eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4هزار دنبال‌کننده
314 عکس
239 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
بعداز صبحونه به پروانه کمک کردم و به اصرار زیاد ظرف هارو شستم و داشتم آخرین دونه استکان رو آب میکشیدم که عماد درحالی که لباس بیرونی پوشیده بود آماده ی رفتن بود اومد سمتم.. _کجا؟ جایی میخوای بری؟ _میرم بیرون یه قرار کاری دارم عشقم.. ممکنه واسه ناهار نرسم به عزیز سفارشتو کردم اما به خودتم میگم، فکرکن خونه خودته و معذب نباش.. تامن میام مراقب خودت باش، باشه خانومم؟ ناراضی ازاینکه تنهایی معذب میشدم گفتم: _نمیشه منم باخودت ببری؟ خجالت میکشم! _عع؟ خجالت چیه دختر؟ عزیز رو مثل مادرخودت بدون.. نمیتونم باخودم ببرمت قرار کاریه! _البته که مثل مادرم میدونم.. اماخب روم نمیشه چیکار کنم.. خب منم جز همکارتون به حساب میام دیگه.. چرا منو نمی بری؟ اخم هاشو توکشید وگفت: _نمیشه گفتم! اونجا همه مرد هستن خوش ندارم زنم تو اون جمع باشه! با این جمله اش وکلمه ی (زنم ) تودلم کارخونه ی قند وشکر راه افتاد اما سعی کردم خودمو جمع کنم.. باشه ای زیرلب گفتم و ادامه دادم: _پس زودتر برگرد باشه؟ با خنده ادای منو درآورد و با لب های آویزون گفت: _باشه عشق من زود برمیگردم.. چیزی نمیخوای از بیرون بیارم؟ _عماد؟ خیلی لوسی! من اونجوری حرف میزنم؟ بازهم به تقلید ازمن باهمون حالتش گفت: _نه عشقم تو خیلی بدترازاین حرف میزنی حتی! اومدم آب بریزم روش وخیسش کنم که بالحن زنونه جیغ کشید و فرار کرد! باخجالت به عزیز که اومدتوی آشپزخونه نگاه کردم و عماد بجای من گفت: _عزیز حواست به این جوجه رنگی باشه بامن برمیگردم! _برومادر خیالت راحت.. خداپشت وپناهت @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞