*🔥گلاویژ🔥*
#380
دستشو زیر چونه ام برد و مجبورم کرد نگاهش کنم..
_ببینم تورو..! توچشمام نگاه کن!
درحالی که اشک توچشم هام جمع شده بود به تیله های نافذش چشم دوختم!
_من توزندگیت چه نقشی دارم؟
قطره اشکم روی دستش چکید..
_توهمه زندگیمی..!
_همه زندگیتم و با ازدواج بهار اینقدر احساس تنهایی کردی؟
_موضوع بهار یه چیزی دیگه ست..
_چه موضوعی؟ اصلا با خودت یک درصد فکر کردی که عماد کجای زندگی قرار داره؟
فکر میکنی اگه بهار ازدواج کنه واز اون خونه بره من میذارم تو توی اون خونه تک و تنها زندگی کنی؟
سرم رو پایین انداختم وگفتم؛
_من خانواده ای ندارم...
_نداری که نداری.. پس من اینجا چیم؟ یا جز اون دسته حساب نمیشم؟
دلم میخواست بهش بگم که من دنبال رابطه ی این شکلی نیستم.. دلم میخواست یه جوری بهش بفهمونم که تا رابطه مون جدی نشه هرگز باهاش همخونه نمیشم اما اخلاق چیزمرغیش بهم اجازه نمیداد..
سکوتم رو که دید انگار متوجه ی افکارم شد...
_مازودتر از اونا ازدواج میکنیم.. برای زدن حرف های دلت اینقدر معذب نکن خودتو!
باشنیدن این حرف هم قندتوی دلم آب شد، هم دلم به بودنش قرص شد، هم نزدیک بود ازخجالت پس بیوفتم!
_من.. اما من منظورم این نبود..
دستم رو گرفت و به خودش نزدیکم کرد و همزمان که دستشو دور کمرم حلقه میکرد گفت:
_خودم میدونم.. دیگه نبینم واسه نبودن هیچکس جز من غمبرک بزنی ها!
توفقط حق داری که واسه نبودن من دلت بگیره و دلتنگ بشی! فقط...
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞