eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.6هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
رانی چطور تصادف کردی؟ای وای شروع کرد.اگر دو تا سوال دیگر از من بپرسد همه چیز را میفهمد. هول شدم.با کف دست اشکهایم را پاک میکردم و بینی ام را بالا میکشیدم.با صدای ضعیف تر از قبل گفتم:هیچی یادم نیست.صدایم میلرزید متوجه ی اضطرابم شد.گفت:خانم تهرانی قضیه چیه؟ با لبخند تلخی که گوشه ی لبم بود گفتم:تو رو خدا ولم کنید.و صدای گریه ام بلند شد.ملافه را روی سرم کشیدم و زار زار گریه کردم. بلند شد و کنار پنجره ایستاد.یاد حرف مادرش افتادم که میگفت:طاقت دیدن اشک دشمنش را هم ندارد.باغ را تماشا میکرد و در فکر بود.فهمیده بود موضوع وخیم تر از این حرفهاست.دوباره پرسید:این گریه فکر نمیکنم مربوط به تصادف باشه درسته؟ سرم را از زیر ملافه بیرون آوردم.پشتش بمن بود.شانه های پهن و قد بلندش را برانداز کردم.گفتم:نه مربوط نیست. -خوب حالا شد باز هم که روراستیم؟ صدای در بلند شد.با صدای مردانه ی گرفته اش گفت:بفرمایید .در باز شد. قمر بود با یک کاسه ی بزرک هندوانه و پیش دستی.روی میز کنار تخت گذاشت:آقا بفرمایید.گلویی تر کنید.هوای خیلی گرمه. خدا خیرش بدهد.دلم میخواست دست می انداختم گردنش چند تا ماچ از گونه اش میکردم.مهدی داشت گیرم می انداخت که با ورود قمر همه چیز بهم ریخت.آقا مهدی رو به او برگشت:دست شما درد نکنه.و قمر رفت. به سویم برگشته بود.دوباره پرسید:نگفتی با هم روراستیم دیگه؟نگاهم به چشمانش افتاد.همان چشمان مخمور و سیاه و مژه های بلندی که پای چشمانش را سایه میکرد. گفتم:آقای موسوی تو رو خدا ولم کنید.دست از سرم بردارید.درد من گفتنی نیست.بیخود شما رو خبر کردند. روی صندلی اش نشست.با موبایلی که دستش بود کف دستش خط میکشید.گفت:عجب پس بهتره که بروم.خجالت میکشیدم.ادامه داد:شما که دیروز پاشنه ی خیریه را از جا کنده بودی حالا بروم!حالا بنده غریبه شدم.دست شما درد نکنه. قسمت ۵۷ وسط حرفش پریدم:نه بخدا موضوع این نیست موضوع... حرفم را خوردم.دوباره اشکهایم روان شد.دو دستش را بالای زانوهایش گذاشته بود و قائم روی کمر نشسته بود.رویش به پنجره بود:اگر بمن هم نمیگی عیبی نداره.اما بالاخره باید به یکی بگی.هر کاری چاره داره.فقط مرگ چاره نداره همین. نگاهش مثل همیشه مهربان و دلسوز بود.چه میتوانستم بگویم؟مهدی عزیزم چطور میتوانم دردم را بتو بگویم؟تویی که مظهر غیرت و مردانگی هستی!تویی که قرار بود مرد زندگیم شوی.قرار بود سایه ی سرم شوی.ولی حالا... نه نمیشد قصه تلخ جدایی را گفت.خداحافظی همیشه سخت است.خودم هم باورم نمیشد که مهدی را دیگر نبینم.نفس عمیقی کشید.دست به سینه شد:خوب فکراتو بکن عجله ای هم نیست.فقط مادرت و عزیز خانم خیلی نگرانند.اگر تصمیم گرفتی مشکلت رو حل کنی بهم تلفن بزن خوبه؟با خنده ادامه داد:شماره رو هم که داری انشالله. با شرمندگی گفتم:بله من همیشه مزاحمم. -اختیار داری د رضمن قرار شده تا دو هفته ی دیگر حاج خانم ما خدمت برسند.با این حال شما هم... ایستاده بود و حرفش را ادامه نداد.کیفش را برداشت که برود.گفتم:آقای موسوی اون مسئله باشد برای بعد. با تعجب ابروهایش را بالا داد و گفت:عجب باشه.فعلا که شما رئیسی.خندید:کاری با بنده نداری؟ -لطف کردید سلام به حاج خانم برسونید. نزدیک در بود.برگشت و جسم بیجان مرا نگاهی کرد و گفت:بیشتر فکر کن.من منتظرم.خداحافظ. او رفت و بعد از بسته شدن د رگفتم:خداحافظ. صدای بدرقه کردنش می آمد.عمه و عزیز و مادر میگفتند:خوش آمدید خیلی لطف کردید واقعا زحمت کشیدید.سلام به حاج خانم برسونید.بلند شدم و پشت پنجره رفتنش را تماشا کردم.قدم برداشتنش با شکوه بود.آرزوهای بر باد رفته ام را مرور میکردم و اشک تصویرش را تار میکرد.آخ که فدای این قد و بالایت شوم.درد و بلایت به جان سروش بخورد.آخ که نمیدانی چقدر دوستت دارم.قربان صدقه اش میرفتم تا در باغ را باز کرد و رفت.اولین نفر مادرم بود که در اتاقم را باز کرد و با چشمانی پر از سوال بالای سرم ایستاد:چی شد کتی؟چی گفت؟نتیجه ای داشت؟ با حرص و تحکم گفتم:نه. قسمت ۵۸ -باز هم نه.الهی من زیر خاک برم تا تو را راحت شی.ای خدا مرگمو برسون .خسته شدم. داد زدم:اه سرم رفتم.برو بابا. -به درک به جهنم نگو تا بمیری. عمه و عزیز جلوی در ایستاده بودند.عمه شانه های مادر را گرفت:مه تاج جون صبر داشته باش فرصت لازمه. عزیز بی هیچ حرفی رفت.قمر لیوان شربت قند را دست مادر داد تا بخورد:بفرمایید مه تاج خانم.خودت را از بین میبری ها!والا حال شما هم دست کمی از کتی خانم نداره! عمه هم ادامه داد:راست میگه بخدا.تودستی دستی داری خودت رو هلاک میکنی.بیخودی نگرانی. صدای هق هق مادر بلند شد.عمه گفت:پاشو پاشو تو هم خسته ای برو یه استراحتی بکن.رنگ به روت نیست.و او را بیرون برد.گلهای مریم را نگاه میکردم و صورت قشنگش برایم تداعی میشد.چقدر دلم میخواست شب عروسیمان گل دستم مریم باشد.ناهار آوردند اما اشتها نداشتم.سیر بودم.از خورد و خوراک افتاده بودم.از زندگی سیر بودم.دلم میخواس
ت بلند شوم و فرار کنم.اما به کجا؟فکر فرار تکانم داد.مرگ یکبار شیون یکبار.بقول مهدی به یکی باید بگویم.شاید راهی باشد.اما به کی؟به کی بگویم؟این دردها را همه به محرم رازشان میگفتند.به مادرشان میگویند.اما چه مادری؟مادر من که مادر نبود.فقط فکر قمپز در کردن پیش همه بود که بگوید کتی عروس فلانی است.پولش از پارو بالا میرود.دیگر چه اهمیتی داشت که عیاش است یا نه؟شب سرش کنار دخترش است یا نه!توی درد و غم سنگ صبور دخترش هست یا نه!آدم هست یا نه!مادر من عقلش بهمین اندازه بود.چشمش دنبال طلا بود و آب و علف.ولی دیگر داشتم میمردم.نه از همه بهتر همان مادر بود.باید بفهمد و درد بکشد.تاوان پس بدهد.ولی چطور بگویم؟تصمیم گرفتم نامه بنویسم.انرژی ام زیاد شده بود.سریع دست به قلم شدم و همه چیز را نوشتم.از سیر تا پیاز.زیر بالشم گذاشتم.و به انتظار آمدنش نشستم.بعدازظهر بود که به اتاقم آمد.لیوان ابمیوه ای به دستم داد و روی صندلی مهدی نشست و خوردن مرا نظاره میکرد.همه چیزش بودم.تنها دختری که برایش یک دنیا ارزو داشت.عروسش کند نوه دار شود آنهم یک پسر کاکل زری.آخر خودش پسر نداشت و همیشه دلش برای پسرهای این و آن ضعف میرفت.دلش میخواست جهیزیه بخرد.خرید بازار برود و خلاصه هزار و یک آرزویی که هر مادری دارد. قسمت ۵۹ دست راستم را میان دستانش گرفت و بوسید و به گونه اش چسباند دوباره اشکهایم از گوشه چشمانم جاری شد.با دست دیگرش اشکهایم را پاک میکرد و خودش هم چانه اش میلرزید و لبهایش را بر هم میفشرد و اشک امانش نمیداد.خنده ی تلخی کرد:بهتر شدی ها؟پلکهایم را به نشانه تایید بر هم گذاشتم و باز کردم.دلم نمیآمد نامه را دستش بدهم.اگر میفهمید جهنم به پا میکرد؟خون به پا میشد؟ولی بالاخره دادم.باداباد! گفت:این چیه؟ -درد و دل یه دختر.خندیدم نامه را گرفت و با اخمی از تعجب بلند شد و رفت. دل در دلم نبود.انتظار میکشیدم که مادرم چه میکند و چه میگوید؟جانم داشت به لبم میرسید.حالت عصبی داشتم.روی تخت نشسته بودم و زانوهایم را در شکم جمع کرده بودم.پوست لبم را میکندم بی آنکه تمامی داشته باشد.از اضطراب درون ساق پاهایم میلرزید.چله ی تابستان سردم بود.ربع ساعتی نکشید که انتظارم به سر آمد.مادرم چنان با خشم در را باز کرد که تکان خوردم.نامه را بطرفم گرفت:این چرندیات چیه؟نگاهش میکردم.صدایش را بلند کرد:با تو هستم دختر.چشمانش گشاد شده بود.انگار گلویش را فشار میدادند و داشت چشمانش از حدقه بیرون میزد. نامه را اینبار به صورتم پرت کرد. -چه غلطی کردی حرف بزن ببینم! نامه را برداشتم.دستانم میلرزید.گریه امانم نمیداد.اما حرفهایم را زدم.نامه را بالا بردم و تکان میدادم:این دسته گل آقا سروشته.این غلط اونه نه من.چرا بمن میگی؟برو به شاخ شمشادت بگو که آرزو میکردی دامادت بشه.برو برو داد میزدم و میگفتم که مادر سیلی محکمی به صورتم زد:خفه شو ببر اون صدای نحستو! صورتم را چرخاندم و گفتم:آره بیا اینطرف هم بزن.حقمه دختر احمقی مثل من باید بکشه.خوب کسی رو انتخاب کردی.ببین خواهرت چه پسر آقایی داره!مگه نمیخواستی دردمو بفهمی؟خوب حالا راحت شدی؟زجر بکش مادر.خیلی من سوختم.خیلی... سرش را میان دو دستش گرفته بود.داد زد:میگم خفه شو.بلند شد و به سرعت برق لباس پوشید.شال و کلاه کرد و راه افتاد.داد زدم:کجا؟ به اوج خشم رسیده بود.دور لبش کف سفید جمع شده بود.رنگش مثل لبو سرخ بود.با خودش زمزمه میکرد:ای پسره ی بی آبرو تف به روت.ای بیحیا... دوباره گفتم:کجا؟داشت درون کیفش را میگشت.نمیدانم دنبال چه بود.اما بالاخره زیپ کیفش را کشید و گفت:خونه ی خالت.خونه اون بیشرف بی ناموس.و رفت. نگاهم به در خشک شد.وای چه غلطی کردم.تمام بدنم میلرزید.عمه مهناز با نگرانی از سر و صدای ما بالا آمد:عمه چی شده؟ قسمت ۶۰ گفتم:هیچی نگرانم بود. -مادرت خیلی عصبانی بود.جواب منم نداد.کجا رفت؟ -نمیدونم هیچی نمیدونم. عمه مرا تنها گذاشت و رفت.ساعتها چقدر کند میگذشتند.زمان ایستاده بود.حالم بد بود آنقدر که یکبار بالا آوردم.نسیم به بالینم نشسته بود.از امیر و لباس تازه اش حرف میزد.اما من توی باغ نبودم.فردا قرار بود خانواده ی آقای صداقت بیایند و تکلیف مهریه و عقد و عروسی را روشن کنند و پس فردا هم جشن نامزدی و شیرینی خوران را اگر قسمت شد بیندازند همین جا در همین طبقه.طبقه ی پایین مردانه بود و طبقه ی بالا هم زنانه.در این شلوغی منهم شده بودم قوزبالاقوز.نسیم شانه آورد و موهای آشفته ام را شانه کشید. بمن عطر زد و یکی از گلهای مریم را در موهایم فرو کرد. -آخیش کتی.واقعا قیافه ات از دنیا برگشته بود.یک کم شکل آدما شدی! مثل مات زده ها نگاهش میکردم. -کتی حالت خوبه؟ در سکوت به چشمانش خیره بودم. -کتی امروز فرداست که چلو کباب مردنت رو بخوریم.آخ جون چه مزه ای داره! میخندید و هر چه میگفت من صم و بکم نگاهش میکردم.نسیم تا وقت شام کنارم ماند.شاید در این فاصله صد بار دستشویی رفتم با هر صدا زنگ در یا تلفن
تمام بدنم میلرزید. ساعت1 1 شب بود که مادر آمد.یک راست به اتاقش رفت و نمیخواست کوچکترین توضیحی به کسی بدهد.در را بست.هر چه انتظار کشیدم به سراغم نیامد.از جا بلند شدم و به اتاقش رفتم.چند ضربه به در زدم اما در قفل بود و صدایی نمی آمد.شاید خواب بود.شاید... نمیدانم چه باید میکردم.صورتم را به در چسباندم و آهسته گفتم:مامان مامان.هیچ صدایی نمی آمد.چند ثانیه کشید.دیگر ناامید داشتم برمیگشتم که دستگیره چرخید و در باز شد.با قامتی خمیده در چهارچوب قرار گرفت.رنگ و رویش پریده بود و درمانده تر از آن چیزی بود که فکر میکردم.چشمانش متورم و قرمز بود.با بیحالی گفت:بیا تو. داخل رفتم.در را بست و لبه ی تخت نشست.سرش میان دستش بود.سرش را بلند کرد و نگاهی به صورت جوان و غمزده ی من کرد و گفت:ای داد بیداد ای خدا چه کنم؟ با تعجب روی زمین پایین پایش دو زانو نشستم.دستم را روی پایش که از لبه ی تخت آویزان بود گذاشتم و تکانش دادم:مامان چی شد؟مستاصل بود. -هیچی نه راه پس داریم نه راه پیش.دست مرا گرفت و به سینه اش چسباند:کتی جان از اونوقت تا حالا فقط دارم حرف میزنم.اشتباه کردم. قسمت ۶۱ نمیدونم چرا گول این پسر رو خوردم خاله ت هم بدتر از اون نتیجه ای نداشت.طلبکار هم بودند.دلم میخواد زمان به عقب برمیگشت و با همین دستهام چشمای سروش رو در می آوردم.چاره ای نیست.اگه یه کم قهر هم بکنیم ممکنه برند و پشت سرشون هم نگاه نکنند.کوتاه اومدم و گفتم خواهر هر طور صلاح میدونی زودتر بیا تا مهرداد نفهمیده یه عقد بخونیم و اینا سر خونه و زندگی بروند.قبول کردند.میدونم خیلی سخته.اما چاره ای نیست.صورتم را میان دو دستش گرفت و مرا خیره خیره نگاه میکرد.پیشانی ام را بوسید و بی بیحالی گفت:مادر غصه نخوری ها خدا بزرگه!دیگر همه چیز رقم خورده بود و من بی هیچ چون و چرایی به سروش تعلق داشتم.فردا نزدیک ظهر بیدار شدم سر و صدای زیادی می آمد.بعله بران خصوصی بود.همه در تکاپو بودند.جلوی آینه رفتم چشمانم پف کرده و قرمز بود.صورتم کشیده بنظر می آمد.به باغ سرک کشیدم همه در رفت و آمد بودند.آنروز آنقدر کار بود که حتی ناهار هم خبری نبود و همه تخم مرغ خوردند و از خوردش کیف هم میکردند. بعدازظهر همه منتظر بودند تا خانواده ی داماد بیاید.اینقدر عصبی و بی حوصله بودم که دلم نمیخواست بدانم دور و برم چه میگذرد.دو تا قرص آرامبخش را با هم خوردم و خوابیدم. برای شام بود که نسیم با سر و صدا به سراغم اومد.دستش را زیر بالشم کرد :پاشو کتی دست راستم زیر سرت.انشالله عروس بشی.قند در دلش آب میشد. چشمانم را بزور باز کردم.هنوز هم خوابم می آمد.سینی شام را پایین تخت گذاشت.چلو خورشت قرمه سبزی بود.چه بو و عطری داشت.یک بشقاب هم سبزی خوردن کنارش بود.واقعا بد از چند روز اشتهایم باز شد.چند لقمه خوردم تازه چشمم باز شد.نسیم گفت:علف خوبه یا اسفناج؟ خندیدم و گفتم:چه خبر چی شد؟ -اِ خیلی مشتاقی بدونی؟میخواستی بیای؟و قری به سر و گردنش داد و جلوی آینه ایستاد.آهنگ زمزمه میکرد و ادا اصول در می آورد. با دهان پر گفتم:حال منو ببین بعد بگو. -چته لقمه درسته از گلوت پایین نمیره؟ -خیلی بدجنس شدی.نکنه آقاتون یادت داده! -چرا که نه آقا نگو بگو باقلوا. پقی زدم زیر خنده.نسیم گفت:چه عجب پس خندیدن یادت نرفته. لیوان ابی خوردم و ادامه دادم:نه حالا چه خبر؟ -نان و پنیر آوردن دختره عمه تو بردن.دستش را به طرفم دراز کرد:چطوره؟ دو لنگه النگو بود.واقعا قشنگ بود.دستی کشیدم و گفتم:مبارکه.خدا شانس بده.پس فردا جشن شیرینی خوران براهه. قسمت ۶۲ با ناز گفت:بعله شما هم دعوت دارید. -نه نسیم اصلا حالشو ندارم. با اخم لبه ی تخت نشست:به خدا اگه نیای دیگه نه من و نه تو.لبخندی زدم.دوباره گفت:حالا بگو چقدر مهر کردند. ذوق زده شدم.گفتم:چقدر نسیم؟؟ -500 تا سکه ی ناقابل.البته اصرار کردند بیشتر مهر کنند ولی من قبول نکردم.و قهقهه زد. حسرت میخوردم.چه با وقار و متانت به خانه ی بخت میرفت. شوهر نسیم همینطوری هم از سروش خیلی سر بود چه رسد به اینکه...خلاصه آنشب نسیم یکساعتی سربه سرم گذاشت و بعد رفت.چه روز قشنگی بود.حالا که باید می آورم میبینم چه لحظات شیرین و قشنگی را از دست دادم. صبح با صدای جاروبرقی بیدار شدم.مادر برایم صبحانه آورده بود.بوی نان سنگک خاش خاشی با پنیر لیقوان به مشامم میزد:کتی بلند شو یه چیزی بخور. روی تخت نشستم و کمی خوردم.مادر در ایوان را باز کرد و پرده ها را کنار زد:آخیش چقدر هوای اتاقت دم کرده! سینی را جمع و جور میکرد که گفت:راستی کتی یه دستی به سر و روی خودت بکش.نسیم از تو توقع داره.هم کمکش برو هم جلوی همه با این قیافه خوب نیست. با بیحوصلگی ملافه را کنار زدم و به ایوان آمدم.چه خبر بود!صندوقهای میوه جلوی ایوان پایین انتظار شستن را میکشیدند. عمه ملوک و راحله و هانیه و مادرش هم میانه ی باغ بودند و داشتند بطرف ساختمان می آمدند.در باغ باز شد و ماشین وانتی وارد شد و پارک کرد.
بار وانت میز و صندلی بود با دو کارگر با شلوارهای گشاد کردی و تی شرت رنگ و رو رفته که بتن داشتند.کارگرها شروع کردند به خالی کردن میزها و صندلی ها و آقاجون هم فقط دستور میداد.دید کافی نداشتم.جلوتر رفتم و پایین ایوانم را سرک را کشیدم.سمت راست ساختمان میانه ی باغ اجاق زده بودند پس شام هم بود.از این رسم و رسومات چیزی نمیدانستم.در فکر بودم و پرنده ها را تماشا میکرد که در اتاق باز شد و راحله و هانیه وارد شدند. -سلام تنبل خانم هنوز خوابی؟ -نه یه کمی بی حالم و کسل. -ای بابا از حالا حسودی.صبر کن جانم.نوبت شما هم میشود.و خندیدند.واقعا که چقدر همه سرحال و شنگول بودند.نسیم برای همه عزیز بود.آنقدر خوشرو و با اخلاق بود که دل همه را بدست آورده بود.روی تختم نشستم.راحله گفت:بلند شو بریم. با بیحوصلگی گفتم:نه بچه ها شما برید.من حوصله ندارم. هانیه گفت:اِ اِ دِ نشد.ما بدون تو کجا بریم؟و بطرفم آمدند و مرا که چهار زانو روی تخت نشسته بودم بغل کردند و بلندم کردند. داد زدم:اِ اِ االن می افتم نکنید. قسمت ۶۳ خنده ام گرفته بود و آنها آوازخوان مرا بیرون بردند.هر چه داد میزدم:ولم کنید بچه ها تو رو خدا بس کنید.سر کیف تر از آن بودند که مرا رها کنند و بروند.شاید هم دستور عمه مهناز یا عزیز بود.خلاصه میانه ی پله ها گفتم:خیلی خوب باشه خودم میام. هانیه به راحله گفت:رئیس چی میگید؟بهش اعتماد کنیم؟ راحله گفت:بهتره اعتماد کنیم وگرنه الان از دستم ول میشه و هر سه می افتیم. با خنده و شوخی پایین آمدیم.بعد از ده روز فضای خانه برایم تازگی داشت.عزیز چشمش که بمن افتاد نیشش تا بناگوش باز شد و گفت:به به چه عجب!پس نسیم از همه عزیزتر بود! قمر دوان دوان بطرفم آمد.ورد میخواند و فوت میکرد توی صورتم.بعد هم چند اسکناس در آورد و دور سرم چرخاند:الهی شکر بر چشم بد لعنت.مادر یک فنجان چای دستم داد و لبخند معنی داری زد. همه جا را آب و جارو کرده بودند.میوه را قمر میشست و عمه مهناز درون ظرفهای استیل میچید.عمه ملوک شیرینی های دانمارکی را توی قابهای چینی گل سرخی میزد.عزیز به قمر گفت:ای وای یادم رفت قمر جان بپر از سر کوچه چند جعبه دستمال کاغذی بخر. -چشم عزیز خانم همین الان میرم.و رفت. مادر هم پیش دستی های شسته شده را که هر کدام گل سرخی در کنار خود داشتند و لب طلایی بودند خشک میکرد و روی هم میچید.صدای یاالله یالله آقاجون آمد.همه سریع چادر سر کردند و هانیه وقتی مرا مستاصل دید لبه ی چادرش را روی سر من انداخت و هر دو زیر یک چادر رفتیم.کارگرها صندلی ها را که تشک و پشتی مخمل قرمز داشتند ومیزهای شیشه ای دودی را بالا بردند.ربع ساعتی نکشید که رفتند.راحله دسته گل میخک سفید و رز قرمز را باز کرده بود و در گلدانهای نقره میگذاشت که رویشان با چند نگین فیروزه تزیین شده بود.در هر گلدان یک میخک سفید و یک رز قرمز .عزیز هم نمکدانها را نمک میکرد و جفت جفت جلوی عمه مهناز میگذاشت. نسیم از حمام آمد و در حالیکه اب موهایش را میگرفت گفت:مامان سهیلا خانم کی میاد؟ عمه مهناز که سرش پایین بود و مشغول کار خودش گفت:ساعت 4 ولی تو زودتر آماده شو.چون مهمونا زودتر میان. به هانیه گفتم:امروز چه خبره؟ -از 4 تا 7 خانمها میان و بنداندازونه.بعد هم مردا میان و شام میخورن.بعد هم عروس خانم میرن خدمت آقا داماد.و خندید. قسمت ۶۴ بعد عزیز رو به راحله و هانیه کرد:دخترا شما کاری ندارین؟دیر نشه؟ هر دو گفتند:نه عزیز حالا کو تا بعدازظهر. صدای زنگ در بلند شد.عمه ملوک گفت:وای قربونت برم عمه اون در رو بی زحمت باز کن.بلند شدم و دکمه در باز کن را زدم.قمر بود.تا در ورودی ساختمان را باز کرد چادرش از سرش افتاد و دایره پنهان شده زیر چادر که دستش بود نمایان شد.بالا گرفت و شروع کرد به زدن.عزیز خنده اش شکفت. -این دیگه چیه زن؟خدا نکشتت قمر! -وا عزیز خانم عروسی بدون این چیزا نمیشه! او میزد و راحله هم قر میداد.بقیه دست میزدند.عمه مهناز گریه اش گرفت و با پشت دست اشکهایش را پاک میکرد.عزیز گفت:خوبه تو ام توی اینهمه شادی وقت گیر آوردی! خلاصه ناهار خوردیم و ساعت 2 بود که کارها تمام شد.مادر موهایم را حسابی شانه کرد و لباسی هم که از آلمان آورده بودم تن کردم.فیروزه ای بود.با چشمانم هماهنگی داشت و پوست سفیدم میدرخشید.مادر صورت جوان و معصوم مرا نگاه میکرد و زیبایی ام را برانداز میکرد و همانطور که از دور تماشایم میکرد اشکهایش روی گونه هاش روان شد.راحله قد بلندتر و توپرتر بود.کت و دامن سفید پوشیده بود و هانیه بلوز و شلوار زرشکی کرپ. -کتی خوبه؟ با سردی نگاهشان میکردم.چقدر ذوق و شوق داشتند.گفتم:آره هر دو ماه شدین.راضی شدین؟ هانیه به راحله گفت:نه بابا راه افتاده.و همه با هم قهقهه زدیم. عمه مهناز عمه ملوک عزیز همه سرتاپا غرق طلا و جواهر بودند.انقدر عطر زده بودند که هیچکس بوی عطر خودش را تشخیص نمیداد .خانمای شوهر دار مثل عمه و عزیز و بقیه هفت قلم ارایش کرده بودند.چه بر
و بیایی بود.میوه ها و شیرینی ها و پارچ های بلور شربت البالو انتظار مهمانها را میکشید.همه در سالن بالا بودیم که بالاخره عروس خانم از اتاقش بیرون آمد.خشکم زد.عین فرشته ها شده بود.لباس نباتی رنگش که از بالا لخت بود و تا کمر تنگ میشد و یک دامن فنری به آن متصل شده بود.او را کاملا عوض کرده بود.موهایش را پشت سر جمع کرده بود و گردنش بلندتر بنظر می آمد.لابلای موهایش تک گلهای مریم کار شده بود.واقعا بینظیر بود.خودم را در آن لباس میدیدم و مهدی عزیزم که با لبخند زیبایش دست در دست من مرا همراهی میکرد.نه شدنی نبود.نمیتوانستم مهدی را فراموش کنم.خدایا کمکم کن اگر تو بخواهی میشود.خدایا مهرش را از دلم بیرون کن تا اینقدر زجر نکشم قمر هم آمد.لباس گلدار و مهمانی اش را پوشیده بود و یک چارقد سفید هم سرش بود.صدای زنگ در بلند شد و فامیلهای داماد یکی یکی آمدند. قسمت ۶۵ صدای به به و چه چه بلند شد.هر کدام نسیم را کلی ورانداز میکردند و بعد هم ماشالله چه جواهری قسمت شده میگفتند.عزیز هم بالای مجلس نشسته بود و به نشانه تایید سر تکان میداد:چشمتان قشنگ است.مبارک شما باشد. مادر داماد از راه رسید.او هم کلی به خودش رسیده بود.تا نسیم را دید از کیفش کیسه نقل و پول در آورد و با صدای لی لی لی لی بالای سر نسیم پاشید.بعد هم جلو رفت و نسیم را بوسید:قربونت برم عروس گلم چی شدی!رو به قمر کرد:قمر خانم فدای دستت بشم تا خودم چشمش نکردم تو رو خدا اسپند بیار و دود کن. قمر هم موقعیت را مناسب دید بشکن زنان راه افتاد:ای به چشم. میان مهمانها سهیلا خانم هم آمد.قمر پشت سرش دایره میزد و مبارک باد میخواند.سهیلا خانم بندانداز بود و اصلاح میکرد.بسیار ماهر بود.میگفتند نقاش است و برای همین اینقدر هنرمندانه ابرو بر میدارد.الحق هم خوش دست بود.زنها دست میزدند و دخترها هم دور نسیم را گرفته بودند.سهیلا خانم با قد بلند و صورت غرق ارایش جلوی نسیم نشست و با بسم الله شروع کرد.اشک از چشمهای نسیم سرازیر شده بود و عمه هم بالای سرش شانه هایش را میمالید و میگفت:الهی بمیرم برات.وای دلش داره ضعف میره بچه م.تو رو خدا آرومتر کار کن سهیلا جون. سهیلا خانم هم با خنده و ناز قری به گردنش میداد و میگفت:هر کس طاووس خواهد جور هندوستان کشد.مگه نشنیدید بکشید و خوشگلم کنید. میانه کار مادر شوهر نسیم جلو آمد و یک سکه تمام بهار ازادی را روی پیشانی عروس چسباند و سهیلا خانم گفت:به افتخار مادر داماد... همه کل زدند و دست زدند.عزیز و عمه ملوک و بقیه درون دامن سهیلا خانم پول میریختند.قمر هم دست بردا دایره اش نبود.میزد و میخواند.شعرهای قدیمی میخواند و گویا از تمام خاطراتش میگفت. روی میزها پر از پوست میوه و لیوانهای خالی یا نیمه خالی شربت بود.تقریبا همه آمده بودند که دیدم مادر و عزیزم در کنارم بلند شدند و شروع به سلام و احوالپرسی کردند.وا رفتم.میخکوب روی صندلی ماندم.مادر با دست به بازویم کوبید یعنی حواست کجاست؟مادر آقا مهدی بود از عزیز و مادرم که گذشت بی اختیار بلند شدم تا سلام کنم که جلو آمد و دستش را دور گردنم انداخت و هر دو طرف صورتم را محکم بوسید:هزار ماشالله چه عروسکی شده مه تاج خانم خدا ببخشدش. قسمت ۶۶ همانجا کنار من نشست.وای چشمم جایی را نمیدید.چه طلاهای سنگینی هم به خودش آویزان کرده بود قدیمی و پر.کت و دامن مشکی پوشیده بود که پارچه اش دست دوزی شده بود.با وقارتر و با جذبه تر از روز اش پزان بود.دستهایم میلرزید.نگاهش همان چشمان مهدی بود.که گذر زمان چین و چروک داده بود.دوباره همه چیز بر سرم ریخت.دستانم آنقدر سرد بود که وقتی مادر خواست میوه ی پوست کنده را به دستم بدهد متوجه شد:وای چقدر یخ کردی؟ گفتم:نه چیزی نیست. نزدیک غروب بود که مردها یکی یکی آمدند.به دستور حاج صادق سر و صدای خانمها کمتر شد.اما با اینهمه باز هم انقدر شلوغ بود که صدا به صدا نمیرسید.آقا آوردند و در خانه خطبه عقد را خواندند.اما مراسم کامل برای عروسی ماند. تاریخ عروسی دو ماه بعد شد.خانواده ی داماد خیلی عجله داشتند اما عمه مهناز بیچاره دلش شور جهیزیه را میزد.داماد بالا آمد.صدای هل هله بلند شد.نسیم اراسته و با غرور هر چه تمامتر نشسته بود.آنقدر در حیا و عفت و پوشش بود که با دیدن امیر چنان سرخ شد و خجالت میکشید که همه متوجه شدند.امیر کنارش نشست او هم سر بزیر بود.جعبه ای را از جیبش در آورد.جعبه ای انگشتری بود که روکش مخمل سبز داشت.چشمهای همه تیز شد.در جعبه را گشود و انگشتر را در آورد.پت و پهن بود و رویش دو ردیف نگینهای باگت کار شده بود.مثل خورشید توی دستش میدرخشید.چشم حسادت همه ترکید.نسیم لبخندی زد.نشانه ی آن بود که از هدیه خوشش آمده و انتخاب امیر کاملا با سلیقه ی او مطابقت داشته.هانیه پشت سرم ایستاده بود.کنار گوشم خم شد و گفت:چه پسره با نمکه نه؟ خندیدم و گفتم:آره به هم میان. خاله های پدرم هم به عمه مهناز میگفتند:چه داماد تو دل برویی است خدا حفظش کند.عکس
میانداختند و مادر داماد هم سینه ریز طلایی به گردن عروس بست.بهتر از این نمیشد.واقعا سنگ تمام گذاشتند.خانمها همه با چادرهای گل درشت اصفهانی دورتا دور نشسته بودند حتی عزیز و عمه مهناز هم که حالا محرم شده بودند باز با چادر عکس می انداختند هنوز از امیر خجالت میکشیدند. کیک دو طبقه صورتی رنگی را که رویش مثل همه ی کیکهای چنین مراسمی مجمسه عروس و داماد گذاشته بودند بالا آوردند.خود حاج صادق آن را آورد و جلوی عروس و داماد گذاشت.مادر داماد خنده کنان گفت:حاج اقا خدا مرگم بده شما چرا زحمت کشیدید؟ آقاجون که کاملا سرحال بود پیشانی نسیم را بوسید و با داماد دست داد.از جیبش یک سکه تمام د رآورد و به نسیم داد.عکس انداختند و او رفت. شام را کشیدند.نسیم و امیر به یکی از اتاق خوابها رفتند و در آنجا با هم شام خوردند. قسمت ۶۷ روی هر میز یک دیس باقلا پلو با گوشت یک دیس زرک پلو با مرغ به اضافه سالاد و ژله و نوشابه میگذاشتند.همه مشغول خوردن شدند.مادر مهدی برای من غذا می کشید. اصرار می کرد. قربان صدقه ام می رفت. ان قدر مرا نگاه کرد که تا اخر شب عزیز هم به زبان امد و گفت: مادر اقا مهدی بدجور از کتی خوشش اومده.... حرفش تمام نشده بود که به اتاقم پناه بردم. مهمان ها همه رفته بودند و ما هم خسته و کوفته بودیم. داماد هم رفت و یک دنیا دلش را خانه حاج صادق گذاشت. روی تختم دراز کشیده بودم و به مهدی فکر می کردم. حتما امشب او هم امده بود. حتما چقدر هم به فکر من بود. چه رویاهایی برای خودش بافته. اشک هایم دوباره فرو ریخت. غم سروش یک طرف و درد عشق بدتر. گل های مریم چند روز پیشش پلاسیده شده بودند. دستی روی گل ها کشیدم و با چشمان بسته به یاد لبخند شیرینش افتادم. به یاد جمله ای که گفت همین روزها با حاج خانم مزاحم می شویم. اخ چقدر دلم برایش تنگ شده بود. نامه اش را برداشتم و یک بار دیگر خواندم. اتش گرفتم و می سوختم. نفهمیدم کی خوابم برد. فردا تا ظهر خوابیدم. برای ناهار مادر امد و گفت: پدرت قراره تا چند روز دیگه بیاد. موضوع خواستگاری تو رو هم برایش گفتم. برای همین هم می یاد. بلند شو بریم که ناهار یخ کرد. همه جا به هم ریخته و کاهرا نیمه تمام بود. نسیم در اشپزخانه داشت از امیر می گفت. یک لحظه نشناختمش. چقدر تغییر کرده بود. چشمان درشتی با ابروهای باریک بزرگتر به نظر می رسید چند لقمه خوردم. نسیم دستش را به طرفم دراز کرد: کتی انگشترم قشنگه؟ نیازی به سوال کردن نداشت. فقط می خواست من هم ببینم و حسرت بخورم. لبخندی زدم: معلومه، چیزی که امیر خان بخره بد نمی شه. نسیم کیف کرد و قهقهه زد. سرمست بود. تلفن زنگ زد و راحله برداشت و گفت: نسیم خانم با شما کار دارند. امیر اقاست. چشم و ابرویی آمد. قمر از فامیل های داماد تعریف می کرد. از جواهرهایشان، از گفتگوهایشان. عزیز از نجابت داماد می گفت و عمه مهناز هم تایید می کرد و لذت می برد. عمه گفت: خدا به دادمون برسه. چطوری من دو ماهه جهزیه درست کنم؟ عزیز گفت: ای بابا، سخت نگیر. همه چیز جفت و جور می شه. کوحالا تا دو ماه دیگه! قسمت ۶۸ سه چهار روز گذشت و پدرم امد. خوشحال تر از قبل بود. فقط شنیده بود که من خواستگاری سمج و پرو پا قرص دارم. خواستگاری که دست بردار نبود. غافل از اینکه ما به او اویزان شده بودیم و او از خدا می خواست که پسرش بی هیچ تعهد و مسئولیتی حالا که به مراد دلش رسیده، ازاد شود. مادر، پدرم را به اتاقش برد و چند ساعتی بیرون نیامدند. طبق معمول روی مخش کار می کرد و من هم مثل گوسفندی که قرار است به سلاخ خانه برود، مطیع نشسته بودم. پدر توی فکر از اتاق بیرون امد. مرا که می دید لبخند می زد. انگار باید وانمود می کرد خیلی خوشحال است. بعدازظهر اقاجون هم امد و همه روی ایوان نشسته بودیم و با هندوانه ای خنک و قرمز وقت را سپری می کردیم و می خوردیم.گوشه تخت نشسته بودم و ارنج ها را روی زانوهایم گذاشته و به باغ خیره بودم. اقاجون رو به پدر گفت: کار و بار چه خبر؟ چطور بی خبر اومدی؟ پدرم لبخندی زد و گفت: شما بی خبرید. اتفاقات توی خونه ی شماست. خودتان خبر ندارید. اقاجون نگاهی با تعجب به عزیز کرد و سرش را تکان داد. یعنی چه می گوید؟ عزیز هم دستش را چرخاند و کف دستش را به زرف بالا داد، یعنی نمی دانم. اقاجون گفت: کدوم خبر؟ پدر خنده اش بیشتر شد. با اینکه هندوانه دهانش را پر کرده بود، اما باز گفت: بابا قراره کتی خانم بره خونه بخت. چشم حاج صادق گشاد شد. عزیز اخمی کرد و گفت: کدوم بخت که ما بی خبریم؟ بعد رو به مادر کرد: دست شما درد نکنه مه تا ج خانم. حالا دیگه ما غریبه ایم؟ مادر هول شد : نه به خدا، این حرفا نیست. یه چیزی گفتن. هنوز نه باره و نه به داره. و خندید. اقاجون که قاچ هندواانه درون پیش دستی مقابلش را خرد می کرد و سرش پایین بود گفت: حالا این شازده کی هست؟ پدر چنگالش را به طرف مادرم گرفت: پسر خواهر مه تاج. اقاجون گنگ نگاه کرد که پدر دوب
اره گفت: پسر مینو خانم، خواهر بزرگش. اخم های اقاجون خسابی درهم رفت. لب پایینش را به دندان بالا گرفت. نگاهش گلیم روی تخت را رج می زد. عزیز رو به مادر کرد: کتی هم خواسته؟ - چی بگم عزیز جون. هنوز در حد یک حرفه. چنان همه کز کردند که معلوم بود اعتراض دارند، اما احترام مادر را نگه می داشتند. اقاجون سریع بلند شد و داخل رفت. پدر با تعجب به عزیز گفت: اقاجون چه شه. خیلی دمقه. قسمت ۶۹ عزیز اشاره کرد: هیچی. و سرش را بالا برد، یعنی حرف نزن. پدر هم با تعجب داخل رفت. ما هنوز بیدار نشسته بودیم که صدای داد و فریاد بلند سد. همه به طرف داخل سالن برگشتیم. عزیز تندی از تخت پایین امد و لنگ لنگان داخل رفت. مادر هم بلند شد. من هم به دنبالش. پدر پشت مبل ایستاده بود و انج هایش را روی تاج مبل گذاشته و خم شده بود. اقاجون را که روزنامه به دست، مقابلش نشسته بود تماشا می کرد. اقاجون با داد گفت: تو نمی فهمی پسر، کم از دست خودت کشیدیم، حالا نوبت این دختره. پدر که ملاحظه قلب اقاجون را می کرد با لحن ارام و مودبانه گفت: پدر من، تو که پسر رو ندیدی. خونواده اش رو ندیدی. قضاوت بی خود می کنی. اقاجون چندبار به سینه اش کوبید: من ندیدم، من ندیدم. نه جانم، تو کور بودی ندیدی. مادرم ناراحت شد و از پله ها بالا رفت. پدر که متوجه ناراحتی او شد، رو به اقاجون گفت: بفرما، راحت شدید؟ خوب شد؟ حالا درستش کنید. عزیز پادرمیانی کرد: پسر من، اخه حرف یک زندگیه. مت تاج خانم گل، تاج سر همه، ولی خانواده اش رو که تو باید بهتر از ما بشناسی. یادته خودت روزهای اول می گفتی مه تاج با همه اونا فرق داره. هزار دلیل اوردی که ما قبول کنیم... هنوز حرفش تمام نشده بود که اقاجون پرید وسط حرفش" ولش کنید خانم. باز داره تکرار می شه. اما این دفعه من نمی ذارم. کتی از ماست. خون ماست. شرم و حیا توی جونش برق می زنه. این دختره تیکه اونا نیست. عزیز گفت: اقا تو رو خدا داد نزنید. قلبتون خرابه. هنوز که طوری نشده. اقاجون صدایش را به حرمت عزیز پایین اورد: به این بگو. نمی فهمه. چهل سالشه هنوز عقل نداره. پدر در حالی که دستهایش را در هم گره زده بود و سرش را پایین انداخته بود و هر از گاهی نگاهی به اقاجون می کرد، رو به عزیز گفت: به خدا خوب می فهمم. پسره هم خوبه. هم تحصیل کرده و هم پولداره. اقاجون با حرص گفت: ای گدای بدبخت. مگه کتی کم داره؟ باز هم صدایش را بلند کرد و دوباره به سینه اش کوبید: ببین مهرداد حرف اخر. مگه از روی نعش من ، نعش من رد بشی. این تو بمیری اون تو بمیری نیست. بغض داشت خفه ام می کرد. دلم می خواست دست های لرزان اقاجون را می گرفتم و سرم را روی پایش گذاشتم و زار زار گریه می کردم. ای کاش می شد دردم را بگویم. ولی اگر می دانستند، دیگر بدون هیچ چون و چرایی باید تن به این حقارت می دادم و خرد می شدم. عمه مهناز و قمر هم گوش ایستاده بودند و از اشپزخانه همه چیز را تماشا می کردند. پدر اخر شکست خورده بحث را ول کرد و بالا رفت. تا طبق معمول از دل مادر دربیاورد. قسمت ۷۰ من هم به اشپزخانه رفتم تا ظرف های شسته قمر را خشک کنم. فکرم همه جا بود بجز اشپزخانه و دور و برم. سکوت سنگین شده بود. عزیز فنجان چای را که برای خودش ریخته بود برداشت و کنار من نشست. با متانت همیشگی گفت: کتی جان به دل نگیری ها. اقا خیلی به تو علاقه داره. زبونش گاهی تلخه، ولی قلبش خیلی پاکه. گفتم: نه عزیزجون، من که بچه نیستم. می فهمم. ان شب همه به سختی شام خوردند و هیچ کس به صورت دیگری نگاه نمی کرد. بعد هم همه زود خوابیدیم. پدر صبح سرحال بیدار شد و پایین رفت. من هنوز داشتم اتاقم را جمع و جور می کردم که باز صدای داد و فریاد بلند شد. ای وای. دیگر چه شده؟ به لبه نرده ها امدم و به پایین سرک کشیدم. باز هم پدر و اقاجون درگیر مسئله من بودند . اخر پدر تیر نهایی اش را رها کرد و گفت: اصلا این حرفا نیست. اگر خود کتی بخواهد، اونوقت بازم حرفی دارید؟ اقاجون داد زد: نمی خواد، کتی اون پسر رو نمی خواد، شماها به خوردش می دید. پدر گفت: باشه الان از خودش می پرسیم. اقاجون هم با حرص گفت: باشه، اگر نوه منه، به صدتا مثل این پسره تف هم نمی کنه. حالا می بینی. پدرم با تحکم داد زد: کنی، کتی... بدنم مثل بید می لرزید. چشم هایم تار می دید. باورکردنی نبود. اخر چرا من...؟ پله ها را به ارامی پایین می امدم. روی دو سه پله ی اخر، دستم به نرده ها بود که به پدر گفتم: بله با من کاری داشتید؟ - اره اقاجون با تو کار داره. نگاهم را به سوی حاج صادق چرخاندم. رنگ پریده بود. زبانم اصلا حرکت نمی کرد. او که تسبیح در دستش بود و دانه می انداخت، با حرص پرسید: کتایون جان، به پدرت بگو که پسرخاله ات رو نمی خوای. بگو اون در شان تو نیست. خجالت نکش بابا. بگو. سرم را پایین انداختم. پدرم داد زد: حرف بزن. چرا ساکتی؟ مگه تو سروش رو نمی خوای؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم و چشمانم
پایین بود. پدرم با خوشحالی گفت: دیدید؟ حالا دیگه چی؟ این که من و مه تاج نیستیم. اقاجون خشکش زده بود. مات و مبهوت گفت: ببینمت دختر، تو با پسرخاله ات ازدواج می کنی؟ صدایم از چاه بیرون می امد. گفتم: بله. پله ها را برگشتم. اقاجان اتش گرفته بود: به خدا این بچه از خون من نیست. این ذات نداره. این... مثل اسپند بالا و پایین می پرید. - همه تون سراپا یک کرباسید. همه لیاقتتون همینه، نه بیشتر. خدا بنده شناسه، پسره قرتی و اسمون جُل. پدر که پیروز میدان بود، با ارامش گفت: اقاجون بده. نگید. خوب، هر کسی یه انتخابی داره. صبر کنید. خودتون پی می برید که اشتباه کردید.
قسمت ۷۱ - چه غلطا، من اشتباه کنم؟ با موی سپیدم، نه جانم، تو نمی فهمی و زن و بچه ات. هر کاری دلتان می خواهد بکنید. ولی.... صدایش را به حد اعلی برده بود که من و مادر بشنویم: ولی اگر زن این پسره شد، هر مشکلی و اتفاقی افتاد حق نداره اینجا بیاد. بعد روی کف دستش خط کشید: این خط، این نشان. ما گفتیم. خواه بنده گیر، خواه ملال. عزیز شربت قند را به دست حاج صادق داد: حاجی تو رو خدا داد نزن. حرص نخور. بچه خودشونه. به من و تو چه مربوط. - چه کنم خانم، جگرم می سوزه. من می فهمم. من مو توی اسیب سفید نکردم. اخه چی بگم. - هیچی ، به منو تو چه؟ پدر که می خواست اقاجان را ارام کند و شانه هایش را می مالید، گفت: پدر، همه چیز من شمایید. حرف، حرف شماست. ولی.... - ولی چی؟ ولی خفه شم؟ همه لبشان را گاز گرفتند: دور از جون. پدر گفت: نه بابا، فایده نداره. من هر چی بگم، شما یه چیز دیگه می فرمایید. - برو پسر، برو، خر خودتی. مرغ یک پا داشتف پدر کوتاه نیامد. و بعد از جواب مثبت من، دیگر حجت تمام شده بود. ای دختره احمق. خدا مرگت بدهد که همه راحت شوند. جز دردسر چیزی نداشتی. خدا سروش را لعنت کند. خدا بی ابرویش کند. خدا به زمین گرمش بزند. آقاجون به بازار رفت و همه در خانه عصبی بودند. هر کسی به دیگری گیر می داد. به اتاقم رفتم و های های گریه کردم. اخر شب مادر امد و گفت فردا قرار است خاله و شوهرش و سروش رسما منزل مامان مهین بیایند خواستگاری. گفتم: چرا اینجا نه؟ مادر چشم غره ای کرد: بس کن دختر. و از اتاقم رفت. تا صبح پریشان بودم و کابوس می دیدم. بعدازظهر بود که حاضر شدیم و به اتفاق پدر و مادر راه افتادیم. اضطراب داشتم. نکند خاله با سروش حرفی به میان بیاورد. نکند خوارم کنند. نکند سر هر مسئله ای تو بزنند. داشتم دیوانه می شدم. بالاخره رسیدیم. بالا رفتیم و مامان مهین پذیرایی گرمی از پدر کرد. خاله مهری هم بود، می خندید و می گفت: مبارک باشد. خیلی خوب شد که با خودی وصلت کردید. بالاخره جیک و پیک همو بهتر می دونید. قسمت ۷۲ مادر کسل بود. به هر حال غرور و عزتش خرد شده بود. داشت جنس بنجل شده اش را می فروخت. هر چه زودتر بهتر. مثل میوه گندیده ای بودم که بوی تعفن می داد. همه زودتر در سطل اشغال می اندازند. فضای خانه مامان مهین دلگیر بود. غم ما هم بر دلگیری ان دامن زده بود و دل می گرفت. یک کاسه میوه روی میز بود و یک بشقاب شیرینی. منزل حاج صادق برای خواستگاری نسیم چه برو بیایی بود. بهترین پذیرایی با بهترین ظروف کریستال و چینی، و در نهایت دقت و احترام. پدر با مامان مهین که یک بلوز سفید استین کوتاه و دامن مشکی پوشیده بود صحبت می کرد. خاله مهری هم طبق معمول شلوار لی به پا داشت و تی شرت به تن کرده بود. موهای مشکی اش را از پشت بسته بود. چقدر شکسته شده بود. اصلا به دخترها نمی رفت. مثل اینکه سه تا بچه دارد. شاید هم لاغری بیش از حدش باعث شده بود. ارایش کرده بود و چشمان سیاهش مثل سرمه و ریمل گم شده بود و لب های قرمزش مثل عجوزه نشانش می داد. چقدر کریه بود. دلم برایش سوخت. اگر او هم مثل من عاشق شده بود و به عشقش نرسیده باشد چی؟ شاید هم مامان مهین نگذاشته ، شاید... ای بابا، با خودم گفتم به تو چه دختر. حالا که وضع او از تو بهتر است. هر چه اصرار کردند نه مانتو دراوردم و نه شالم را، روز خواستگاری نسیم خانه غرق گل و اسپند بود. چه مجلس حقیرانه و ماتم زده ای. صدای زنگ درامد. خاله مهری پرید و ایفون را برداشت: بفرمایید. خوش اومدید. و دکمه در باز کن را زد. در باز شد و خاله مینو جلوتر از همه وارد شد. بعد شوهرش و سروش هم با سبد گل کوچکی اخر از همه داخل شد. به احترامش ایستادیم. بعد از سلام و روبوسی همگی نشستیم. چهره شوهر خاله ام را فراموش کرده بودم. شاید هم خیلی پیر شده بود. موهایش بلند بود و از پشت بسته بود. انگشترهای طلا دستش بود، پیراهن جوانان را به تن داشت و موبایل را محکم در دستش گرفته بود. سبیل داشت و دو طرف سبیلش از لبانش تجاوز کرده بود. کمی هم رو به بالا تاب داده بود. با پدر مشغول حرف زدن بود و قهقهه می زد. هر از گاهی برمی گشت و نگاه مقبولانه ای به من می کرد. چندشم می شد. رونوشت سروش بود. به یاد هرزگی هایش افتادم که خاله مینو تعریف کرده بود. چقدر هم به قیافه اش می امد. واقعا حاج صادق بیچاره حق داشت. خانواده بی بند و بار و بی در و پیکری بودند. چقدر پدربزرگ مو سفیدم تلاش کرد، اما چه کنم که قربانی شده بودم، قربانی هوس های مادر بی فهم و درکم. قسمت ۷۳ اخر من با اینها چه کار داشتم؟ امثالشان در المان پر بود. ادم ها عیاشی که فقط به فکر خوش گذرانی خودشان بودند و خانواده برایشان یک واژه بود. انقدر توی فکر بودم که صدای خاله مینو را نشنیدم: کتی جون، کتی خانم! مادر که کنارم بود پایم را تکان داد: کتی، کتی. برگشتم: کجایی؟ خندیدم: همین جا.... خاله مینو گفت:معلومه چرا اینقدر لاغر شدی ع
زیزم؟مه تاج تو رو خدا بهش برس.پای چشمش گود افتاده. مادر با بیحالی گفت:خوب میشه.و نگاهی بمن انداخت.دلم میخواست همه شان را خفه میکردم.آخ که دلم میخواست سروش را میکشتم و بعد هم روانه زندان میشدم. سروش که مثلا داشت به حرفهای پدرم و پدر خودش گوش میداد هر از گاهی نیم نگاهی بمن میکرد و دست تکان میداد یا چشمک میزد. پسره ی کثافت حالم از ریختش بهم میخورد.وای من چطور میخواهم یک عمر با این جانور زندگی کنم!خودم هم نمیدانم.عقلم هم بجایی نمیرسید.بالاخره نوبت بما رسید.شوهر خاله ام که اقا سالار صدایش میکردند.رو به ما گفت:خوب عروس گلم چطوره؟ با کسالت هر چه تمامتر که سم ناراحتی ام بر همه رخنه کرده بود گفتم:به لطف شما خوبم. -چیه عروسم اینقدر بیحال؟ خاله مینو پرید وسط:خوب آقا مهرداد چقدر مهریه در نظر دارید؟ پدر نگاهی به اقا سالار و سروش کرد و گفت:نمیدونم.هر چه عرف است ما که ایران نبودیم از این چیزها خبر نداریم. خاله ابرویی بالا داد و گفت:والا اینجا هر کی هر چقدر دلش بخواد میگه مخصوصا تازه به دوران رسیده ها.خدا نصیب نکنه.انگار میخوان بگیرن و ببرن یا اینکه طلبکارن. مادر گفت:به هر حال ریش و قیچی دست خودتون.هر گلی زدین به سر خودتون زدین. مامان مهین رو به سروش کرد و پرسید:خوب سروش جان تو میخواهی زن بگیری نه مادر و پدرت.چقدر دوست داری مهر خانمت بکنی؟ سروش دو کف دستش را بهم سایید و نگاهش به مادرش بود.با چند ثانیه مکث گفت:خوب من هر چی دارم مال خانممه.چه فرقی داره مهریه که شرط نیست.اصل دارایی مرده.بعد رو به مادرش گفت:درسته مامان؟ خاله که از زرنگی پسرش کیف میکرد گفت:بله که درسته مهر فقط یک سنته همین.با حرفهایشان بما حالی کردند که مهر بالا نکنید.تازه به دوران رسیده بازی د رنیاورد.خلاصه بریدند دوختند. قسمت ۷۴ پدرم از همه جا بیخبر خوشحال بود از اینکه من تنها عروس خانواده ی خاله شده ام و صاحب آنهمه ثروت.در آخر به اقا سالار گفت:خیلی خوب حالا بالاخره شما باید مهر کنید ما هم که حرفی نداریم هر جور خودتون دوست دارید. دلم میخواست داد بزنم.آنقدر احساس حقارت میکردم که میان آنها داشتم خفه میشدم.حالم از همه شان بهم میخورد. خاله از خدا خواسته گفت:ما نظرمون روی صد سکه بود حالا باز هم...حرفش جویده جویده شد. مامان مهین که به حساب مو سفید همه بود گفت:پس به نیت یا علی 110 تا کنید مبارکه.پدر و مادرم بهم نگاه کردند و سر تکان دادند.فقط یک نفس دیگر مانده بود تا اشکهایم روی گونه هایم بریزد.به بهانه آب خوردن به آشپزخانه رفتم و با دو لیوان آب بغضم را فرو دادم.اما باز فایده نداشت.مادرم از مهریه نسیم خبر داشت.اما نمیدانم چرا سکوت کرده بود.شاید هم میترسید که بروند و بعد هم دخترش بیخ ریشش بماند. فقط صدای دست زدنشان را میشنیدم.بعد هم خاله مینو داد زد:کتی جان کجایی؟دِ بیا دیگه. لبخند مصنوعی و زورکی به لبم بود.خاله مینو تا مرا دید خودش را جمع و جور کرد و در کنار خودش نشاند.بعد سروش انگشتری در آورد و دستم کرد بد نبود.اما به شکوه و سنگینی انگشتر نسیم نمیرسید.محیط آنقدر محقر بود که خاله مهری رفت و ضبط را روشن کرد.ولی بیفایده بود قرار عروسی را هم برای یه ماه دیگر گذاشتند.مهدی را میخواستم چقدر میان اینها غریبه بودم.دلم براش تنگ شده بود.انگار مادرم بود و حالا مرا تنها گذاشته و رفته است.آنهمه صلابت را براحتی از دست دادم و همه چیز رقم خورد.باور نمیکردم با کسی که متنفر بودم باید زندگی کنم.از نگاه سروش وقاحتش شکل صورت و خط ریش چندش آورش حالم بهم میخورد.آه مهدی عزیزم کاش می آمدی و با اسب سفید بالدارت مرا از اینها جدا میکردی و میبردی. خاله مهری بشقاب شیرینی را جلویم گرفته بود و من آنقدر منگ بودم که متوجه نشدم.آخر گونه ام را گرفت و کشید:آی عروس خانم کجایی؟دلم بحال مظلومیت خودم میسوخت.من از جنس اینها نبودم.دلم برای عزیز آقاجون نسیم همه و همه تنگ شده بود.مثل اینکه سالهاست ندیده بودمشان کاش نسیم بود و با لحن آرامش بخشش آرامم میکرد. خاله مینو گفت:وا چرا مثل مات زده ها شده.نکنه زورکی شوهرت میدهند دختر!و قهقهه زد.دلم میخواست خفه اش کنم.شاید او هم جزو نقشه ی سروش بود.شاید آن روز با هم تبانی کرده بودند.وای که اگر میفهمیدم.ولی خوب چه فایده؟گیرم حالا فهمیدم مثلا چه غلطی میکردم؟من فنا شده تر از آن بودم که بخواهم کاری کنم.آنشب شام را منزل مامان مهین خوردم.چلوکباب لقمه ولی برای من کوفت زهرمار بود. سروش سردتر از قبل شده بود.رفتارش کاملا عادی بود.درست مثل اینکه آمده تا کفشی بخرد و برود.مثل اینکه منت هم باید میگذاشت. قسمت ۷۵ چشمانش قرمز بود و پلکهایش سنگین البته اکثرا چشمانش قرمز بود.ولی همیشه میگفت بیخوابی کشیدم.آنشب گذشت و ما به خانه ی حاج صادق برگشتیم.آقاجون قهر کرده بود.حتی جواب مرا هم نداد اما عزیز آبروداری کرد و مینه را گرفت.تبسم مدام میپرسید:چی شد؟چی گفتند؟چقدر مهر کردند؟کی قرار عوسیه؟پسره چه شکلیه؟و
ای که سرم را برد.میخواستم تنها باشم و دل سیر گریه کنم.اما مگر میگذاشت.او هم متوجه حقارت من شد.گفت:چرا مهریه را اینقدر کم بریدند. -چه میدونم میگفتند هر چی سروش داره ما زنشه. نسیم که میخواست محکومشان کند با تحکم گفت:یعنی چه؟چه ربطی به مهریه داره؟ با بیحالی گفتم:ول کن بابا.منم مثل تو چه میدونم؟ بالا او رفت و خوابیدیم. دو روز بعد قرار عقد را گذاشتند.آنهم توی محضر مثل بیوه زنها.دلم داشت میترکید.باید مراسم باشکوه نسیم افتادم.چه جشنی!چه شبی بود!خوب منهم ارزو داشتم.بابا منهم آدم بودم.من هم مثل همه ی دخترای هم سن و سالم.دلم میخواست لباس صورتی یا نباتی یا یاسی نامزدی را بپوشم و جلوی همه فخر بفروشم.منهم دلم میخواست مهمانی بدهم.منهم کم کسی نبودم نوه ی حاج صادق تهرانی نسب یکی یکدانه ی اقا مهرداد.تنها انتخاب آقا مهدی.ولی که باز هم مهدی مهدی موسوی مرد من بود.منهم میشدم کتایون موسوی.همه جا مرا خانم موسوی صدا میکردند.آخ که چه کنم؟کجا بروم؟با دلم چه کنم؟آرام نمیشد.اگر مهدی بفهمد چه؟چه میگوید؟درباره ام چه فکر میکند؟لابد میگوید دختره ی بی اصل و بوته.لقمه ی چرب تری گیر اورده یا همانطور که عاشق من شده عاشق دیگری شده.نامه اش را بار دیگر گشودم بوی ادوکلنش هنوز روی نامه بود.آرزو میکردم که این بود روی بدن من باقی میماند.اما افسوس چقدر باخته بودم.توی رویاهایم میدیدم که لباسهای مهدی را میشویم و باز هم این بو مرا از خود بیخود میکند.من دو ماه با مهدی زندگی کرده بودم.شب و روز ثانیه به ثانیه همه چیز را در خیالم میدیدم و حتی از فکرش لذت میبردم و بعد هم نیشم تا بناگوش باز میشد. قسمت ۷۶ در خانه مدام پدر با حاج صادق درگیری لفظی داشتند و پدر سعی میکرد که پیرمرد را توجیه کند با مال و اموال آقا سالار با پسر یکی یکدانه اش با سروش که مدرکش قلابی بود و بعدا معلوم شد با پول مدرک گرفته.او تو خالی بود و پدر و مادر منهم مثل هزاران پدر و مادر دیگر بودند که تا چشمشان به ظاهر غلط انداز طرف خورد دخترشان را دو دستی تقدیم کردند و فکر کردند خوشبختی د رپول خلاصه شده است. فصل 3 روز موعود رسید دلم آشوب بود.مادر خوشحال بنظر میرسید.کلی با عزیز کلنجار رفت تا عزیز و آقاجون هم به محضر بیایند.اما آنها با اصل و نسب تر از آن بودند که چنین خفتی را قبول کنند.حاج صادق زیر بار نرفت.میگفت:من پول میدهم بیاریدش خانه تو محضر بده.آبروریزیه.من صد تای این محضر دارها را نان میدهم. پدر از همه جا بیخبر باز میگفت:ای بابا چقدر دردسر میتراشید.مراسم اصلی بعدا انجام میشه.این فقط یک تعهده همین. و بالاخره عزیز و عمه مهناز با ما راهی شدند.چقدر جلوی اینها خجالت میکشیدم.در دلشان راجع به من چه میگفتند؟حتما این هم میشد تاییدی بر گذشته که من زیر دست مادری بزرگ شده ام که از جنس خاله ام بود و عاقبت لیاقتم هم همین بود.بیچاره ها دم نزدند.نه آره گفتند و نه نه.هر از گاهی عمه و عزیز بمن لبخند میزدند.ولی از روی ترحم کاملا مشخص بود که حقارت مراسم به چشم همه می آید.خوب خاله و اقا سالار قالتاقتر از آن بودند که بخواهند زیر بار این سرم و رسومات بروند و خرج اضافی کنند.رسیدیم.تابحال نه به محضر رفته بودم و نه دیده بودم.پیاده شدیم.ماشین خاله و سروش هم دم در بود.از پله های باریکی بالا رفتیم.هر دو روی صندلی های چرمی قهوه ای به انتظار ما نشسته بودند.با ورود ما بلند شدند و جلو آمدند.عزیز و عمه را حسابی را تحویل گرفتند و بعد خاله گفت:مه تاج جون شناسنامه هاتون رو بده. مادر در کیفش را باز کرد و هر سه شناسنامه را داد.پدر و آقا سالار در اتاق دیگر مشغول گپ زدن و خندیدن بودند.دو میز بزرگ روبرویمان بود و کولر داخل پنجره پشت یکی از کارمندان قرار داشت و بادش مدام به صورتم میزد.سرم گیج میرفت.حالت تهوع داشتم. اگر آن روز باد کولر نبود شاید صد بار بالا می آوردم.مانتوی سفید بتن داشتم شال سفیدی را که مادر خریده بود سرم کردم.مثلا عروس بودم.آقا گفت:حاضر باشید عروس خانم؟جواب نمیدادم.من عروس نبودم اینجا چه میکردم.من مهدی را میخواستم من نمیتوانستم تعهد بدهم که همسر سروش شوم.من او را نمیخواستم دوباره عاقد گفت:عروس خانم پس کجاست؟ مادر با حرص به دستم کوبید:کتی بلند شو.اه. با حیرت عاقد را نگاه میکردم.آخر سر گفت:شما عروسید؟اشکهایم روی گونه هایم ریخت.چشمانم از حدقه بیرون شده بود و مات و مبهوت نگاهش میکردم.عاقد گفت:اینجا چه خبره؟مادر عروس کیه؟ قسمت ۷۷ مادرم دوید جلو و با عاقد به آهستگی که شنیده نمیشد نجوا کرد.خاله هم کنار من آمد.دستش را روی شانه هایم گذاشت:خاله جون چی شده؟برگشتم.چند ثانیه به صورتش نگاه کردم و بعد سرم را روی سینه اش گذاشتم و گریه کردم.سرم را بلند کرد.صورتم را پاک کرد و گفت:کتی چیه؟اتفاقی افتاده؟ گفتم:خاله من آمادگی ندارم میترسم. -ای بابا همه ی دخترا همینطورند.ولی بعد از عقد خدا مهر و محبت رو به دل هر دو طرف میندازه.نترس خاله داری عروس