میشی.بخند.صورتم را بوسید و مرا تا میز عاقد برد.
عاقد گفت:شما راضی به این ازدواج هستید؟نگاهم روی میز خیره بود:خانم با شما هستم.
-بله بله راضیم.
خاله دست زد.کل زد و عزیز و عمه هم دست زدند.صدای مبارکه به سلامتی به پای هم پیر بشند به گوشم میرسید.چرا همه جا تاریک بود.حالا که روز بود ساعت 10 صبح است.پس چرا جایی را نمیبینم.چرا همه دست میزنند؟چرا در غم من شادی میکنند؟من سروش را نمیخواهم.من مال کس دیگری هستم.جرات نداشتم بگویم تلفن بزنید به موبایل شوهرم.او منتظر تلفن من است.مادرش قرار است بیاید خواستگاری.مهدی به دادم برس.مهدی من بدون تو میمیرم.خدایا به دادم برس.هیچ چیز نمیفهمیدم.فقط سروش را دیدم کنارم ایستاده و حلقه ای را دارد که به انگشت ازدواجم میکند.دستم را کشیدم حال خودم را نمیفهمیدم.دختره احمق آخر ابروریزی میکنی.نه نمیگذارم.او لیاقت مرا نداشت.چرا در باز نمیشود مهدی بیاید.سروش خندید و دوباره دستم را گرفت.بوسید و حلقه را دستم کرد.مادر هم حلقه ای دیگر بمن داد که دست سروش بکنم.این حلقه را از کجا آورده؟منکه با او حلقه ای نخریدم.پس چرا باید من دستش کنم؟
مادر با حرص حلقه را کف دستم فشار داد.گرفتم و با بیحالی در انگشت سروش فشردم.عزیز جلو آمد.دیگر طاقت این یکی را نداشتم.دیدن آنها یادآور خاطراتم بود.یادآور مهدی عزیزم بود.نگاهش از همیشه دلسوزتر و مهربان تر شده بود.آمد تا هدیه ای به من بدهد که خودش را بی اختیار د رآغوشش انداختم.گریه امانم نمیداد.عزیز تو رو خدا تو واسطه شو و مرا از دست اینها نجات بده.اما همه در قلبم بود و چیزی از دلم روی پیشانیم نوشته نمیشد.سرم را به آغوش گرمش که
قسمت ۷۸
همیشه بوی یاس میداد گرفت و مرا میبوسید.سرم را بلند کردم چشمان عزیز هم خیس شده بود.مادر هم گریه میکرد.گریه ی شادی نبود غربت بود و غم.فضای محضر سنگین بود.صدای کولر در مغزم میپیچید.عمه مهناز هم گریه میکرد.شاید هم حس میکردند که ازدواج نامتعارفی است.فایده ای نداشت.من متهم بودم و باید با پای خودم به حیاط زندان میرفتم.تا به دار آویخته شوم.عزیز لبخند زد:مبارک باشه گریه نکن خوبیت نداره.و سکه ای بمن داد.مادر که متوجه ی حالم بود سریع از دستم گرفت.محضر دار دفاتر را مینوشت قلم زدنش هم آزار دهنده بود.داشت سرنوشت مرا قلم میزد نه برای یک روز نه برای یک ماه برای یک عمر همه چیز تمام شد؟نه باور نمیکنم.میخواهم به آلمان بروم.من زندگیم آنجاست.عمه مهناز هم هدیه داد.یک سکه نیم بهار که با حال من به مادر سپرد.چرا همه ساکت هستند؟مامان مهین و خاله مهری هم دوان دوان آمدند.دیر رسیده بودند.یادآور کودکی ام بودند.مامان مهین جلو آمد و مرا بوسید.سروش را بوسید و از کیفش انگشتری دستم کرد.گلویم خشک بود.گفتم:مامان آب میخوام.
همه دلشان برایم میسوخت.تا گفتم همه پی اب رفتند و بالاخره یک لیوان آب خنک به دستم رسید چند قلپ خوردم.نه اب نمیخواستم نفسم بند آمده بود.مامان مهین هم متوجه ی حالم شده بود.آقا سالار جلو آمد چندش آور بود.صورت تراشیده اش گوشهای آویزانش را نمایان میکرد.قیافه اش داد میزد چکاره است.پیشانیم را بوسید وای که داشت حالم بهم میخورد.بوی گند سیگار میداد.ناخودآگاه با دستم هوا را جابجا کردم.سروش دستم را گرفت و مرا روی صندلی کنار خودش نشاند.دستم را محکم گرفته بود یاد چهره اش در خانه خلوت آنروز افتادم.چقدر الان فرق داشت.آنروز مثل ببر زخمی بود و من مثل جوجه میلرزیدم.دستم را از میان دستش کشیدم و شالم را مرتب کردم.نگاهش مدام به صورتم بود.نزدیک گوشم به آرامی نجوا کرد:کتی خیلی دوستت دارم.و خندید.
لبخندی زدم.او شوهرم بود.مرد زندگیم بود.من باید بتنهایی با او زندگی میکردم.حتی پدر و مادرم هم ایران نمیماندند.اگر سروش قطعه قطعه ام میکرد کسی نبود به دادم برسد.حاج صادق هم که غدقن کرده بود.دیگر چه کسی را داشتم.محضر دار صدا کرد تا امضا کنیم.راه رفتن برایم سخت بود.اما بلند شدم و رفتم.چقدر امضا میگرفتند.من راه فراری نداشتم.پس چرا اینقدر محکم کاری میکردند؟چرا اینقدر سند؟شیرینی از جلویم گرفتند.
-نه میل ندارم.
-مگه میشه؟اصلا راه نداره.بفرمایید.
یکی را برداشتم و روی میز گذاشتم.خاله گفت:بخور خاله.
گفتم:میل ندارم.
قسمت ۷۹
ک دفعه سروش یکی را برداشت، دستش را دور گردنم انداخت و جلوی دهانم گرفت: بخور و گرنه می کنم توی حلقت.
می خندید و شانه هایش تکان می خورد. لبخندزنان از دستش گرفتم و خوردم. پایین نمی رفت. به زور چای فرو دادم. ای کاش همه اینها خواب بود. ای کاش مادر صدایم می زد و هنوز در المان بودیم. ای کاش همه اینها یک کابوس وحشتناک بود. سروش سبد گلی را جلوی گرفت: قابل نداره خانم خوشگله.
- ممنونم.
گرفتم و به اتفاق همه از محضر بیرون امدیم. سبد گل کوچک و نقلی بود. پر از گل های رز سفید، نه گلهای مریم. گل های مریم کجا، گل های رز سفید کجا! چه بویی داشتند. چقدر مهدی عزیزم لطیف و رویایی بود! نمی دانم کی خداحافظی کردیم و ا
ز هم جدا شدیم. فقط ساعتی کشید تا به خانه حاج صادق رسیدیم. دلم نمی خواست نسیم را ببینم. راحله و هانیه را ببینم. اصلا حوصله خودم را نداشتم. سریع پیاده شدم و جلوتر از همه راه افتادم. در ورودی را که باز کردم، قمر دایره اش را اورد و شروع کرد به زدن و من بی توجه به او به طرف پله ها راه افتادم. یک دفعه داد زدم: اه، بس کن سرم رفت.
پیرزن بیچاره ان قدر وا رفت که کم مانده بود دایره از دستش بیفتد.
لب هایش را جمع کرد و گفت: وا، این چه عروسیه؟ چه خوش اخلاق. خوش به حال داماد.
عزیز و عمه و بقیه هم امدند، اما من به اتاقم رفتم ، در را بستم و بالش را بغل کردم. چند ثانیه دور و برم را نگاه کردم و زدم زیر گریه. بالش را در دهانم فشار می دادم و زار می زدم.
ان شب کسی به سراغم نیامد. مثل اینکه همه یک جورهایی متوجه حال و زورم بودند. صبح نسیم صدایم زد: بلند شو، تلفن با شما کار دارند.
اعتنا نکردم، دوباره گفت: خانم تهرانی، نامزد گرامیتون پشت خطه.
ملافه را روی سرم کشیدم و گفتم: بگو من نیستم.
- وا، چه بی احساس، نگو تو رو خدا، الات بیچاره سر مردم پس می افته.
- نسیم خواهش می کنم برو بیرون.
- دیوانه به من چه؟
و صدایش را می شنیدم که می گفت: اقا سروش، خواب خوابه، خداحافظ.
یک هفته گذشت و سروش هر چه تلفن می زد تن به صحبت نمی دادم.
قسمت ۸۰
نامزد نسیم یک روز در میان می امد و صدای کر و کر خنده شان گوش مرا کر می کرد. بالاخره خاله مینو موضوع را به مادرم گفت و مادر هم به جان من افتاد.
- دختر بس کن این اداها را. اگه تا حالا ابرویمان نرفته، حالا تو ببر. چقدر از دست من باید بکشم.
بی تفاوت به حرف هابش، لباس های شسته ام را تا می کردم. عصبانیتش بیشتر شد. لباس های تا کرده را برداشت و به گوشه ای پرت کرد.
- دختر با توام. الهی خدا مرگ منو برسونه. همه چیز تمام شده. تو زن سروشی.می فهمی؟
داد زدم: نه نه نه. تو را خدا ولم کنید.
از اتاقم رفت و در را محکم کوبید.روز بعد سروش جلوی در باغ منتظرم بود. چاره ای نداشتم. حاضر شدم و با غرغر های مادر به راه افتادم. حاج صادق هم داشت می رفت. تقریبا ساعت ده صبح بود. اقاجون تا مرا دید، گفت: اقر به خیر کتی خانم، صبح زود کجا؟
از چشمان اقاجان خجالت می کشیدم. گفتم: اقا سروش اومده دنبالم.
قسمت ۸۱
- به به، پس اقا داماد تشریف اوردن.
داشتم زیپ کیفم را می بستم و می رفتم که دیدم اقاجون هم با من همراه شد. هنوز اخرین لقمه صبحانه را می جوید. زودتر از همیشه بلند شده بود. چون بعد از صبحانه حتما باید چای تلخ می خورد. فهمیدم که می خواهد سروش را ببیند. با هم از در عمارت اصلی بیرون امدیم، که صدای زنگ در بلند شد. فکر کردم سروش دوباره سراغم را گرفته. بی اعتنا کفش هایشم را پوشیدم. اقاجون ایفون را برداشت: اومدم اقا، اومدم.
زیاد متوجه نشدم. در باغ را باز کردم. ماشین سروش جلوی در پارک شده بود و صدای نوار ان قدر بلند بود که تا ته کوچه هم شنیده می شد. هنوز چند قدم برنداشته بودم، در ماشین پژویی که پشت ماشین سروش پارک شده بود باز شد. ناخوداگاه برگشتم، مهدی بود. پیاده شد. اقاجون در را بست. که مهدی سلام بلندی کرد و همزمان نگاهمان به هم افتاد. سروش هم در همین موقع پیاده شد و از روی سقف ماشین دسته گلی را به طرفم گرفت: قابلی نداره.
مهدی میخکوب شد. مات و مبهوت مرا نگاه می کرد. صورتش هنوز کاملا در ذهنم است. به کبودی می زد. دهانش نیمه باز مانده بود. دستانم چنان می لرزید. که کم مانده بود سکته کنم.آقاجان نگاهش محو سروش بود. سروش هم متوجه اقاجون شد. دوباره پیاده شد و جلو رفت و با حاج صادق دست داد. اشک هایم مثل باران بهاری فرو می ریخت. قیافه سروش ان قدر جلف بود که دیگر ابرویی پیش هیچ کدامشان برایم نماند. توی ماشین، روی صندلی جلو نشسته بودم. چرا خدا با من اینطوری می کرد؟ چرا همه چیز علیه من پیش می امد؟ مهدی چی فکر می کرد؟ چقدر دوستش داشتم. با خودم فکر می کردم بعد از عقد سروش دیگر محبتم به مهدی کم می شود. اما باز چشمم که به صورت ماهش افتاد، قلبم تند تند زد. سروش برگشت و درون ماشین نشست. رو به من گفت: خوبی عزیزم؟
صورتم به طرف پنجره بود. اگر اشک هایم را می دید. چیزی نداشتم که بهش بگویم. دوباره گفت: کتی خانم، عزیز دلم، با من قهری؟
دستی به صورتم کشیدم بعد رو به رو خیره شدم. گفتم: نه، چرا قهر؟
متوجه شد: کتی داری گریه می کنی؟
خدایا کمکم کن. یک لحظه مغزم کار کرد. گفتم: نه بابا، حساسیت درام.
در خالی که ساتارت می زد گفت: الهی من بمیرم. درد و بلات به جون سروش بخوره.
و به راه افتادیم.
نگاهش، صورتش از جلوی چشمانم کنار نمی رفت. حال خودم را نمی فهمیدم. بیچاره مهدی، پس پژوهم خریده. جون همیشه با پراید بود. وای خدا قلبم می سوزد. من کنار این ادم مزخرف چه می کردم! به مهدی تلفن می زنم، ولی نه نمی شود، پس چه کنم، نامه بدهم؟ بدتر می شود. می گویند با داشتن شوهر خیانت هم می کند. ولی... سروش مدام حرف می زد.
اما من چیزی نمی شنیدم. فقط یک لحظه چنان ترمزی کرد که رفتم توی شیشه و برگشتم. با عصبانتی داد زدم: این چه جور رانندگی یه؟
دستش روی فرمان خشک شد. نگاهش به من بود: طوری شدی؟ معذرت می خوام.
- اه حالم از سرعت زیاد به هم می خوره. می فهمی؟
- اره عزیزم. اره. جدا معذرت می خوام.
قسمت ۸۲
ارام تر حرکت کرد. موبایلش زنگ می خورد. جویده جویده چند ثانیه حرف زد و قطع کرد. بدون انکه بپرسم گفت: دوستم فربد بود.
هیچ اعتنایی نکردم. جلوی یک کافی شاپ نگه داشت و پیاده شدیم. جای دنج و قشنگی بود. طرح چوب بود درست مثل کلبه ی وسط جنگل. به دیوارها، چند متر به چند متر، فانوس اویزان کرده بوددن. میز و صندلی ها هم تنه های درخت بود. کف سالنش را با برگ درخت پر کرده بود. گوشه ای نشستیم . اهنگ ملایمی پخش می شد. اکثرا جوان بودند. روی میز شمع نیمه سوخته ای بود که پیش خدمت امد و روشن کرد: چی میل دارید؟
سروش هب من نگاه کرد: چی می خوری عزیزم؟
دور و برم را نگاه کردم گفتم: بستنی.
و بعد سروش چند قلم دیگر هم اضافه کرد. خوردیم و حرف زدیم. هر چه می گفت بیشتر از او دور می شدم. واقعا به حق گفته اند کبوتر با کبوتر، باز با باز.
به پارک رفتیم و بعدازظهر مرا به خانه رساند. به محضرسیدن به اتاقم رفتم و تلفن را برداشتم. بادا باد. به مهدی تلفن می زنم. باید توضیح بدم نباید راجع به من بد فکر کند. شماره موبایلش را گرفتم. تلفن را برداشت.
- الو، الو، بفرمایید.
نمی توانستم حرف بزنم. نفسم بند امده بود. چرا از این صدا می ترسیدم؟ صدای نفسش هم شیرین بود . به سختی گفتم: الو، اقا مهدی منم، تهرانی.
چند ثانیه مکث کرد. گفت: الو، الو.
تلفن را قطع کرد. گریه ام سرباز کرد. هق هق گریه می کردم. دیگر مرا نمی پذیرفت. همه چیز خراب شد. دختره ی احمق، کودن ، حقت بود چوب بخوری. ای خدا تو به دادم برس. دیگر نه از مهدی خبری شد و نه من جرات کردم تماس بگیرم. یک ماه گذشت. مادر شروع به خریدن جهیزیه کرد. عمه هم مشغول بود. من و نسیم خیلی چیزهایمان یکی بود. نسیم سرحال و قبراق هر روز با عمه راهی بازار بود. اما من یک بار هم با مادرم نرفتم. تنها کارتن های بسته بندی شده که روی هم تلنبار شده بود نشان می دادند جهیزیه ام در دست تدارک است.
قسمت ۸۳
گاهی باید خانه خاله می رفتم و گاهی به خیابان ها و پارک ها. دیگر فیلمی نمانده بود که در سینما ندیده باشم. سروش بدتر از ان چیزی بود که فکر می کردم. وقاحتش، حرف زدنش، حرکاتش، لباس پوشیدنش، خندینش، چندش اور بود. عقلش به اندازه یک پسر 11، 12 ساله بود.
عروسی نسیم نزدیک بود. دلم گرفته بود. باد پاییزی کم کم در باغ می پیچید. برگ ها زرد و نارنجی شده بودند. باغچه ها پر بود از برگ های خشک فرو افتاده. هوا گاهی ابر بود، گاه نیمه ابر و به جای صدای پرنده ها، غارغار کلاغ ها شنیده می شد. دیگر قمر مشغول تهیه ترشی و شور بود و عزیز سبزی های تابستانی را فریز می کرد. نسیم روز به روز شکفته تر می شد. هر روز که قرار بود امیر بیاید جلوی اینه بود و به خودش حسابی می رسید. انواع لباس ها را پرو می کرد. بالاخره خانه ای تهیه کردند و جهزیه نسیم را چیدند. چقدر برایم جالب بود. همه چیز نو و براق. عمه مهناز بسیار با سلیقه بود. سرویس اشپزخانه صورتی بود و با پرده ی صورتی چهارخانه پر چین، هماهنگی می کرد. خانه اش حدود 100 متر می شد. کف سرامیک سفید و پنجره های بزرگ قدی که رو به ایوان باز می شدند و حیاط نسبتا نقلی که با چند پله به ایوان وصل می شد. فرش های کرم رنگ پهن شده بود و یک دست مبلمان سلطنتی با رویه کرم دور سالنش چیده بودند و میز ناهار خوری در طرف دیگر قرار داشت. گوشه سالن، ویترین کوچکی، سه گوش قرار گرفته بود به رنگ طلایی که با مبلمان هماهنگ بود. و سرتاسر ان ظرف های چینی مرغی جای گرفته بود. اتاق خواب هم بی نهایت سلیقه بود. تختش رنگ چوب و با روتختی ابی چهارخانه وشیده شده بود و پرده های مخمل ابی زیباترش کرده بود. ظروف کریستال، چینی، استیل، خلاصه همه چیز بود. از سفیدی گچ تا سیاهی زغال. بعدازظهر بود که همه فامیل جمع شدند. گفتند و شنیدند و خندیدند. با شیرینی و چای همه پذیرایی شدند و رفتند.
دو روز به عروسی مانده، به خرید بازار رفتند. هر چه نسیم اصرار کرد، نرفتم. طاقت نداشتم. هر چه شادی انها را می دیدم بیشتر گر می گرفتم.
فردای ان روز خانه شلوغ بود. قرار بود عروس را به حمام ببرند. چقدر مراسم، چقدر خوشی، چقدر بهانه برای دور هم بودن!
از صبح دختران و خانم های اقوام نزدیک امدند. قمر شیر کاکائوی داغ با شیرینی می چرخاند. سینی بزرگی از میوه روی میز وسط بود. نسیم با راحله و هانیه و چند تا از دوستانش به حمام رفت. صدای جیغ و خنده شان اشکم را درمی اورد. نم نم باران شروع به باریدن کرد. روی ایوان اتاقم رفتم و همراه اسمان گریستم. بوی خاک بلند شده بود.
قسمت ۸۴
صدای رعد و برق، اسمان در باغ به ان بزرگی ترسناک بود. قمر دایره می زد و بع
ضی دخترها می رقصیدند. کاسه های انار دانه شده جلوی مهمانان بود و در اخر هم دیس های کاهو و سنکجبین را اوردند و نوش جان کردند. روز موعد فرا رسید. نسیم نزدیک ظهر به ارایشگاه رفت و ما هم بعد از نهار رفتیم. هر کدام موهایمان را درست کردیم و حسابی به خودمان رسیدیم. بیشتر از هر چیز خوشحال بودم که مهدی هم امشب می اید و شاید اخر شب جلوی در تالار ببینمش.
سرحال تر از همیشه بودم. سروش و خاله مینو و مامان مهین و خاله مهری هم دعوت داشتند. به اتفاق همه رفتیم. تالار بزرگ و زیبایی بود. دور تا دور اینه قهوه ای و برنز کار شده بود. لوسترهای بزرگ و پر شعله فضا را مثل روز روشن کرده بود. میان هر چند میز درخت مصنوعی بزرگی گذاشته بودند با برگ های سبز، نارنجی و قرمز.
روی میزها ظرف های میوه و شیرینی چیده شده بود.تمام خانم ها به حد اعلا زیبا شده بودند. همه غرق جواهر و عطر و ارایش، دیدنی بود. عروس و داماد امدند. بوی اسپند بلند شد. واقعا نسیم زیبا شده بود. تاج بلندی گذاشته بود و با لباس پفی و تورش مثل فرشته ها شده بود. داماد هم به خودش رسیده بود. به هم می امدند.
جلوی هر میز خوش امد می گفتند. به میز ما رسیدند. چه گردنبند قشنگی دور گردنش بود. انقدر نگین هایش درشت و پر بود که با یک برخورد هر بیننده را متوجه خود می کرد. نسیم با خنده گفت: شما هم دعوت داشتید؟
با خنده گفتم: خانم قول می دیم ظرف ها روبشوریم.
و زدیم زیر خنده. داماد به قسمت اقایان رفت و عروس در جایگاهش نشست. سبد گل بزرگی به اندازه یک قد بلند بلند اوردند و کنارش گذاشتند. از روی حس کنجکاوی جلو رفتم. گل های گزان قیمتی بود، ارکیده و مریم. کارت روی گل را خواندم. این ازدواج فرخنده را تبریک می گویم: مهدی موسوی.
دستی روی گل ها کشیدم. دلم پر می کشید که ببینمش. پس چرا عروسی تمام نمی شود؟ بالاخره شام را دادند. انواع و اقسام غذاها بود. و بعد از صرف غذا، کم کم همه برای رفتن اماده شدند. از خدا خواسته لباس هایم را پوشیدم و گفتم: برویم؟
قسمت ۸۵
مادر از عجله ام تعجب کرده بود. هنوز داشت سالاد می خورد. گفت: بذار از گلوت بره پایین، بعد راه بیفت.
خاله مینو و بقیه هم حاضر شدند و کم کم بیرون امدیم. همه جا تاریک بود و فقط جلوی در ورودی ریسه های لامپ بسته شده بود و نور کمی فضا را روشن می کرد. با دل قرص، جلو رفتم. خاله مینو و مادر و بقیه گوشه ای ایستادند و قرار شد من بروم و سروش را پیدا کنم و با هم برگردیم.
مردها هنوز نیامده بودند. بالاخره کم کم سر و کله شان پیدا شد. یکی یکی می امدند و هر کدام با چشم هایشان دنبال خانم های خود بودند. شلوغ شده بود. سروش هم امد، با پدرش بود. خودم را پشت درختی مخفی کردم و به انتظار ایستادم. چند ثانیه نکشید که مهدی امد. نفسم در سینه حبس شده بود. چند بار اب دهانم را فرو بردم. قد بلند و چهارشانه بود. کت و شلوار سفید پوشیده بود و موهایش مرتب تر از همیشه به نظرم می رسید. به سینه ام می کوبیدم: آخ فدات بشم. الهی قربونت برم. چی شدی؟
واقعا یه پا داماد بود. طاقت نیاوردم. به محض اینکه تنها شد به طرف ماشینش رفتم، جلویش را گرفتم: آقا مهدی.
به خیال اینکه زنی دیگر باشد، زبق معمول خودش سرش پایین بود. فقط ایستاد: بفرمایید.
- سلام. شما اقای تهرانی و بقیه رو ندیدید؟
صدایم را شناخت. هر دو زیر درخت بودیم و روزنه هایی از نور ماه در تاریکی و روشن شب، صورتمان را روشن کرده بود. سرش را بلند کرد. الحق که چشمان نافذ و زیبایی داشت. درشت و جذاب. چند ثانیه نگاهم کرد با صدای گرفته گفت: اخه چرا؟ چرا با من؟ متاسفم.
سری تکان داد و از کنارم رد شد. می خواستم دنبالش بروم که سروش دستش را روی شانه ام گذاشت: کجایی؟
برگشتم و کمی هول شدم: تو کجایی؟
- بیا بابا همه منتظر تو هستند.
با هم برگشتیم. دلم برای مهدی سوخت. صورتش انقدر محزون و گرفته بود که کم مانده بود گریه کند. باز دلم برایش تنگ شد. باز هوایش به سرم زد. به خانه امدیم و تا صبح به یاد نگاهش با خودم لبخند می زدم و کیف می کردم. صبح قمر خانم با سینی مفصل صبحانه راهی خانه عروس بود. کاچی با روغن حیوانی، حلیم بوقلمون با مغز پبسته معجون کله پاچه.عمه مهناز هم عین جنازه خوابیده بود.بیچاره تا صبح بیدار بود و سر و ته سالن را گز میکرد.بعدازظهر هم پاتختی بود و چه بزن و بکوبی براه بود.نیمه ی پاییز بود و عروسی ما هم نزدیک میشد.جای نسیم خالی بود و عمه مهناز روزبروز مریض تر میشد.با اینکه نسیم یک روز در میان خانه ی آقاجون بود اما باز هم عمه مهناز بهانه میگرفت.اتاقش لباسهایش تختخوابش صدایش واقعا هم سخت بود.
خاله مینو تلفن زد و قرار خرید بازار را گذاشت.عمه مهناز و مادر و من راه افتادیم.خاله مینو و سروش و عمه ی سروش هم آمدند.
اصلا نمیدانستم چه میخواهند بخرند.به بازار رفتیم.چه جای قدیمی و قشنگی بود.سقفهای بلند و مغازه های بهم چسبیده.جمعیت زیادی در رفت و آمد بودند.هیچ روزنه ای از آفتاب نبود.در میان
هیاهو صدا به صدا نمیرسید.در وسط بازار چرخی ها ایستاده بودند.باقالی پخته لبو چای داغ خلاصه هر چیزی که در سرما هوس انگیز بود میفروختند.بعضی از بچه ها جوراب به دست یا با بسته های چاقو جلویمان را میگرفتند:تو رو خدا بخرید خانم چاقو نمیخواید؟
قسمت ۸۶
شانه به شانه ی هم میرفتیم دالان تو د رتویی بود که اگر کسی برای اولین بار میرفت حتما گم میشد.به راسته ای رسیدیم که پر بود از آینه و شمعدان مثل بهشت بود.پر از لوسترهای روشن و پر شعله که بین آینه ها بیشتر میدرخشید.آینه و شمعدانها انواع و اقسام بودند.طلایی و نقره ای سرامیک.خاله مینو رو به من گفت:خاله انتخاب کن.
چکار سختی اینهمه آینه و شمعدان بنظرم همه قشنگ بودند.مات و مبهوت نگاه میکردم.بقیه هم پشت سر من می آمدند.گاهی سروش با انگشت طرفی را نشان میداد:این خوبه کتی؟
جوابش را نمیدادم و گاهی فقط میگفتم:نه.
در هر آینه خودم و مهدی را میدیدم سر سفره عقد دست به دست هم چشمم آینه ای را گرفت.طاووسی بود که پرهای خود را دو طرف آینه باز کرده بود. و شعمدانی هایش هم طاووس بود.گفتم:این چطوره؟
خاله نگاهی کرد و گفت:بد نیست.آقا این آینه و شمعدان چنده؟
مردی که قد کوتاه و چاق بود و سر کچلی داشت لیوان چایش را برداشت و جلوی ما آمد:کدوم؟
-همین آینه.
-300000 تومان.
خاله گفت:نه خیلی کمه.
مرد فروشنده گفت:یعنی چی خانم؟
-من یه چیز حسابی میخوام آقا.بالای یک میلیون.
مادر لبخندش باز شد.باد به غبغب انداخت و گفت:کتی سنگین تر انتخاب کن.
در دلم گفتم ما تازه به دوران رسیده ایم یا شما عقده ای ها!اینهمه پول برای چی؟
مرد فروشنده که خوشحال شده بود ما را به داخل دعوت کرد و با اصرار و توضیحات زیاد آینه و شمعدانهایش را نشان میداد.آینه های بلند با شعمدانهای پایه بلند.بالاخره یکی را با نظر جمع انتخاب کردیم و خریدیم.دوباره د ربازار چرخیدیم و به راسته ی طلا فروشها رسیدیم.
قسمت ۸۷
طلا فروش آشنا داشتند.یکراست به مغازه ی او رفتیم.انواع و اقسام سرویسها را جلویم چید.واقعا گیج بودم.باز هم با کمک عمه مهناز و مادر یکی انتخاب کردم.پت پهن و سنگین با نگینهای برلیان سفید و باگتهای بهم چسبیده و ردیف شده.
خاله مینو مثل ریگ پول خرج میکرد و همه چیز میخرید.لوازم آرایش لباس شب پارچه ی سنگین و شیک کفش و کیف سفید.کفش و کیف مشکی.
از جلوی بزازها رد میشدیم که چشمم به توپهای چادر مشکی افتاد.دستی رویشان کشیدم.اگر زن مهدی بودم الان برایم چادر سنگینی میخرید.آه بلندی کشیدم و با بغض گلویم راه افتادم.
ظهر بود و همه گرسنه.رستوران شلوغی وسط بازار بود که شماره ی فیشهایش 1000 به بالا بود.صدا به صدا نمیرسید.دستهایمان را شستیم و سر میزی نشستیم.خاله مینو انواع غذاها را سفارش داد و همه سیر و پر خوردند و به به و چه چه کردند.ساعت 4 بود که غذایمان تمام شد و خسته و هلاک راه افتادیم.فقط مانده بود لباس عروس.
خاله مینو باز پیشنهاد داد:اینجا لباس حسابی ندارن.بریم یک جای حسابی اونجا از روی ژورنال انتخاب کن برات میدوزند.
راه افتادیم و از این سر شهر رفتیم آن سر شهر.لباسها را دیدم و لباس گیپوری انتخاب کردم که دنباله اش نزدیک به دو متر بود.واقعا زیبا بود.سفارش دادیم و راهی خانه شدیم.هر چه به خاله مینو و بقیه اصرار کردیم که منزل حاج صادق بیایند نیامدند و ما را جلوی در پیاده کردند و رفتند.عمه مهناز از خرید خاله مینو راضی بود و احساس میکرد با این چیزها من خوشحال میشوم.مادر بیشتر از بقیه قند در دلش آب میکرد.مرتب از خریدها تعریف میکرد و قیمتها را یادآوری میکرد.قمر با دهان باز روبروی مادرم نشسته بود و گوش میداد.سینی چای را که آورده بود طرف عزیز گرفت:عزیز خانم بفرمایید.
عزیز هم بطرف ما سر داد:بخورید خستگی تون در بره.
بعد از همه ی گفتنی ها قمر گفت:الهی به خیر و خوشی.کتی خانم خوش شانس آوردی ها.البته الحمدالله یه دفعه در رحمت باز شد.هم شوهر کتی خانم هم داماد مهناز خانم.ماشالله هر دو مقبولند و هم خاطرخواه.و غش غش خندید.
دو روز بعد سروش تلفن کرد و گفت خانه آماده شده.برویم تا ببینیم.زود حاضر شدم و مادر هم لباس پوشیده کنارم ایستاده بود.سروش آمد و راه افتادیم.بالای خیابان ولیعصر بود که د ریکی از فرعی ها پیچیدیم و جلوی یک برج 20 طبقه ایستاد.پیاده شدیم.هاج و واج نگاه میکردم.سروش گفت:بفرمایید.و دستش را به طرف در ورودی برج گرفت.
گفتم:اینجا؟
-بله چرا نه؟
ذوق زده شدم.قشنگ بود و شیک.از بیرون نمای شیشه ای داشت.از در برقی وارد شدیم.آسانسور را زد و داخل رفتیم.طبقه یازدهم.گفتم:وای چقدر بالا.اگر برق قطع بشه که ما مردیم!
سروش خندید:این برج برق اضطراری داره خانم.تازه برای شما بالایی نیست.دستش را روی سرش گذاشت:شما این بالا بالاها جا دارید.
مادرم لبخند زد:قربونت برم خاله.به پای هم پیر بشین.
آسانسور ایستاد و پیاده شدیم.راهروی بزرگ و روشنی بود.دو واحد روبروی هم بودند.سروش کلید انداخت تا در را باز کند.پرسیدم:ای
ن روبروییه کیه؟
همینطور که به در میرفت گفت:یه پیرزن و نوه ش.
قسمت ۸۸
در باز شد و سروش کنار رفت و بمن اشاره کرد:بفرمایید شاهزاده خانم.جلو رفتم و داخل شدم.روبروی در به فاصله دو متر آشپزخانه بود.بعد از ورود دست راست این راهروی دو متری هال بود و دست چپ سالن پذیرایی.هال بزرگی داشت و پنجره های بزرگ روشن ترش کرده بود.دست راست هال هم سه اتاق خواب پر نور و آفتابگیر عالی بود.چه خانه ی قشنگ و راحتی بود.بزرگ بود.
پرسیدم:اینجا چند متره؟
-180 متر کمه؟
-زیادم هست.
درون اتاقها سرک میکشیدم.کمدهای دیواری را باز میکردم.کف هال و سالن پذیرایی پارکت بود اما اتاقهای خواب موکت شده بودند.مادر کابینتها را باز میکرد و برانداز مینمود.بعد هم متر را از کیفش بیرون آورد و با کمک من پنجره ها را متر کرد.داشت از ذوق میمرد.مدام تعریف و تمجید میکرد.دو تا شومینه داشت.یکی در هال یکی در سالن پذیرایی.
یکی دو ساعت بعد برگشتیم و از سروش جدا شدیم.مادر که روی پا بند نبود برای پدر عزیز و بقیه با آب و تاب تعریف میکرد.نزدیک عروسی بود.جهیزیه خریده ام را مادر و عمه مهناز و عمه ملوک و خاله مهری و عزیز و بقیه بردند و چیدند.مادر تا آنجا که جا داشت خرید کرده بود و خانه ی به این گل گشادی را پر کرد .من نرفتم و خواستم تا بعدا بروم که چیده شده و آماده شده ببینم.چقدر هم سلیقه به خرج داده بودند.فردا ظهر بود که با سروش به خانه مان رفتیم.در باز شد.آشپزخانه با نهایت سلیقه چیده شده بود.روی سکوی این عروسکهای سرامیکی گذاشته بودند و یک سماور و قوری برنجی.وسایل اشپزخانه همه طرح چوب بود و پرده حریر سفید آویخته بودند که لیموهای زرد را در آغوش گرفته بود.در هال فرش کرم رنگی با زاویه انداخته بودند و یک دست مبلمان تمام پارچه سفید چرمی دور آن چیده بودند.پرده ها هم از حریر سفید با والان حاشیه دار بود.اتاق خواب خودمان سفید و پرتقالی بود.با پرده ی حریر سفید
قسمت ۸۹
که رگه های نارنجی داشت و روتختی هم از سر پرده.سرویس خواب هم سفید بود با آینه کشیده ای که توی تاج تخت قرار میگرفت قشنگ تر بنظر میرسید.چند عروسک سگ و گربه روی تخت خوابانده بودند.اتاق دیگر جارو برقی و میز اتو و وسایل اضافی قرار داشت و اتاق سوم هم کتابخانه ی سروش و میز تحریر و دو تا پشتی جا گرفته بود که روی هر پشتی دستمالی مروارید دوزی شده پهن شده بود.گوشه ی هال درخت مصنوعی با برگهایی سبز قرار داشت و سالن پذیرایی با فرشهای کرم و مبلمان سلطنتی بزرگ اراسته شده بود.پارچه ی مبلها سبز کمرنگ بود و مبلمان و میز ناهار خوری طلایی بود.کلی هم گلدان و ساعت و مجسمه عتیقه دورتادور چیده بودند.ظروف کریستال در یک ویترین قرار داشت و ظروف چینی در ویترینی دیگر.هر دو ویترین در دو کنج سالن قرار گرفته بود.هیچ چیز کم و کسر نبود.خاله مینو مدام میگفت:خیلی تو زحمت افتادید.سروش هم که میدید یک شبه صاحب اینهمه زندگی شده غش و ضعف میرفت و تعریف میکرد.امیدوار بودم که زندگی مان هم بهمین زیبایی باشد.و من روزبروز به سروش علاقه مندتر شوم.همه چیز نو و براق بود.در هر قسمت که راه میرفتم کیف میکردم و از نگاه کردن سیر نمیشدم.واقعا مادر از سفیدی گچ تا سیاهی زغال داده بود.
روز موعود فرا رسید.آرایشگاه رفتم و زن ارایشگر با صورت من خودش را خفه کرد.هی میمالید و تعریف میکرد.البته زیبایی ام آنقدر بود که همه را به تحسین وا دارد.اما او دیگر بیش از حد میگفت.نمیدانم شاید هم اقتضای کارش بود.خلاصه آخر از صورتم عکس گرفت و سروش با پاترول گل زده اش دنبالم آمد.
فیلم بردار دنبالمان بود.سروش دسته گلم را داد دسته کلی از گلهای غنچه ی رز سفید با لباس و تاج بلندی که زده بودم خودم هم خودم را در آینه نشناختم.خطوط مشکی دور چشمم با سفیدی و رنگ آبی آن تبانی کرده بود و زیبایی را به حد اعلا رسانده بود.
سروش چند ثانیه مات و مبهوت نگاهم کرد.بعد گفت:خانم قشنگه بریم؟و با هم راه افتادیم.در ماشین را به دستور فیلمبردار باز کرد و من جلو نشستم.لباسم آنقدر بلند بود که جا نمیشد و با زحمت زیاد در را بستیم و راه افتادیم.سروش در حین رانندگی مدام برمیگشت و مرا نگاه میکرد.مثل صیادی که شکار خوبی کرده و خوشحال از اینکه دارد آن را بخانه میبرد.
چشمانش قرمز بود.گفتم:چقدر جشمت قرمز شده!
-تا صبح بیدار بودم.بیتو خواب ندارم عزیزم!
لبخندی زدم:خوب پس امشب خوبی میخوابی.
-اِ خیلی زرنگی.
عروسی در هتل بود.باز هم کلاس گذاشتن.خاله مینو باعث شد که عروسی را در هتل بگیریم:زشته ابرو داریم.
پیاده شدم و شانه به شانه سروش که کلی به خودش رسیده بود.راه افتادم.چقدر با کت و شلوار باوقارتر شده بود.درست مثل شخصیتهای مملکتی موهایش را مرتب ژل زده بود ولی بوی اودکلنش برایم خوشایند نبود.تند و سردرد آور بود.وارد سالن شدیم.همه دست میزدند.کل میزدند.نقل سرمان میریختند.اسکناسهای 100 تومانی روی سرمان میریختند و بچه ها بین پایمان میلولیدند و از روی زمین جمع میکر
دند.خدمتکار اسپند به دست جلویمان راه میرفت و از سروش شاباش میخواست.او م چند هزاری کنار سینی مسی اش گذاشت و رفت.مادرم زیبا شده بود.
قسمت ۹۰
آراسته با وقار همه آمده بودند.چشمم دنبال عزیز و عمه هایم بود.کاملا مشخص بودند چون اکثر فامیل مادرم و پدر سروش بی حجاب بودند و فقط خانواده ی پدر من چادر به سر داشتند.دست سروش را رها کردم و یک راست بطرف آنها رفتم.برایم دست میزدند.نسیم دو دستش را در دهانش کرده بود و سوت میزد.احوالپرسی کردیم.عمه ملوک گفت:خیلی خوشگل شدی.الهی کوفتش بشه.و همه زدند زیر خنده.
عزیز ماشالل میگفت و به صورتم فوت میکرد.قمر میوه ی پوست کنده درون پیش دستی را بهم تعارف میکرد:بخور مادر یه چیزی بخور.گفتم:نه میل ندارم نوش جان.
فیلمبردار صدایم کرد و رفتم.شلوغ بود و سرو صدا امان حرف زدن نمیداد.دخترهای جوان میرقصیدند و گاهی سروش هم با آنان همراهی میکرد.لجم میگرفت حسودی میکردم نمیدانم چه مرگم بود.اما از اینکه با انها میرقصید حرص میخوردم.وقیح بودند و بی بند و بار.آخر شب شد و بعد از شام همه خداحافظی کردند و کم کم متفرق شدند.با عمه هایم تا ماشین عروس آمدیم.سوارم کردند و آنها هم سوار ماشینهای خودشان شدند.سروش فلاشرهای ماشین را روشن کرده بود و بوق میزد.ماشینها هم دنبال ما ریسه بودند.گاهی تند میرفت و بقیه را جا میگذاشت.گاهی می ایستاد.دوستانش جلوی ماشین میپیچیدند.سد راه میکردند.پیاده میشدند و از سروش پول میگرفتند تا راه را باز کنند.رسیدیم.خاله مینو با اسپند جلوی در ایستاده بود.تا پیاده شدیم گوسفندی جلوی پایمان کشتند و ما به خانه مان رفتیم.بعضی مهمانها بالا آمدند و ساعتی را زدند و خواندند.آقا سالار آمد.همه ساکت شدند.به احترامش ایستادیم.پیشانیم را بوسید و صورت سروش را هم بوسید.بعد دست مرا در دست سروش گذاشت و گفت:شب دامادی کمتر از صبح پادشاهی نیست به شرط آنکه پدر را پسر کند داماد.همه دست زدند خاله مینو گریه
قسمت ۹۱
میکرد.مادر گریه میکرد.با دیدن اشکهای آنها اشکهای من هم روان شد.همه خداحافظی کردند و رفتند.
مادرم مدام گونه ام را بوسید:مواظب خودت باش.حلالم کن.و اشک امان نداد حرف بزند.بغلش کردم.اشکهایم مثل سیلاب پایین می آمد.نمیتوانستیم جدا شویم.چشمم به پدر افتاد که کنار در ایستاده بود و مرا نگاه میکرد.جرات جلو آمدن نداشت.صورتش غرق اشک بود.عمه مهناز جلو آمد مادر را گرفت و برد.
عزیز جلو آمد و گفت:بخدا توکل کن.امشب دعایت مستجاب است.مرا هم دعا کن.خوشبخت بشی.و مرا بوسید و رفت.
عمه هم خداحافظی کرد.در را بستند.چه سکوتی بود.صدای دانه های باران شنیده میشد.پرده را کنار زدم و پنجره را باز کردم.چند نفس عمیق کشیدم.سروش داشت لباس عوض میکرد.روی مبلهای راحتی ولو شدم.از اتاق خواب بیرون آمد.اما لباس راحتی نپوشیده بود.گفتم:جایی میخوای بری؟
-آره بلند شو لباس راحت بپوش که باید بگازیم.
با تعجب پرسیدم:کجا؟
-شمال کنار دریا.
-شوخی میکنی؟
-این وقت شب موقع شوخیه؟بلند شو بابا زود باش.
-پس چرا بمن نگفتی؟
بلند شدم و به اتاق خوابم رفتم تا لباس مناسبی بپوشم که سروش گفت:خواستم سورپریزت کنم بد کاری کردم؟
از اتاق بیرون آمدم.چند دست لباس برداشتم و ساک کوچکی بستم.گفت:حاضری؟
گفتم:آره بریم.فقط مادرم اینا چی میدونن؟
- اره . مامان من فردا قراره بگه.
- باشه بریم.
باران تند شده بود. سوار ماشین شدیم و در تاریکی شب راه افتادیم. خسته بودم. هر چه تلاش می کردم باز پلک هایم بسته می شد. سروش برف پاک کن
را زد و نوار ملایمی گذاشت. به من گفت: تو بهواب عزیزم. خیلی خسته شدی.
- نه بیدار می مونم.
- اخه چرا؟ نکنه می ترسی تصادف کنم؟
با شیطنت ابرویی ابلا دادم و گفتم: نباید بترسم؟
- از چی؟
- بگو از کی؟
قهقهه زد. دو ساعتی بیدار بودم. پیچ های جاده تهوع آور بود. همه جا تاریک تاریک. باران هم که به برف پاک کن امان نمی داد. بالاخره خوابم برد.
نزدیک صبح بود. رسیدیم. هوا گرگ میش بود که ماشین ایستاد. سروش پیاده شد و من بدیار شدم. همه جا سرسبز بود.
جلوی ویلایی بودیم. سروش در را باز کرد و با ماشین داخل رفتیم. صدای پارس سگ بلند شد. خمیازه ای کشیدم و سروش گفت: ساعت خواب.
- مرسی. خیلی خسته بودم. هیچ چیز نفهمیدم.
- ببین کتی، اعتراف کن از بچگی نفهم بودی.
ماشین را پارک کرد و تا خودم را از صندلی جدا کردم که بزنم در دهانش، در را باز کرد و پرید پایین. چه جای قشنگی بود. مثل رویا بود.
حیاط نسبتا بزرگ که گله به گله اش باغچه بود. چمن کاری شده بود و انواع درختان و گیاهان به چشم می خورد. صدای جیرجیرک قطع نمی شد. در را
باز کردم و پیاده شدم. باارن بند امده بود. بوی نم و خاک خیس مست کننده بود. نفس عمیقی کشیدم. سروش درهای ورودی ساختمان را باز کرد و
وسایل را داخل برد. همان دور و بر ماشین چرخی زدم و همه جا را سرکشی کردم. قطرات باران باقی مانده از سقف شیروانی می چکید. ساختمان ایوان
بزرگی داشت که با چند پله به حیاط وصل
می شد. رو کارش سیمانی بود و در و پنجره ها صورتی بودند. درست مثل خانه های اسباب بازی بچه ها.
قسمت ۹۲
سردم شده بود. دست هایم را هایی کردم و زیر بغلم گذاشتم. در حالی که سرم را در گریبان فرو برده بودم به داخل رفتم.
سروش در را بست . داخل ساختمان بد نبود. فرش 6 متری با طرح گلیم در وسط پن بود و اطرافش یک دست مبلمان تمام چرم نارنجی چیده شده بود.
تلویزیون روی میز چوبی قرار داشت و گوشه سالن هم یک شومینه هیزمی روبه روی اشپزخانه بود و سمت راست دو اتاق خواب کوچک که با وجود تخت دو نفره به
سختی می شد رفت و امد کرد.
اتاق های خواب، پرده های ضخیم داشت و سالن با پرده های تور زینت شده بود. لوستر تک حبابی بزرگ مثل یک کلاه مشکی بود که نور را محدود می کرد و
فضا نسبتا تاریک بود. بوی نم و چوب در خانه موج می زد. سروش که داشت به شومینه ور می رفت، پرسید: چطوره؟ خوشت اومد؟
گاهم به در و دیوار بود. جواب دادم: بد نیست. مال کی هست؟
- یکی از بچه های ناز و ناب. پاتوق ما اینجاست.
- عجب! پس اهل پاتوق و این حرفا هم هستی؟
چرا نه. ادم تا جوونه باید خوش بگذرونه.
شومینه شعله ور شد و روشن گشت. سروش رفت تا لباس هایش را دربیاورد. به من گفت: بیا بشین اینجا. گرم بشی. نوک دماغت قرمز شده.
و خندید. کنار شومینه رفتم و دست هایم را روی شعله ها گرفتم. چه گرم و مطبوع بود. سروش به اشپزخانه رفت و صدای تق و توق فنجان نعلبکی بلند
شد. صدای شیرآب، صدای فندک گاز و بعد هم امد کنار من. دست هایش را روی شانه هایم گذاشت و کمی شانه هایم را مالید.
- خسته شدی ها.
- نه تو خسته تری. برو بخواب.
- حالا می خوابیم. وقت زیاده.
تعجب کردم. چقدر انرژی داشت. چطور ممکن بود خسته نباشد! دوباره بلند شد و به اشپزخانه رفت. بعد از چند دقیقه با سینی شیر و قهوه امد. جلویم
قسمت ۹۳
گذاشت: بفرمایید عروس خانم.
بوی قهوه توی مشامم زد. چه بوی خوشی داشت. سریع برداشتم و مزه مزه کردم.
- اوه داغه.
- خوب صبر کن. تو همه چیز همین طور عجولی؟
- تو همه چیز.
چند ثانیه به چشمانم خیره شد. هنوز هوا نسبتا تاریک بود و روشنایی شعله شومینه روی صورتم افتاده بود. دستی به موهایم کشید. و از روی صورتم کنار
زد. سینی را به جلو هل داد و چسبیده به من نشست. دستش را دور کمرم انداخت و من را محکم به خودش چسباند. گرم بود. گرمه گرم. زانوهایم
را خم کرده و در آغوش گرفته بودم. دست چپش را جلو اورد و روی دستهایم گذاشت. سرم را به شانه اش نزدیک کردم و روی شانه راستش گذاشتم.
هنوز خسته بود. خوابم می امد. لحظه ای چشمانم را بستم. سروش گفت:کتی هنوز از من بیزاری؟
به سرعت سرم را بلند کردم و به صورتش نگاه کردم. نگاه او به اتش بود. نیم رخش را می دیدم. چند ثانیه مکث کردم و گفتم: واقعا بی انصافی.
- پس دوستم داری؟
- اگه بگم پر رو می شی.
لبخندش شکفت. شیر قهوه را خوردیم و به پیشنهاد سروش خوابیدیم.
ساعت سه بعدازظهر بود که بیدار شدم. سروش در جایش نبود. بلند شدم. اول پرده اتاق خواب را کنار زدم و در حیاط را نگاه کردم. خبری نبود.
افتاب بی رنگ و روی پاییز بر حیاط و درختان خیس دست می کشید. سروش در سالن هم نبود. به اشپزخانه رفتم. کتری قل قل می جوشید و قوری بر
روی ان خیس از بخار بود. دری در اشپزخانه بود که شیشه مشجر داشت. در را باز کردم. وای خدای من، پشت ساختمان دریا بود. سروش کنار اب
روی ماسه ها نشسته بود. پاچه های شلوارش بالا بود و تکه چوبی دستش. زانوهایش قائم بود و از هم فاصله داشتند. ارنج ها را روی زانوانش گذاشته بود
و به دریا نگاه می کرد. دمپایی پوشیدم و آهسته آهسته به طرفش رفتم. پشتش به من بود. بالای سرش رسیدم. دست هایم را روی چشم هایش گذاشتم.
- سلام.
دست هایش را روی دست هایم گذاشت: بگم کی هستی؟
- بگو.
- مریم.
- نه.
- فتانه.
- نه.
- شما همون نیستید که پسر مردم رو صاحب شدید؟
کشدار گفتم: بعله.
دستم را به طرف خودش کشید و من در اغوشش جای گرفتم. حرم نفسش به صورتم می خورد. چند ثانیه نگاهم کرد. چشمانش خمار شده بود روی
صورتم خم شد که موبایلش زنگ زد.
- اَه مزاحم.
با دست به سینه اش کوبیدم و سروش روی ماسه ها ولو شد: الو، بفرمایید.
بلند شدم و به طرف دریا راه افتادم. موج های ارام و کوچک به دور مچ پایم می خورد . لبه های دامن سفیدم، خیس شده بود. اما از خوردن موج ها لذت
می بردم. با دست دامنم را بالا گرفتم. باد خنکی از سوی دریا به صورتم می زد. بوی لجن آب و نم خاک به هم آمیخته شده بود. سروش که دید تا زانو
قسمت ۹۴
در اب رفتم، داد زد: سرما نخوری؟
برگشتم و لبخندی زدم. هنوز داشت با موبایلش حرف می زد. از دور با دست اشاره کردم: کیه؟ منتظر تلفن مادرم بودم.
بی توجه به سوالم بلند شد و شروع کرد به قدم زدن. مدام می گفت: الو صدات قطع می شه. الو.
به ساحل برگشتم. کنارش که رسیدم گفت: وا مونده قطع شد.
پرسیدم: کی بود؟
- یکی از بچه ها، ارسلان خدای نمک.
موبایل دوباره زنگ خورد. پیش دستی
کردم. خواستم خودم را لوس کنم، از جلوی سروش قاپیدم. خیلی ترسیده بود. گفتم: الو، بفرمایید.
صدای دختر قطع و وصل می شد.
سروش مرتب می گفت: بده به من الان قطع می شه، بده ببینم کیه؟
من الو الو می کردم. او هم می گفت: اقای سلیمی، الو آقای سلیمی هستند؟
تلفن قطع شد. سلیمی نام خانوادگی سروش بود. گفتم: یه خانم بود. این همون ارسلانه؟
سروش که حالت عصبی پیدا کرده بود گفت: خیلی شوخی بی مزه ای بود. دیگه تلفن منو جواب نده.
و به طرف ویلا راه افتاد. پشت سرش می آمدم. پاهایم در ماسه های خشک فرو می رفت. داد زدم: گفت اقای سلیمی. خوب با تو کار داشته. چرا
ناراحت شدی؟
با دست اشاره کرد: برو بابا.
داخل رفت و به من هیچ اعتنایی نکرد. حس بدی داشتم. اما باز با خودم کلنجار می رفتم شاید کسی بوده کاری داشته. چقدر منفی بافی دختر! سروش
روی کاناپه ولو شد و تلویزیون را روشن کرد. من هم به حمام رفتم. با دوش دستی پاهایم را شستم و به سالن برگشتم.
روبرویش نشستم : سروش چت شده؟ چرا اوقات تلخی می کنی؟
جوابم را نداد. اخم کرده بود و به تلویزیون زل زده بود. دوباره ادامه دادم: سروش جان یه خانم بود. گوش می دی؟
یک دفعه تند شد: اره فهمیدم. حتما تو هم هزار جور فکر کردی که این خانم دوست دختر سروشه یا رفیق شخصی سروشه یا زن دیگه سروشه. شما زن ها
عادت دارین از کاه کوه بسازین. راحت شدی؟
خیره خیره نگاهش کردم: سروش من کی همچین حرفی زدم؟
- نیازی نیست حرفی بزنی. من جنس شماها رو می شناسم. اصلا با این قصد گوشی را برداشتی.
قسمت ۹۵
به من نگاه نمی کرد و پای راستش را مرتب تکان می داد. حالت عصبی داشت. نفس کشیدنش هم با حرص بود.
- اصلا خوب کردم. این خانم کی بود؟
- اهان حالا شد. خانم ارسلان بود. چون تلفن قبل ارسلان گفت قالش گذاشتم و رفتم دماوند. داره دنبال من می گرده. ممکنه به تو هم زنگ بزنه. در
جریان باش که از اتفاق زنگ هم زد.
این قدر شرمنده شدم که دلم می خواست زمین دهان باز می کرد و مرا می بلعید. بلند شدم و کنار سروش نشستم. دستش را گرفتم و گفتم: بداخلاق. ادم
با عروس اینطوری حرف می زنه؟ خوب منم یه زنم، اونم یه زن حسود. من اشتباه کردم. یکی به نفع تو.
نیمه بدنش به سمت تلویزیون بود و تقریبا پشتش به من بود. برگشت. دستش را دور گردنم انداخت و سرم را به شوخی به طرف خودش کشید و خندید.
اشتی کردیم.
شب بود. داشتم جلوی میز توالت ارایش می کردم. سروش پشت سرم امد و مرا از درون اینه نگاه کرد: چه لعبتی شدی. ازت سیر نمی شم.
خندیدم و گفتم: زیاد تعریف نکن، لوس می شم ها.
- باید بشی. لنگه نداری. اوه راستی، تلفن مادرته.
با ذوق گوشی را گرفتم: سلام مامان جون.
- سلام عزیزم. خوبی؟
- اره خوب خوب. بابا چطوره؟
- همه خوبند سلام می رسونند. جاتون راحته؟
- اره خیالت راحت. اقا سروش نمی ذاره بد بگذره.
موی سروش را که لبه تخت نشسته بود کشیدم و به صورتش خندیدم. او هم با لگد به پشتم کوبید و گفت: سرتق.
خداحافظی کردم و گوشی را به سروش دادم. شام از بیرون ماهی پلو سفارش داد. اوردند و دو نفری میز کوچکی که در اشپزخانه بود نشستیم و خوردیم.
هوا سردتر شده بود. سروش اتش شومینه را بیشتر کرد. صدای امواج طوفانی دریا به وضوح به گوش می رسید. قطرات باران به شیشه ها می خورد و
زوزه های باد را همراهی می کرد. من شمغول جمع کردن میز بودم و از سروش پرسیدم که چای می خواهد یا نه. اما جواب نمی داد. با تعجب بیرون
امدم. در سالن نبود. خیال کردم دستشویی یا جای دیگر است. میز که جمع شد به اتاق خواب رفتم. لباس حریر سفید بلندی پوشیدم. داشتم با عطرهایم
دوش می گرفتم که صدای در ورودی امد. برگشتم ببینم کیست. دیدم سروش با سر و لباس خیس در چهارچوب در اتاق خواب ایستاده. به صورتم زدم:
ای وای کجا رفتی؟ الان سرما می خوری؟
با لبخند شیطنت امیزی گفت: پس تا سرما نخوردم گرمم کن.
به طرفم امد و یک دستش را زیر زانوهایم زد و دست دیگر را پشتم قرار داد و مرا از زمین بلند کرد.
قسمت ۹۶
صبح به سختی بیدار شدم. هوای نمناک شمال خواب الودم می کرد. سروش داد می زد: تنبل خانم پاشو، گشنمه.
با خمیازه ای بلند شدم. پرده ها را کنار کشیدم. افتاب شده بود و زمین از باران دیروز هنوز خیس بود. سروش در اشپزخانه بود و سر و صدا می کرد.
صورتم را شستم و به اشپزخانه رفتم. نان تازه با تخم مرغ نیمرو روی میز بود، ان هم تخم مرغ رسمی. تا مرا دید گفت: بفرمایید صبحانه حاضره خانوم.
با حوله دست هایم را خشک کردم که صندلی را برایم عقب کشید و من نشستم. پشت چشمی به او نازک کردم و گفتم: غلام، لطفا یک لیوان اب.
سروش حوله را از من گرفت و روی ساعد دستش انداخت و بعد محکم پایش را به کنار پای دیگرش کوبید و گفت: بله قربان.
یک لیوان اب به من داد و صندلیش را بیرون کشید. روبه رویم نشست. گفتم: از کی تا حالا غلام ها با ارباب ها غذا می خورند؟
کمرش را راست کرد و با چند سرفه و حالت رسمی گفت: از وقتی که ارباب ها کنیز غلام ه
ا شده اند.
دستمال روی میز را به طرفش پرت کردم: بدجنس.
حسابی خوردیم. دیگر به سروش تن داده بودم. او شوهرم بود. کلاهم را با خودم قاضی کردم. هرگلی باشد به سر من است. باید درستش کنم. باید
هر اخلاقی دارد ترکش بدهم. ادمش می کنم. صد در صد.
خواستم ناهار درست کنم اما نگذاشت و گفت: اصلا، تو فقط باید کنار من باشی. همین. کار می خوای؟ به من برس.
لیخندی زدم و به حیاط رفتم.
باغچه ها و گل ها را تماشا می کردم و شیلنگ اب دستم بود که سروش در را باز کرد و در چهارچوب در ایستاد. یک دستش به دستگیره بود و یک مشتش را به
لبه چهارچوب تکیه داده بود. لبخند روی لیش بود و مرا عاشقانه نگاه می کرد . تا دیدمش گفت: کتی خیلی دوستت دارم.
- جدی؟ باور کنم.
قیافه اش جدی شد. چشمانش قرمز شده بود. پرسیدم: سروش دوباره چشمت قرمز شده!
طبق معمول گفت: چیزی نیست. مال بی خوابیه. از دست تو که خواب نداریم.
گفتم: بدو بدو بیا این پرنده رو ببین.
و دستم را به عمق باغچه گرفتم: اینجاس، بدو سروش.
بیچاره سریع دمپایی پوشید و به طرفم دوید. نزدیک من که رسید شیلنگ آب را به طرفش گرفتم و قهقهه زدم. دادش درآمد: آی آی دیوانه، الان سرما می
خورم.
فرار می کرد و من بیشتر روی اب با انگشت فشار می اورم تا پرش اب بیشتر شود.
قسمت ۹۷
چند دقیقه بعد با لباسهای عوض کرده و حوله ی کوچکی که روی سرش بود جلوی در آمد:حالتو جا میارم.یکی طلبت.
گفتم:برو تو کوچولو نچای!
ده صبح بود قرار بود به یک جاده ی جنگلی برویم.سروش در حمام ریش میتراشید که تلفن موبایلش دوباره زنگ زد.با اطمینان خاطر برداشتم:الو بفرمایید.
صدای زنی دیگر بود.غیر خانم ارسلان.گفت:شما؟
پرسیدم:شما شماره گرفتید.با کی کار دارین؟
-آقا سروش هستن؟
دلم فرو ریخت.قلبم به شدت میزد.پرسیدم:شما؟
خنده ای کرد و گفت:من خواهرشم عزیزم.
با داد گفتم:شما؟
-جوش نزن حتما اشتباه گرفتم.بای.
مات و مبهوت تلفن در دستم بود.جرات نداشتم باز به سروش اعتراض کنم.اگر اشتباه میکردم دیگر حرمتی بینمان باقی نمیماند.با خودم گفتم:ای بابا حتما اشتباه گرفته.مگه فقط یه سروش توی دنیا هست!بلند شدم و حاضر شدم و از تلفن هم به سروش چیزی نگفتم.ولی تو دلم غوغایی بود.من تحمل توهین و تحقیر اینچنینی را نداشتم.دختری بودم که هر مردی در کنارم خوشبخت بود.پس چرا با این مسائل باید تحقیر میشدم؟آنروز خیلی خوش گذشت و بیاد ماندنی شد.
دوباره نزدیک غروب سروش غیبش زد.اما بی اهمیت تر از آن بود که بخواهم پاپیچش شوم.
یک هفته ما شمال بودیم و بالاخره برگشتیم.با کلی سوغات.سبدهای حصیری ظرفهای چوبی کلوچه مربا و خلاصه همه چیز خریدیم.بخاطر دل من اول خانه ی حاج صادق رفتیم.چقدر همه از دیدنم خوشحال شدند.مادر سر و رویم را میبوسید.پدر عاشقانه نگاهم میکرد.از سفرم میگفتم و همه به جز آقاجون سراپا گوش بودند.نسیم هم نبود.مشهد رفته بودند.
فصل 4
بالاخره مادر و پدرم عازم شدند.نمیتوانستم از آنها جدا شوم آنهم اینقدر دور.مادر نگران بود.مدام سفارش میکرد.پدر دمق و گرفته بود.دو شب خانه ی آقاجون ماندم و سروش بی هیچ اعتراضی مرا گذاشت و رفت.12 شب پدر و مادرم پرواز داشتند.مدام گریه میکردیم.تا چشممان بهم می افتاد.میخندیدیم و اشکمان جاری میشد.عمه مهناز و عزیزم مادرم را دلداری میدادند:خیالت راحت ما شش دانگ مواظب کتی هستیم.تازه از ما نزدیکتر شوهرش هست.بیخودی ناراحتی مه تاج جان.
ولی مادر بود و هیچ مادری طاقت اینهمه دوری را ندارد.لحظه ی وداع رسید و همه راهی فرودگاه شدیم.سروش هم آمد.بارهای مادر و پدرم را تحویل داد.تمام کارها را کرد و در آخر بلیطها را به پدرم سپرد.پدر گفت:خوب ما بریم.زودتر بریم بهتره.
اشک عزیز تمامی نداشت.رو به پدر کرد:حلا بخاطر من نه بخاطر دخترت بیا..
قسمت ۹۸
پدرم خم شد و دستهایش را دور گردن پیرزن خمیده قامت انداخت و هر دو مفصل گریستند.خیلی سخت بود.من که اشکهایم تمامی نداشت.مادر را بغل کردم و صدای هق هق هر دویمان بلند شد.بعد از کلی گریه سروش مرا از مادر جدا کرد.
-خاله جون هر وقت اراده کنی میفرستمش.غصه ی چی رو میخوری؟
و مادر که اشکهایش را پاک میکرد گفت:خاله دستت سپرده.پاره ی جگر منه.کتی اینجا غریبه.تو الان همه کسش شدی.
سروش دستش را روی چشمش گذاشت:ای به روی چشم.خیالت راحت راحت.
پدر نمیتوانست با من خداحافظی کند.چند ثانیه نگاهم کرد و گفت:مواظب خودت باش.هر دو رفتند و هر چند قدم که بر میداشتند برمیگشتند و برایم دست تکان میدادند.
شب سختی را گذراندیم.چشمانم پف کرده بود.مثل مادر مرده ها شده بودم.دلم یکباره هوای مهدی را کرد.چقدر به حرفهایش لحن کلامش نگاهش احتیاج داشتم.چقدر دلم براش تنگ شده بود.باز با خودم کلنجار رفتم.بس کن دختر خجالت بکش حیا کن.تو شوهر داری.مرد داری.فکرهای بچه گانه ات را دور بریز.زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است.دیروزها را باید رها کرد و با واقعیت باید کنار آمد.
سه چهار روز سروش یک سره خانه ماند.صبح ها تا لنگ ظهر خو
اب بودیم و بعد هم تا بیدار میشدیم و چرخی میزدیم ظهر بود.میخواستم ناهار درست کنم اما سروش نمیگذاشت.قربان صدقه ام میرفت.بالا پایینم میکرد و میگفت:حیف از این دستا نیست که کار کنه؟کرد تو شکم من بره اگه شما بخواید توی زحمت بیفتید.
میگفتم:آخه سروش هر روز که نمیشه غذا از بیرون گرفت!
در جوابم میگفت:ای بابا تو بلد نیستی پول خرج کنی به درک فدای سرت.من دوست دارم تو فقط کنارم باشی.
گاهی عزیز زنگ میزد و حالم را میپرسید.گاهی خاله مینو جویای حالم بود.اما دلم در عرض این سه چهار روز به اندازه ی هزار سال برای مادر و پدرم تنگ شده بود.شاید روزی سه بار یا بیشتر تلفن میزد اما باز بیتاب بودم.سروش هر چه میخواست حال و هوایم را عوض کند نمیشد.نه او میتوانست و نه من میتوانستم.
اواخر هفته بود که با تلفنی سروش شال و کلاه کرد و بالاخره راهی کار شد.داشتم چای دم میکردم.کتری قل قل میجوشید و بخار آن هوای آشپزخانه را مرطوب کرده بود.هوای بیرون هم ابری بود و گرفته.داشت کیفش را جمع و جور میکرد.گفتم:من حتی نمیدونم تو چه کاره ای.راستی چه کاره ای؟
قسمت ۹۹
سروش بلند خندید:اِ چه زود یادت افتاده؟میذاشتی یه چند سال دیگه.خودم هم خنده ام گرفت.
پرسیدم:بالاخره چی تو رو از خونه بیرون کشید؟
سرش داخل کیفش بود.بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد و به من که آرنجهایم را روی اپن اشپزخانه گذاشته بودم و به جلو خم شده بودم گفت:کار خانم کار.
-عجب پس آقا کار هم دارید!
-پس چی فکر کردی بابای من نون مفت به کسی میده!
لبم را جمع کردم و گفتم:چه میدونم حالا چکار میکنی؟
-دلالی.
لیوان چای را که ریخته بودم و جلویم بود برداشت و شروع کرد به خوردن.گفتم:وا!دلالی چیه؟چه شغل شریفی داری!
-نه خانم فکر بد نکن.جنس رو بچه ها از اونور آب میارن ما هم اینور آب توی بازار آب میکنیم خوب کاری با من نداری؟
-تو کی میای؟
نگاهی به ساعتش کرد و با اخمی بر پیشانی گفت:فکر کنم بعدازظهر.
-باشه به امید خدا میبینمت.
جلو آمد گونه را کشید و گفت:خداحافظ خوشگله.
لبخندی زدم و او همچنان که بطرف در میرفت برایم دست تکان میداد.چقدر خانه ساکت بود.دلم به اندازه ی همه ی پاییز گرفت.صدای باران قطع نمیشد.کنار پنجره رفتم و بیرون را تماشا کردم.همه ی تهران زیر پایمان بود.همه چیز کوچک و ریز بنظر می آمد.هیچکاری نداشتم.مجله ای برداشتم و نشستم به خواندن.بعد هم ویرم گرفت تا شیرینی بپزم.وسایل را برداشتم و همه چیز را قر و قاطی کردم.دیگر نزدیک آمدن سروش بود.لباسهایم را عوض کردم و شیرینی های پخته شده ام را در ظرف چیدم.هوا تاریک شده بود.دو آباژور کنار مبلها را روشن کردم و چند شمع هم روی میز گذاشتم و بقیه چراغها را خاموش کردم.
ساعت از 8 هم گذشت ولی سروش نیامد.کلافه بودم.تنهایی بیشتر اعصابم را خرد میکرد.شام درست کرده بودم.قورمه سبزی داشتیم.بوی آن همه ی خانه را پر کرده بود.خودم از غروب به بعد راه به راه سر قابلمه میرفتم و ناخنک میزدم.پس چرا سروش نیامد؟ساعت از ده هم گذشت هر چه موبایل را میگرفتم میگفت در دسترس نیست.نسبتا ترسیده بودم .صدای رعد و برف هم اضطرابم را بیشتر میکرد.ساعت نزدیک به 11 بود که کلید درون قفل چرخید.تکانی خوردم سروش بود.اخم کرده بود و بمن ساده فکر کردم اتفاقی افتاده یا خسته است.
قسمت ۱۰۰
از جا بلند شدم و به طرفش رفتم تا کیفش را بگیرم.واقعا که چه سیاستی داشت.کیف را محکم به گوشه ای کوبید و روی مبل ولو شد.با تعجب پرسیدم:سروش چی شده؟اتفاقی افتاده؟دهانم بازمانده بود.سرش را از روی استیصال به پشت تکیه داده بود و مچ دستهایش را از دسته ی مبل آویزان بود.پاهایش تا وسط اتاق آمده بود.جوابم را نداد.جلوتر رفتم:سروش جان من نصف العمر شدم.چی شده؟کجا بودی؟
سرش را بلند کرد و با بیحالی گفت:خوردن پولمو خوردن.
نفس راحتی کشیدم:فدای سرت همین؟به جهنم اسفل السافلین.صدقه سر جفتمون پاشو پاشو.لباساتو در آر.بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.
متوجه شد که هنوز غذا نخورده ام.یعنی زرنگتر از آن بود که نفهمد.گفت:کجا رفتی؟
از داخل آشپزخانه داد زدم:شام عزیزم.دارم شام رو میکشم.
-بیا کتی من میل ندارم.
وا رفتم.کفگیر در دستم خشک شد.با حرص درون برنج فرو کردم:اِ بیمزه من قورمه سبزی درست کردم.اونم برای اولین بار.نمیخوری؟
با بیحالی گفت:نه به جون تو نمیکشم.باشه فردا.
خودم هم بی اشتها شدم و با دو فنجان چای از آشپزخانه برگشتم.چای را که خورد مثل جنازه رفت و خوابید.صبح زودتر از من بیدار شد اما بجای کیف داشت یک ساک کوچک میبست.خواب آلود بلند شدم.لباسهای بیرونش را پوشیده بود و با دیدن من زیپ ساک را بست و گفت:سلام صبح بخیر.
خمیازه ای کشیدم و روی مبل نشستم:سلام کجا صبح به این زودی؟
-باید برم کلی کار دارم.
-صبر کن صبحانه درست کنم.
بلند شدم که به آشپزخانه بروم گفت:نه نه من اشتها ندارم.تو بخور.
با تعجب ایستادم به ساک اشاره کردم:این چیه؟
زود برداشت و گفت:هیچی جنسه برام دعا کن.دست تکان داد و رفت.
چ
ای درست کردم.پنجره ها را باز کردم.باران قطع شده بود و آفتاب طلایی بر زمین خیس میتابید.بوی نم خاک مستم میکرد.بیاد باغ اقاجون افتادم.بیاد نسیم عمه مهناز قربان صدقه های قمر چقدر برای خودشان برنامه میتراشیدند و دور هم بودند.خوش بودند دلم برای خودم سوخت.هیچکس سراغم را نمیگرفت.غربت و تنهایی را تازه داشتم احساس میکردم.غرق فکر بودم که تلفن زنگ خورد سومین زنگ برداشتم:الو بفرمایید.
-سلام خاله جون.خاله مینو بود.
-سلام خاله چه عجب یاد ما کردین.
-بخدا گرفتارم.
گفتم:خدا نکنه بلا بدور باشه.
-خوب تو چطوری؟سروش چطوره؟بهش بگو بی معرفت یه سراغی از ما نمیگیری؟
خندیدم و گفتم:والا خاله از چشم من نبینید.ولی خودش هم گرفتار شده.
خاله مینو وسط حرفم پرید:گرفتار؟گرفتار چی؟