من جایگاهم را می خواستم و باید پسش می گرفتم. حالا که می دانستم او هم دلتنگ من است باید این حصار را می شکستم.
- چی کارت دارم؟ می خوام پیش شوهرم بخوابم. گناهه؟
چرخید. ذغال هاي گداخته، اخم هاي درهم، پیشانی خط افتاده.
- می ذاري بعد از یه ماه کپه مرگمو بذارم یا پاشم برم تو هال بخوابم؟
ناباور و بهت زده به صورت جدي اش نگاه کردم. دانیار واقعا میلی به من نداشت. وگرنه ...
سعی کردم درك کنم. سعی کردم دلم نشکند، اما فایده اي نداشت. دلم شکست. بد هم شکست. نشستم و آهسته گفتم.
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_305
دلم شکست. بد هم شکست. نشستم و آهسته گفتم:
_باشه. ببخشید.
پوف بلندي کرد.
- شاداب!
توجیه نمی خواستم. حرفش را قطع کردم.
- حق با توئه. نه اسم این کوفتی زندگیه، نه اسم تو شوهر.
بازویم را گرفت. با خشم دستش را پس زدم. کوتاه نیامد.
- گوش کن.
چانه ام می لرزید.
- به چی گوش کنم؟ این گوش پره از بهونه هات. که می ترسی بهم آسیب بزنی. که نگرانی اتفاقی واسم بیفته. که می ترسی
بفرستیم گوشه قبرستون.
با مشت به سینه اش کوبیدم.
- دروغه! همش دروغه! چون خودت می بینی که قبر من اون تخته. می بینی که مرگ من دوري از توئه. می بینی که عزرائیلم سکوتته. می بینی و هیچ کاري نمی کنی. اسم این رو می ذاري دوست داشتن؟
دستانش شل شد. بلند شدم.
- باشه. تنها بخواب تا هر وقت که دوست داري. من آدم گدایی کردن نیستم. فکر می کردم اینو می دونی. حالا هم دیر نشده.
مطمئن باش تو هم بخواي من دیگه نمیام.
صداي ملایمش را شنیدم.
- تو غلط می کنی.
پا برداشتم. پیراهنم را گرفت و بعد مچ پایم را. آن قدر محکم کشید که افتادم. میان بازوانش زندانی شدم. غرور شکسته ام نمی خواست آنجا باشم، اما دلم شل بود و دلتنگ.
- ولم کن. می خوام برم.
انگار یک گنجشک را توي مشت گرفته بود. خونسرد به تقلایم نگاه می کرد.
- مگه دست خودته؟
غرورم سرکشی می کرد، اما دلم می گفت نکن. بیشتر از این عذاب نده این مرد را. گلویم را بوسید. انبساط عضلاتم را فهمید، چون فشار پنجه اش را کم کرد. لاله گوشم را بوسید و همان جا زمزمه کرد:
- من طاقت ندارم یه نفر دیگه جلوي چشمام آسیب ببینه. می فهمی؟ نمی تونم. می فهمی؟ می ترسم.
توي چشمانم نگاه کرد.
_سالم بودن تو مهم تر از خواسته هاي منه. نمی خوام باهات باشم و بعد مجبور شم تنهات بذارم. باور کن حس بدي بهت میده، باور کن.
سرم را پایین انداختم.
- خب تنهام نذار.
موهایم را پشت گوشم زد.
- من حال و روز خوبی ندارم شاداب. اگه ...
انگشتم را روي لبش گذاشتم.
- من رو اون تخت، تنهایی، شبی صد بار می میرم. این جوري داري بیشتر بهم آسیب می زنی، خیلی بیشتر.
با افسوس سرش را تکان داد و از جا بلندم کرد و روي تخت گذاشت. با چشمان دریده حرکاتش را قورت می دادم و وقتی دیدم بالش را برداشت و روي تخت انداخت خودم را به آغوشش پرتاب کردم.
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_306
دانیار:
- سلام دایی!
دست هایم را توي جیب کتم فرو بردم. هنوز هوا کامل روشن نشده بود. باد نیمه شب زمستانی به شدت سرما داشت.
- اومدم دایی.
ننشستم. دایی که توي آن قبر نبود. رو به رویم ایستاده بود. مثل همیشه پر قدرت و با صلابت!
- می دونم که می دونی، اما اومدم خودم بهت خبر بدم. امروز قاتلت رو اعدام کردن، همین دو ساعت پیش!
سرم را رو به آسمان گرفتم. دایی شاید هم آنجا بود.
- نمی دونم از این تصمیم راضی هستی یا نه. دیاکو می گفت اگه خودت بودي ازش می گذشتی. می بخشیدیش. اما من گفتم نه. دایی به دزد ناموس رحم نمی کنه. همون طور که قاتلاي مامان و بابا رو به رگبار گرفت. همون طور که هشت سال به هیچ عراقیی رحم نکرد. اینا که از عراقیا هم بدتر بودن. خودت گفتی ایرانی که به ناموسش رحم نکنه از کفتار هم کثیف تره.
به سنگریزه جلوي پایم ضربه زدم.
- از خونت نگذشتم دایی. نه من، نه شاهو، نگذشتیم. فیلم هندي که نبود. منم جهان پهلوان تختی نیستم. من یه مرد زخم خورده م. یکی که از اول عمرش از آدما کشیده. از خودي و نخودي و بیخودي. بذار یه بار منم طعم انتقام رو بچشم. یه بار انتقام خون هاي ریخته شده خانواده م رو بگیرم. بذار حس کنم حداقل خون یکیتون پایمال نشده. حداقل یکیتون!
روي زانوهایم نشستم.
_تو هم راضی باش دایی. به این فکر کن که حداقل شر یه اسطوره کش از سر این کشور کم شد. حداقل یه نفر کمتر مزاحم دختراي این کشور میشه. حداقل یه نفر کمتر تو این شهر چاقو می کشه و نا امنی ایجاد می کنه. یه معتاد بنگی کمتر. مگه چی میشه؟
با تمام وجود از ته دل آه کشیدم.
- اما یه اعتراف! درسته که جلوي چشمام جون داد و پاهام نلرزید، درسته که تا لحظه آخر نفرت از وجودم نرفت، درسته که به درستی کارم معتقدم و پشیمون نیستم. درسته که دیاکو و شاهو روشون رو برگردوندن و طاقت نیاوردن اما من ایستادم و نگاه کردم، ولی ...
چشمانم را روي هم فشردم.
- ولی حالم خوب نشد دایی. چه فایده؟ تو که دیگه بر نمی گردي. تو که دیگه نیستی. چه فایده دایی؟ چه فایده از این همه دوندگی؟ چه فایده از این همه جنگ اعصاب؟
هی!
- دلم تنگته دایی. دنیا که از اولشم رنگی نداشت. بدون تو که کلا دیگه سیاه شده. انگار خودت می دونستی چی میشه که شاداب رو آوردي تو زندگیم، چون اگه اون نبود ...
سرم را چرخاندم. دیاکو کنار ماشین ایستاده و دستانش را بغل زده بود. با من نیامد. گفت "برو. می دونم کلی حرف داري. تنها باشین بهتره."
- دیاکو هم اونجاست دایی. می بینیش؟ سپردیش به من، اما مثل همیشه اون بود که منو سرپا نگه داشت. هممون رو سرپا نگه داشت. خودش از همه داغون تر بود اما مثل همیشه خم به ابرو نیاورد. فکر می کنم خون تو بیشتر توي رگاي اون جریان داره تا من. یه فکرایی هم داره. می خواد یه بچه از پرورشگاه بیاره. یکی عین خودم و خودش. یکی که هیچ کس رو نداشته
باشه. نشمین هم فعلا مخالفتی نکرده. خوبن با هم دایی. نگران نباش.
چشمک زدم.
- البته خوبی از داداش منه. اگه من بودم عمرا نشمین رو نمی بخشیدم.
گلویم گرفته بود. درد داشت. سنگ سرد را لمس کردم. دایی سردش نمی شد؟
- شاهو آخر این ماه برمی گرده آمریکا، اما زندایی گفته که می مونه. می خواد نزدیک تو باشه. شاید شاهو رو هم راضی کردیم
بیاد همین جا. مگه کلا چند نفریم که هر کدوممون یه پر دنیا باشیم؟
باز به دیاکو نگاه کردم. چرا توي ماشین نمی نشست؟ نگران بودم سرما بخورد.
- خلاصه که دایی حق با تو بود. زندگی همچنان ادامه داره. نبض زندگی همچنان داره می زنه. مثل همون شعري که توي دفترت نوشته بودي. راستی؟ گفتم دفترچه خاطراتت رو پیدا کردم؟ هیچ کس به جز شاداب نمی دونه....
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_307
شبا کنار همدیگه می شینیم و چند صفحه ازش می خونیم. ناراحت که نمی شی؟ آخه یه جورایی بهم آرامش میده. انگار هنوز هستی و واسم حرف
می زنی. حتی دستخطت هم آرومم می کنه.
اگر تا ابد آه می کشیدم تمام نمی شد.
- حیف دایی. چقدر دیر شناختمت. چقدر دیر پیدات کردم. چقدر زود از دستت دادم. حیف دایی! حیف که تا بودي قدرت رو ندونستم. حیف که نمی دونستم کی هستی و چی هستی. الان که نوشته هات رو می خونم بیشتر حسرت می خورم، چون بیشتر می شناسمت! اما دیاکو میگه این خاصیت آدماست. تا از دست ندن نمی فهمن. راست میگه دایی. راست میگه.
خورشید کم کم بالا می آمد. خندیدم. در این طلوع سبکبال تر از همیشه بودم.
- چقدر حرف زدم دایی. فکم درد گرفت. خب می دونی چند وقت بود با هم حرف نزده بودیم؟ من اعتقادي به اینجا اومدن ندارم. مطمئنم تو، توي این قبرستون ساکت و دخمه نیستی. من حست می کنم پیش خودم. هر روز و هر شب، اما انگار بازم حق با دیاکو بود. اینجا راحت تر میشه حرف زد. اینجا قفل زبون رو باز می کنه، ولی دیگه برم. شاداب تنهاست.
برخاستم.
- می دونی دایی؟ تو بهترین اتفاق زندگیم بودي، چون بزرگ ترین نعمت رو به زندگیم دادي. شاداب رو میگم. تا خود قیامت بهت مدیونم. باهاش خوشبختم دایی. نمی دونم خوشبختی از نظر بقیه آدما با چی معنی میشه، اما واسه من تو وجود شاداب خلاصه شده. ممنونم ازت دایی. ممنونم که مجبورم کردي به خاطرش حتی با خودمم بجنگم. ارزشش رو داشت دایی. ممنونم.
تنه بی برگ و بار درخت را نوازش کردم.
- بازم میام. مراقب داییم باش.
شالی که شاداب برایم بافته بود دور گردنم پیچیدم و به سمت دیاکو رفتم.
- چرا اینجا ایستادي؟ هوا سرده.
سرش را توي یقه اش فرو برد.
- خیلی خلوته. نگران بودم.
برادر بزرگ تر، همیشه برادر بزرگ تر بود و می ماند.
- تو نمی ري اونجا؟
نگاهش را به دور دوخت.
- نه. من از همین جا حرفامو زدم. بریم؟
پشت فرمان نشست، من هم کنارش.
- سبک شدي؟
هواي وارونه و آلوده را فرو دادم.
- اوهوم.
نگاهش کردم.
- تو خوبی؟
لبخند زد.
- آره، اما طول می کشه تا اون صحنه چوبه دار از ذهنم خارج شه.
پوزخند زدم. دستش را روي پایم گذاشت.
- می دونم به چی فکر می کنی. تو از چهارسالگی داري با این صحنه ها زندگی می کنی. می دونم داداش.
خواستم بگویم "این که طناب بود. سر بریدن ندیده اي" اما چه فایده از تکرار گذشته مزخرفم؟
- یه جا پیدا کن یه خورده حلیم بگیرم. شاداب دوست داره.
سرش را تکان داد.
- باشه.
خریدم. هم براي خودمان، هم براي آن ها. مقابل خانه توقف کرد.
- دانیار؟
بچه که بودم دستانش به نظرم بسیار بزرگ می آمد. فکر می کردم چنین دستان بزرگی آن قدر قدرتمندند که می توانند هر مانعی را خم کنند و هر صخره اي را بشکنند. امروز این دستانی که دستم را گرفته بودند خیلی هم بزرگ نبودند، اما همان قدرت را میان رگ و پی اش می دیدم.
- عزاداري دیگه بسه. تو هر کاري می تونستی واسه دایی کردي. دیگه بعد از این همه وقت باید به زندگی عادي برگردیم. ما مصیبتاي زیادي از سر گذروندیم، اما هنوز سر پاییم. هنوز همدیگه رو داریم. من تو رو، تو منو. هر چی که پشت سرمونه بذار همون جا بمونه. ما هنوز وقت داریم واسه خوشبخت بودن. خصوصا تو! با وجود زنی مثل شاداب، مامان، بابا، دایان و دایی تا ابد توي قلبمون می مونن، اما زنده ها واجب ترن. من و تو وظیفه داریم خونوادمون رو سرپا نگه داریم. بیشتر به شاداب برس. تو این یازده ماه خیلی اذیت شده. خیلی بهش فشار اومده. خیلی صبوري کرده. یه کم شادي، یه کم تفریح، یه کم خلوت حقشه.
حقتونه!
می دانستم. شادابم اسطوره صبر و گذشتم، لایق بیش از این ها بود.
- باشه.
لبخند زد. از آن لبخندهاي دلگرم کننده و مختص خودش.
- منم هستم. تا ابد اولویت زندگی من تویی. هر جا بخواي، هر وقت بخواي. می دونی که؟
سفیدي موهاي شقیقه اش ناشی از نزدیک شدن به چهل سالگی نبود. برادر من را روزگار پیر کرده بود. برادر من را برادرش پیر کرده بود.
- می دونم.
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_308
ظرف حلیم را توي دست گرفتم و پیاده شدم. بوق کوتاهی زد و دست تکان داد. جلویش را گرفتم. شیشه را پایین زد.
- جانم؟
دیر بود؟ نه! دایی می گفت دیر براي مرده هاست.
- مرسی.
ابروهایش بالا رفت.
- بابت؟
می پرسید بابت؟ بابت جوانی اش که به پاي من سوخت. بابت رنجی که این همه سال به خاطر من تحمل کرد. بابت کارگري هایی که با پاي برهنه به خاطر من کرد. بابت گرسنگی هایی که به خاطر من کشید. بابت کلیه اي که سخاوتمندانه به من بخشید. بابت هزینه هاي تحصیلم. بابت حضور مداوم و بی دریغش. بابت چیزي که امروز بودم. بابت زندگی اي که امروز داشتم.
- بابت همه چی.
برق توي چشمش ناشی از اشک بود.
- تشکر لازم نیست. تو جون منی داداش.
لبه پنجره را فشردم.
- تو هم!
خندید. حس کردم سفیدي موهایش کمتر شد.
کلید انداختم و در را باز کردم. چراغ ها روشن بود و صداي آب می آمد. شاداب توي آشپزخانه بود. پشت به من و در حال ظرف شستن. پاورچین نزدیکش شدم و دستم را دورش حلقه کردم. تمام تنش تکان خورد و جیغ کشید. فشارش دادم و موهایش را بو کشیدم.
- نترس منم.
قلبش مثل یک نوزاد تازه متولد شده زیر دستم می زد.
- کُشتی منو دانیار.
گونه ام را به گونه اش چسباندم.
- دلم می خواد.
چرخید و کمرش را به سینک تکیه داد. هنوز نفس هایش تند بود.
- چرا بیداري؟
دستکشش را در آورد و دست هایش را روي سینه ام گذاشت.
- تموم شد؟
گردنم تیر کشید. چشمم را باز و بسته کردم.
- خوبی؟
نگرانی در نگاهش بیداد می کرد. نمی دانست صحنه جان دادن آدم ها چقدر براي من تکراري شده.
- خوبم کوچولو.
دست بردم و گیر موهایش را باز کردم.
- می خواي یه دوش بگیري؟ لباس آماده کنم واست؟
پشت دستم را روي پوست صورتش کشیدم.
- نه.
- پس بشین یه چیزي بیارم بخوري.
خم شدم و نوك بینی اش را بوسیدم.
- حلیم خریدم.
روي پنجه ایستاد و چانه ام را بوسید.
- آخ جون!
مثل ماهی از زیر دستم لیز خورد. شکر و دارچین را از توي کمد بیرون آورد و گفت:
- لباسات رو عوض کن تا از دهن نیفتاده.
کتم را در آوردم و دست و صورتم را شستم. چه خوب بود که وارد جزییات نمی شد و سوال نمی پرسید. حرف زدن در مورد آن اعدام آخرین چیزي بود که در دنیا می خواستم.
- بفرمایید سرورم. شکر بریزم؟
به اندام باریک و صورت قشنگش نگاه کردم. چرا اعتراض نمی کرد؟ چرا شاکی نبود؟ چرا غر نمی زد؟ مگر او هم مثل همه تازه عروس ها انتظار یک زندگی رویایی، حداقل براي سال اول را نداشت؟
- بریز مرسی.
زیر چشمی حلیم خوردن با لذتش را پاییدم و دلم برایش ضعف رفت.
- امروز میري دانشگاه؟
شانه اش را بالا انداخت.
- شاید! البته کار خاصی ندارم. فقط یه سر میرم پیش استاد راهنمام.
- نرو.
قاشق را از دهانش بیرون آورد و گفت:
- چشم. هر چی دانیاري بگه.
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_309
می شد این دختر را دوست نداشت؟ می شد؟
- نمی پرسی چرا؟
کاسه را کنار زد.
- نچ. تو این خونه امر، امرِ سروره.
بلند شدم. دستش را گرفتم و با خودم به اتاق خواب بردم. مطیع و بی حرف آمد.
- چمدون کجاست؟
خندید.
- می خواي بفرستیم خونه بابام؟
لپش را کشیدم.
- شیطونی نکن وروجک. بگو کجاست بیارمش.
به قسمت بالایی کمد اشاره کرد. چمدان را پایین آوردم. دست به کمر نگاهم می کرد.
- اونجا نایست. بدو وسایلت رو جمع کن.
- نمی گی چرا؟
اخم هایش درهم رفته بود. چشم هایش دو دو می زد. جا خوردم. چه فکري کرده بود؟ یعنی انقدر توي زندگی با من احساس ناامنی می کرد؟
چمدان را کف اتاق رها کردم.
- واسه ماه عسل خیلی دیر شده که این جوري اخم کردي؟
نفس راحتش بیشتر شرمنده ام کرد.
- واي راست میگی؟
بوسه اي که به گونه ام زد از خجالت آبم کرد.
- کجا میریم؟ چند روز میریم؟ چقدر می مونیم؟ چند دست لباس بردارم؟
شاداب به پاي چه چیز من خودخواه مانده بود؟ بغلش کردم و روي پایم نشاندمش.
- شاداب؟
دستانش را دور گردنم انداخت.
- جون شاداب؟
به چشمان پاك و روشنش خیره شدم.
- تو با من خوشبختی؟
چه سوال چرتی!
_این چه سوالیه؟
- می خوام بدونم.
با دست هایش صورتم را قاب گرفت.
- تو نفس منی. مگه میشه آدم با نفسش خوشبخت نباشه؟
جان دیاکو بودم و نفس شاداب! خوشبختی از این بیشتر؟
فرورفتگی گلویش را بوسیدم.
- تو این یه سال خیلی اذیت شدي. خیلی ازت غافل بودم. می دونم این زندگی اون چیزي نبود که می خواستم واست بسازم.
موهایم را نوازش کرد.
- ممنون که تحمل کردي.
صورتش را بوسیدم.
- ممنون که موندي.
دست کوچکش را بالا بردم و به لبم رساندم.
- ممنون که تنهام نگذاشتی.
سرم را به سینه گرفت و شقیقه ام را بوسید.
- این جوري نگو. تو رو خدا این جوري حرف نزن.
عطر تنش را قورت دادم.
- منو می بخشی؟
کف دستم را روي قلبش گذاشت.
- ببخشم؟ مگه چی کار کردي که ببخشمت؟ این قلب رو ببین. هنوز بعد از یک سال، وقتی می بینمت، وقتی پیشتم هیجان زده میشه. طپشش رو ببین.
انگشتم را روي قطره هاي اشکش کشیدم. چقدر گریه کردن برایش راحت بود.
- من آدم جا زدن نیستم دانیار. آدم تنها گذاشتن نیستم. مثل مادرم، مثل پدرم! اونا هم سال ها با مشکلات همدیگه کنار اومدن ولی جا نزدن. بعدشم، تو که گناهی نداشتی. با اون اتفاق وحشتناکی که افتاد هر کی به جاي تو بود ...
با انگشت خط بین دو ابرویم را صاف کرد.
- من درکت می کنم عزیزم.
دایی معتقد بود شاداب پاداش سختی هاي گذشته من است. اگر می دانستم شب هاي سیاهم به شاداب ختم می شوند بی شک تحمل همه چیز راحت تر بود.
- حالا چرا گریه می کنی خوشحال خانوم؟
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#اسطوره_310
- حالا چرا گریه می کنی خوشحال خانوم؟
لبخند زد.
- دست خودم نیست. اشکام همیشه آماده به خدمتن.
بوسه اي به لب هاي لرزانش زدم.
- دوست داري کجا بریم؟
اشک هایش را پاك کرد.
- هر جا تو بگی. فرقی نمی کنه.
دلم از این همه مظلومیت آتش می گرفت. کاش کمی گستاخی می کرد. کمی لجبازي، کمی قهر، کمی مخالفت.
- نمی شه. ماه عسله، تو باید تصمیم بگیري.
غنچه لب هایش شکفت.
- دلم یه جاي گرم می خواد. از این سرما خسته شدم.
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
- باشه، ولی قبلش یه چند ساعتی بخوابیم. ها؟
از روي پایم بلند شد.
- آره. دیشب نخوابیدي. خسته اي.
دستش را کشیدم و کنار خودم نشاندمش.
- بدون تو که نمی شه.
و چقدر قشنگ بود که هنوز هم شیطنت نگاه من سرخ و سفیدش می کرد و این شرم قشنگ و خواستنی اش اختیار از کف دل و عقلم می ربود.
شاداب خوابید، اما من علی رغم خستگی زیاد پلک روي هم نگذاشتم. دلم دایی را می خواست. سر شاداب روي سینه ام بود.
زیاد قدرت مانور نداشتم. دستم را دراز کردم و دفتر خاطراتش را برداشتم. تنها یک صفحه تا پایان مانده بود. به تاریخ یک شب قبل از مرگش!
دایی:
- می دونم که بالاخره یه روز یکی این دفتر رو پیدا می کنه. روزي که من دیگه نیستم و عجیب خودم رو به اون روز نزدیک حس می کنم. پدرم می گفت چند روز قبل از مردن خدا به بنده ش الهام می کنه. نشانه هاي رفتنش رو نشون میده. به دلش میندازه. دیگه بستگی داره به اون بنده که چقدر با دلش، با خودش، با خداش صادق باشه و واقعیت رو بپذیره. این روزا من اون نشانه ها رو می بینم و اون قدر خسته م که هیچ دلیلی واسه فرار از مرگ ندارم. خیلی وقته که دلم یه خواب راحت می خواد.
یه خواب آروم، یه خواب بدون بیداري! اما دروغ چرا؟ دلم گرفته. بابت همه کارایی که ناتموم می مونن. حرفایی که ناگفته می مونن. آدمایی که نادیده می مونن. اي کاش هنوز فرصت بود تا همه چیز رو سرجاش بذارم. دلم نوه می خواد. بچه شاهو، نشمین، دیاکو، دانیار! دلم یه زندگی می خواد مثل همه پیرمردهاي همسن و سالم. یه بازنشستگی قشنگ کنار بچه هام، نوه هام! پارك برم نوه هامو رو زانوم بذارم و واسشون بستنی باز کنم. اما حیف! روزگار از اول با ما سر سازگاري نداشت. اما شکر!
قسمت من هم همین بوده. اعتراضی نیست. آزاد و رها، از چون و چرا!
به داده ي حق همیشه رضا.
می دونم دفتر زندگیم داره به آخر می رسه. داره بسته میشه. درست مثل همین دفتر خاطرات پونصد برگی. ناراحت نیستم،
نگرانم! نگران بچه ها. می ترسم رفتن من اذیتشون کنه. می ترسم روزاي نبودن من واسشون سخت بگذره، اما اینو هم می دونم که سخت یا آسون بالاخره می گذره. بالاخره فراموش می کنن. بالاخره به زندگی برمی گردن. مثل همه اونایی که بعد از مرگ عزیزاشون به زندگی ادامه میدن. این قانون دنیاست. رسم زندگیه. شاید سخت، اما می گذره. زندگی لنگ هیچ آدمی نمی مونه. دنیا راه خودش رو میره. به قول یه شاعري که می گفت:
"دیدي که سخت نیست، تنها بدون من؟
دیدي که صبح می شود، شب ها بدون من؟
این نبض زندگی
بی وقفه می زند!
فرقی نمی کند
با من، بدون من!
دیروز گرچه سخت
امروز هم گذشت
طوري نمی شود
فردا بدون من!"
َ#رمان_اسطوره
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞