#429
روبه روی دریا نشسته بودیم و سرم رو به شونه اش تکیه داده بودم وتوی سکوت به دریاخیره بودم که یادم اومد سوالی رو ازش بپرسم!
_عماد؟
سرش رو کنار گردنم کج کرد و زیر گوشم زمزمه کرد:
_جانم؟
وچه حس خوبی داره شنیدن جانم گفتن های عشقت...
حتی میتونستم توی اون لحظه برای جانم گفتن هاش جانم رو فدا کنم!
_یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
همونطور که نفس هاش گردنم رو قلقلک میداد گفت:
_ما که دروغ نداریم عشقم.. جونم؟
لبخند رضایت روی لبم نشست.. خدایا اگه اینا خوابه بذار تا ابد خواب بمونم..
ومن بیدار تر از هر بیداری بودم وهزار بارخداروشکر میکنم که عماد رو بهم داد!
_توی قلب من فقط تویی.. اولین وآخرین مرد زندگیم..
_خب؟
_یعنی.. چطوری بگم..
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞