#437
بعداز صبحونه به پروانه کمک کردم و به اصرار زیاد ظرف هارو شستم و داشتم آخرین دونه استکان رو آب میکشیدم که عماد درحالی که لباس بیرونی پوشیده بود آماده ی رفتن بود اومد سمتم..
_کجا؟ جایی میخوای بری؟
_میرم بیرون یه قرار کاری دارم عشقم.. ممکنه واسه ناهار نرسم به عزیز سفارشتو کردم اما به خودتم میگم، فکرکن خونه خودته و معذب نباش.. تامن میام مراقب خودت باش، باشه خانومم؟
ناراضی ازاینکه تنهایی معذب میشدم گفتم:
_نمیشه منم باخودت ببری؟ خجالت میکشم!
_عع؟ خجالت چیه دختر؟ عزیز رو مثل مادرخودت بدون.. نمیتونم باخودم ببرمت قرار کاریه!
_البته که مثل مادرم میدونم.. اماخب روم نمیشه چیکار کنم.. خب منم جز همکارتون به حساب میام دیگه.. چرا منو نمی بری؟
اخم هاشو توکشید وگفت:
_نمیشه گفتم! اونجا همه مرد هستن خوش ندارم زنم تو اون جمع باشه!
با این جمله اش وکلمه ی (زنم ) تودلم کارخونه ی قند وشکر راه افتاد اما سعی کردم خودمو جمع کنم..
باشه ای زیرلب گفتم و ادامه دادم:
_پس زودتر برگرد باشه؟
با خنده ادای منو درآورد و با لب های آویزون گفت:
_باشه عشق من زود برمیگردم.. چیزی نمیخوای از بیرون بیارم؟
_عماد؟ خیلی لوسی! من اونجوری حرف میزنم؟
بازهم به تقلید ازمن باهمون حالتش گفت:
_نه عشقم تو خیلی بدترازاین حرف میزنی حتی!
اومدم آب بریزم روش وخیسش کنم که بالحن زنونه جیغ کشید و فرار کرد!
باخجالت به عزیز که اومدتوی آشپزخونه نگاه کردم و عماد بجای من گفت:
_عزیز حواست به این جوجه رنگی باشه بامن برمیگردم!
_برومادر خیالت راحت.. خداپشت وپناهت#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞