#432
باگیجی نگاهم کرد که گفتم:
_وای عماد استرس گرفتم من خجالت میکشم!
_دیونه شدی؟ ازچی خجالت میکشی؟
_از عزیز جون! یه وقت باخودش نگه دختر تک وتنها بلندشده با پسرمون اومده یه شهر دیگه!
بالاخره سنشون بالاست و افکار قدیمی خودشونو دارن!
دستشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوند، همزمان دکمه آسانسور رو زد وگفت؛
_اصلا این فکرهارو نکن چون عزیز از اون مامان بزرگ روشن فکرهاست که انتظار داره تو دوران نامزدی بچه دار بشیم!
_دیونه! تو هر ده کلمه حرف زدنت شش تاش باید کلمات انحرافی باشه!
_من الان مثل یه ببر گرسنه رو دارم میفهمی؟
چون نصف شب رسیده بودیم، برعکس تصورم که الان عزیز هفت پادشاه رو توخواب دیده باشه، تموم شب رو نخوابیده بود و چشم انتظار ما مونده بود!
پروانه هم بیدار بود و به استقبالمون اومدن!
باخوش رویی ازم پزیرایی کردن و خوشحالی دیدن عماد، ازچشم های عزیز کاملا معلوم بود و انگار عزیز عماد رو از تموم نوه هاش بیشتر دوست داشت ویه جورایی نور چشمیش بود!
بعداز ساعت پروانه اومد و گفت:
_اتاقتون حاضره از راه اومدین خسته این، برین استراحت کنین...
عماددرحالی که کنار عزیز لم داده بود گفت؛
_عزیز ببین باز این پروانه چشممش افتاد به ما حسودیش شد تحمل دو دقیقه دیدن عشقمون رو نداره!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞