قسمت ۱۹۱
رها با لبخند گفت:
- اختیار داري. تو مهمون ویژه خودمی.
دیانا تشکر کرد و همراهش وارد اتاق شد. رها در حال آویختن مانتوي او داخل کمد گفت:
- اگه چیزي احتیاج داري تعارف نکن دیانا.
دیانا در حال تماشاي اتاق سابق او که انگار دست نخورده بود، گفت:
- ممنون. اتاق خوشگلی داریا.
- مامانم اتاقاي ما رو با همون دکور دوران تجرد نگه داشته. میگه حق بچه هاتونه بدونن پدر و مادرشون چه
سلیقه اي داشتن. اتاق حمادم بعد از ازدواجش دست نخورده موند. البته اگه مهمون داشته باشیم استثنائا اتاقا
قابل استفاده میشه.
دیانا ابرو بالا انداخت.
- چه مامان مهربون و آتیه نگري. از این کارش معلومه خیلی نقشه ها براي بچه هاتون داره.
- آره. عاشق یاسینه. میگه نوه یه چیز دیگه س!
- از قدیم گفتن نوه مغز بادومه و شیرین ترین اتفاق. تو خونه ما سر و کله برادرزادم که پیدا میشه دیگه کسی
ما رو نمی بینه. بمونیم و بمیریم فرقی نداره. ایشاا... دفعه بعد اومدم تغییر و تحولی بابت اومدن کوچولوي تو
ببینم.
ته دل رها غنج رفت اما خودش یخ کرد. درست بود که فاصله اي میان او و سهیل نمانده بود، اما با مرگ پدر و
احوال بدي که برایش پیش آمد تجربه اش به همان شب و صبح ختم شد و دوباره و این بار فاصله اي
ناخواسته ایجاد شد که تا امروز ادامه داشت با صداي دیانا افکارش را دور ریخت. دیانا با مکثی کوتاه ساك هدیه
را برداشت و آرام گفت:
- امیدوارم روح پدرت غرق آرامش باشه و سایه مادرتم همیشه روي سرتون مستدام.
رها تشکر کرد و دیانا بسته را بالا گرفت:
- مطمئنم یادشون تو دلتون زنده است و از بین رفتنی نیست، اما ایشاا... این لباس سیاه براي همیشه از تنتون
در بیاد.
رها بسته را گرفت. گلویش بغض داشت. دلش هنوز با خودش هم کنار نیامده بود، چه رسد به مرگ پدر! ولی
حفظ ظاهر حداقل خوب بود.
قسمت ۱۹۲
راضی به زحمت نبودم. شرمندم کردي.
- راستش نمی دونستم عمو اینا به همین بهانه مهمون شمان. اومدم ببینمت که بچه ها پیشنهاد دادن مزاحم
شما بشم. این شد که با سهیل اومدم.
ناخودآگاه رها نفس راحتی کشید و مجددا تشکر کرد. پس قرار و مدار خاصی در بین نبود و آمدنش با سهیل هم
به خاطر خودش بود. هنوز حرفی نزده بود که دیانا دوباره گفت:
- یه خواهش و پیشنهاد دوستانه داشته باشم قبول می کنی؟
- جانم، بگو!
- سانازو که یادت نرفته؟ مامانش یکی از بهترین آرایشگراي تهرانه. حتما اسمشو شنیدي. فردا میاي با هم
بریم؟
رها مستاصل نگاهش کرد که دیانا با لبخند افزود:
- تو خوشگلی! شکی نیست، ولی یه تغییر و تحول واسه پسر عموي عاشق و طفلکی ما لازمه. تازه دوماده ها.
نه؟
رها خنده اش گرفت.
- از دست تو دیانا. حسابی غافلگیرم کردي.
- پس حله!
رها با رضایت سر تکان داد. صداي احوال پرسی مهمان ها که آمد رها با عذرخواهی کوتاهی بیرون رفت. دیانا
هم شالش را مرتب کرد و خواست بیرون برود که چشمش به سطل کوچک زیر میز افتاد. پر از کاغذهاي پاره و
مچاله شده کنار یه قاب شبیه دفتر خاطرات بود. بی منظور و فقط از سر کنجکاوي یک از کاغذهاي مچاله شده
را برداشت. نام سورن مثل پتک توي سرش خورد و همه چیز تمام شد. آخرش به انضمام نام سهیل تکانش داد.
پس اشتباه نکرده بود.
****
موبایلش را از کیفش در آورد و با دیدن شماره سپیده پیام را باز کرد.
- سلام. خوبی؟
در جوابش نوشت:
- سلام. ممنون. یه ساعت دیگه بهت زنگ می زنم.
#_رمان_رویای_خیس_چشمانت
رمان کده
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۱۹۳
خیلی زود جواب آمد.
- لازم نیست. هنوز تو فکر گالري هستی که با هم استارت بزنیم؟
تعجب کرد. گالري! خیلی وقت بود که دیگر در این مورد حرفی نزده بودند. یعنی از زمانی که سپیده مجبور شد
دائما در سفر باشد. هنوز جواب نداده بود که مادر ساناز به طرفش رفت. رها با لبخند پرسید:
- بالاخره تموم شد؟
- آره! چقدر هم خوشرنگ شده! مبارك باشه.
چند دقیقه بعد که به کمک یکی از دستیاران آرایشگاه موهایش را شست و خشک کرد، مقابل آینه ایستاد. کمی
تعجب کرد اما لبخند به لبش آمد. موهاي کوتاه و روشن بیشتر از آن چه که دیگران می گفتند به صورت گرد و
پوست گندمی اش می آمد. همان موقع صداي ساناز را از پشت سرش شنید.
- اوهو! این چه خوشگل شد. شبیه عروسک خارجیا شدي رها!
- فقط کاش موهامو کوتاه نمی کردم.
دیانا نزدیک آمد. لبخندش کمرنگ بود، اما رها برق تحسین را در چشم هایش دید.
- می خواي به سهیل همه جوره شوك بدي دیگه! لازم بود. غصه نخور موهات دوباره بلند میشه.
چند دقیقه بعد داخل ماشین دیانا به سمت خانه راه افتادند. پشت اولین چراغ قرمز که رسیدند، دیانا نگاهش کرد
و گفت:
- یه ذره با هم حرف بزنیم؟
رها نگاهش کرد.
- حرف بزنیم.
دیانا انگشت گوشه لبش گذاشت و با کمی مکث گفت:
- تا حالا چند نفر بهت گفتن زیباییت خیلی خیره کننده است؟
رها حرف او را به حساب تعارف گذاشت و لبخند زد.
- تو خودت خوشگلی، به بقیه هم اعتماد به نفس میدي.
- آره خب! اعتماد به نفس من خوبه ولی بذار اعتراف کنم که بعد از دیدن تو ماستمو کیسه کردم.
رها این بار آرام خندید.
- یعنی چی؟
قسمت ۱۹۴
دیانا نگاهش کرد و آرام گفت:
- همون موقع که سهیل با دو بار دیدن تو، دو سال بودن با منو نادیده گرفت، اعتماد به نفسم از دست رفت و
فهمیدم حتما یه چیزایی کم دارم، ولی کم کم به خودم اومدم و دیدم همه چیز نخواستن دیگري نیست. شاید
واقعا جفت مناسبش نبودم.
لبخند رها محو شد. دیانا سر تکان داد. زیر لب متأسفمی گفت و با بوق ماشین پشت سرش حرکت کرد. سکوت
سنگین میانشان هر دو را آزار داد. هر کس با حال خودش درگیر بود تا دوباره دیانا گفت:
- ناراحت نشو رها! منظوري نداشتم.
- پس چرا گفتی؟
- چون مطمئنم سهیل آدمی نیست که چیزي رو پنهون کنه و حتما از رابطه تموم شده ما باهات حرف زده.
این کتاب توسط کتابخانه ي مجازي نودهشتیا (Com.98iA.wWw (ساخته و منتشر شده است
- آره، گفته. اما نمی دونم تو چرا یادآوریش می کنی؟
دلخوري و خشم در صداي آرام رها کاملا مشهود بود. دیانا نفسی گرفت و گفت:
- بذار به حساب این که می خوام باهات دوست باشم.
پوزخند رها را دید اما به روي خودش نیاورد.
- برام همیشه یه سواله که چرا تو و سهیل این قدر براي ازدواج عجله کردید؟
- فکر کن ترسیدیم همو از دست بدیم.
- تظاهرت تو شب عروسیتون اینو نمی گفت.
- ادعاي دوست داشتن الانم چی؟
دیانا لبخند زد.
- اگه به سهیل دل نمی بستی جاي تعجب داشت. مرد بی نظیریه.
خون، خون رها را می خورد و چیزي از منظور او نمی فهمید.
- میشه بی حاشیه منظورتو بگی؟
#_رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۱۹۵
همیشه به این فکر کردم که سهیل واقعا مرد اول زندگیت بوده؟ اونم دختري مثل تو؟ واقعا گیر یه عشق این
پسراي سمج و آتیشی نیفتادي؟
- کجاش تعجب برانگیزه؟
- این که حسم میگه تو مجبور به ازدواج با سهیل شدي.
رها برآشفت و گفت:
- فکر می کنم زندگی خصوصی ما به خودمون مربوط باشه.
- کاملا حق با توئه اما باور کن فقط کنجکاوي تحریکم کرد ازت بپرسم.
- بر فرض که به جواب رسیدي. چه فرقی به حال تو می کنه؟
دیانا راهنما زد و ماشین را در حاشیه خیابان متوقف کرد.
- بریم یه قهوه بخوریم؟
رها داشت دیوانه می شد و او دعوت به قهوه می کرد.
- ممنون. باید زودتر برم به فکر شام باشم.
دیانا کمی نگاهش کرد. سپس خم شد و دست سرد او را گرفت.
- رها! به جون مامانمم قصد و غرضی از گفتن این حرفا ندارم. فقط می خوام بدونی منم دوستتم! تو و سهیل
خیلی با هم خوشبخیتید و کسی منکرش نمی تونه باشه، ولی مراقب باش. دور و برت پر از آدماي هزار رنگه که
منتظر یه بهونه ان تا تیشه بزنن به ریشه تون. ممکنه خودتم این بهونه رو دستشون بدي ولی اگه پس و
پنهونی از شوهرت نداشته باشی رسما دست این دشمناي احتمالی رو می بندي. سهیل مرد باهوشیه. فقط می
خواستم اینو بهت بگم اگه چیزي هست که تا حالا بهش نگفتی و می دونی ممکنه خطرناك باشه معطل نکن و
بهش بگو. گذشته آدما زیر ساخت آینده شونه. اگه این پی سست باشه به تحکم خوشبختی آینده هم اعتباري
نیست.
رها به چشم هاي دیانا نگاه کرد و آرام گفت:
- تنها چیزي که الان همه زندگی منو پر کرده و سر پا نگه داشته زندگیم و سهیله. مطمئن باش براي داشتن و
حفظش هر کاري لازم باشه انجام میدم.
- باور کن خوشحالم وقتی می بینم این جوري پشتتون به هم گرمه.
قسمت ۱۹۶
رها حرفی نزد و دیانا عقب کشید و دوباره راه افتاد. مقابل خانه که متوقف شد رها سعی کرد افکار موذي مغزش
را کنار زند. حرف هاي او بوي دشمنی و کینه نمی داد. سعی کرد لبخند بزند.
- خیلی زحمت کشیدي دیانا. شامو با ما بخور.
دیانا در چشم هاي او مکث کرد. انگار دلخور بود و سعی در پنهان کردنش داشت.
- باشه یه شب دیگه. امشب به فکر عشقت باش.
رها گوشه لبش را به دندان گرفت و گفت:
- بابت برخوردم متاسفم ولی ...
- می فهمم. هر کی هم جاي تو بود ممکن بود فکر کنه من به نیت خاصی اون حرفا رو زدم، اما باور کن
سهیل الان فقط براي من یه پسر عموي عزیزه، همین! اگرم حرفی می زنم فقط از سر دوستیه. بازم اگه
دلخورت کردم معذرت می خوام.
رها لبخند زد و دستش را فشرد.
- دوست دارم یه روز با بچه ها دور هم باشیم. میشه باهاشون هماهنگ کنی؟
- حتما! چی بهتر از این؟
- ممنون بابت همه چی.
- به حرفام فکرکن، باشه؟
رها سر تکان داد اما قبل از پیاده شدن مکث کرد و به دیانا نگاه کرد.
- گذشته از زندگی پاك نمی شه، اما میشه فراموشش کرد.
- به شرطی که کسی هوس نکنه کتاب سرنوشتو ورق بزنه. گاهی یادآوري لازمه.
رها لبخند زد و خداحافظی کرد. دیانا نفس عمیقی کشید و سر تکان داد. بازي عجیبی شده بود. صداي موبایلش
این روزها زیاد بلند می شد. با دیدن یک شماره آشنا ریجکت کرد و بر شیطان لعنت فرستاد. یک مثَل در
ذهنش رژه رفت.
"عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد."
****
#_رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۱۹۷
وقتی پیراهن سرخابی رنگش را پوشید، مقابل آینه ایستاد. از این همه تغییر راضی بود. اولین بار بود چنین
ظاهري براي خودش و البته استقبال از سهیل می ساخت. لبخند به لبش آمد. چطور یک دفعه او همه زندگیش
شد!
پلک هایش را لحظه اي بر هم گذاشت. افکارش را مرور کرد. زنگ حرف هاي دیانا در گوشش صدا می کرد. او
با هر منظوري گذشته مرموزش را به رویش زد، اما باعث شد رها دل و عقلش را یکی کند و تصمیمش را
بگیرد. باید می گفت در گذشته اش چه پنهان مانده است و الان همه آن گذشته پر اشتباه را فراموش کرده.
سخت بود اما باید می گفت.
با نفس عمیقی چشمانش را باز کرد. با سر و وضعی مرتب چرخی دور خود زد و با اطمینان از خود اتاق را ترك
"
کرد. تلفن را برداشت و شماره سهیل را گرفت. دو بوق آزاد خورد تا مثل همیشه با "جانم" جواب داد. "جانمی
که فقط مخصوص رها بود و در رابطه با دیگران به "بله" مختصري خلاصه می شد.
- سلام، خسته نباشی. کجایی؟ دیر کردي امشب.
- تو راهم عزیزم. یه ارباب رجوع داشتم که یه کم سمج بود.
- یعنی تا چند دقیقه دیگه می رسی؟
- آره! چطور؟ چیزي احتیاج داري؟
- نه! می خوام غذا رو آماده کنم. زودتر بیا.
سهیل چشمی گفت و تماس قطع شد. رها به آشپزخانه رفت و ظرف آماده لازانیا را از یخچال بیرون آورد.
نگاهی به ساعت انداخت. فر را روشن کرد تا کمی گرم شود. همان موقع صداي پیامک گوشی اش را شنید.
یادش آمد سپیده ظهر پیام داد و فراموش کرد پاسخ دهد. حدسش درست بود. خودش بود. گوشی را روي
کابینت گذاشت و قفلش را باز کرد. متن ها را پشت هم دید.
"کجا رفتی؟"
چی شد؟"
"
"پس چرا جواب نمی دي؟"
ابروهایش بالا پرید. باز سپیده مثل همان دو سال پیش پیله کرده بود. شماره او را گرفت و طبق عادت همیشه
اش با دست دیگرش گوشواره اش را در لاله گوش چرخاند اما در کمال تعجب دید که تماس ریجکت شد.
همان موقع پیام آمد "گوشیم خراب شده نمی تونم باهاش حرف بزنم. تو چرا جواب نمی دادي؟"
قسمت ۱۹۸
در جوابش نوشت "نتونستم. آرایشگاه بودم!"
"آرایشگاه واسه چی؟"
"فضولی؟ رفتم خوشگل شدم و اومدم."
چی شدي سپیده؟" کمی بعد جواب آمد "پس حسابی خوش می
کمی صبر کرد. جوابی نیامد. دوباره نوشت "
گذره، نه؟"
لب هایش را با تعجب جلو داد. گردنش را کمی به سمت شانه راستش خم کرد. به کابینت تکیه داد. دوباره با
گوشواره اش ور رفت و با ناخن دست دیگرش تایپ کرد "حالت خوبه؟" خبر نداشت در آن حالتی که ایستاده
یک جفت چشم مبهوت خیره اش مانده اند.
کمی بعد دوباره صداي گوشی و جواب سپیده آمد "آره! یه واحد کوچولو پیدا کردم که خیلی مناسبه. هستی؟"
تعجبش بیشتر شد. این قصه مال دو سال پیش بود. نمی فهمید چرا دوباره سپیده هوایی شده است. هنوز چیزي
ننوشته بود که سنگینی نگاهی را حس کرد. سر بلند کرد و نگاهش در نگاه میخکوب شده سهیل ثابت ماند. آن
قدر سرگرم بازي با گوشی بود که اصلا نفهمید او کی آمده است. صاف ایستاد و سلام کرد. سهیل پلکی زد و
جلو رفت.
- اینجا چه خبر بوده؟
رها گوشه لبش را به دندان گرفت و با نگاهی به خودش گفت:
- هیچی. فقط ... یعنی تو چقدر بی صدا اومدي؟!
سهیل از نوك پا تا موي سر او را براي چندمین بار برانداز کرد. هیچ حرفی هم نمی زد. روي پیراهن او مکث
کرد. متناسب اندام ظریفش بود و البته پر خوبی براي قلقلک دادن و بیدار کردن غریزه مردانه، اما سر در نمی
آورد این پیراهن تن رها چه می کند؟ هر چند که آن قدر برازنده اش بود که در آن لحظه کم اهمیت جلوه کند
و فقط زیباییش را ببیند.
- سهیل!
از حالت سکون بیرون آمد. نگاهش به زحمت وسوسه دید زدن اندام او را کنار زد و به چهره اش نگاه کرد.
چشم هاي رها دلواپس بود. چقدر رنگ تازه این موهاي کوتاه شده با رنگ روشن چشم هایش هم خوانی
داشت. کاملا مقابل او ایستاد و تکه اي از موهایش را با انگشت تاب داد. خیره به چشم هایش گفت:
- اونی که انقدر به پري کوچولوي من رنگ و لعاب داده فکر قلب منو نکرده؟
#_رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۱۹۹
خیال رها راحت شد. آمد نفسی از سر آسودگی بیرون دهد اما نفسش با هرم نفس هاي گرم او یکی شد. دستان
نوازش گر او در برش کشید. تپش قلبش تصاعدي بالا رفت. تنش گرم شد. چشم هایش را بست. در خلسه اي
شیرین فرو رفت. آن قدر عشق بازي او لطیف و پر احساس بود که اگر ساعت ها می گذشت و نفسش هم تمام
می شد براي پایانش پیش قدم نمی شد.
زمان از دستشان در رفته بود که صداي پیامک گوشی رها تلنگري شد تا به خودشان بیایند. چشم هاي رها که
باز شد سهیل هم با بوسه اي کوتاه روي گلبرگ لب هایش سر عقب برد و محکم در آغوشش کشید.
رها دست میان موهاي او کشید و آرام گفت:
- چرا موهات نم داره؟
- بارون امشب مثل دیدن عروسک توي آشپزخونه غافلگیرم کرد. چی کار کردي تو با خودت؟
رها نگاهش کرد.
- فکر کردم خوشت نیومده.
سهیل نگاه بازیگوشش را در چشم هاي او انداخت و سرش را خم کرد.
- دوست داري محکم کاري کنم؟
چشم هاي رها گریخت.
- نمیري لباساتو عوض کنی؟
سهیل چشم غلیظی گفت که رها به خنده افتاد. دست روي گونه داغش گذاشت و نفس عمیقی کشید. اصلا
توقع چنین عکس العمل زود هنگامی را نداشت، اما انگار سهیل منتظر یک تلنگر بود تا نیازش فوران کند.
ظرف لازانیا را داخل فر گذاشت. میز غذا را هم آماده کرد. اصلا دوست نداشت امشب چیزي کم باشد. بوي
خوش لازانیا فضا را پر کرده بود. ظرف را بیرون آورد و گذاشت کمی خنک شود تا برش زدنش راحت تر شود.
چشمش به گوشی اش افتاد. دوباره سپیده پیام داده بود. ترجیح داد سایلنتش کند. می خواست امشب فقط
همین خانه و سهیل همه دنیایش باشد و بس! یک شب کنار گذاشتن دیگران زیاد سخت نبود.
دست هاي او که از پشت سر دور کمرش حلقه شد، لبخندش تازه شد. حرکت لب هاي او پشت گردنش
قلقلکش داد. شانه بالا کشید و با گذاشتن دست روي سینه او چرخ خورد. امشب انگار در شب چشمانش ریسه
بسته بودند.
- مامانم میگه نباید پشت گردن کسی رو بوسید، لوس میشه.
قسمت ۲۰۰
سهیل با لبخند انگشت روي لب او کشید.
- آخه مزه این سیب سرخ نمی ذاره آدم حسابی تماشات کنه.
باز نگاهش با اشتیاق پایین تر رفت و تا خواست سر پیش ببرد رها نگهش داشت.
- غذا یخ کرد.
- یه گاز از سیب اشتهاي آدمو کور نمی کنه، نترس!
- بلعیدنش چرا! سیرت می کنه.
- من امشب اصلا آب و غذا نمی خوام. مشکلیه؟
رها با معصومیت لب هایش را جمع کرد.
- کلی زحمت کشیدم.
سهیل زبان روي لبش کشید و با اشاره به سر تا پاي او گفت:
- بله! دست شمام درد نکنه. اتفاقا اشتهامم بد جور تحریک کرده.
وقتی رها معترض نامش را صدا کرد سهیل خندید و دست از شیطنت برداشت. پشت میز نشست. رها ظرف
لازانیا را روي میز گذاشت و کنارش نشست. در حال گذاشتن برشی از لازانیا داخل بشقاب او بود که گفت:
- راستی این پیراهن مالِ خریدته؟
- نه! هدیه دیاناس.
ابروهاي سهیل به هم نزدیک شد و به او نگاه کرد. پس اشتباه نکرده بود. همان پیراهن بود. رها سر از حالت
نگاهش در نیاورد و کنجکاو پرسید:
- چیزي شده؟ نکنه خوشت نیومده؟
لبخند سهیل فورا تکرار شد.
- اتفاقا هم خیلی خوشگله، هم بهت میاد! دستشم درد نکنه.
خندید و افزود:
- اول که اومدم تو آشپزخونه، یه سوپر مدل ناز دیدم. گفتم خدایا توبه! این پري خوشگله کیه تو خونه منه تشنه
لبه؟!
رها چشم هایش را گرد کرد.
- سهیل ... یعنی من ...
#_رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh