eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.3هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر قسمت صد و نود و یک: دستی رو که باهاش داشتم لبش رو تمیز میکردم گرفت تو دستش و بوسید.با خجالت به فرزادی که اونطرف تر نشسته بود نگاه کردم.با حرص نگاهم‌میکرد.انگار افسار بسته باشن بهش و اگه اون افسار رو رها کنن هم پارسا رو هم من رو میدرید!ترسیده از نگاهش فوری رو ازش‌گرفتم و پشت بهش کنار پارسا نشستم.پارسا انگار خوشش میومد از اینکه جلوی فرزاد بهش توجه میکردم.از لبخند دندون نما و ذوق تو چشم هاش مشخص بود.داییم بعد از دقایقی اومد و وقتی از زبون‌من شنید چی شده دیوونه شد.سوویچش رو داد دستم و ازم خواست برگردم خونه.نگران بودم.اولش قبول نکردم ولی وقتی قول داد خودش همه چی رو درست کنه قبول کردم.اینجا بودنمم دردی رو دوا نمیکرد.موقع رفتنم دیدم هم سر پسرش داد و بیداد کرد هم سر پارسا.وقتی رسیدم خونه مادرم زنگ زد.اولش گریه و گلایه که تو ما رو فراموش کردی و حتی اگه هم خونم‌نباشیم کم از مادر برات نداشتم و مویه و زاری.بعد که یکم باهاش حرف زدم و آروم تر شد بهم‌گفت واسه نهال قراره خواستگار بیاد و بابام خواسته منم امشب اونجا باشم.وقتی پرسیدم کیه و گفت از فامیلای پارساست فهمیدم مانیاره‌‌.مامان ذوق زده بود.میگفت نهالو حتما تو خونه ی مادر پارسا دیدن و پسندیدن.یک ریز تعریف میکرد و میگفت باید ببینی فقط چه پسریه چه خانواده ای دارن!مادر سطحی نگر من خوشبختی رو فقط تو این چیزا میدید انگار‌.بهش گفتم نمیتونم‌برم و باز زد زیرگریه.این شد که گفتم معلوم‌نیست بیام یا نه ولی اگه نیومدم ناراحت نشو.مطمئن بودم قرار نیست برم و این حرف فقط بخاطر دلخوش کردن مادرم بود.قیع که کردم به دقیقه نکشیده شماره ی نهال افتاد روی گوشیم.شوک زده انقدر خیره موندم‌به گوشی که قطع شد.بار دوم و بار سوم هم زنگ خورد.حتی از فکر حرف زدن با نهال تنم‌میلرزید.قصد نداشتم جواب بدم ولی تو زنگ‌چهارم باخودم‌گفتم‌حتما کار واجبی داره که انقدر زنگ‌میزنه.جواب دادم:_(بله؟!)صدایی که پشت خط بود واقعا همون صدایی بود که یه زمانی واسش میمردم؟!چرا الان بیشتر حس انزجار داشتم بهش:_(به به دخترعموی ملقب به آبجی!احوال شما!)همین جمله ی اولش لالم‌کرد.هیچوقت فکرنکردم‌نهال خواهرم‌نیست و دخترخالمه و نهال چه راحت به زبون‌میاوردش.صداش باز بلند شد:_(شنیدم مامان واسه امشب دعوتت کرد.خواستم‌بگم زیاد دلتو خوش نکن!تو واسه پدر و مادر من قد ارزنم‌مهم‌نیستی. قسمت صد و نود و دو: شاید باورت نشه ولی از وقتی تو رفتی تازه دارم‌میفهمم مادر و پدر یعنی چی.خانواده یعنی چی.تو همیشه چوبی بودی که بابا تو سرم‌میکوبید و الان همون چوب شده دهن بند خود بابا!دختر باحیای بابا خونه مجردی گرفته داره عشق و حال میکنه واسه خودش!)و من بعد از هر‌جمله اش به این‌فکرمیکردم‌چطور شد تو این سالها نهال رو نشناخته بودم؟!این بار من بودم که جواب دادم:_(تو با دل خودت همه رو نگاه نکن.دل تو سیاهه!همه مثل تو نیس...!)پوزخند زد بین حرفام و نذاشت ادامه بدم:_(آره آره نیستن!دلتو خوش کن که مامان بابای من واقعا دوست دارن و راضی بودن چند سال عین سرخر نگهت دارن.الانم اگه میبینی انقدر پیگیرتن بخاطر ارثیه که قراره بهت برسه.بابام‌میگه نرگس اون پولارو حیف میکنه دست ما باشه بهتره!محض اطلاعتم بگم سرمراسم خواستگاریِ مسخره ی تو مامان پارسا رو واسه من میخواست و حتی با مامان پارسا هم حرف زده بود و گفته بود بهش.تو هرکاریم کنی تهش اونی که دخترشه منم نه تو!توهم برو فعلا خوش باش با خودت.فکرکن با حامله شدنت‌موفق شدی و پارسا رو ازم دور کردی ولی اینو بدون پارسا همیشه عاشق من‌میمونه.الان شاید بخاطر بچه پسم بزنه ولی بعدتر ها یه اشاره ی من‌کافیه که دوباره وا بده!پارسا فعلا واس تو باشه!من بهترشو پیدا میکنم.ولی تو یه آب خوش از گلوت پایین‌نمیره چون کسی که واسه من بود رو دزدیدی!تا آخر عمرت باید چشمای پارسا رو نگه داری تا سمت من نیاد!)بعد هم بدون اینکه امون بده من چیزی بگم قطع کرد.از میون تمام حرفاش من فقط یه چیز فهمیدم اونم این بود که پارسا پسش زده بود!پارسا نهالو پس زده بود!بقیه ی حرفاش مهم نبود.حتی مامان و بابامم مهم نبودن.من که دیگه کاری باهاشون نداشتم.واسه من تموم شده بودن و این یه ذره احترامم به خاطر این بود که سال ها بزرگم کرده بودن.به دایی که زنگ زدم گفت دارن ای کلانتری میرن بیرون و هردو رضایت دادن.قطع که کردم با همون لباس های بیرون ساعت ها فکرکردم.دو دل بودم و هیچ جوره نمیتونستم تصمیم بگیرم که برگردم‌پیش پارسا یا نه.دلم یه چیز‌میگفت و عقلم‌یه چیز دیگه.زنگ زدم و از منشی مشاوری که تو همون ساختمون محل کارم بود واسه فردا وقت گرفتم.صبح پارسا اومد دنبالم و منو رسوند سرکارم.واسم گل و هدیه گرفته بود.یه گردن بند شکل زن که بچه تو بغلش بود.راجب دیشب هیچی نپرسیدم و اونم چیزی نگفت. قسمت صد و نود و سه: هیچ کدوم دوست نداشتیم انگار حرف بزنیم.بعد تموم شدن کارم وقتی رفتم‌پیش مشاور و ر