#424
بعداز مسواک زدن که حسابی هم طولش دادم برگشتم به اتاق و دیدم که عماد روی تخت دراز کشید و ساعدش رو روی چشم هاش گذاشته..
ازش خجالت می کشیدم اما باخودم گفتم ما به هم محرم هستیم وفکر نمیکنم کنارش خوابیدن بالاتراز بوسیدن و توبغل هم بودن نیست!
پس خجالت رو کنار گذاشتم و موهامو باز کردم و رفتم کنارش روی تخت دراز کشیدم...
فکرکردم خوابیده وباصدایی آروم بهش گفتم:
_خوب بخوابی زندگیم..
.
اماحرفم هنوز تموم نشده بود بدون اینکه
دستشو از روی چشم هاش برداره گفت:
حرف که میزنی به باد بگو آرام تر شاخه های گندم چشم هایت را این سو وآنسو تکان دهد...
کشاورزها گناه نکرده اند که باران دیگر سمت مزرعه شان، کبوترها دیگر روی درخت هایشان ونسیم دیگر سمت موهایشان نمی رود.
حرف که میزنی رحم کن..
حرف که میزنی به باد هیچ ، به آفتاب بگو ملایم تر بتابد ، به ابر ها، به هدهد ها که پیام واژه هایت را روی شهد گل ها می نشانند تا زنبورها عسل را با چاشنی تودر کندو هایشان زخیره کنند...
باصدای خسته تمنا میکنم..... حرف که میزنی رحم کن
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞