🔅#پندانه
✍ مادری قهرمان
🔹ادیسون به خانه بازگشت و یادداشتی به مادرش داد.
🔸سپس گفت:
این را آموزگارم داد و گفت فقط مادرت بخواند.
🔹مادر در حالی که اشک در چشم داشت، برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است. آموزش او را خود بر عهده بگیرید.
🔸سالها گذشت. مادرش از دنیا رفته بود. روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد. برگهای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد. آن را درآورد و خواند.
🔹نوشته بود:
کودک شما کودن است. از فردا او را به مدرسه راه نمیدهیم.
🔸ادیسون ساعتها گریست و در خاطراتش نوشت:
توماس آلوا ادیسون، کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان به نابغه قرن تبدیل شد.
✅✅✅
سا:
#پندانه
قسمتی از درآمدت را با امام زمان معامله کن
🔹 وارد میوهفروشی شدم. خلوت بود. قیمت موز و سیب رو پرسیدم.
🔸 فروشنده گفت:
موز 16 تومن و سیب 10 تومن.
🔹 گفتم:
از هر کدوم دو کیلو به من بده.
🔸 پیرزنی وارد میوهفروشی شد و پرسید:
محمدآقا سیب چند؟
🔹 میوهفروش پاسخ داد:
مادر کیلویی سه تومن!
🔸 نگاه تعجبزدهام رو به سرعت به میوهفروش انداختم و او که متوجه تعجب و دلخوری من شده بود، چشمکی زد و با نگاهش منو به آرامش دعوت کرد. صبر کردم.
🔹 پیرزن گفت:
محمدآقا خدا خیرت بده! چند تا مغازه رفتم، همهشون سیب رو دهدوازده تومن میدن! مادر با این قیمتا که نمیشه میوه خرید!
🔸 محمدآقای میوهفروش، یک کیلو سیب برای پیرزن کشید و اونو راهی کرد.
🔹 سپس رو به من کرد و گفت:
این پیرزن بهتازگی پسر و عروسش رو تو تصادف از دست داده و خودش مونده با دو تا نوه یتیم! من چند بار خواستم بهش کمک کنم و میوه مجانی بدم اما ناراحت شد و قبول نکرد.
🔸 به همین خاطر هیچوقت روی میوهها تابلوی قیمت نمیزنم تا وقتی این زن به مغازه میاد از قیمتها خبر نداشته باشه و بتونه برای بچههاش میوه بخره.
🔹 راستش رو بخوای من به هرکسی که نیاز داشته باشه کمک میکنم و همیشه با امام زمانم معامله میکنم.
🔸 دلم مثل آوار ریخته بود پایین و بسیار شرمنده بودم و بغضی سنگین تو گلوم نشسته بود.
🔹 دلم میخواست روی میوهفروش رو ببوسم. میوهها رو خریدم. سوار ماشین شدم و زدم زیر گریه و در حال رانندگی از خودم و از امام زمان خجل بودم.
🔸 با خودم میگفتم:
ای کاش در طول سالیان دراز عمرم من هم قسمتی از درآمدم رو با امام زمانم معامله میکردم....
🔷🔸💠🔸🔷
🎇
✅ یه داستان فوق العاده جالب و آموزنده 😍👌
❇️ با دقت بخونید و برای دوستانتون هم بفرستید 🙏🙏🙏
📚پند خداوند
خداوند به یکی از پیامبران بنی اسرائیل وحی فرستاد، به اولین چیزی که رسید، آن را ببلعد، دومی را پنهان کند و سوّمی را بپذیرد و چهارمی را ناامید نکند و از پنجمی فرار کند.
پیامبر به راه خود ادامه داد، در ابتدای راه به اولین چیزی که رسید، کوهی عظیم بود، گفت؛ خداوند هیچگاه بنده را به کاری که توانش را ندارد، امر نمی کند.
آنگاه به قصد بلعیدن کوه جلو رفت، هرچه جلوتر می رفت، کوه کوچکتر می شد، تا جایی که وقتی به کوه رسید، به شکل یک لقمه کوچک شد و آن را بلعید.
به دومین چیزی که رسید تشتی بود، و آن را زیر خاک پنهان کرد. اما تشت از خاک بیرون آمد.
سومین چیزی را که دید، پرنده ای بود که پرنده ای شکاری در تعقیبش بود، پرنده کوچک را به نزد خود طلبید، و آن را در آستین خود پنهان کرد، آنگاه پرنده شکاری رو به پیامبر گفت؛ ساعت ها بود او را تعقیب می کردم. صید را از من گرفتی. پیامبر به یاد فرمان چهارم خداوند افتاد، تکه ای از ران پرنده را کند و به او داد.
پیامبر چندی بعد به مرداری بدبو روبرو شد. سریع از آنجا دور شد.
خداوند به او وحی فرستاد که آن کوه نشانه غضب است، زیرا که انسان هنگام خشم خود را نمی بیند و اما هنگامی که آرام گرفت، قدر خویش را می شناسد و اگر صبر پیشه کند در هنگام خشم می بیند که خشم و غضب با تمام بزرگی اش به اندازه یک لقمه کوچک و لذیذ است. 👌👌
اما آن تشتی را که زیر خاک پنهان کردی، عمل صالح است که هرچه بخواهی آن را پنهان کنی، خداوند آن را نمایان می سازد.
پرنده نشانه مردی است که برای اندرز تو می آید که باید از او استقبال کنی
و آن پرنده شکاری حاجتمندی است که رو به سوی تو می آید و نباید ناامید بازگردد
و اما آن مردار گندیده غیبت است که می باید همیشه از آن گریزان باشی.
اگر چنانچه بخواهی مرا در بهشت ملاقات کنی باید با خدای خویش مأنوس باشی .
#حکایت
#پندانـــــــه
#داستان_آموزنده
دوستم برام تعریف می کرد که:
رفیقی داشتم که از دار دنیا یه پیکان درب و داغون سفید یخچالی داشت و میپرستیدش!
با اینکه ماشینه خیلی هم سرِ پا و مدل بالا نبود ، اما خیلی هوای اون رو داشت.
میگفت : من که پول ندارم عوضش کنم ، پس بهتره از همین چیزی که دارم خوب مراقبت کنم.
یه روز اومد دنبالم که باهم بریم بیرون. دیدم یه برچسب بزرگ طرح برندهای معروف ماشینهای خارجی رو روی شیشه سمت شاگرد چسبونده...
خندم گرفت و گفتم این چیه چسبوندی بابا ، خیلی ضایعه ، انگار ندید بدیدی ، بعد برچسب شیشه رو کشیدم و کندم .
دقیقهای نشد که یهو نصف شیشه ماشین افتاد پایین و خورد شد. خیلی ناراحت شد و منم از اتفاقی که افتاده بود کلی جا خوردم .
در بین راه گفت که پول نداشته شیشه ماشین رو عوض کنه ، واسه همین یه برچسب زده روش که کسی جای ترک خوردگی رو نبینه تا بلکه پولی دستش بیاد و یه شیشه نو بندازه.
کلّ اون روز رو دمق بودم . با اینکه چیزی بهم نگفت اما از خودم و کاری که کرده بودم شرمنده شدم. 😔
وقتی منو رسوند دم در خونه ،بهم گفت :
"غصه نخور، فدای سرت رفیق. اینکه ارزش یه تار مویت رو نداره، فقط یه چیزی رو رفاقتی بهت بگم!؟
گفتم بگو...
گفت، اینکه یه شیشه بود و مهم نیست ، بالاخره حلش میکنم ، اما خواستم بهت بگم که مواظب باشی اگه یه روز کسی رو دیدی که یه جای زندگیش رو خیلی دوست داره و قشنگ نشونش میده ، نزنی تو پَرش . حالش رو نگیری ، شاید خواسته جای یه زخم رو بپوشونه تا کسی باخبر نشه .
خیلی وقتها مجبوریم روی یه سری مشکلات ، غم و غصهها مون برچسب خوشحالی و امید بچسبونیم تا حداقل کسی از وجودشون باخبر نشه.. ☘
حواسِت باشه به برچسبهای قشنگِ زندگیِ آدمهادست نزنی و تا میتونی به همه امید و حال خوب هدیه بدی. با یه لبخند با یه حرف خوب و.... 👌👌👌
#حکایت
#پندانـــــــه
#تفکر
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
@roman_kadeh
💞
#پندانـــــــه
♦️گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفرطرف چپ.
♦️به یکی ازسمت راستها گفت: تو کیستی؟ گفت: عقل
پرسید: جای تو کجاست؟ گفت: مغز
♦️از دومی پرسید: تو کیستی؟ گفت: مهر
پرسید: جای تو کجاست؟ گفت: دل
♦️از سومی پرسید: تو کیستی؟ گفت: حیا
پرسید:جایت کجاست؟ گفت:چشم
سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: تو کیستی؟ جواب داد: تکبر
پرسید:محلت کجاست؟ گفت مغز
گفت: با عقل یکجایید؟
گفت: من که آمدم عقل می رود.
♦️از دومی سؤال کرد: تو کیستی؟
جواب داد: حسد
محلش را پرسید; گفت: دل
پرسید: با مهر یک مکان دارید؟
گفت: من که بیایم، مهر خواهد رفت.
♦️از سومی پرسید: کیستی؟ گفت: طمع
پرسید: مکانت کجاست؟ گفت: چشم
گفت: با حیا یک جا هستید؟ گفت: چون من داخل شوم، حیا خارج می شود..
♦️ مــــــــراقب بـــــــاشیم ♦️