eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.3هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
۲ _ دختر تو عقل نداری؟ البرز که خواهانته .. خب ..دیگه چی میخوای یکم ناز و عشوه کن و بشو عروسش .. دختر اگه بشی عروسش میشی خانم این عمارت بعد فرخ لقا جرئت داره بهت حرف بگه ؟ + من نمیخوام عروس البرز بشم _چرا .. همه دخترای ابادی ارزوشونه.. + من ارزوم نیست گلبهار من از البرز بدم میاد... _ چرا چون احمقه؟ در اتاق باز شد و حرف تو دهنمون موند .مامان با عصبانیت اومد طرفم و نیشگونی انداخت به بازوم که جیغی کشیدم _ذلیل بشی ببر صداتو هر بدبختی میکشم از بی عرضگی توعه ... گلبهار پادرمیونی کرد +ولش کن مامان بیا بریم... مامان و با هزار زحمت از اتاق برد بیرون تا لحظه اخر دست بردار نبود و هی برمیگشت به طرفم و کلی حرف میگفت که بی عرضه ای و لیاقتت کلفتی تو مطبخه ... نیم ساعت تو اتاق بودم و ناچار زدم بیرون.کارام مونده بود و اگه انجام نمیدادم حلیمه امونم نمیداد... رفتم سمت مطبخ و مرغا رو برداشتم تا پوست بکنم .صدای پچ پچ از اطراف میومد و هر کسی زیر لب چیزی میگفت... بهجت نگاهی بهم انداخت و گفت _ دختر مگه مغز خر خوردی میخوای لگد بزنی به بخت خودت ... مامان که انگار داغ دلش تازه شده بود گفت + شما بگین منکه بس گفتم زبونم مو دراورد سکینه کلافه هووفی کشید _ حالا اینم راضی بشه به نظرتون خان میاد نوکر عمارتشو بگیره برای پسرش .اصلا فرخ لقا میزاره گلاب و زنده زنده اتیش میزنه .یادتون نیست چه بلایی سرش اورد دفعه پیش؟! به رد کبود شده رو دستام نگاه کردم . درد ضربه های فرخ لقا بود به یادگار ..البرز اخر باغ گیرم اورده بود و حیلمه دیده بود گزارش دروغی داده بود که نبودی و ندیدی گلاب چجوری دل میبرده ..فرخ لقاهم منو خواست به اتاقش و .. از فکر اون روز دوباره کف دستام به گز گز افتاد ... مامان دسته سبزی که دستش بود و پرت کرد طرف سکینه _ لالمونی بگیری..اگه البرز خواهان خودتم میشد میگفتی نه!؟ سکینه ابرو توهم کشید و ساکت شد .منم تو سکوت مرغارو تمیز میکردم .امشب قرار بود الوند خان از شهر بیاد و خانم رفته بود به استقبالش ... الوند خان مرغ و با پوست نمیخورد و باید تا عصر همه مرغا رو پوست میکردم ... ناخنام سر شده بود و خدارو شکر میکردم که حداقل آبش داغه .تو این هوای سرد این بزرگ ترین لطف گل نسا بود که گذاشته بود برام اب جوش بیاد... هر کسی حرفی میزد و نظری میداد و من داشتم حساب میکردم چند روز مونده به وسط ماه!؟ در مطبخ باز شد و قدسی اومد تو نفس نفس میزد و مشخص بود کل راه و دویده .. _ بدبخت شدیم گل نسا دستای خیسشو با پیراهنش خشک کرد و گفت +چیشده قدسی؟! _ الان خبر رسید ماه جانجان رسیده به اول ابادی... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞