#379
چون کارش یک دفعه ای بود ومنم ازترسو بودن رو دست نداشتم، هین بلند و خفه ای کشیدم که خودشو بهم چسبوند و کنار گوشم زمزمه کرد:
_هیس.. دیونه یکی بشنوه آبرومون میره فکرمیکنه خفتت کردم!
خندیدم وگفتم:
_نکردی؟ الان دقیقا اسم این کار رو چی میذاری؟
بوسه ی کوتاهی روی گونه ام زد و باهمون زمزمه گفت:
_معاشقه... حالا بگو ببینم چی شده که از چشمات غم می باره؟
بوی عطرش توی اون فاصله کوتاه، دیونه کننده بود!
چشم هامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و همزمان گفتم:
_دارم به بوی این عطر به طرز دیوانه کننده ای عادت میکنم...
حرفم تموم نشد که بازهم بوسه ی کوتاهی کنج لبم نشست...
_امامن با این دلبری ها گول نمیخورم بانو.. باید بهم بگی چی شده و ازچی ناراحتی...
ازم فاصله گرفت.. دستم رو گرفت و به طرف میزش هدایتم کرد و ادامه داد:
_چی باعث شده وروجک خانوم اینجوری آروم بشه؟
_بخدا چیزی نیست.. توفکربهارم، چند روزیه که فکر رفتنش داره اذیتم میکنه!
_رفتنش؟ مگه قراره جایی بره؟
_نه، همین ازدواج و اینا دیگه.. بالاخره بعداز ازدواج میره خونه ی شوهرش!
_خب؟ اینکه خوبه.. چرا اذیتت میکنه؟
نگاهمو ازش دزدیدم و باغم گفتم:
_خوب نیست عماد.. اگه بهار بره من تنها میشم.. من اون خونه رو بدون بهار نمیخوام... من نمیتونم بدون بهار توخونه ای که دیگه صاحب خونه اش توش زندگی نمیکنه، زندگی کنم
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞