۶
دیگه کلافه شده بودمو نگرانی افتاده بود به دلم که اگه نیاد باید چیکار کنم..
دلم براش تنگ شده بود و دیگه طاقت نداشتم.
تو حال خودم بودم که حلیمه مثله جن بالا سرم ظاهرا شد
_ اینجا چه غلطی میکنی دختر تو مطبخ هزار کار ریخته رو سرمون اومد اینجا نشستی استراحت کنی .یالا ..پاشو برو تو مطبخ!
+ اما من همه کارامو انجام دادم حلیمه
دستش نشست پشت گردنم و ضربه محکمی زد بهم
_ مگه بهت نگفتم حق نداری من و حلیمه صدا کنی..حلیمه خاتون .. برو ..
با صدای تقریبا بلند البرز برگشتیم طرفش و وقتی ارسلان و کنارش دیدم نفسم رفت ...
دیده بود من کتک خوردم.ابروم میرفت که..چشمام به اشک نشست و سرمو انداختم پایین البرز اومد طرفمون و رو به رویحلیمه وایستاد
_کی بهت اجازه داده رو گلاب دست بلند کنی..؟
حیلمه به پته پته افتاد
+ خانزاد ..من فقط..بی ادبی کرد من ...
_ ساکت شو برو دنبال کارت یکبار دیگه دور و بر گلاب ببینمت خودم میدم دستاتو بشکنن
حلیمه چشمی گفت و نگاه تهدید امیزشو حواله ام کرد و رفت .من همه حواسم پیش ارسلان بود و ارسلان با چشمای تنگ شده به من و البرز نگاه میکرد...
_ روی همه اهل عمارتت انقدر حساسی؟خانزاد؟
احساس کردم خانزاد و با کنایه گفت!
سرمو انداختم پایین و حالا که ارسلان و دیده بودم دنبال راه فراری بودم .دلم میخواست مثل همیشه بدون هیچ تنشی یک گوشه بشینم و از دور نگاهش کنم اما حالا..تو راس دید همه وایستاده بودم و با خانزاد و یک پسر غریبه حرف میزدم..اگه کسی به گوش فرخ لقا میرسوند بیچاره بودم ...
_ من .. من باید برم.
قدم اول و برنداشته بودم که البرز از لباسم گرفت
+ صبر کن کجا..من بهت اجازه دادم بری؟
مثل برق گرفته ها رفتم عقب و لباسمو از چنگش دراوردم . نگاهم تو یک لحظه به ارسلان افتاد
سرخ شده بود و رگ گردنش ورم کرده بود..خیره تو چشمام اخماشو تو هم کشیده بود...
+ خان ..مادرتون دعوام میکنه
البرز دوباره بیخیال گفت
_ کسی نمیتونه دعوات کنه تو تحت حمایت منی .من خانزاد این عمارتم هر چیزی که بخوام باید همون بشه.حالا هم تورو میخوام ..
چشمام گرد شد و دیگه نتونستم نگاه ارسلان و تاب بیارم و پا گذاشتم به فرار .فقط صدای خنده البرز و شنیدم و دیگه توجهی نکردم .
فقط دویدم و دور شدم .
حالا ارسلان راجب من چه فکری میکرد...
دیگه میومد به دیدنم یا میرفت برای خودش نشون میگرفت.
پشت درخت کاج پنهون شدم و از شدت دویدن به نفس نفس افتادم .
خم شدم و دستامو به زانوهام گرفتم .
به حیاط عمارت نگاه کردم انقدر شلوغ بود که نمیشد هیچکس و پیدا کرد .دیگه خبر از ارسلان نبود .نکنه رفته بود ...
جرئت نزدیک شدنو نداشتم ...
#رمان_گلاب_6
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞