#397
مات ومبهوت به رفتنش خیره شدم... این پسر بدجوری منو اسیر خودش کرده و با این کارهاش قصد داره رسما دیونه ام کنه و راهی تیمارستانم کنه!
ترس از تاریکی باعث شد زودتر خودمو جمع کنم و برگردم خونه!
همین که وارد خونه شدم بهار که مشغول جمع کردن میز بود گفت:
_چرا اومدنت اینقدر طول کشید؟ داشتم میومدم دنبالت!
باگیجی دستی به موهام کشیدم و گفتم؛
_عماد.. ی.. یعنی مادربزرگش داشت حرف میزد!
باتعجب بهم نگاه کرد اما نمیدونم چرا فورا نوع نگاهش عوض شد و با شیطنت گفت:
_حالا چی میگفت مادربزرگش؟ هرچی هست دلتو برده ها!
نگاهمو ازش دزدیدم و من هم مشغول نظافت خونه شدم و همزمان گفتم:
_چه میدونم، همین حرف های کلیشه ای خواستگاری رسمی و... واینجور چیزا!
_نمیخواد جمع کنی برو لباس هاتو عوض کن اونقدر منگی هنوز روسری سرته!
نگاهی چپ چپ بهش انداختم و رفتم توی اتاقم!
با دیدن خودم توی آینه متوجه شدم چه گند بزرگی زدم!
دور تا دور لبم قرمز شده بود و دسته گل آقا عماد حسابی پخش شده بود!
یاد نگاه شیطون بهار افتادم و بی اراده لبخندی روی لبم نشست!
لباس هامو باعجله عوض کردم و صورتم رو شستم و برگشتم پیش بهار که داشت ظرف هارو میشست!
تا نگاهم کرد نیشم باز شد و لبخند دندون نمایی بهش زدم!
خندید و باهمون خنده گفت:
_می بینم که حرف های مادر بزرگ رو پاک کردی!
خندیدم... یه دفعه یاد محسن و اون بسته ی لعنتی افتادم و خنده هام قطع و تبدیل به ترس شد!
_خدا شفات بده دیونه هم شدی رفت؟
_بهار من باید چیکار کنم؟ دارم دیونه میشم بخدا!
_توباید به گذشته فکرنکنی و محسن رو آدم حساب نکنی!
من تکلیفت رو بهت گفتم و جواب سوالتم گرفتی! اما تو گوش شنوا داری که بشنوی و بهش عمل کنی؟ حرف تو کله ات میره مگه؟؟؟
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞