eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.1هزار دنبال‌کننده
314 عکس
239 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
مات ومبهوت به رفتنش خیره شدم... این پسر بدجوری منو اسیر خودش کرده و با این کارهاش قصد داره رسما دیونه ام کنه و راهی تیمارستانم کنه! ترس از تاریکی باعث شد زودتر خودمو جمع کنم و برگردم خونه! همین که وارد خونه شدم بهار که مشغول جمع کردن میز بود گفت: _چرا اومدنت اینقدر طول کشید؟ داشتم میومدم دنبالت! باگیجی دستی به موهام کشیدم و گفتم؛ _عماد.. ی.. یعنی مادربزرگش داشت حرف میزد! باتعجب بهم نگاه کرد اما نمیدونم چرا فورا نوع نگاهش عوض شد و با شیطنت گفت: _حالا چی میگفت مادربزرگش؟ هرچی هست دلتو برده ها! نگاهمو ازش دزدیدم و من هم مشغول نظافت خونه شدم و همزمان گفتم: _چه میدونم، همین حرف های کلیشه ای خواستگاری رسمی و... واینجور چیزا! _نمیخواد جمع کنی برو لباس هاتو عوض کن اونقدر منگی هنوز روسری سرته! نگاهی چپ چپ بهش انداختم و رفتم توی اتاقم! با دیدن خودم توی آینه متوجه شدم چه گند بزرگی زدم! دور تا دور لبم قرمز شده بود و دسته گل آقا عماد حسابی پخش شده بود! یاد نگاه شیطون بهار افتادم و بی اراده لبخندی روی لبم نشست! لباس هامو باعجله عوض کردم و صورتم رو شستم و برگشتم پیش بهار که داشت ظرف هارو میشست! تا نگاهم کرد نیشم باز شد و لبخند دندون نمایی بهش زدم! خندید و باهمون خنده گفت: _می بینم که حرف های مادر بزرگ رو پاک کردی! خندیدم... یه دفعه یاد محسن و اون بسته ی لعنتی افتادم و خنده هام قطع و تبدیل به ترس شد! _خدا شفات بده دیونه ‌هم شدی رفت؟ _بهار من باید چیکار کنم؟ دارم دیونه میشم بخدا! _توباید به گذشته فکرنکنی و محسن رو آدم حساب نکنی! من تکلیفت رو بهت گفتم و جواب سوالتم گرفتی! اما تو گوش شنوا داری که بشنوی و بهش عمل کنی؟ حرف تو کله ات میره مگه؟؟؟ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞