#363
باگیجی نگاهش کردم که بامزه خندید وگفت:
لبخند دندون نمایی زدم و همراهش رفتم داخل اتاقش!
هرچقدر از زیبایی خونه بگم کم گفتم...
اگه بگم اتاقش شبیه اتاق پادشاه ها دیزاین شده بود، دروغ نگفتم!
با لودگی گفتم:
_اینجا خیلی بزرگ وقشنگه! خونه ی ما چند قدم برمیداریم تموم میشه اما اینجا باید مواظب باشی گم نشی!
نگاه مهربونی بهم انداخت وگفت:
_از این بزرگ ترشو واست میخرم عشقم!
پیرهن مردونه ی آبی رنگی رو جلوی چشمم تکون داد وادمه داد:
_این تنگ ترین لباسمه فکرمیکنم اندازه ات باشه!
بدون شک توش گم میشدم اما پوشیدنش واسه جلوی عماد خالی از لطف نبود..
چون پیرهنم مجلسی بود و شلوار نداشتم گفتم:
_خوبه، ممنون! شلوار چی بپوشم؟!
یه دونه شلوارک توسی اسلش که انگار اندازه اش تا زیر زانوی خودش میومد هم بهم داد وگفت:
_این بلند ترین شلوارکمه فکرنمیکنم زیادی واست کوتاه بشه.. حالا بپوش امتحان کن اگه اندازه نبود عوض میکنی!
_فکرکنم خوب باشه، میتونم کمرشم اندازه کنم!
دستمو تکون دادم وگفتم:
_نمیخواد خودم درست میکنم فقط من جای وسیله هاشو بلد نیستم!
دستشو انداخت توی کمرم و روی موهامو بوسه ای زد وگفت:
_یعنی اولین قهوه ی خونه خودمونو با دست خودت بخورم؟
خودمو بالا کشیدم تا هم قدش بشم، با شیطونی گونه شو بوسیدم وگفتم:
_آتیش نسوزون بچه!
خلاصه عماد رفت و من هم لباس هاشو که رسما توشون گم شده بودم پوشیدم و توی دستشویی آرایشم رو پاک کردم.. چون موهام رو فقط سشوار کشیده بودم و باز بود نیازی به شستن نداشت...
با دستمال صورتمو خشک کردم و از سرویس بهداشتی اومدم بیرون!
عماد با دیدنم خندید وگفت:
_بهت نمیخوره اینقدر کوچولو باشی ها!
_نخیر من کوچولو نیستم جنابعالی زیاده گنده هستی!
رفتم توی آشپزخونه و با دیدن آشپزخونه هم یک بار دهنم تا زمین کش اومد اما خودمو جمع کردم و با کمک عماد، برای عماد قهوه و برای خودم چایی درست کردم!
رفتیم توی حال روبه روی تلوزیون نشستیم و من روی مبل تک نفره نشستم که عماد اخم هاش رفت توی هم!
_چرا رفتی اونجا نشستی؟
باگیجی گفتم:
_چرا؟ نباید می نشستم؟
_خیر.. به بغل دستش اشاره کرد وگفت:
_شما جاتون اینجاست...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_دیونه فکرکردم کار اشتباهی کردم!
_معلومه که اشتباه کردی! بدو ببینم تا عصبی نشدم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞