قسمت ۱۳۹
نگاهی به صورت در هم و خسته ام انداخت.
- خوب نیستی انگار... خواب بودی؟
شب گذشته و بعد از یک معاشقه ی طولانی، خواب راحتی داشتم، سر حال هم بیدار شدم، برای همسرم صبحانه آماده کردم، موقع بدرقه هم بی چون و چرا طلب هر روزه اش را دادم، بعد هم...
بعد هم...
خوب بودم اما...
«هی دختره»
«کری؟»
و آن بوق های ممتد و گوش خراش...
کنار پایم نشست.
- آیه؟ چرا این شکلی شدی تو؟ خوبی؟
کاش نپرسد خوبی!
لبخند بی جانی زدم.
- خوبم، چیزی نیست.
باور نکرد و این از نگاه سر گردانش در صورت و میان چشمانم مشخص بود.
برای نشان دادن حال خوبم، بلند شدم تا برایش شربتی بیاورم اما باز آن تیر لعنتی از چله در رفت.
دستم شل شد و چادر از سرم افتاد. هر بار از زیر چادر، لباس مناسب می پوشیدم تا راحت باشم اما حالا به خاطر بد حالیم فرصت نکردم لباسی بپوشم و از روی همان تیشرتم چادر سر کرده بودم.
با درد چشم بستم اما نه از سر درد، از وضع لباسم و حضور سروش.
سروش چادر را از روی زمین برداشت و بدون بلند کردن سر، سمتم گرفت.
- بپوش زنداداش.
همیشه با حامد سر این که من خواهر او هستم، دعوا می کرد و می گفت «قبل این که زن تو باشه، آبجی خودمه.»
این «زنداداش» گفتن یقینا برای آرام کردن دل من بود و من ممنون برادرشوهر مهربان و محجوبم بودم!
بدون کوچک ترین نگاه کردنی، سمت آشپزخانه رفت و چند دقیقه ی بعد همراه با پارچ شربت و لیوان برگشت.
روی بلند کردن سرم را نداشتم ولی او عادی برخورد می کرد.
لیوان شربتی سمتم گرفت.
- بخور، رنگت پریده.
تشکر کردم و لیوان را گرفتم.
- سرت گیج میره؟
خنکای لیوان، دست های یخ زده ام را سِر تر می کرد.
- نه، یکم سر درد دارم.
«هوم»ی کرد.
- شربت رو بخور، شاید فشارت افتاده.
قدرشناسانه اما کوتاه نگاهش کردم. شربتم را بی حرف و تا انتها نوشیدم، او هم شربتش را خورد.
بعد از سکوت نسبتا طولانی، پرسید:
- بهتری؟
سر تکان دادم.
- آره.
- اگه خیلی درد داری بریم دکتر؟
نگاهش کردم و جواب دادم:
- نه، قرص می خورم خوب میشم.
دقیق نگاهم کرد، طولانی، شاید یک دقیقه! در آخر محزون پرسید:
- قرص بیارم برات؟
حالم خوب نبود، با او هم که تعارف نداشتم، پس عیبی نداشت اگر موافقت می کردم.
- ممنون میشم.
و شرمگین افزودم:
- تو کابینت اولی کنار یخچال، تو یه جعبه ی آبی و سفید.
سری به معنای فهمیدن تکان داد و بلند شد.
بعد از خوردن قرص، سر حال شده بودم. سروش مدام حالم را می پرسید و نگرانم بود، بالغ بر ده بار هم اصرار کرد دکتر برویم یا به حامد اطلاع دهد اما من دلم نمی خواست مثل دفعه ی قبل، شیرینی معاشقه مان با کار و حرف دیگری تلخ شود.
سروش اجازه آوردن میوه و پذیرایی نداد و من از خدا خواسته نشستم.
روی مبل لم داده بود و پا روی پا انداخته و مشغول تماشای تلوزیون بود.
- آتلیه نرفتی؟
سر بالا انداخت.
- رفتم ولی نبودی، حوصله ام نکشید. اومدم ببینمت و برم.
اگر چنین برادر تنی و خونی داشتم، حالا کسی می توانست مرا «هی دختره» خطاب کند؟
با خنده گفتم:
- هر روز می خوای بیای ببینیم و بری؟
لیوان شربت دیگری برای خودش ریخت.
- لازم باشه آره. شاید هم اون پسره رو اخراج کردم تا بازم بیای پیشم.
تند گفتم:
- این کار رو نکنی ها!
درحالی که شربتش را می نوشید، سر به معنی «چرا» تکان داد.
- گناه داره خب. من که هیچ مدرک و تخصصی تو این کار ندارم، صد نفر دیگه هم می تونن کار من رو انجام بدن ولی اون گناه داره، کارش هم که خودت گفتی خوبه، پس چرا اخراجش کنی؟
اخم به پیشانی نشاند.
- می بینمش، دلم می خواد گردنش رو بشکنم.
لبخند مهربانی به این تعصب و غیرت برادرانه اش زدم.
- منم از دستش ناراحتم ولی اون بنده خدا که نمی دونست من متاهلم.
به یک باره گل از گلش شکفت و کاملا سمتم برگشت.
- یادم رفت بگم، چه قدر خوشگل شدی!
از اشاره و تعریف مستقیمش به تغییر چهره ام، خون به صورتم دوید و سر به زیر شدم.
خنده کنان گفت:
- آخ آخ، نمی دونی وقتی این طور سرخ و سفید میشی، چه قدر بانمک میشی. آدم دلش می خواد بگیردت و تا میتونه بچلوندت.
لب گزیدم و سرم را تا آخرین حد ممکن زیر انداختم و آهسته نامش را صدا زدم.
به حالتم و شرمم هرهر می خندید و مسخره ام می کرد.
چشم غره ای رفتم که زبان برایم در آورد و باعث خنده ام شد.
- دیوونه!
با نیش باز گفت:
- اون رو که شوهرته.
اخم به پیشانی نشاندم و حق به جانب گفتم:
- درست حرف بزنا... بی ادب.
تا بخواهد جوابی بدهد، تلفن به صدا در آمد.
هرگز فکر نمی کردم روزی برسد صدای زنگ ساده ی گوشی برایم تبدیل به ناقوس شود!
ترسیده به تلفن خیره بودم که سروش با یک خیز گوشی را برداشت.
- حلال زاده هم که هست.
#سوره_عشق_آیه_تو
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
قسمت ۱۳۹
حامد بود؟!
- بَه، حامد خان! چه طوری؟
نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم.
نمی دانم حامد چه گفت که سروش جواب داد.
- حیف که آیه این جاست، وگرنه می دونستم چی جواب بدم تا بِکِشی بالا.
چشم غره ای رفتم، مثلا داشت مراعات حضور مرا می کرد؟!
با نیش باز گوشی را سمتم گرفت و بلند، طوری که حامد هم بشنود، گفت:
- خوشگله بیا، شوهرته.
از این لودگی و سر به سر گذاشتنش خنده ام گرفت.
وقتی گوشی را کنار گوشم گرفتم، فحش های رکیک حامد را شنیدم.
شرمگین صدایش زدم.
- حامد!
با شنیدن صدایم، ساکت شد و بعد جواب داد:
- جانم؟ سلام. خوبی؟
دروغ چرا، شنیدن صدایش بهتر از قرص برایم عمل کرده بود.
- سلام. خوبم. تو خوبی؟
- منم خوبم. زنگ زدم ببینم خوبی؟ دیگه که درد نداری؟
با یادآوری دل درد شب گذشته ام، لب گزیدم. زیر چشمی به سروش نگاه کردم، ظاهرا حواسش به تلوزیون بود.
آهسته تر از قبل جواب دادم:
- نه.
- خوبه. چیزی خوردی؟ راستی تا سروش اون جا برو گوشیت رو بیار بده بهش، برات تلگرام نصب کنه. یه چی می خوام برات بفرستم.
کنجکاوم پرسیدم:
- چی؟
مرموز «بماند»ی گفت و افزود:
- منتظرما. زود باش.
- چشم.
مهربان گفت:
- چشمت بی بلا قشنگم! کار نداری؟
بد که نمی شد من هم کمی نرمش کلام نشان می دادم؟!
- نه عزیزم. فقط مراقب خودت باش.
از حرفم سر کیف آمد.
- دوسِت دارم!
لب به داخل کشیدم تا نیش بازم را سروش نبیند.
بعد از قطع تماس، سروش پرسید:
- چی می گفت؟
هنوز هم لبانم میل کش آمدن داشت.
- هیچی.
از گوشه ی چشم نگاهم کرد.
- به خاطر هیچی لبو شدی؟
زیادی ریز و دقیق بود، نبود؟
برای فرار از زیر نگاهش، بلند شدم.
- میرم گوشیم رو بیارم؛ حامد گفت بدم بهت تا برام تلگرام بریزی.
متعجب پرسید:
- مگه نداری؟
لبخند محوی زدم و جواب دادم:
- داشتم ولی نه با این سیم کارت.
حرفی نزد و من به اتاق رفتم. ابتدا لباس مناسبی پوشیدم تا راحت باشم و بعد به دنبال گوشی، کشوها و کیف هایم را زیر و رو کردم اما نبود، حتی یادم نمی آمد آخرین بار کجا گذاشتمش؟
به اتاق دیگری رفتم و بعد از بیست دقیقه گشتن، در آخر از زیر تخت پیدایش کردم!
معلوم نبود از کی آن جا افتاده و خاموش شده بود. در حالی که دکمه ی روشن شدنش را می زدم، از اتاق بیرون آمدم.
سروش هم چنان روی مبل و مشغول تماشای فیلم بود، با این تفاوت که حالا پیاله ی مویز و گردویی که روی میز آشپزخانه گذاشته بودم، به دست داشت.
به طعنه و البته به شوخی گفتم:
- راحت باش، فکر کن خونه ی خودته.
بی عارتر از این حرف ها بود، چرا که تمام محتویات پیاله را درون دستش خالی کرد و گفت:
- دستت درد نکنه، این رو پر کن بیار... فقط قربون دستت، گردو بیشتر بریز.
پیاله را با حرص از دستش کشی
دم و به بازویش کوبیدم.
- یکم خجالت بکش.
سر بالا انداخت و گفت:
- جون آیه بلد نیستم بکشم. همیشه نمره هنرم، ده بود.
از این حاضر جوابی و پرو بودنش، هم حرصم گرفت و هم کم آوردم.
گوشی را سمتش گرفتم و غریدم:
- اگه سختت نیست، ببین این چه خاکی تو سرش شده که روشن نمیشه.
با دهن پر، سر تکان داد و من غرغرکنان به آشپزخانه رفتم.
برای خودم هم پیاله ای از مویز و گردو پر کردم و به سالن برگشتم.
با دیدنم گفت:
- از کی نزدیش به شارژ؟
شانه بالا انداختم و مقابلش نشستم.
- نمی دونم.
سیم شارژری که به سه راهی تلوزیون وصل بود، کشید و گوشی را به شارژ زد.
- بدبخت باتری خواب رفته. یکم شارژ بشه، میاد.
سر به تفهیم تکان دادم.
چند دقیقه ی کوتاهی به سکوت گذشت که صدایش زدم.
- سروش؟
بدون درنگ جواب داد:
- جانم؟
دم کوتاهی کشیدم و گفتم:
- خیلی وقته می خوام ازت یه سوال بپرسم ولی می ترسیدم ناراحت بشی.
کنجکاو سر سمتم برگرداند.
- چی؟ بپرس.
بی هدف انگشت درون پیاله چرخاندم.
- نامزدت... دوست دارم ازش بیشتر بدونم.
منتظر صدای فریادش یا گرفتگی صدایش شوم اما او خونسرد پرسید:
- ازش چی میدونی؟
- خب، فقط میدونم اسمش بهار بود.
در دل لعنتی بر دروغگو فرستادم!
«هوم»ی کرد و سپس گوشی اش را از جیب شلوارش بیرون آورد. خیلی طول نکشید که گوشی را سمتم گرفت.
- اینه.
گوشی را گرفتم، با دیدن عکس بهار در پس زمینه اش، چشم هایم گرد شد.
- نمی دونم کجاست و چی کار می کنه اما هنوز دوستش دارم!
از گرفتگی لحن و کلامش دلم به درد آمد.
نگاهم را از صفحه ی گوشی به او دوختم.
- چرا جدا شدید؟
«آه» کشید.
- من نخواستم، اون اصرار داشت که جدا بشیم.
- خب چرا؟
منتظر بودم تا ماجرای اسیدپاشی را برایم نقل کند اما حرفی نزد!
- سروش؟ دوست نداری بگی بهم؟
گردوهایی که در دست داشت درون پیاله خالی کرد و روی میز گذاشت.
پشیمان از حرف و سوال بی موقعه ام، گفتم:
#سوره_عشق_آیه_تو
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
قسمت ۱۴۱
با دستگیره ای در قابلمه را برداشتم، وقتی گوشت های ته گرفته را دیدم، بغضم هزار برابر شد.
- سلام.
صدای جیغم میان صدای افتادن و شکستن در قابلمه گم شد.
«نچ نچ»ی کرد و سمتم آمد.
- ببین چی کار کرد، دختره ی دست و پا چلفتی!
همین کافی بود تا بغضم بشکند و سیل اشک های دم مشکی ام جاری شود.
شوکه از این به یک باره زیر گریه زدنم، صدایم زد.
- آیه!
دستگیره را سمتش پرتاب کردم که به تخت سینه اش خورد.
- همه اش تقصیر تو! ببین چی شد؟
با خنده جلو آمد که جیغ زدم:
- کجا میای؟ نمی بینی شیشه اس؟
چشم هایش گرد شد.
- چته تو؟ چرا این جور می کنی؟ شکسته که شکسته، به جهنم.
اشک هایم را با پشت دست و محکم پاک کردم، در حالی که سمت جارو و خاک انداز می رفتم، با طعنه گفتم:
- آره، به جهنم... الانم عمه ی من می گفت دست و پا چلفتی ام؟
با کشیده شدن دستم، عقب برگشتم.
از در دلجویی وارد شد.
- ببخشید! باور کن شوخی کردم، وگرنه صدتای اینا فدای یه تار موت!
چانه ام لرزید، دلم هم لرزید، اصلا دلم ضعف رفت برای همین قربان صدقه ی ساده و کوچکش اما...
لعنت بر امیرحسین!
جارو را از دستم گرفت، بازویم را گرفت و وادارم کرد روی صندلی بنشینم، خودش مشغول جارو کردن خرده شیشه ها شد و من تمام مدت آرام هق می زدم.
بعد از تمام شدن کارش، مقابلم و روی زمین نشست، با مهربانی دست پیش آورد و اشک هایم را پاک کرد.
- نمی خوای بگی چی شده؟
چه می گفتم؟ جرأت داشتم بگویم چه پیام و درخواستی دریافت کردم؟!
- هیچی، یهو اومدی، ترسیدم.
لبخند کمرنگی زد.
- این همه گریه برای یه ترس ساده اس؟
حامد تیز بود، مرا از بر بود، حرفم را از نگاه و حرکاتم می فهمید و دروغ هایم نگفته پیشش فاش می شد.
درمانده فقط اشک می ریختم که گفت:
- میدونم اون پسره بهت پیام داده.
با شتاب سر بلند کردم، طوری که هَوار مهره های گردنم در آمد.
لبخندش پر رنگ تر شد و سر به معنی «چیه؟» تکان داد.
می دانست امیرحسین پیام داده و این طور لبخند تحویلم می داد؟! اصلا از کجا می دانست؟! حتما آرامش قبل از طوفان است.
از جا برخاست و سمت گاز رفت، سرکی به غذا کشید و گفت:
- اوم، باقالی پلو... دستت طلا خاتون!
دلم باید برای این «خاتون» گفتنش می رفت اما بیشتر داشت قبض روح می شد و به خود می لرزید.
- حا... حامد...
با ناخن تکه ای از گوشت را کنده و به دهان گذاشت، در همان حال سمتم برگشت.
- جان حامد؟
چرا نمی فهمید الان وقت این حرف ها نیست؟! مگر نه این که باید داد می زد و بازخواستم می کرد و امیرحسین را به باد فحش و تهدید می گرفت؟ پس این مهربان شدن چه بود؟!
جرأت نگاه به چشم هایش را نداشتم، به چانه اش خیره شدم.
- تو... تو اَ... از کجا فهمیدی که... که...
خودش به دادم رسید و جواب داد.
- سروش بهم گفت.
گیج تر از قبل پرسیدم:
- چی؟! سو... سروش!
به کابینت تکیه زد، دست هایش را کنار بدنش و روی لبه ی کابینت گذاشت.
- آره، مثل این که همون به محض نصب برنامه، پیام داده بهت... آقا انگار کمین کرده بودن.
تکه آخرش را با حرص آشکاری ادا کرد.
همچنان نگاه می دزدیدم.
- من... من جواب ندادم. به خدا... به خدا گوشیمم خاموش کردم. به... به اَر...
- من توضیح خواستم ازت که داری این قدر قسم می خوری؟
نخواسته بود اما باید باور می کرد.
نالیدم:
- حامد!
تکیه اش را از کابینت گرفت.
- جان حامد عزیزم؟ ای تف به شرفش، مردتیکه ی فلان فلان شده، ببین به چه حالی انداختتش؟
شدت گریه ام بیشتر شد.
- حا...مد.
سمتم آمد و مقابلم ایستاد، صورتم را قاب گرفت، کمر تاباند و پیشانی به پیشانی ام چسباند.
- جانم؟
سپس چشم چپم را بوسید.
- جانم؟
چشم دیگرم را...
- جانم؟
بوسه ی دیگری به میان دو ابرویم کاشت.
- جانم، جانِ حامد؟
اگر زن امیرحسین می شدم، می توانست در اوج ترس و بد حالیم این طور آرامم کند؟ یا نه، برایم از حکمت و قسمت حرف می زد و سعی می کرد با فلسفه و منطق در دهان اشک هایم را ببندد؟
امیرحسین هرگز نمی توانست مانند حامد باشد؛ حامد پر بود از شور و حال، پر از شیطنت...
حامد بلد کار بود، خوب می دانست عاشقانه هایش را کجا و کی خرج کند تا آرامت کند. این کار را برای پاک کردن صورت مسئله نمی کرد، ابدا؛ چرا که بعد آرام شدن منطقی تر از هر کسی که می شناختم حرف می زد تا مسئله را هم حل کند.
نه! امیرحسین، حامد نمی شد...
***
بعد از خوردن ناهارمان که ماهیچه هایش سوخته بود، همان جا و پشت میز نشسته و منتظر بودیم تا طرف مقابلمان سر صحبت را باز کند.
بعد از کلی این پا و آن پا کردن، بالاخره به حرف آمدم.
- شب بریم سیم کارت بخرم؟
جرعه ی آخر دوغش را نوشید، لیوان را درون بشقابش گذاشت و به پشتی صندلی اش تکیه داد.
#سوره_عشق_آیه_تو
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
قسمت ۱۴۲
- برای چی؟
ناخن به رو میزی پلاستیکی و آویزان فرو کردم.
- که شماره ام رو نداشته باشه.
با مکث صدایم زد و گفت:
- نگاهم کن.
چشم تا کنار بشقابش کشیدم، همین.
- نگاهم کن آیه.
با کمی تعلل جرأت خرج داده و سر بلند کردم.
لبخندی به نگاه هراسانم زد. هر دو دستش را روی میز گذاشت و به هم پیچاند.
- الان آرومم اما دو ساعت پیش این طور نبود. دو ساعت پیش پشت فرمون نشسته بودم و داشتم می رفتم حساب اون پسره رو کف دستش بذارم که به زن من پیام داده اما نرفتم، می دونی چرا؟
بعد از مکث کوتاهی خودش جواب داد
- چون یاد قولت افتادم، یاد حرفت؛ این که گفتی دیگه مثل قبل دوستش نداری، این که گاهی حتی ازش متنفر میشی، این که می خوای با من از نو شروع کنی... این ها یادم افتاد و نرفتم. گفتم حرف آیه من، حرفه. آیه دروغ نمیگه، آیه من از هر چی مرده، مردتر و محاله بزنه زیر حرفش. آیه من خیانت نمی کنه حتی به اندازه ی یه پیام! آیه من از برگ گلم پاک تره!
یکی از دست هایش را روی میز و تا سر انگشتان یخ زده ام کشید.
- آیه؟ من خودم رو بهت ثابت کردم، گفتم می خوامت و محاله دیگه بخوام اشتباه های گذشته ام رو تکرار کنم. به خودم و تو قول داد
م، قسم خوردم به سوره سوره ی قرآن که به تو، به روشن ترین آیه ی زندگیم وفادار بمونم و تا قیام قیامت هم سر حرفم هستم اما...
فشار اندکی به سر انگشتانم وارد کرد.
- توأم باید بهم ثابت کنی؛ ثابت کنی که اشتباه نمی کنم و این ادعاهای دلم حقیقی و تو بهم وفاداری. اگه تو منو و من تو رو باور و ایمان داشته باشیم، هیچ احدی، هیچ احدی آیه، نمی تونه خدشه ای به زندگیمون وارد کنه و باعث جداییمون بشه. این رو بهت قول میدم، فقط کافیه پشت هم باشیم. می دونم خیلی مونده تا برات اونی بشم که می خوای اما خودت داری می بینی که همه ی تلاشم رو می کنم. دلمم می خواد تو هم همه ی تلاشت رو بکنی تا این از نو ساختنه به نتیجه و انتهاش برسه. بهم قول بده آیه، قول بده که هستی.
حرف هایش به قدری آرام کنده و اطمینان بخش بود که به کل امیرحسین از یادم رفت، چه برسد به پیامش!
- آیه، هستی؟
آرامشی که به دلم نشسته بود تا لب هایم جوانه زد و گل لبخند را شکوفا کرد. انگشتان ظریفم تکانی خوردد و با طنازی به میان پنجه هایش پیچید. چشم در چشمش دوختم و هم آغوشی انگشتانمان را تنگ تر کردم؛ همین کافی بود تا بودنم را به رخ بکشم؟!
به پیشنهاد حامد، برای خوردن چای به تراس رفتیم. برخلاف گرمای شدید روز، شب ها خنک بود.
کنار هم نشسته و پاهایمان را از پایین نرده ها آویزان کرده بودیم و در سکوت چای می خوردیم.
از طعم هِل نقل درون دهانم لذت می بردم که پرسید:
- عکسی که فرستادم ندیدی، نه؟
نقل را به گوشه ترین قسمت دهان فرستادم.
- نه. چه عکسی بود؟
نگاهش سمت برآمدگی لپم کشیده شد، خنده ای کرد و در حالی که سر جلو می آورد، گفت:
- بخورمش که!
با شانه به سینه اش زدم و عقب راندم.
- نکن دیوونه، عه!
خنده اش بلندتر شد، از جا بلند شد و سمت میز رفت، استکانش را گذاشت و گوشی به دست سر جایش برگشت.
دست دور شانه ام انداخت.
- امروز عکس یه مدل زن رو دیدم، خوشم اومد. بدجور خواستنی لعنتی! گفتم بفرستم بهت بلکه یکم ازش یاد بگیری.
با این حرفش احساس کردم کسی قلبم را چنگ زد و سطل آب یخی به سرم ریختند.. درست است که قبل ترها اهمیتی به ظاهرم نمی دادم اما در این اواخر، یا اصلا همین دیروز برایش خودم را آراسته بودم، خودش گفت زیبا شده ام اما حالا داشت از زیبایی زن دیگری می گفت!
- ایناهاش، ببین چه لُعبَتی!
واقعا انتظار داشت ببینم؟!
بدون کوچک ترین نگاهی به صفحه ی گوشی، از آن فاصله ی کم خیره ی صورتش شدم.
- خوشت میاد منم برم عکس مدل مرد پیدا کنم و نشونت بدم؟ ها؟ خوشت میاد؟
ابرو بالا انداخت و با نیش باز گفت:
- شما هیچ وقت این کار رو نمی کنی عزیزم!
خودم را از زیر دستش بیرون کشیدم و لبه ی صندلی نشستم و کمر سمتش چرخاندم.
- ولی تو می تونی؟! هه!
سر تکان داد و با پر رویی گفت:
- من فرق می کنم، اصلا دلم می خواد عکس این زنه رو قاب کنم بزنم تو اتاق تا شب ها با نگاه کردنش خوابم ببره.
دست هایم را دور فنجان محکم کردم تا مبادا جیغ بکشم.
با ضرب از جا بلند شدم تا به داخل خانه بروم اما اجازه نداد، دستم را گرفت و کشید، طوری که روی صندلی و به آغوشش افتادم. تقلا کردم تا رهایم کند اما بی فایده بود.
- هیش! آروم بگیر دختر!
به آرنج به پهلویش زدم.
- حرف نزن، به من نگو دختر! ولم کن ببینم...
در حالی که حلقه ی دستش را به دور پهلویم بیشتر می کرد، زیر خنده زد.
حرصی تر از قبل با پا محکم به ساقش کوبیدم و غریدم.
#سوره_عشق_آیه_تو
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
قسمت ۱۴۳
- ولم کن.
میان خنده و بریده بریده گفت:
- صب...ر کن.
نفس عمیقی کشید تا خنده اش را کنترل کند اما هم چنان نیشش باز بود.
به صورت برافروخته ام نگاه کرد.
- گفتی نگم دختر؟!
لب به هم فشردم و رو گرفتم.
در حالی که از خنده، شانه اش ریز می لرزید گفت:
- زن نگم، دختر نگم، پس چی بگم؟ چیزم که نداری بگم...
تند سمتش برگشتم که حرفش را رها و پوقی زیر خنده زد.
رو به انفجار بودم دیگر، دستم را از میان دستش رها کردم و به موهایش چنگ زدم و محکم و با حرص کشیدم.
سرش را بالا کشید تا دردش کم تر شود ولی لعنتی باز می خندید!
دستش را بالای سر و روی دستم گذاشت و با شیطنت پرسید:
- این کار رو باید یه وقت دیگه بکنی، نه حالا... مثلا این موقع...
تا بخواهم متوجه منظورش شوم، لب هایم داغ شد. با چشم هایی گرد شده به چشم های شیطان و خندانش خیره بودم، با همان قهوه ای ها به بالا و دستم اشاره کرد و چشمکی زد؛ بی آن که خودم بخواهم انگشتانم بین موهایش فرو رفته بود و برای خودش می چرخید!
نفس کم آورد و سر عقب کشید، گیج و مات از این حرکت غافلگیرانه اش خیره ی لب های سرخش مانده بودم. یادم می آید تا همین چند وقت پیش برای بوسیده نشدن با خودم غر می زدم اما حالا هر روز و هر روز چند بار بوسیده می شدم و هر بار هم تعریف طعمشان را از حامد می شنیدم ولی من...
من هنوز مزه شان نکرده بودم!
هر بار هم چون مجسمه می ایستادم و او کام می گرفت.
نگاهم هنوز معطوف لب هایش بود که دست دور کمرم پیچاند و با یک حرکت مرا روی پایش نشاند و...
طوری با عطش می بوسید که انگار نه انگار همین یک دقیقه ی پیش مزه شان کرده بود.
کسی به شانه ی قلب خجالت زده ام کشید و کنار گوشش گفت «توأم ببوسش»
قلبم لب گزید و زیر چشمی به عقل چشم دوخت تا کسب تکلیف کند و او در کمال تعجب سری همراه با لبخند برایش تکان داد.
روی پایش بودم و از بالا نگاهش می کردم، چشم هایم بسته شد، دستم روی شانه و پشت گردنش سور خورد و...
شوکه از حرکتم، مکثی کرد، حتی سنگینی نگاهش را از پشت پلک های بسته هم حس می کردم. زیاد طول نکشید که باز لب هایش به کار افتاد اما این بار با ولع و عطش بیشتر، حتی دقیقه های بیشتر...
نمی دانم چند دقیقه می گذشت که هر دو نفس کم آوردیم. قلبم با تمام قوا می تپید و حرارت از صورتم بیرون می زد.
دست کنار صورتم گذاشت که آرام پلک گشودم و با قهوه ای های ستاره بارانش مواجه شدم.
لبخند زد و لبخند زدم، پیشانی به پیشانی اش چسباندم، در حالی که انگشت هایم روی سر شانه های پهنش برای خودشان می چرخیدند، با صدایی آرام و اغواگرانه پرسیدم:
- هنوزم اون زن لعبته برات؟
نه آن لحن و نه آن سوال... هیچ کدام دست خودم نبود.
لبخندش عمق گرفت و سر تکان داد، با قاطعیت گفت:
- هنوزم لعبته برام!
و قبل از آن که حس خوبم بپرد یا بخواهم واکنشی تند نشان دهم، صفحه ی گوشی اش را مقابل چشم هایم گرفت.
با دهان باز خیره ی عکس بودم، گیج و منگ پلک زدم، عکس من بود؟! همانی که بهار ناغافل و از توی آینه گرفته بود!
- سر کار بودم که بهار زنگ زد چرا تلگرام چک نکردم، مجبورم کرد همون موقع برم ببینم چی فرستاده. نمی دونی وقتی دیدمش چه حالی شدم؟ دلم می خواست همون موقع پاشم بیام خونه.
هیچ جوابی ندادم، شوکه بودم، باورم نمی شد زن درون عکس، من باشم!
گوشی را از دستش گرفتم و دقیق تر نگاه کردم، نه انگار واقعا من بودم.
دست هایم درون موهایم پنهان شده و طره هایی روی سر شانه و بازوی برهنه ام ریخته بود. چشم هایم به نقطه ای خیره و لب هایم...
نمی دانم دقیقا چرا، ولی گوشه ی لبم زیر دندان بود. شاید آن لحظه ای که داشتم به حامد و واکنشش فکر می کردم، این عکس شکار شده.
نگاهم روی یقه ی باز تاپ نشست، به دلیل بالا بردن دست هایم، فرم سینه هایم حالتی گرفته بود که از دیدنشان شرمگین لب گزیدم.
حامد که زیر نظرم داشت، با دیدن این کارم خندید و شقیقه ام را بوسید.
- دیوونه هنوزم سرخ میشه واسه من!
و بعد تنگ به آغوشم کشید، سرم روی شانه اش نشست.
کنار گوشم نجوا کرد:
- هر چی هم ازت کام بگیرم بازم تشنه اتم! بی تاب تر از قبل!
و با خنده افزود:
- چی کار کردی باهام دیوونه ی خواستنی؟
«دیوونه» گفتن هایش برای به اندازه ی «خانم» و «عشقم» گفتنش شیرین و لذیذ بود، چه بسا حتی شیرین تر!
صورت در گودی گردنش کشیدم و آهسته گفتم:
- شاید منم دارم زن بودن رو یاد میگیرم.
در حالی که انگشت هایمان به هم پیچیده بود، دستم را بالا آورد و نرم اما طولانی بوسید.
- من فدای تمام زنانگی هات میشم!
در دل و برای خودم آهسته پچ زدم: «منم فدای تمام مردونگی هات میشم!»
به یک باره لحنش شوخ شد.#سوره_عشق_آیه_تو
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
قسمت ۱۴۶
#سوره_عشق_آیه_تو
تکه کیکی با دست کند و پرسید:
- جایی می شناسی بری؟
سر به طرفین تکان دادم.
- نه. برای همین اومدم که اگه کار نداشتی، با هم بریم.
متعجب گفت:
- با من؟!
جوابش را با لبخند دادم.
با شیطنت پرسید:
- چرا با حامد نمیری؟ نکنه میخوای لباس های خاک بر سری بخری؟ ها؟
دقیقا همین کار را می خواستم بکنم اما هنوز نمی دانستم که آیا بعد خریدشان به تن خواهم کرد یا نه؟
کوتاه سر تکان دادم و با کلی سرخ و سفید شدن، «آره» جواب دادم.
ریز خندید.
- پس به زودی سه تا میشید. مبارکه!
حتی به این هم فکر کرده بودم؛ به سه نفر شدنمان! اما فعلا ترجیح می دادم این تصمیم در همان پستوهای ذهنم باقی بماند تا سر فرصت.
***
برخلاف تصورم بهار خارج از خانه و میان مردم هم عادی برخورد می کرد و توجه ای به نگاه های پر ترحم یا گاه وحشت زده ی کودکان نداشت. برعکس؛ فوق العاده پر شیطنت و شاد بود. با این کار می خواست به همه بفهماند که هیچ فرقی بین ما و او نیست و از کره ی دیگر نیامده.
خرید من بود اما او ذوق بیشتر داشت.
با دیدن لباس توری و کوتاه پشت ویترین، دستم را کشید.
- وای، اون رو ببین... چه خوشگله. اون رو بخر.
از بس بهار تند تند راه می رفت به نفس نفس زدن افتاده بودم و نای راه رفتن نداشتم.
- من... دیگه... خسته شدم.
و همان جا به لبه ی ویترین تکیه دادم و نشستم. دست روی سینه گذاشتم و نفس عمیق کشیدم تا بلکه کمی حالم جا بیاید اما او همچنان انرژی داشت و با دقت به لباس های پشت ویترین نگاه می کرد. اگر با او بود مطمئنا تمام بوتیک ها را درون گونی خالی می کرد و به خانه بر می گشت.
دل از ویترین ها کند و کنارم آمد و او هم روی لبه ی ویترین نشست. به لطف پرده های پشت ویترین، فروشنده متوجه مان نبود وگرنه حتما ما را به دلیل ایستادن بی جا، مانع کسبش می دانست.
نفس عمیقی کشید.
- ولی خسته شدیما.
چپ چپ نگاهش کردم.
- مگه توأم خستگی میدونی چیه؟ پدرم رو در آوردی، هی از این ور به اون ور. تو این گرما به خدا دیگه پاهام تو کفشم ته گرفت.
بلند زیر خنده زد، خودم هم خنده ام گرفته بود.
بعد از کمی استراحت و خنده، بلند شدیم و به داخل همان مغازه رفتیم.
از دیدن لباس های دو تکه و به قول بهار «خاک بر سری» هم لپ هایم می سوخت و هم دلم غنج می رفت.
از میان آن همه لباس های نیم متری، بهار لباس یک وجبی که تماما تور بود انتخاب کرد.
- این قشنگه.
لباس را به چنگ گرفتم و نشانش دادم.
- آخه چی این قشنگه؟ یه جو شرف نداره لباسه، اینو میخوامش چه کنم؟
با شیطنت ابرو بالا انداخت.
- از سری مواد اولیه و مهم تولید مثله دیوونه. همین بی شرفا نبودن که خیلی وقت پیش نسل بشر منقرض می شد.
از حرفش هم خنده ام گرفته بود و هم حرص می خوردم.
فروشنده که شنونده ی بحث ما بود با خنده و رو به من پرسید:
- برای خرید عروسیت میخوای؟
بهار زودتر جواب داد:
- نه بابا، خانم باید تا الان یه جین بچه داشت منتهی پدر برادر منو در آورده و هی نمی خوام و نکن می کنه.
سقلمه ای به پهلویش زدم تا بیش از آن آبرویم را نبرد.
فروشنده غش غش می خندید و من برای بهار چشم غره می رفتم.
بالاخره بعد از کلی سر و کله زدن و نمک ریختن های بهار و سرخ و سفید شدن های من، دو دست لباس خاک بر سری و بی شرفانه خریدیم و بیرون آمدیم.
گرما حسابی کلافه ام کرده بود و زیر چادر در حال بخار پز شدن بودم، برای همین پیشنهاد کافه رفتن و خوردن بستنی دادم.
با اشتها بستنی ام را می خوردم که صدای لرزش گوشی از ته کیف به گوشم رسید. تمام این مدت حواسم از گوشی و تماس دو ساعت پیش پرت بود. حدس زدم این بار حامد باشد و درست هم حدس زده بودم.
- بله؟
- یه زن خوب، وقتی اسم شوهر جونش رو روی گوشی می بینه، نمیگه بله، میگه جانم همسرم؟
چشم در حدقه چرخاندم و با خنده گفتم:
- خب حالا... سلام.
پر شور جواب داد:
- به روی ماهت. خوبی؟ کجایی زنگ زدم خونه نبودی؟
نگاهی به بهار انداختم که دو لپی داشت بستنی اش را می خورد.
- خوبم. با بهار اومدیم بیرون. کار داشتی؟
- خوب کاری کردی. با اون بیریخت حالا خوش می گذره؟
دیگر از این «بیریخت» گفتن هایش حرص نمی خوردم و عادت کرده بودم.
چشم غره ای به بهار رفتم و جواب دادم:
- دیوونه ام کرده. پاهام تاول زدن دیگه. خستگی نمی دونه ماشاءالله.
خندید و گفت:
- مخت رو هم خورده، نه؟
یاد پر حرف هایش افتادم و گفتم:
- تا دلت بخواد. گوش هام دیگه صداش رو می شنون، جیغ می زنن.
با این حرفم پوقی زیر خنده زد. بهار هم که متوجه شده بحثمان سر اوست، گوشی را از دستم گرفت، با شنیدن صدای خنده ی حامد، گفت:
- شلوار اضافه همراهته که این طور می خندی آقای خوش خنده؟
قسمت ۱۶۵
#سوره_عشق_آیه_تو
«آیه» گفتن هایش تمام رشته هایم را پنبه و زحمات چندین ماهه ام را به باد داده بود.
می دانستم این دل دل زدنم گناه بود، خیانت بود اما انگار گوش هایم دست در آورده و گوشی را سفت و محکم گرفته بود و زورشان به دست های من می چربید.
نمی دانم چند دقیقه گذشته که با صدای سوت ممتد و گوش خراشی از آن خلأ جادویی بیرون آمدم.
گوشی خود به خود از دستم سر خورد و روی مبل افتاد، یک طرف صورتم به خاطر محکم چسباندن گوشی به گوشم خیس عرق بود و حتم داشتم گوشم سرخ شده.
طولی نکشید تا همه چیز به روال اولش برگشت، قلبم دوباره شروع به کار کرد، سلول های از کار افتاده ام تکانی به خود داد و فعال شد، نورون های مغزی ام...
انگار کسی پا روی پدال گاز خاطرات گذاشته و قصد داشت مغزم را به زیر بگیرد و بکشد!
احساس می کردم زنی در حال جیغ زدن در سرم است اما نمی فهمیدم کیست و چه می گوید؟ فقط داد می زد و خودش را به در و دیوار می کوبید. صدایش به قدری سوز داشت که چشم هایم به حال او بارید!
زن بیچاره آن قدر زجه زد تا بالاخره از حال رفت و ساکت شد اما چشم های من هم چنان برای عزای او می بارید.
یک ساعت یا شاید هم دو ساعت در همان حال و مسخ شده نشسته و گریه کردم تا این که صدای چرخاندن کلید در قفل آمد.
برنگشتم، برای به استقبال رفتن هم تلاشی نکردم، حتی سعی نکردم تکانی به چشم هایم بدهم.
بر می گشتم که چه شود؟ که از شرم بمیرم؟
من به این مرد قول ساختن داده بودم اما در عرض یک دقیقه تمام سازه هایم ریخته و زیر آوار مانده بودم.
- آیه!
کدام یک زیبا بود؟ آیه ی امیرحسین یا آیه ی حامد؟!
کیفش را روی مبل رها کرد و کنار پایم و روی زمین زانو زد.
نگاهش نمی کردم اما می توانستم قهوه ای های نگرانش را تصور کنم.
- آیه؟!
صدای زجه های زن دوباره بلند شد، زیر لب و هذیان گونه حرف می زد، انگار داشت گله می کرد اما به که؟ به حامد؟! چرا؟
دست زیر چانه ام گذاشت و وادارم کرد سمتش برگردم.
نگاه سرخ از اشکم را به چشم هایم گرد و نگرانش دوختم. اگر نبود...
هنوز فکرم کامل نشده بود که آن زن جیغ زد؛ «خفه شو!».
- خوبی؟
کجایم شبیه خوب ها بود؟
در حالی که نگاهش جز جز صورتم را می کاوید، مغموم گفت:
- شنیدم حال خاله بد شده و بردنش دکتر، برای همین زود اومدم خونه.
خب؟ زود آمده بود که چه شود؟ مثلا با چند ساعت زود آمدن می خواست چه چیزی را ثابت کند؟ شوهر خوب بودن را؟
این بار به جای آن زن، مغزم بود که فریاد زد؛ «تو چت شده احمق؟».
چم شده بود مگر؟
من خوب بودم؛ آخر صدایش را...
صدایش...
صدایش...
به یک باره و هم چون دیوانه ها زیر گریه زدم.
لعنت به صدایش!
- آیه!
کدام آیه؟ آیه ی خیانت کار؟ آیه ای که زیر قولش زده و دلش باز لرزیده بود؟ آیه ای که دم از فراموشی و تنفر می زد اما حالا صدای مرد غریبه در گوشش طنین انداخته و داشت گوشش را مقابل آیه گفتن های او کر می کرد؟
لعنت به آیه!
لعنت به آیه!
لعنت!...
صورت بین دست پنهان کرده و برای این ننگ زار می زدم که کنارم نشست و به آغوشم کشید؛ آغوشی که گفته بود حرام است اگر بی عشق باشد. بارها و بارها طعمش را چشیده و از لذت سرشار شده بودم اما حالا با یک اشتباه همه چیز را سوزانده و خاکستر کرده بودم.
- گریه نکن عزیزم. چیزی نشده، خاله حالش خوبه، خودم باهاش حرف زدم؛ گفت چند روزی قرص فشارش رو نخورده و برای همین فشارش بالا رفته و حالش بد شده. باور کن غیر این نیست... گریه نکن قربونت برم! نگاهم کن. آیه؟ نگاهم کن!
اما من چشم بسته بودم، دیدن قهوه ای هایش حس گناهم را هزار برابر می کرد.
پلک های خیسم را مهمان لب هایش کرد.
- آخه من فدای این چشم هات بشم! چرا گریه می کنی؟ میگم چیزی نیست، حالش خوبه.
چه می گفتم؟ می گفتم حال مادرم برایم مهم نیست و دردم چیز دیگری ست؟
سر به سینه اش سپردم.
- ببخشید...
نه یک بار، نه دو بار، نه سه بار...
بارها و بارها گفتم و زار زدم و او مات و حیران خشکش زده بود و نمی دانست این طلب بخشش برای کدام گناه است!
آن قدر گریه کردم تا بالاخره چشم هایم خسته شد و در آغوشش به خواب رفتم.
وقتی چشم باز کردم در اتاق و روی تخت بودم. چشم هایم هنوز خسته و سنگین بود و انگار وزنه ای چند صد تنی از پلک هایم آویزان بود.
تکانی به خود دادم و طاق باز شدم، نگاهم سمت دیگر تخت کشیده شد و به جای خالی اش نگاه کردم.
چه طور توانسته بودم بگویم «اگر نبود»؟
بارها بودنش را شکر کرده بودم، هزار بار با او مقایسه اش
کرده بودم و هر بار ترازویم سمت حامد خم و کف کفه ی او را بوسه زده بود، پس چه مرگم شده بود؟
با صدای در، سر چرخاندم.
قسمت ۱۷۵
#سوره_عشق_آیه_تو
سر بالا انداخت.
- نه. من هنر و تئاتر خوندم، اون معماری. از همون دوران دانشکده به فکر این کار بودم، منتهی سرمایه اش رو نداشتم. یکی از دوست هام که می دونست
چی تو سرمه، من رو با دخترداییش آشنا کرد؛ یعنی همین سوزان. قرار شد پول و سرمایه از اون باشه و کار از من. همین طور هم شد، منتهی سوزان دیگه خیلی خودش رو بی طرف و بی مسوؤل نشون میده و همه چیز رو انداخته رو دوش من و خودش رو کشیده کنار.
- وقتی اذیت می کنه، چرا به هم نمی زنیش؟
دستی به موهایش کشید و درمانده نالید:
- مجبورم. هنوز اون قدری ندارم که بخوام خودم یه شرکت بزنم اما تو فکرش هستم.
همین که در فکر جدایی و دوری از آن شیطان رجیم بود، کفایت می کرد.
- ان شاءالله درست میشه.
«امیدوارم»ی لب زد و سپس گفت:
- پاشو بریم باید روی زخم هات رو پماد بزنم.
از این که او بخواهد کمر و پشتم را پماد بزند، خجالت می کشیدم اما چاره ای نبود. خودم نمی توانستم، به بهار هم رویش را نداشتم بگویم، فقط می ماند او.
«احمق شوهرته. از چی خجالت می کشی تو؟ مگه چیز پنهونی ازش داری؟»
نداشتم اما خب، همه اش چند ماه بود که با او ازدواج کرده بودم. شاید اگر مدتی نامزد می ماندیم، خجالتم می ریخت و راحت تر می توانستم با این مسائل کنار بیایم ولی چه کنم که ما یک راست سر اصل مطلب رفتیم و فرصت آب بندی شدن نیافتم.
هنوز از خواب بیدار نشده بودیم که سر و کله ی ب
هار پیدا شد. برایمان صبحانه آماده کرده و آورده بود.
شرمنده تشکر کردم که پشت چشم برایم نازک کرد.
- این حرف ها چیه؟ من یه چیم بشه، نمیای کمکم؟
«خدانکنه»ای گفتم و باز هم تشکر کردم.
حامد با صورتی خیس به اتاق برگشت، بهار چشم غره ای نثارش کرد.
- صبحانه ات تو آشپزخانه، رو میزه. برو بخور.
حامد متعجب از این لحن و نگاه درنده ی بهار، پرسید:
- چیزی شده بهار؟!
آبی های وحشی اش را برگرداند که حامد از دیدنشان جا خورد.
- نه، هیچی نشده، فقط به احمقی زده این بچه رو سوزونده و حالام ککش نمی گزه.
حامد مات و مبهوت نگاهش را به داد و دو مرتبه سمت بهار خشمگین برگشت.
- چی میگی تو؟
انگار به بهار فحش ناموس دادند و شک نداشتم اگر می توانست کله ی حامد را از بیخ و بن می کند و جلوی همان میشای دوست داشتنی حامد می انداخت.
- درد میگم، کوفت میگم، مرض و حناق میگم، مردک بی مسوؤلیت و بی خاصیتِ قارا مال(قارا مال: گاو سیاه.
اصطلاح ترکی برای افراد بیشعور و نفهم.)
سر به زیر انداختم و از تو لپم را گزیدم تا زیر خنده زنم.
- بـَ... بها...
نگذاشت حرف بزند.
- بهار و مرگ. چیه؟
حامد هم خنده اش گرفته بود اما خودش همان طور کینه توزانه نگاه می کرد.
حامد سر سمتم چرخاند و به بهار اشاره کرد.
- چشه این؟
با خنده شانه بالا انداختم و اعلام بی اطلاعی کردم.
بهار کنارم نشست و برخلاف آن چشم غره ای که به حامد رفت، با مهربانی بازویم را نوازش کرد.
- تو بهتری؟ دیشب که درد نداشتی؟ کاش می شد بیای پیش خودم تا حواسم بهت باشه.
قدرشناسانه نگاهش کردم. کاش همه دلی به بزرگی و مهربانی این دخترک نیمه سوخته داشتند!
- خوبم. نه درد نداشتم خدا رو شکر... قربونت برم که این قدر مهربونی! نگران من نباش، حامد چند روزی مرخصی گرفته و پیشمه. خیالت راحت. تازشم؛ چیزیم نیست، خنجر و ترکش که نخوردم.
محکم روی دست حامد زد که می خواست تکه نانی از توی سینی روی تخت بردارد و بعد خونسرد و طوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده، گفت:
- وظیفه اشه. دندش نرم، چشمش کور.
«کور» را چنان با حرص و کشیده ادا کرد که نتوانستم خنده ام را کنترل کنم و زیر خنده زدم. این بار خودش هم همراهی ام کرد. حامد هم که اوضاع را آرام دید، پایین تخت و چهار زانو نشست و سینی صبحانه را سمتش کشید.
حین خوردن صبحانه مان، بهار گفت دنبال دکترش که گویا دوست هم بودند، می رود تا با خود برای معاینه ی من بیاورد.
این که در تلاش بود تا به قول خودش لکه ای هم روی پوستم به جا نماند، قلبم را به درد می آورد. خدا می دانست وقتی خودش در چنین شرایط و اوضاعی بود، کسی بود این طور پروانه وار دورش بگردد و این در و آن در بزند تا بهار زیبایی اش را برگرداند؟
با رفتن بهار، حامد سینی را برداشت و به آشپزخانه رفت. دلم برای او هم کباب بود؛ ناخواسته خودش و مرا به چنین وضع اسفناکی انداخته بود.
دلم می خواست حمام بروم تا بتوانم نمازهایم را از سر بگیرم اما طبق توصیه ی دکتر تا دو روز حق آب تنی نداشتم.
ملافه را کنار زدم و از تخت پایین آمدم. پوستم می سوخت و دلم می خواست همان نیم متر پارچه را هم بکنم تا باد به پوست آتشینم برسد.
قسمت ۱۸۵
#سوره_عشق_آیه_تو
صدای باز و بسته شدن در را شنیدم اما سر بلند نکردم و در همان حالت ماندم.
با باز شدن در سمت من، کوتاه و آرام سر بالا آوردم و گردن طرفش چرخاندم. با اخم هایی غلیظ و وحشتناک اهرم صندلی را کشید و صندلی را خواباند، پس متوجه جان دادنم بود.
- بگیر بخواب.
با درد، کمر راست کردم. آب بینی ام را بالا فرستادم و هق زنان گفتم:
- چیه؟ نگرانم شدی الان؟
با لحنی سرد و نامهربانی که کم از خنجر زهرآلود نداشت، گفت:
- فقط حوصله ی زر زر شنیدن ندارم، وگرنه ارزش نگرانی نداری.
بی رحم شده بود، بی ملاحضه و بی انصاف!
مگر چه کارش کرده بودم که به بی ارزشی متهمم می کرد؟
در را به هم کوبید و سوار شد.
روی صندلی دراز کشیدم و به پهلو شدم، دلم می خواست پشت به او شوم اما توان تکان خوردن نداشتم.
نگاهم را به نیم رخ گرفته اش دوختم، قرار بود مسافرت کوتاه اما شیرینی داشته باشیم اما حالا...
نفرین به کلاغ شومی که نمی دانستم صبح زود چه خبری را رسانده و باعث حال الانمان شده!
- هیـ... هیچ وقت نمی... نمی بخشـ...ـمت. مَـ... من بی... بی اَ... ارزشم؟
اخم هایش در هم تر شد و تا خواست دهان باز کند، چادرم را روی سر انداختم و زیر گریه زدم. دست روی دهان گذاشتم تا مبادا صدایم، خاطرش را مکدر کند.
آن قدر گریه کردم که چشم هایم خسته شدند و خوابم گرفت.
با نوازش های حامد بیدار شدم، تا خواستم پلک باز کنم صدای آرام و زمزمه وارش را شنیدم.
- چی کارت کنم؟ چرا هر کاری می کنم نمیشه مال من بشی؟
نفسش را روی صورتم پخش کرد و عقب کشید، این را از دور شدن سایه ی پشت پلک هایم فهمیدم.
در باز و بسته شد، پلکم لرزید و چشم باز کردم و به جای خالی اش خیره شدم.
واقعا چرا نمی شد کنار هم باشیم؟ چرا باید بعد از هر بار خوشی، اتفاقی زهرآلود بیافتد؟ اشتباه از کداممان بود؟ من و زبان بی عقلم؟ یا حامد و پنهان کاری هایش؟
در سمت من را باز کرد و صدایم زد
.
- آیه؟ بیدار شو، رسیدیم.
به کجا رسیده بودیم؟ حتما به جهنم!
نفسی کشیدم و بلند شدم و در جا نشستم.
در حالی که نگاهم به خیابان ناشناس بود، پرسیدم:
- این جا کجاست؟
- بیا پایین، آشنا میشی.
کمرم خشک شده بود، دست سمتش دراز کردم تا در پیاده شدن کمکم کند.
با مکث لب به هم فشرد و دستم را گرفت. حتی دلش نمی خواست لمسم کند؟
چادرم را جمع کردم و از روی جوب رد شدم و کنارش ایستادم.
- میشه بگی این جا کجاست منو آورد؟
نگاهش روی تابلوی مغازه ها چرخ می زد و گویا صدایم را نمی شنید.
از پسر جوانی که در حال تی کشیدن دم مغازه اش بود، پرسید:
- املاکی جم کجاست؟
- حاج یونسی؟
و سپس به مسیری اشاره کرد و افزود:
- همین راسته رو برو، یه صد متر پایین تر... نبش یه میوه فروشی.
سری تکان داد و تشکر کرد. بی توجه به من راه افتاد و من پشت سرش رفتم تا ببینم این حاج یونسی املاکی کیست که ارزشش بیشتر از رفتن به مزار پدر من است؟
در شیشه ای را باز کرد و کنار کشید تا اول من وارد شوم. همین توجه و احترام اندک در آن بلبشو هم غنیمتی بود برای دل شکسته ام.
مرد میانسالی پشت میز نشسته بود، با دیدنمان تسبیح مشکی و سنگی اش را در دست مشت کرد و نیم خیز شد.
- خوش اومدید... بفرمایید.
حامد تشکر کوتاهی کرد و روی صندلی های چرم و سبز رنگ نشست و من هم بی توجه به کش آمدن پوستم، کنارش قرار گرفتم.
مرد یا همان حاج یونسی نگاهی بینمان چرخاند، دست روی میز به هم قلاب کرد. پیدا بود از آن حاجی های زرنگ و قلابی ست.
- خب، من در خدمتم.
حامد پا روی پا انداخت و گفت:
- دنبال یه آپارتمان با شرایط ویژه هستم.
تند و با شتاب سمتش برگشتم، طوری که مهره های گردنم جا به جا شد.
- رهن یا اجاره؟
بلافاصله جواب داد:
- خرید.
دیگر نمی توانستم ساکت بمانم، می خواست خانه بخرد؟ آن هم در ناکجا آباد؟ اصلا برای چه؟ برای که؟ مگر خودش خانه نداشت؟ نکند... نکند می خواست...
افکار شوم و سیاه را پس زدم، آهسته و با کمی شماتت گفتم:
- هیچ معلوم هست می خوای چی کار کنی؟ خونه خریدنت برای چی؟ زده به سرت تو انگار!
جوابم را نداد و رو به یونسی کرد.
- قیمتش مهم نیست، فقط می خوام یه جای دنج و آروم باشه... ترجیحا هم تک واحدی باشه.
یونسی سری به معنای تفهیم تکان داد.
- تک واحدی کم پیدا میشه اما یه مورد هست که اگه می خوایید آدرس بدم تا برید و ببینیدش.
- ممنون میشم.
یونسی کاغذی برداشت و مشغول نوشتن شد.
صدایش زدم و نالیدم:
- تو رو خدا بگو داری چی کار می کنی؟
پوزخندی زد و رو گرفت.
بغضم هر لحظه و با هر بی تفاوتی و بی محلی اش بزرگ و بزرگ تر می شد. حاضر بودم سرم داد بزند، توبیخم کند، حتی توی گوشم بزند اما این طور سرد و غریبه نشود.
قسمت ۱۹۴
#سوره_عشق_آیه_تو
لباس؟ انگار تازه دو هزاری ذهنم افتاد، پشت در رفتم و نگاهی به خود انداختم. تیشرت زرد و شلوارک سرمه ای... با چنین سر و شکله ای جلوی در ظاهر شده بودم؟ من؟!
بغض لعنتی که مهمان آن روزهایم بود باز سر و کله اش پیدا شد.
- آیه؟
جوابی ندادم. دست جلوی دهان گذاشتم تا صدای گریه ام بلند نشود.
صدای نفس بلند و کلافه اش را شنیدم.
- می دونم حالت خوب نیست، نیومدمم مزاحمت بشم. اومدم ببرمت پیشش؛ پیش حامد.
بروم پیشش؟ او که از من فرار کرد، برای چه مزاحمش شوم؟ بروم که باز بگوید «خداحافظ» و برود؟
- آیه جان؟ آبجی؟ نمی خوای ببینیش؟
نمی خواستم؟ مگر دیوانه بودم؟ تمام این چند روز عکس هایش را با چشم بلعیده بودم اما حیف که صدایش نبود!
- اگه می خوای ببینیش، بجنب. پروازش برای دو ساعت دیگه اس. وقت هست ببینیش. میای؟
تهران بود و خانه نمی آمد؟ تهران بود و یک بار سراغم را نگرفت؟ تهران بود و من شب به شب از ترس مردم و زنده شدم؟ تهران بود و من در این چهار دیواری در به در نگاه و صدایش بودم؟!
سکوتم را پای رضایت گذاشت و با گفتن «پایین منتظرتم» رفت.
می رفتم؟ نمی رفتم؟
می رفتم؟ نمی رفتم؟
می رفتم؟...
می رفتم!
خسته شده بود؟ از دستم به ستوه آمده بود؟ می خواست تنها باشد و استراحت کند تا اعصابش آرام شود؟ باشد! اما من که خسته نبودم. به ستوه آمده بودم اما از نبودنش، نه بودنش!
هر چه دستم آمد پوشیدم و سر کردم، دنبال چادر تموم لباس های چوب لباسی را زمین ریختم اما نبود. بعد از گشتن های زیاد تازه یادم افتاد آن روز و در خانه ی پدری ام جا گذاشتمش.
به محض سوار شدنم، سروش ماشین را به راه انداخت. هیچ کدام حرفی نمی زدیم، او را نمی دانم اما من فکرم پیش او بود. اگر می دیدمش؟ بعد از سه روز چه می گفتم؟ اول گله می کردم برای این بودن و نبودنش، بعد... بعد...
بعد هم بی توجه به قانون کشور و عرف و بایدها و نبایدها طوری بغلش می کردم که هیچ پلیس و ارشادی نتواند جدایم کند!
- چرا این قدر لاغر شدی؟
لاغر شده بودم؟! ولی من احساس سنگینی داشتم، آن هم فقط در سینه و گلو.
- این چند روز خونه ی من بود. وقتی فهمیدم تنهات گذاشته، عصبی شدم و هر چی از دهنم در اومد بارش کردم. خواستم بیام پیشت اما نذاشت، می گفت این تنهایی برای جفتتون لازمه... هر چی اصرار کردم لااقل بگه چی شده؟ لام تا کام حرف نزد.
هیچ واکنشی نشان ندادم، فکرم پیش ماشین های پر تردد بود. این وقت شب این همه آدم در خیابان چه کار می کردند؟ مگر خانه و زندگی نداشتند؟ اصلا شب و بامداد می فهمیدند چیست؟
نمی دانم... شاید آن ها هم گمشده ای داشتند یا درد تنهایی شبگردشان کرده بود!
- لعنتی! چه وقته ترافیکه؟
او هم عجله داشت.
نگاهم کوتاه روی ساعت دیجیتالی ماشین کشیده شد. فقط یک ساعت دیگر وقت داشتم تا ببینمش.
ملتمس نگاهش کردم و با بغض پرسیدم:
- نمیرسیم؟ نه؟
سر تکان داد و چند بار زمزمه کرد «میرسیم».
در دل «خدا کند»ی گفتم و باز به منظره ی تاریک و چراغ های روشن و قرمز رو به رو خیره شدم.
بالاخره بعد از ده دقیقه راه باز شد و توانستیم از کوچه و پس کوچه ها میان بر بزنیم.
نگاهم مدام بین ساعت و جاده می چرخید و در دل خدا خدا می کردم و هزاران نذر و نیاز می گفتم.
تا این که رسیدیم...
پشت سر سروش می دویدم و هر طرف که او می رفت، می پیچیدم. گاه به آدم ها طعنه می زدم و گاه پایم به چرخ ها و چمدان ها گیر می کرد و سکندری می خوردم. حتم داشتم تمام پاهایم کبود شده اند.
سروش به تابلویی اشاره کرد و نفس نفس زنان گفت:
- هنوز... شماره پروازشون رو... اعلام نکردن... بدو.
از این خبر دلم شاد شد و لبخندی هر چند بی جان و محو روی لب هایم نشست. می توانستم ببینمش، برای آخرین بار! می توانستم تصویرش را تا یک ماه بعد و بازگشتش مقابل چشم هایم حک کنم و روزها و ساعت هایم را بگذرانم.
سروش پله ها را دو تا یکی بالا می رفت اما من به خاطر زخم ها و سوختگی هایم، از طرفی شلوغی پله ها نمی توانستم بالا بدوم و نهایتا مجبور بودم به آهستگی و همراه باقی آدم ها بایستم تا پله ها بالا برسند.
با دیدنم دست تکان داد و لب زد «بدو».
چند پله ی نهایی را از کنار دو دختر جوان رد شدم و خودم را بالا کشیدم.
از نفس افتاده بودم و پاهایم زق زق می کرد. دست روی سینه گذاشتم و خم شدم. چند روز نخوردن و نخوابیدن حسابی ضعیفم کرده بود و این تنش و هیجان هم داشت از پا درم می آورد.
خواست بازویم را بگیرد که عقب کشیدم.
- خودم میام.
با تاسف نگاهم کرد، تاسف خوردن هم داشتم، هر کسی قیافه ی زرد و لباس های چروکم را می دید، با نگاهش ابراز تاسف می کرد.
قسمت ۲۰۴
#سوره_عشق_آیه_تو
از پشت درخت، سرکی کشیدم. اشتباه نکرده بودم، خودش بود اما...
چشم ریز کردم تا بتوانم چهره ی عروسش را ببینم ولی به خاطر حجابش و چادری که تا کمی بالاتر از ابرویش نگه داشته بود، نتوانستم خوب ببینم اما با این حال فرم صورتش زیبا بود. برخلاف من قدی بلند داشت و تا گوشش می رسید، اندامش هم از روی چادر مشخص نبود اما می شد حدس زد که زیاد لاغر نیست.
- راضیه جان شما برو، من برم خریدهایی که مادر گفتن رو انجام بدم و بیام.
پس اسمش راضیه بود. قشنگ بود! به خصوص با آن «جان» کنار اسمش.
چه قدر دلتنگ «جان»های کنار اسمم بودم! اما از زبان او، از زبان همسر سفر کرده ام.
بلند شدم و ایستادم، هنوز پشت درخت کمین گرفته و متوجه ام نبودند.
با خودش کار...
نه اصلا با خودش هم کار نداشتم، پس آن جا چه می کردم؟
می خواستم ببینمش؛ خب، دیدم، باقی اش چه؟ این همه راه آمدم که فقط ببینمش؟! مگر سنمی با او داشتم؟ نداشتم، پس آن جا چه غلطی می کردم؟
- چی شده؟ کجا میری؟
صدای راضیه از نزدیک آمد.
- یکی اون جاست.
شالم را جلوتر کشیدم و خواستم از مهلکه فرار کنم اما شناخت.
- آیه! تو... آیه تو... تو این جا چی کار می کنی؟ چرا این جا نشستی؟ چرا...
به سر تا پایم نگاه کرد، در آن مانتوی بلند مشکی لاغرتر دیده می شدم، با خاک و خول رویش و رنگ پریده ام دیگر کم از میت نداشتم.
- تو چرا این شکلی شدی؟!
کنار همسرش داشت نگرانی خرجم می کرد؟
نگاه به راضیه دوختم تا عکس العملش را از این دیدار و سوال های متعدد همسرش ببینم. فکر می کردم اخم به چهره داشته باشد اما لبخند به لب خیره ی صورتم بود!
دوستانه جلو آمد و دست مقابلم گرفت.
- مشتاق دیدارت بودم عزیزم!
مشتاق دیدار من بود؟ مگر مرا می شناخت؟!
امیرحسین که گویا آرام و قرار نداشت، دستی به صورتش کشید. می خواست حرفی بزند و این از دهانش که مدام باز و بسته می شد، پیدا بود.
راضیه دست پشت کمرم گذاشت.
- بیا بریم تو، فکر کنم با امیرحس
ین کار داشته باشی.
من با او کار داشتم؟ چه کاری؟
خودم را عقب کشیدم و آهسته گفتم:
- کاری ندارم.
با لبخند پرسید:
- این همه راه اومدی که فقط زیر سایه ی این درخت بشینی؟
طعنه نبود، اصلا به چهره ی آرام و مهربانش طعنه زدن نمی آمد.
امیرحسین حرفی نزد، تعارفم هم نکرد اما راضیه مرا به خانه برد.
داشتم خانه اش می رفتم، یعنی به همان طبقه ی نیم ساختی که حالا کامل شده بود.
فکر می کردم اگر چنین روزی برسد یا زن دیگری را کنارش ببینم، دق خواهم کرد اما در آن لحظه هیچ حسی نداشتم؛ هیچ حسی!
حین بالا رفتن از پله ها، راضیه رو به امیرحسین کرد و گفت:
- شما برید بالا، منم برم کوثر رو بیارم.
می خواست شوهرش را با معشوقه ی سابقش تنها بگذارد؟ مرا نمی شناخت و آن مدعی مشتاق بودنش تعارف بود یا زیادی به شوهرش اعتماد داشت؟
زیر چشمی نگاهش کردم، چهره اش به ناراضی ها نمی خورد.
جلوتر از من رفت و در را باز کرد، کنار کشید تا اول من وارد شوم.
تازه یک ماه بود که به خانه شان آمده بودند و هنوز عنوان تازه عروس و داماد را داشتند و می شد گفت خانه شان هنوز حجله است.
باید از دیدن حجله اش ناراحت می شدم ولی آرام بودم. دلم می خواست بپرسم چه شد که این قدر زود ازدواج کردند؟ آن ها که مثل من و حامد نبودند. شاید عشق و تب داغشان موجب این ازدواج زود هنگام شده بود.
نگاه کوتاهی به خانه ی هفتاد یا نهایتا هشتاد متری شان انداختم، تم خانه کرم-قهوه ای بود. این ترکیب را دوست داشتم اما...
تم سفید و طلایی خانه ی خودم قشنگ تر بود!
روی مبل کرم رنگ مخمل نشستم، او هم کنار اپن ایستاد. از نشستن پیش من هراس نداشت، بیشتر کلافه می زد.
بر خلاف گذشته ها که برای نگاه هایش جان می دادم، حالا اما سنگینی نگاهش آزارم می داد.
مانتو ام را روی پا مرتب کردم و معذب نشستم. کاش بالا نمی آمدم!
با صدای جیغ جیغ کودکی، سر بالا آوردم و سمت در چرخیدم.
راضیه همراه با دختر بچه ای داخل شد.
دخترک تا چشمش به امیرحسین افتاد، خودش را از همان فاصله و از بغل راضیه سمت او خم شد و به زبان خودش چیزهایی گفت که سر در نیاوردم.
امیرحسین با خنده سمتش رفت.
- جونم بابایی؟
تند گردن سمتش چرخاندم.
بابایی؟!
یعنی چه؟
دخترک با رفتن به آغوشش، خنده ای کرد.
- جانم؟ دختر بابا دلش تنگ شده؟ آره؟
داشت سر به سرم می گذاشت دیگر؟ آن بچه لااقل یک سال سن داشت! چه طور دخترم خطابش می کرد؟ یعنی...
نه، امکان ندارد. امیرحسین چنین آدمی نبود که با وجود همسر، سراغ دختر دیگری برود.
نه، نه... غیر ممکن بود.
قسمت ۲۱۴
#سوره_عشق_آیه_تو
حال حامد کم از او نداشت، یا پشت در اتاق بود یا در خانه و روی تخت. کارش شده بود پهن کردن لباس های آیه روی تخت و سر گذاشتن روی قسمت شکم پیراهن ها و زاری کردن.
زندگی شان تماما سیاه شده بود و کاری از پس هیچ کس بر نمی آمد.
حامد هنوز هم خودش را مقصر می دانست و روی دیدار با آیه را نداشت. از آن طرف آیه فکر می کرد حامد او را به خاطر این ننگ و داغ رها خواهد کرد و دیگر حتی تف توی صورتش نخواهد انداخت.
روز پنجم و حالش بهتر از روزهای قبل بود. درد کشیدن هایش و دز آرامبخش ها کم شده و دیگر مثل چند روز گذشت مدام خواب نبود. هر چند خواب و بیداری اش چندان فرقی نداشت.
بهار هر چه سعی کرده تا حامد را راضی به همراهی اش کند، موفق نشده بود.
تقه ای به در زد و ابتدا سر به داخل برد.
خواب بود.
آرام و بدون سر و صدا ظرف غذا را روی میز کنار تخت گذاشت که متوجه ناله های خفیفش شد. اخم هایش در هم و صورتش خیس عرق بود، هر دو دستش مشت شده و می لرزید و چیزهایی را زیر لب زمزمه می کرد. برای شنیدنشان سر خم کرد.
از حرف های بی سر و تهش می شد فهمید دارد کابوس می بیند. چیزی که این برایش عجیب می آمد، اسم سروش بود!
اخم ریزی روی پیشانی اش نشست. نمی خواست به حدسیاتش که تند تند رد می شد، بها دهد.
دست روی بازوی نحیفش گذاشت و صدایش زد.
- آیه. آیه جان بیدار شو عزیزم.
صدای ناله هایش بالاتر رفت، حالا حامد را هم صدا می زد.
- ولش کن عوضی... بچه ام... حامد... بچه ام...
به طبع او هم بلندتر صدایش زد.
- آیه؟
با جیغ از خواب پرید. تمام تنش به عرق نشسته و نفس نفس می زد. چشمش که به بهار افتاد، اشک هایش روی گونه راه گرفت و آرام و زیر لب نامش را خواند.
سرش را خواهرانه به آغوش کشید.
- جانم؟ جانم عزیزم؟
بعد از گذشت پنج روز این اولین تمایل آیه برای هم آغوشی و صحبت بود.
تند تند حرف می زد اما او نه درست می شنید و نه چیزی از حرف های بی سر و تهش در می آورد.
سرش را از سینه جدا کرد و به چشم های سرخ از اشکش چشم دوخت.
- آروم باش. خواب دیدی، چیزی نیست.
هق هقی کرد و گفت:
- او... اون می... می خواد مَـ... منو بُـ... بکشه. می... بچه ام... می خواد او... اونو بُـ... بکشه.
دست لرزانش را گرفت و فشار اندکی به سر انگشتانش وارد کرد.
- کی می خواد تو رو بکشه؟
گریه اش شدت گرفت، باز در آغوش بهار پناه گرفت و همان جا و میان گریه گفت:
- بچه ام رو اون کشت... کشت... بچه ام رو کشت.
دست نوازش به سرش کشید، باید هر طور شده از زیر زبانش می کشید که «او» کیست؟
- آروم باش. چیزی نیست، من این جام. نمی ذارم کسی اذیتت کنه. بهت قول میدم. تو فقط بهم بگو کی می خواد اذیتت کنه؟ کی بچه ات رو کشت؟
چشم هایش داشت بسته می شد و صدایش تحلیل می رفت اما لحظه ی آخر لب زد:
- سو... روش.
*
- می خوای بگی سروش این بلا رو سر آیه آورده؟ به نظرت شدنی؟!
کلافه بود و عذاب وجدان داشت. خودش را مقصر می دانست که چرا سعی ای برای دوری اش از آن مرد نکرد؟
- من این رو نگفتم، حرف های آیه این رو میگه.
نفسش را محکم بیرون فوت فرستاد.
- حتما به خاطر قرص هاست، وگرنه سروش چرا باید چنین کاری کنه؟ آیه رو کم از خواهر نمی دید.
حق داشت باور نکند، سروش آن قدر خوب و تمیز نقش بازی کرده بود که به گمان هیچ کس نمی رسید چنین هیولای کینه توزی باشد.
تنها یک نفر بود که ذات پلیدش را می شناخت، و آن یک نفر بهار بود.
از روی نیمکت بلند شد و تند گفت:
- اگه خواهرش بود، پس زنگ بزن بگو بیاد دیدن خواهرش. بگو خواهرش روی تخت افتاده و یه بند داره اسم اون رو صدا میزنه.
تماسگرفته بود، نه یک بار، ده ها بار تماس گرفته اما هر بار با «مشترک مورد نظر خاموش می باشد.» مواجه شده بود.
بهار بود اما حرف هایی روی دلش داشت سنگینی می کرد که مردانه بود و باید به یک مرد می گفت اما سروش نبود. این غیبت برایش عجیب می آمد اما آن قدر ذهنش درگیر بود که مجالی برای حدس و گمانی نمی ماند.
به راه رفته ی بهار نگاه کرد، چه طور می توانست باور کند دوست دیرینه و برادرش چنین بلایی سر همسرش آورده؟ او که از عشق و علاقه ی او
نسبت به آیه با خبر بود، پس چه طور ممکن است این بلا را سر محبوب و معشوق او بیاورد؟ او که برایش نه در رفاقت و نه در برادری کم نگذاشته بود!
چنگی به موهایش زد، تلفن همراهش را از جیب شلوارش بیرون کشید و بار دیگر شماره ی سروش گرفت اما باز همان جمله ی کلیشه ای عائدش شد.
این طور نمی شد، باید به دیدنش می رفت.
از بیمارستان خارج شد و سمت آتلیه راه افتاد.