#رمان_کده_گل_نرگس_186
قسمت صد و هشتاد و شش:
عوض همه ی خوبیاتو چند برابر عشق بهت برگردونم ولی ته نگاهت یه چیزی بود که مانعممیشد.کم کم چهره ی واقعی نهال واسم رو میشد.میشنیدم میره خونه ی خالی پسرا و میشنیدم چه کارهایی میکنه و چه مهمونی هایی با چه آدمایی میره و در همین حین سعی میکنه منو از تو دور کنه و به خودش نزدیک کنه.با دیدن کاراش جدی تر شده بودم تو فاصله گرفتن ازش.میدونستم تا آخر عمرمم اگه تلاش کنم درست نمیشه.انگار خودش فهمید چون گفت برم واسه خداحافظی کردن همیشگی باهاش و یه سری یادگاری دستش دارم که میخواد بهمبرگردونه.همون روزی که تو کافه مارو دیدی.باید میفهمیدم نهال به این راحتی دست نمیکشه از چیزی که فکرمیکنه حقشه و ازش دزدیده شده.تو کافه حرفای خاصی نمیزدیم.میگفت از زندگیت میرم بیرون و از این جور حرفا.دستمو گرفت.چند باریپس زدم ولی بعد گفت میخواد بعد این عین دوتا دوست باشیم و به عنوان خواهر زنمببینمش.تا اینکه تو اومدی و....!)موتور فکش پت پت کنان خاموش شد.مغزم هنوز نمیتونست حرفاشو و کاراشو کنار همچفت کنه.به حرفاش فکرمیکردم و بعد به نگاهاش به نهال که مخالف حرفاش بود.سکوت سنگینی بینمون بود.پارسا نتونست تاب بیاره این سکوت رو.از جا بلند شد.رفت سمت در اما قبل بیرون رفتن گفت:_(نمیگم اشتباهاتی نداشتم نرگس.نمیگم پاکم.نمیگم بیگناهم.ولی پشیمونم.میخوامجبرانکنم.هم واسه تو همواسه بچمون.میخوام اینبار واقعا زندگی کنم اونم با تویی که میدونم واقعا دوستم داری.با تویی که با تمام بد بودنای من و خانوادم بازم خوب و مهربونی!)و رفت.بعد رفتنش ساعت ها فکرکردم.حتی شهنازم تو اتاقم راه ندادم.اول از همه حرفای فرزاد و بعد حرفایپارسا.شاید اگه پارسا رو نمیدیدم بی شک به فرزاد آرهمیگفتم.شاید اگه عاشق پارسا نبودم بدونلحظه ای درنگ دل میکندم ولی هرچی بالا پایینمیکردم و هرچی ترازو رو میچیدم و با منطق فرزادو ارجحیت میدادممیدیدم نمیشه!کفه ی عشقم سنگین تر بود.حتی اگه تو اون یکی کفه بهترین آدم میبود...کفه ی پارسا همیشه سنگین تر بود.چند روزی فکرم درگیر بود.سرکارممیرفتم و برمیگشتم.شهنازم برگشته بود خونه.فرزاد همون روز اول اومد منو برسونه سرکار ولی وقتی سرش دادزدم و گفتم حق نداره بیاد دنبالم یا حتی بیاد دم در خونه ی من رفت.خودمتنها میرفتم و برمیگشتم.این روزا یا شهناز سرمیزد بهمیا پروانه.مادر و پدرم هنوز آدرس خونمو نداشتن و من قصد نداشتم آدرسو بهشون بدم.
قسمت صد و هشتاد و هفت:
مادر و پدرم هنوز آدرس خونمو نداشتن و من قصد نداشتم آدرسو بهشون بدم.مامانم هرروز زنگمیزد و بی قراری میکرد و میگفت برم دیدنشون اما چشم دیدن نهالو نداشتم.اونروز وقت دکتر داشتم.قرار بود جنسیت احتمالی بچمو بفهمم.به هیچ کس نگفته بودم حتی شهناز.دلممیخواست تنها برم.حاضر شدم.یه لباس معمولی پوشیدم و یه آرایش معمولی تر.کیفمو برداشتم و در رو باز کردم از خونه برم بیرون که با دیدن پارسا روی پله های رو به روی در همونجا خشکم زد.با دیدن من لبخندی زد و از جا بلند شد.یه دسته گل خوشگل و بزرگ تو دستش بود.اومد سمتم:_(سلام!)به خودم اومدم و سلام دادم.بعد از اون حرفا اولین بار بود رو به رو میشدیم باهم.گل رو گرفت سمتم:_(پروانه گفت امروز جنسیت بچمون معلوم میشه.با اینکه تو بهم نگفتی ولی خواستممنم کنارت باشم.)بدون اینکه دسته گل رو ازش بگیرمگفتم:_(پروانه از کجا میدونست؟!من به هیچکس نگفتم!)شونه بالا انداخت:_(میشناسیش که!همه چیو میفهمه.میگفت حرفاتو با دکترت وقتی پشت تلفن باهاش حرف میزدی شنیده!)اخمام غلیظ تر شد.هنوز تصمیمنگرفته بودم و وقتی اینطوری میومد جلوم و بهممحبت میکرد دو دل میشدم.وقتی میدیدمش همه ی معادلاتم به هم میریخت.دسته گل رو جلوتر آورد:_(گل برای گل!)با همون اخم ها دسته گل رو ازش گرفتم و گذاشتمش روی جا کفشی.در رو بستم و رفتم سمت آسانسور.دنبالم اومد.سوار ماشین که شدیممن ساکت بودم و اون حرف میزد.رسما چرت و پرت میگفت.از کارش میگفت.از همکاراش میگفت.انگار نخواد سکوت بینمون باشه و با هرحرفی بخواد این سکوتو بشکنه.وقتی رسیدیم دکتر تا تایم نوبتمون بشه هم حرف زد.انقدر خوش برخورد و گشاده رو و خوش صحبت شده بود که باورمنمیشد این همون پارسای خشک و عنق و بدرفتار قبله!وقتی نوبتم شد با هم رفتیم تو اتاق دکتر و پارسا وایساد بالا سرم.دکتر شکمم رو که بالا زد از خجالت خون هجوم آورد به لپام.پارسا با ذوق به شکمم زل زده بود.بعد از دقایقی دکترمپرسید:_(خب عزیزم حدس میزنی دختر باشه یا پسر؟!)حس میکردم دختره.حتی تمام اینمدت با فکر دختر بودنش سر کرده بودم.فکرمو به زبون آوردم:_(نمیدونم ولی حس میکنم دختره!)دکتر لبخندی زد و گفت:_(اولِ همه اینکه صحیح و سالمه.پرجنب و جوشم که هست.معلومه پسرشیطونی قراره بشه!)بین حرف های دکتر نگاهم روی پارسا بود تا واکنشش رو ببینم.چنان لبخند دندون نمایی زد صورتش گل انداخت که نگو.
●شما اگ
ق