eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.6هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت ششم تو افکارم غرق بودم که صدای تکون خوردن شاخ و برگ بیشتر شد و صدای آخ اومد زود از ترس خودم و جمع کردم پشت سرمو نگاه کردم برای چند لحظه خیره به چشمایی شدم که روبروم دیدم ، چشمای عسلی با موهای مشکی و پوست سفید انقدر محو تماشاش شدم از خوشگلیش که دستشو جلوم تکون داد گفت نمیترسی این موقع وسط جنگل خودت تنها باشی ؟ من که ترسیدم فقط دویدم به سمت خونه اگه بلایی سرم میاورد حتما خانوادم بدبخت میشدن ... رسیدم خونه و سریع رفتم داخل شب بود توی افکارم غرق بودم که هرکاری میکردم از فکر اون مرد بیرون نمیومدم اما حس عذاب وجدان داشتم حس میکردم دارم به سعید خیانت میکنم هرچی بیشتر سعی میکردم که بهش فکر نکنم بدتر بیشتر میومد جلوی چشمام .... روزها میگذشت و من اون مرد و فراموش کرده بودم ، خبر افتاده بود توی ده که زن پسر خان بچه ش نمیشه و میخان از دخترای ده کسی و واسه صیغه ی پسر خان انتخاب کنن تا بچه بیاره و بعد جدا بشن دخترای ده همه آرزو میکردن که کاش اونا انتخاب بشن اما من وقتی به سعید فکر میکردم از خدا میخاستم من و به سعید برسونه . خان ترتیبی داد تا همه دخترای ده واسه ی مهمونی برن تا واسه پسرش دختری انتخاب بشه ،عموم هم من و مجبور کرد که باید برم ... روز مهمونی رسید و منم لباسامو برداشتم و به اجبار عمو رفتم حموم و بهترین لباسمو پوشیدم . بعد ها فهمیدم زن عموم اینکارا رو میکرد که من بدبخت بشم بااین کارش و یه دست خورده بشم که تا آخر زندگیم کسی با من ازدواج نکنه ... رفتیم توی مهمانی دخترا جوری اومده بودن که گفتم خداروشکر من انتخاب نمیشم ، پذیرایی خوبی ازمون کردن و کلی خوراکی آوردن اما من خجالت میکشیدم بخورم فقط به بقیه نگاه میکردم یهو در و باز کردن و یه زن با لباسای شیک و خیلی خوشتیپ با موهای جمع شده ی بالا اومد داخل هممون نگاهش کردیم رفت و بالا نشست و همه رو زیر نظر گرفت من سرمو پایین انداختم که یه وقت انتخاب نشم . اون خانمه پاشد و رفت بعد از چند دقیقه یکی از خدمه ها اومد و میخاست اعلام کنه که کی انتخاب شده ، از استرس دستام یخ شد فقط خداخدا میکردم انتخاب نشم اومد و هممون و از یه نگاه گذروند به من رسید و نگاهم کرد سرمو انداختم پایین اما . رد شد ازم و دست دختری که کنارم بود رو گرفت گفت خانم تو رو انتخاب کرده دختری که انتخاب شده بود از خوشحالی جیغی زد و با اون خدمه رفت ، بقیمون و فرستادن خونه هامون ، از خوشحالی مثل بچه ها میدویدم وقتی عموم شنید که انتخاب نشدم خودش و زن عموم گفتن میدونستیم لیاقت نداری و لیاقت تو همونه که با یه پیرمرد ازدواج کنی ... از حرفاشون ناراحت نشدم و بازم خوشحال بودم که انتخاب نشدم رفتم توی اتاق و همه چیز و واسه مامان تعریف کردم و کلی خندید و خوشحال بودم که میخنده شب شد که رخت خواب گذاشتیم و با فکر به سعید و دعا برای این که بهش برسم خوابم برد باصدایی از خواب بیدار شدم دیدم توی حیاطمون شلوغه رفتم از پنجره نگاه کردم آدمای غریبه تو حیاط بود خاستم برم بیرون دیدم که عمو داره به رضا میگه : این دختر شانس آورده واسه ما هم خوب میشه ما یه رعیت بیشتر نیستیم اگه ستاره وارث خان و به دنیا بیاره دیگه همه چیز واسه ماهم خوب میشه زمین میدن بهمون وضعمون خوب میشه رضا هم گفت ؛ آره دیگه وقتشه ستاره هم سروسامون بگیره دستام یخ کردن چی میگفتن ؟ آخه واسه پسر خان که انتخاب کرده بودن ،یعنی چی شده بود . وقتی رفتم توی حیاط دوتا چشم آشنا دیدم همون مردی که توی جنگل دیده بودم تعجب کردم داشتم فکر میکردم که چی شد این مرد اینجا چیکار میکنه ... همینطور بهش زل زده بودم که متوجه شد و نگاهم کرد رومو برگردوندم و خاستم برم توی آشپزخونه تا از سمانه موضوع و بپرسم که عموم صدام زد پارت هشتم که عمو صدام زد : ستاره دخترم زود بیا اینجا کارت دارم ، ازین همه محبت تعجب کردم ولی میدونستم حتما خبریه که عمو بعد این همه مدت مهربون شد رفتم توی اتاق همون خانمی که توی مهمونی خان دیدم همونجا بود ، وقتی رفتم داخل عمو اشاره کرد که برم کنارش بشینم رفتم و کنارش نشستم مامانمم همونجا نشسته بود غمی که تو چشماش بود خبر خوشی نمیداد ، وقتی نشستم اون خانم که میشد زن خان صدام کرد : اسمت ستاره س؟ گفتم بله ؟ گفت: باید بدونی واسه چی اینجا اومدم سرمو پایین انداختم _ ما دیروز دختری رو واسه پسرمون انتخاب کردیم اما پسرم گفت اگه می خواین صیغه واسم کنید باید این دختر باشه و تنها در این صورت قبول میکنه و رو به عمو ادامه داد : من هم اومدم که اجازشو بگیرم که بقیه ی کاراشو انجام بدیم و عروسی کنن تا واسه خان وارث بیاره ، از نظر مالی چیزی واسش کم نمیذاریم ،از لحاظ خورد و خوراک آیندشم تضمین میکنیم ! به عمو گفت شما خاسته یی دارین؟ عمو گفت : دختر ما هم نوکر شماست ،هرجور خودتون میدونین اما ما دخترمون و دوس داریم تاال