*🔥گلاویژ🔥*
#460
رضا که اصلا بهم نگاه نمیکرد باهمون نگاه گمراه گفت:
_شهر رو اشتباه اومدی چون اینجا نیست و باید همون تهران دنبالش میگشتی!
_اما.. اما اون خودش گفت اینجاست وحتی قرار بود امروز ببینمش!
بهار بجای رضا جواب داد:
_خب آخه قربونت برم هرکی هرچی بگه روکه نمیشه باورش کرد!
اون اگه قرار بود حقیقت رو بگه که اون عکس هارو دروغ هارو سرهم نمیکرد و همه رو به این حال و روز نمی انداخت..
پاشو.. پاشو جمع کن زودتر برگردیم که رضا رو توی سخت ترین شرایط دنبال خودم کشوندم تا اینجا و باید فورا برگرده به کارهاش برسه..
دوباره سرم رو پایین انداختم وگفتم:
_معذرت میخوام.. باعث دردسرتون شدم
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#460
_وای بهار وایییی.. دیدی چی شد.. بخاطر من رابطه ی برادریشون خراب بشه من خودمو میکشم بخدا...
_ای درد بگیری توهم دم به دقیقه از مرگ وخودکشی حرف بزنا... چیزی نمیشه اونا همیشه دعواشون میشه
اتفاقا خوب شد اینجوری حداقل یکی رو داشتیم باورمون کنه و تودهن اون عماد نمک نشناس بزنه!
به این چیزا فکرنکن امروز باوکیل حرف میزنیم دنبال کارهاتو بگیره و اون بی وجود رو به سزای اعمالش برسونه!
_اگه پیداش نکنن چی؟ اگه نتونم ثابت کنم همه چی دروغ بوده چی؟
کامل به طرفم برگشت و باتعجب نگاهم کرد وگفت:
_توحالت خوبه؟ نکنه به خودت شک داری تو؟
سرمو پایین انداختم و گفتم؛
_تواین دنیا خیلی ظلم ها درحقم شده واز نامردی دنیا و نا عدالتی هاش هیچ چیزی بعید نیست!
_چرت وپرت نگو گلاویژ.. همین فردا میریم پزشکی قانونی و نامه ی پاکیتو میگیریم وتمام!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞