رمان کده.PDF_ROMAN
ای درست کردم.پنجره ها را باز کردم.باران قطع شده بود و آفتاب طلایی بر زمین خیس میتابید.بوی نم خاک مست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت ۱۰۱
-هول نکن مشکل کاری براش پیش اومده.یه کم نگران کارشه.
خاله با تعجب و خنده گفت:کاری؟مگه سروش سرکار میره؟
یک لحظه احساس کردم رودست خوردم.داشتم از فضولی میمردم با احتیاط پرسیدم:مگه شما از اینکار جدیدش خبر ندارین؟خاله خنده اش بیشتر شد.
-چه حرفا میزنی کتی جون.سروش تن به کار نمیده.اون تا پول مفت سالار هست یه قدم هم برنمیداره.
با لحنی که عصبانیتم مشخص بود گفتم:خودش بمن گفت میرم سرکار.پس کجا رفته؟
خاله کمی هول شد:والا چی بگم.حالا شاید هم زن گرفته و آدم شده بابا.هم میخواست نیش مادرشوهری بزند هم میخواست گند سروش را مخفی کند.
لجم گرفته بود.گفتم:خدا کنه که آدم شده باشه.خاله که از حرفم ناراحت شده باشه.جواب داد:تو رو خدا از حالا اینقدر بچه م رو تحقیر نکن.اون به اندازه کافی زن ذلیل هست.یک هفته میشه که یه تلفن هم نزده.عیب نداره.هر جا باشه خوش باشه.تنتون سلامت نونتون گرم و ابتون سرد.بما چه ولی این رسمش نیست.
کفرم بالا آمده بود.پسرش بی عاطفه بود مرا سوال و جواب میکرد او بیخیال بوده من باید کلفت و کنایه را میشنیدم.گفتم:چشم من پیغام شما رو میرسونم.
-خوب خاله قربونت برم.خیلی مزاحمت شمد.راستی آخر هفته شام منتظرتونم.
با غیظ حرف میزدم.گفتم:خیلی ممنون زحمتتون میشه.
-نه بابا این حرفا چیه.ما شما رو خیلی دوست داریم.
-دل به دل راه داره.
-خوب کتی جون کاری نداری؟خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشی را گذاشتم دست به سینه به گلدان روی میز خیره بودم.چرا سروش به من دروغ گفته بود؟اگر دروغ گفته بود پس تا 11 شب کجا بود؟پس یعنی او همه ی داستان را سرهم کرده بود و مرا ساده گیر آورده بود.وای که دلم میخواست جلوی دستم بود و تکه تکه اش میکردم.موبایلش را گرفتم خاموش بود.هر چه میگرفتم جواب نمیداد.اعصابم خرد شده بود.از اینکه براحتی سرم کلاه گذاشته بود دیوانه میشدم.آتش میگرفتم.باد پرده ها را تا وسط اتاق آورده بود.بلند شدم و پنجره ها را بستم.حوصله ی هیچ کاری نداشتم.حتی فنجان چای صبح را نشستم.فقط فکر میکردم.حرفهای سروش را مرور میکردم.وای که چقدر احمق بودم.چقدر نفهم بودم.فکر بجایی نمیرسید.نمیدانستم باید به رویش بیاورم پنهان کنم مچش را بگیرم.هزار راه به مغزم می آمد.ولی اگر اشتباه کنم اگر خاله مینو در جریان نبوده باشد آنوقت سکه ی یک پول میشدم.آنوقت هر چه میگفتم حرفم باد هوا
بود.
قسمت ۱۰۲
نه، باید محتاط تر عمل کنم. آتشم کمی فروکش کرده بود. نزدیک عصر بود. تصمیم گرفتم اخر هفته جلوی خاله مینو مسئله را مطرح کنم تا هر دو به جان هم بیفتند یا مسئله روشن شود. خون خونم را می خورد. ثانیه ها به کندی می گذشت، باید عادی رفتار می کردم. بلند شدم و تخت خواب را که از صبح آشفته مانده بود مرتب کردم. دستی هم به اتاق کشیدم. قهوه درست کردم. منتظر سروش نشستم. ساعت هنوز هشت نشده بود که آمد. زنگ زد. رفتم در را باز کردم. از لای در شاخه گل سرخی را به داخل اورد و خودش بیرون ماند: اجازه هست؟
در را کامل باز کردم: بیا تو بی مزه.
گل را گرفتم و بوییدم و سروش با لبخندی در را بست و دنبال من به سمت اتاق نشیمن امد. لباس هایش را سریع دراورد . من هم گل را داخل لیوان ابی گذاشتم و مشغول ریختن قهوه شدم. به اشپزخانه امد و در حالی که دستش را روی شکمش می مالید گفت: از گشنگی دارم می میرم. غذا چی هست؟
و با دست دیگر در قابلمه روی گاز را برداشت. پشتم به او بود و داشتم در فنجان ها شکر می ریختم. گفتم دیشب که نخوردی. قورمه سبزی داریم. اونم چه قورمه ای!
بو کشید و گفت: به به، پس زودتر بیار.
سرحال بود، خیلی سرحال. با تعجب پرسید: راستی کارت چی شد؟
- کارم، اهان کارم. روبراه شد.
- اِ، پس خوب دعایم کارگر بود.
- خیال کردی. از قدیم گفتن به دعای گربه کوره بارون نمی یاد.
دیس برنج در یک دست و بشقاب خورشت در دست دیگر، اوردم و روی میز گذاشتم. گفتم: تو خیال کردی. اولا این دفعه گربه اش کور نیست. ثانیا حالا که دیدی بارون اومد.
چند پر کاهو داخل دهانش گذاشت و شروع به کشیدن غذا کرد: پس اگه دست شماست، لطفا بگید بارونش یه کمی زیاد کنن.
قهقهه زدم. از ته دل خوشحال بودم که دستش رو شده و او بی خبر است. ریزبین شده بودم. حواسم به همه چیز بود. حتی لباس هایی که می پوشید و می رفت. ساک صبح دستش نبود. پرسیدم: ساکت کو؟
با مهارت تمام زد به دستش: ای داد بی داد. آخ آخ، توی ماشین یکی از بچه ها جا گذاشتم.
لیوان نوشابه را برداشتم و مزه مزه کردم: پس جنسات چی؟
- نه جنسا رو تحویل دادم خالی بود. ولی خوب، لازمش داشتم.
نگاهش می کردم و یاد روز جمعه می افتادم که چطور رسوا می شود و پرپر می زند. چقدر کنف می شود. وای چه لذتی داشت. گاهی پوزخند می زدم. خودش هم مشکوک شده بود. از نگاه و لبخندم چیزی را حس کرد. اخر گفت: چیه؟ خیلی سرحالی!
با شیطنت یک ابرویم را بالا دادم، لیوان نوشابه را که دستم بود به گونه امم چسباندم و گفتم: چرا که نه؟
قسمت ۱۰۳
با حیرت نگاهم می
کرد. پرسید: حالت خرابه. نکنه چیزی زدی یا خوردی؟
اخم کردم: یعنی چی؟
هول شد . احساس کرد حرف نامربوطی زده. گفت: هیچی بابا. تو هم که پرتی.
بلند شد و گفت: دستت درد نکنه.
میز را جمع کردم و با ظرف میوه کنارش رفتم. میوه برایش پوست کندم و او محو تلویزیون بود. باز برای اتمام حجت پرسیدم: سروش، چند وقته توی این کاری؟
همان طور که تلویزیون نگاه می کرد و خیار پوست کنده را گاز می زد گفت: یک سالی می شه. چطور مگه؟
- هیچی. همین طوری.
هفته به اخر نمی رسید و خسته شده بودم. سروش صیح ها می رفت و یا ظهر می امد و یا بعدازظهر و یا شب. تا چند روز قورمه سبزی می خوردیم. البته سروش یک وعده دیگر خورد و بعد هم غذا از بیرون گرفت. اما من جور او را هم می کشیدم. یاد گرفتم که باید کم غذا درست کنم، به اندازه دو نفر نه بیشتر. کاری نداشتم. از صبح تا شب در خانه می چرخیدم. یا مجله می خواندم و یا تلویزیون می دیدم و یا غذا درست می کردم.
از رفت و امد هایش فهمیدم که کار و بارش دروغ است. کاری که هر روز ساعتش تغییر کند معلوم بود چه کاریست. اما نمی دانستم کجا می رود. بالاخره شب جمعه بود که گفتم: مامانت هم تلفن زد. گفت سروش خیلی بی عاطفه اس. در ضمن فردا هم دعوتمون کرده.
- به به، چه شود!
از جا بلند شد و تلفن را برداشت. روبه روی من نشست و گفت: الحق هم راست می گه. خیلی وقته از مامان بی خبرم.
شماره حاله مینو را گرفت.
- الو. منزل اقای سلیمی. به به خانم خانما. حال شما؟
- به خدا گرفتارم. زن داری و خونه داری و...
- خوب خوب، تو چی گفتی؟
بلند شد و به اتاق خواب رفت. در اتاق را بست ولی صدای دادش می امد. حتما خاله موضوع کار را گفته و او هم داغ کرده که پیش من لو رفته.
کم کم صدایش را پایین اورد و پچ پچ می کرد. چند دقیقه بعد که بیرون امد، عصبی بود.
قسمت ۱۰۴
گوشی تلفن را محکم روی مبل کوبید. لبخند موفقیت امیزی زدم و گفتم:ای بابا، چی شد؟ چرا با خاله مینو که حرف زدی عصبانی شدی؟
- ولم کن کتی، حوصله ندارم.
نواری داخل ضبط گذاشتم و کنارش نشستم. دستم را از ارنج تا کردم و روی شانه اش قرار دادم. دهانم نزدیک گوشش بود. با صدای اهسته گفتم: دیگه حوصله منو نداری؟
روبه رو را نگاه می کرد و دو دستش را بین پاهایش گذاشته بود. جوابم را نداد. مطمئن بودم که در حال نقشه کشیدن است. دوباره نزدیک تر شدم: دیگه دوستم نداری؟
صورتش را چرخاند. نگاهش مستقیم در چشمانم بود. دست هایش را دور گردنم اویخت: فدات بشم. همه چیز من تویی.
این بار او گول مرا خورد. باید تا فردا بازی اش می دادم.
صبح سرحال بیدار شد. صبحانه را هم اماده کرد. حمام کرده بود و داشت صورتش را تیغ می کشید. بیدار شدم. از صدای اب متوجه شد. داد زد: ساعت خواب مادمازر.
تا از دستشویی برگشتم او هم از حمام امد و در حالی که صورت اصلاح کرده اش را با حوله خشک می کرد، گفت: کتی نگو، تنبل تنبلا بگو. کتی میای بریم حموم؟ نه نمیام.
زدم زیر خنده: اِ، پس تو شعر هم می گی!
- بله چه جورم. ولی فقط برای تو.
پشت میز نشستم و او برای هردومان چای ریخت. خوردیم و ساعتی بعد حاضر شدیم و اماده راهی خانه خاله مینو شدیم. از ان خانه و تمام فضایش متنفر بودم. انگار گوشت هایم را ریز ریز می کندند. سردم بود. حالت تهوع داشتم. وضع خانه هم عجیب بود. همه چیز جمع بود. چندین کارتن بزرگ در پذیرایی بود. خبری از عتیقه جات و تابلوهای گرانقیمت نبود. فقط مبلمان نشیمن بود. اول رودربایستی کردم اما بالاخره طاقت نیاوردم. تا خاله به اشپزخانه رفت، دنبالش روانه شدم. جلوی سالار خان خجالت می کشیدم. سروش هم با پدرش غرق حرف زدن بود. خاله داشت داخل کابینت دنبال چیزی می گشت، پرسیدم: خاله کاری ندارید؟
با روی گشاده گفت: نه عزیزم. تو مهمونی برو بشین.
- نه پیش شما راحت ترم.
- هر جور راحتی.
دل دل می کردم. باید بپرسم. باید بفهمم چه خبره.
- خاله مینو چرا خونه رو جمع کردی؟
- وا، مگه سروش به تو نگفته؟
با تعجب سرم را به علامت منفی تکان دادم: نه، چی رو؟
نفس عمیقی کشید و گفت: درد دلای من که یادته، اون روز خونه مامان مهین؟
- اهان اره یادمه.
داشت داخل غذا چیزی می ریخت و به هم می زد. گاهی می چشید و دوباره هم می زد.
- فکرامون رو کردیم. تا حالا به خاطر سروش زندگی کردیم ولی حالا که سروش هم سرانجام گرفته، برای چی بسوزم و بسازم. هان؟
- چی بگم خاله!
- تصمیم گرفتم جدا بشم. هر چی بود و نبود فروختیم.
صدایش را پایین اورد و ادامه داد: سالار هم واسه اینکه از شر من راحت بشه، اینقدر به من داد که راضی بشم و برم.
در یخجال را باز کرد و سطل ماست را بیرون اورد. کاسه های کوچک بلور را از ماست پر می کرد. از حیرت چشمانم گشاد شده بود. دهانم باز مانده بود. ادامه داد: بگو جا می خوام برم؟
فقط به نشانه پرسش سرم را تکان دادم. با ذوق گفت: هلند. اونجا چند تا از دوستام هستن. می رم اونجا یه زندگی راحن. بابت سروش هم که خیالم راحت
شد.
قسمت ۱۰۵
ظرف های ماست را روی میز چیدم. خاله مینو ناهار را کشید و خوردیم. هر کاری کردم خاله نگذاشت ظرف ها را بشویم. فقط چای ریختم و هر دو به سروش و اقا سالار پیوستیم. اقا سالار سیگاری روشن کرد و رو به من گفت: ببین کتی خانم، در جریان کار ما هستی؟
- بله.
- خوب بهتر شد. من خونه براتون خریدم. یه ملکم فروختم و پولش رو به حساب سروش گذاشتم. ده میلیون تومن. کم پولی نیست. یه سرمایه حسابیه. حالا خودتون می دونید هر کاری کنید اخرش دودش به چشم خودتون می ره. فقط به بادش ندید. همین.
راست می گفت سال 70 ده میلیون تومان خیلی پول بود.
سروش زد روی پای پدرش و گفت: بابا من مرد زندگی شدم. منو دست کم گرفتی!
از فرصت استفاده کردم و گفتم: سروش کار داره. شاید تو همین کارش این پول رو سرمایه کرد.
آقا سالار با تعجب پرسید: کار، کدوم کار؟ مگه تو کار داری؟
خاله پرید وسط: نه بابا، همون پخش جنس رو می گه.
بعد رو به من کرد: خوب خاله، این کار از نظر ما کار و کاسبی نیست. این بود که اون روز من گفتم کدوم کار سروش رو می گی؟
اقا سالار هنوز متعجب بود. اخم کرده بود. دوباره پرسید: پخش چیه؟ از چی حرف می زنی؟
خاله مینو اشاره ای کرد و گفت: تو بلندشو دفترچه حساب سروش رو براش بیار تا بعد بهت بگم.
بیچراه مات و مبهوت بلند شد: ما که نفهمیدیم اینا چی می گن.
- اِ پس از نظر شما کار نیست؟
خاله می خواست خراب کاریش را درست کند. مطمئن بودم نقشه سروش بود. یعنی این کار را خاله می دانست و اما به عنوان کار قبول نداشت. از حرص دندان هایم را روی هم فشار می دادم. رو دست خوردم. تازه به بازی های سروش پی برده بودم. معلوم نبود کجا می رود؟ با کی می رود؟ چی کار می کند؟ این هم از پدر و مادرش.
مادر ساده من فکر می کرد من صاحب میلیون ها پول شده ام. در حالی که هیچ چیز معلوم نبود. من باخته بودم. نه سر نخی داشتم و نه راهی بلد بودم. باز هم به عقل خودم گفتم سرفرصت مچش را بگیرم و مثل گرگی که منتظر طعمه اش بیرون بیاید، به انتظار نشستم.
خاله مینو یک هفته بعد رسما طلاق گرفت و راهی هلند شد. اقا سالار هم به چند روز نکشید که اب شد و رفت توی زیمن. سروش برای ضمانت نیاز به امضایش داشت، اما هر چی گشت اثری از اقا سالار نبود. به هر پاتوقی که داشت سر زد. بعضی می گفتند رفته شهرستان. بعضی می گفتند زن گرفته و رفته دبی. خلاصه پیدا نشد که نشد.
هوا سرد شده بود. درختان برهنع، زوزه باد را بر پیکر خود تحمل می کردند.
قسمت ۱۰۶
شومینه را روشن کرده بودم. یکی هفته ای از ناپدید شدن اقا سالار می گذشت. دیگر همه چیز روال عادی خودش را طی می کرد. سروش دائما ولگردی می کرد و من هم صبح تا شب در خانه حبس بودم. نه برنامه ای، نه کاری، نه هدفی. سروش پیشنهاد داد دوستانش را به خانه دعوت کند و من پذیرفتم. دلم می خواست انها را ببینم، بشناسم. غربالشان کنم. با روی باز از پشنهادش استقبال کردم. او هم از خدا خواسته همه را دعوت کرد. روز مهمانی تا ظهر خوابید. بعد هم بلند شد و رفت. گفتم: سروش جان من خرید دارم. اگه ممکنه با هم بریم خرید.
داشت جلوی اینه به موهایش ور می رفت. گفت:ای بابا، یه مهمونی دادی چقدر صغری و کبری می چینی. اصلا هیچی نمی خواد. یه غذایی درست کن و چایی هم دم کن. همین.
با لج گفتم: سروش خواهش می کنم لوس نشو.
- بابا من از خرید بدم می امد. خونه ننه بابام هم یه نون نگرفتم.
دستش را به چانه اش کشید و ادامه داد: این تن بمیره، منو معاف کن.
درمانده و مستاصل گفتم: باشه به سلامت.
از بین چهارچوب در دست تکان داد: بخند بابا، کتی مخلصتم.
و رفت.
لباس پوشیدم و روانه کوچه و خیابان شدم. پرسان پرسان گل فروشی را پیدا کردم. گل های مریم و رز قرمز خریدم. بعد هم به بازار تره بار رفتم و انواع و اقسام میوه ها را خرید کردم. شیرینی فروشی هم روبه روی کوچه مان بود.هم شیرینی گرفتم و هم آجیل. همه چیز مفصل بود. روز پر کاری داشتم. از صبح در اشپزخانه بودم. چند نوع غذایی ایرانی و فرنگی درست کردم. نزدیک عصر بود که با سر و وضع اشفته، سراغ میز رفتم. شمعدان های کریستالم را دو طرف میز گذاشتم و در هر کدام چهار شمع قرمز. گلدان وسط میز را گرفت و بشقاب ها را در نهایت سلیقه و دقت چیدم. دستمال های سفره قرمز را به شکل کله قندی داخل هر بشقاب قرار دادم. سالاد، ماست سبزی خوردن، ژله های رنگی، الویه و لازانیا، بیفتک و زرشک پلو با مرغ بریان شده. همه و همه چیده شد. خودم کیف می کردم. واقعا مجلل بود.
سروش زودتر از همیشه امد. دوش گرفت و لباس هایش را عوض کرد. موزیک تندی گذاشت و به اتاق پذیرایی رفت: اوم. به به، چه کردی؟ کوفت بخورند. چرا اینقدر زحمت کشیدی؟
خوشحال شدم. تمام خستگی ام از تنم رفت. پس میز خوب چیده بودم. سروش هم خوشحال شد.
از درون اشپزخانه داد زدم: قابل تو رو نداره.
قسمت ۱۰۷
سرگاز بودم و مشغول درست کردن سس سفید. هنوز حرفهایم تمام نشده بود که از پشت مرا
گرفت و صورتش را به موهای بلندم چسباند: کتی واقعا تو محشری. چه جوری جبران کنم؟
قهقهه زدم . بعد از مدت ها مهمانی چقدر مزه می داد. هر چند که مرد بودند و با من سنخیت نداشتند. صدای زنگ در بلند شد. سروش دوید و ایفون را برداشت: کیه؟ بفرمایید. مخلصم.
روی اپن را جمع و جور کردم و دوان دوان به اتاقم رفتم. سروش در را باز کرد و دو پسر که از خودش کم سن و سال تر بودند داخل امدند. از لای در اتاق خواب نگاه می کردم. شلوارهای گشادلی پایشان بود و روی کاپشن های اجق و جق تن شان. موهایش نامرتب و پر از روغن بود. ریش هایشان روی صورتشان نقطه نقطه بود. مثل چمنی که جا مانده یا کسی که صورتش سوخته و چند نقطه اش قسر در رفته. برای سلام و احوالپرسی به جای دست دادن محترمانه کف دست هایشان را در هوا به هم می کوبیدند. با هر کلمه ای که از دهانشان خارج می شد، قهقهه می زدند.
سروش هر دو را به سالن پذیرایی برد. صدای به به و مبارک باشدشان را می شنیدم. بعد از چند ثانیه سروش به اتاق خوابی که انجا مانده بودم امد: اِ پس چرا نمی یای؟
گفتم: نه سروش. اصلا حوصله ندارم. کثیف و نامرتب هستم.
و با دستم از بالا به پایین بدنم را را نشان دادم: ببین با این سر و وضع نیام بهتره.
سمج شده بود .با صدای آهسته گفت:عیب نداره بابا تو به اندازه ی کافی خدا بهت داده.دیگه بقیه رو ولش کن.لباستو عوض کن بیا.
گفتم:سروش ول کن.
خندید و بازویم را گرفت:بیا بابا.ولت میکنم میری یونجه ها رو میخوری.زود باش.
با استیصال لبه ی تخت نشستم.قیافه گرفته بود.دوباره گفت:پس اومدی ها!من برم زشته.
همان جا لباسهایم را عوض کردم.شلوار لی پوشیدم و مانتوی سفیدم را بهم بتن کردم.با شال عمه ملوک تکمیل شدم.حسابی عطر زدم و فقط مداد مشکی را توی چشمم چرخاندم.به اشپزخانه رفتم و شیر قهوه آماده شده را در فنجانهای پایه دارم ریختم و همه را در سینی نقره ای چیدم و به سالن پذیرایی بردم.سروش تا چشمش بمن افتاد اخم کرد و با غیظ بلند شد.پسرها هم بلند شدند سلام کردند و مودبانه ایستادند.سروش به سینه ام آمد و گفت:این چه وضعیه؟چرا مانتو پوشیدی؟با لبخند سینی را دستش دادم و روی یکی از مبلها نشستم.بزور میخندید.رو به دوستانش گفت:خانمم کتی.هر دو از آشنایی با من اظهار خوشبختی کردند.بعد هم با اشاره دوستانش آنها را معرفی کرد:ارسلان اینم فربد از بچه های دبش و ناز ما.خندیدند.
قسمت ۱۰۸
پرسیدم:آقایون مجردند؟
ارسلان که درشت اندام تر و پرروتر بنظر میرسید گفت:با اجازه شما.لبخند هنوز روی لبم بود.
سروش میوه تعارف کرد و بعد هم شروع کردند خاطراتشان را برای من تعریف کردن.میگفتند و خودشان هم از خنده ریسه میرفتند.باز صدای زنگ بلند شد.سروش میخواست بلند شود که گفتم:نرو تو بشین من باز میکنم.آیفون را زدم.چند ثانیه بعد سروش هم کنارم آمد و هر دو منتظر رسیدن مهمانها بودیم.
با حرص گفت:خیلی مسخره ای .این چه طرز لباس پوشیدنه.
رویم را با غیظ برگرداندم:خوبه سخت نگیر.من اینطورم.
-حالتو میگیرم درستت میکنم.
-هه کی میخواد کی رو دست کنه.دیگ به دیگ میگه روت سیاه تو مثلا خیلی درستی؟
در اسانسور باز شد زد به دستم:هیس حرف نزن امل عقب مونده.و داد سلام و احوالپرسی سر داد.سه نفر بودند و یک جعبه شیرینی هم به دست داشتند.یکی شان از سروش بزرگتر بود و درشت اندامتر موهای بلندی داشت که از پشت بسته بود و در یک گوشش حلقه بود.دو تای دیگر هم دست کمی از بقیه نداشتند.عینک دودی به سرشان بود و یکی شان موبایل به گردنش.یک من طلا به دست و گردنشان بود.درست مثل دزدهای خیابانی و اراذل و اوباش.چقدر هم احساس خوش تیپی میکردند.خودشان را آخر مد و تیپ میدانستند و فکر میکردند هر دختری با دیدنشان غش و ضعف میکند .به اشپزخانه رفتم و جعبه شیرینی را باز کردم و درون ظرف چیدم و به سالن بازگشتم.دیگر جایی برای من نبود.نگاههای اردشیر همان درشت اندام مو بلند آزارم میداد.لبخند میزد و سرش را کج کرده بود و خیره خیره نگاهم میکرد.سنگینی نگاهش آرامش را از من میربود.برخاستم و جمعشان را ترک کردم با رفتن من قهقهه شان بلند شد.
شام را کشیدم و خوردند.
در نشیمن مشغول تماشای تلویزیون بودم که سروش آمد و از درون ویترین جامهای بلور را برداشت.با تعجب پرسیدم:چرا اینا رو برمیداری؟
-میخوام بشکنم.
-وا!دیوونه چرت و پرت میگی؟
-نه عزیزم بشکن بشکنه بشکن من نمیشکنم بشکن.
قر داد و بشکن زنان به اتاق کتابخانه رفت.دنبالش راه افتادم و در را بستم.کمد پایین کتابخانه را که همیشه قفل بود باز کرد و یک شیشه زهرماری در آورد.چشمانم گشاد شد.با دست به شیشه اشاره کردم:این دیگه چیه؟میدانستم اما باور نمیکردم.
قسمت ۱۰۹
سروش شیشه را بالا گرفت و گفت:اب شنگولی عزیزم.آب شنگولی.من در جایم خشکم زده بود.از کنارم رد شد و رفت.نه پدرم اهل این برنامه ها بود و نه کسی دور و برمان.
صدای تق و توق جامها بلند شد:به سلامتی اقا سروش.
کم کم سیگارهایشان روشن شد.بوی گند همه ی خان
ه را برداشته بود.نمیفهمیدم چه میکشند.سیگاری را دست به دست میچرخاندند و هر کدام پکی میزدند.از راهرو سرک کشیدم.یک سیگار هم دست سروش بود.چقدر نفرت انگیز شده بود.از خودم حالم بهم میخورد.از اینکه با او زندگی میکنم از اینکه او مرد و پشت و پناهم بود.چندش آور شده بود.حالت طبیعی نداشت.حرف زدنشان هم تغییر کرده بود.کشدار حرف میزدند.دود همه ی پذیرایی را گرفته بود.مثل دخمه های شیره کش خانه های آلمان که در تلویزیون دیده بودم.آنقدر صحنه ی بدی بود که به اتاق خوابم رفتم و عکس مادرم را برداشتم و زار زار گریه کردم.سروش واقعی همین بود.جانوری که پدر و مادرش هم از دستش فرار کردند.زیر آن قربان صدقه رفتنها لباسها عطر و ادوکلنها این چهره بود.واقعا ذره ای از متانت و وقار یک مرد در وجود هیچکدام نبود.چه بدبخت دخترانی بودند که دل به این جانورها میبستند و اینها را تکیه گاه خود میدانستند.به دو تا دور اتاق چشم انداختم .بیچاره مادر چقدر زحمت کشیده بود.چقدر خرج کرده بود تا جهیزیه ی سنگین بمن بدهد.ولی حیف صد حیف از این زندگی دلم برای خودم میسوخت .ساعت دوی نیمه شب بود که رفتند.خواب و بیدار بودم که صدای خداحافظی شان را شنیدم.صدای بهم خوردن در آمد و سکوت سنگینی برقرار شد.حتی حال اعتراض کردن به سروش را هم نداشتم.در اتاق خواب را باز کرد.دستش را به چهارچوب در تکیه داد:کتی خوابی؟رویم را برگرداندم.صدایش هم نامیزان بود.دوباره گفت:کتی عزیزم.روی تخت آمد.دستش را روی بازویم گذاشت و تکانم داد:کتی پاشو تازه سر شبه.بچه ها رفتن پاشو.
با غیظ گفتم:ولم کن برو بیرون.
-اِ اِ دختر بد چته؟باز قاطی کردی؟
برگشتم و محکم گفتم:نه جانم.فعلا تو قاطی کردی.
با دست زد پشتم:ای حسود.خوب بیا بریم تا تو رو هم قاطی کنم از این ناراحتی؟
داد زدم:برو بیرون.
با خونسردی گفت:دیوونه.بابا عجب خلی رو بمن انداختن...!بلند شد و لخ لخ کنان غرغر کرد و رفت.
صبح که بیدار شدم اثری از سروش نبود.موبایلش را گرفتم طبق معمول خاموش بود.با بی حوصلگی تلفن را روی کاناپه انداختم.پسره تنه لش بیخاصیت الحق که لقمه ی ما نبود.به قول آقاجونم وصله ی تن ما نبود.بلند شدم و به پذیرایی رفتم.همه جا کثیف و بهم ریخته بود.
قسمت ۱۱۰
بشقابهای پیش دستی از میوه تلنبار شده بود و پوست تخمه و شیرینی زیر پا رژه میرفت.جمع و جور کردم.جارو کشیدم و تمیز کردم.بعدازظهر شد.دوباره موبایلش را گرفتم.گوشی را برداشت با اضطراب اینکه قطع نشود زود گفتم الو الو؟شلوغ بود.صدای نوار و بزن و بکوب می آمد.بعد هم صدای سروش:الو صداتو ندارم.الو!صدای مرا نمیشنید.چون اگر میفهمید من تماس گرفتم یا زود قطع میکرد یا جایش را تغییر میداد.صدای قهقهه ی خنده ی زن می آمد.هر چه الو الو کردم ارتباط برقرار نشد و گوشی را قطع کرد.بغض داشت خفه ام میکرد.مستاصل مانده بودم زانوهایم را بغل گرفتم و های های گریه کردم.
شب دیروقت بود که آمد.دوباره حالش خراب بود باز هم مست لایعقل.سکسکه میکرد.روی مبل با حال نزار نشسته بودم.یک پا جلو یک پا عقب راه میرفت و در آخر کنارم ولو شد.سرش را به گوشم نزدیک کرد:سلام عزیزم.بوی گند دهانش خفه ام میکرد.با دست صورتش را پس زدم:اه برو اونور خفه شدم.باز دستش را دور گردنم روی شانه هایم انداخت:حالا دیگه من اه شدم؟
رویم را برگرداندم و با حرص گفتم:نه بابا تو آقایی من اهم.
نچ نچ کرد و باز با ریتم کش دار گفت:استغفرالله تو تاج سر منی تو خانمی تو همه کاره ای تو رئیسی...صدایش را بالا برد و با تحکم ادامه داد:من بدبختم من بدم من کثافتم نه کتی جان؟دلت خنک شد؟با دستش دیگرش به سینه اش زد:من خاک بر سر من خر من الاغ که عاشق تو هستم اهم.
از کنارش بلند شدم و دستش را از خودم جدا کردم.داد زد:کجا؟
-میرم بمیرم.
صدایش را بلندتر کرد:اوه میگم کجا؟
داخل اتاق خواب بودم داد زدم:خوابم میاد.
دوباره لخ لخ آمد.دستش به چهارچوب در بود و با چشمان خمار نگاهم میکرد:کتی بلند شو منکه کار بدی نکردم!
صدایم آرام و ملایم شده بود.گفتم:اصلا شما گلی.حالا برو.
-خوب بگو از چی ناراحتی؟بغضم ترکید کنارم آمد و با دست موهایم را نوازش کرد:گریه نکن منم گریه میکنم ها!
گفتم:سروش چرا این زهرماری رو میخوری؟اون سیگار لعنتی که دیشب میکشیدی چی بود؟تو رو خدا با من روراست باش.
-همین؟خوب همه ی اینا که خوبه چرا نخورم؟چرا سیگار نکشم؟دست کرد درون جیبش و یک سیگار کوتاه قد در آورد به طرفم گرفت:بیا پاشو اینو روشن کن.دو تا پک بزنی میری رو هوا.میشی توهم.همه ی عالم بر وفق مرادته.دِ پاشو دیگه.
قسمت ۱۱۱
دستش را پس زدم:برو بابا.من میگم نره تو میگی بدوش.بابا من از این چیزا متنفرم.اینا مال آدمای ول و کثافته نه ما.
خیره خیره با پلکهایی که روی هم میافتاد نگاهم کرد و در حالیکه سیگار را از دستش میگرفتم باز داد زدم:اینا مال یه مشت آشغال و آدمای باعث و بانیه.آخه آدم عاقل اینو میکشه؟آدم درست و حسابی مست میکنه؟دوباره سیگار را از من گرفت و با لحن
آرام گفت:اِ خوب تو که نمیدونی این چیه!تو یه بار بکش به جان کتی مشتری میشی.
با ناامیدی نگاهش کردم و گفتم:متاسفم من نمیتونم با این کارای تو کنار بیام.واقعا متاسفم.اصلا تحمل این چیزا رو ندارم سروش.
سیگار را روشن کرد و کنار من روی تخت دراز کشید.پک میزد و برای لج کردن با من دودش را تا انتها بیرون میداد.سرفه ام گرفت.با ملایمت و خنده گفت:آدمت میکنم صبر کن اولشه کاری میکنم به دست و پام بیفتی.با بیچارگی تمام پشتم را کردم و خوابیدم.
مثل جنازه تا ظهر خوابید.دست و دلم بکار نمیرفت.اشتها نداشتم.فقط فکر میکردم.گاهی احساس میکردم سرم داغ شده و الان است که مغزم بخار شود. بیدار شد حالت طبیعی داشت.آبی به صورتش زد و با تلفن سفارش غذا داد.خودش برای خودش چای ریخت و آمد کنار من نشست:سلام عزیزم.جوابش را ندادم.نوک بینی اش را به گونه ام کشید:کتی با من قهری؟ساکت به تلویزیون خیره شدم.دوباره گفت:کتی جون منم سروش.تحویل بگیر.باز هم ساکت نشستم.فقط پایم را مدام تکان میدادم که حالت عصبی ام را نشان میداد.
فنجان چای را محکم روی میز کوبید.از جا پریدم.بطرفش برگشتم و با تندی گفتم:چته؟هان!چیه؟
گفت:لعنت به اون کسی که تو رو واسه من لقمه گرفت.بابا منم آدمم.خوب حرف بزن.با اخم گفتم:حرفی نمونده.دیشب حرفامونو زدیم نزدیم؟
سرش را تکان داد:نه چه حرفی؟
با خشم بطرفش برگشتم:نزدیم؟پس حالا گوش کن.
پنجه ی دست چپم را باز کردم و یکی یکی انگشتانم را با دست راست خم میکردم و میشمردم:ببین من با سیگار مخالفم.با اب شنگولی تو مخالفم.با این رفیقات مخالفم.با بیرون رفتنات مخالفم...
دستم را گرفت و با لحن عاشقانه گفت:باشه باشه.هر چی تو بگی خوبه؟لبخند زد و دستم را که مشت شده بود بالا آورد و بوسید:حالا اشتی؟
موهایم را عقب کشیدم و سرم را تکان دادم:باشه آشتی.
قهقهه زد و کف دستهایش را محکم بهم کوبید:آخ جون کتی با من آشتی کرد.کتی با من اشتی کرد.من هم خنده ام گرفت.
تلفن زنگ زد.گوشی را برداشتم.مامان مهینم بود.بعد از کلی احوالپرسی خواست تا شام را با هم بخوریم.به سروش گفتم او هم از خدا خواسته گفت:چه بهتر اصلا میریم جشن اشتی کنان میگیریم.
قسمت ۱۱۲
نزدیک غروب براه افتادیم سبک شده بودم.انگار امدادهای غیبی به کمکم آمدند و نجاتم دادند.سروش که همیشه قد بود بی چون و چرا حرفم را قبول کرده بود.خیلی خوشحال بودم.سروش هم سرحال آمده بود.در ماشین یه ریز حرف میزد.چراغ قرمز برایم یک دسته گل نرگس خرید.انگار دوباره عقدم کرده بود.دنیا برایم به قشنگی روزهای اول ازدواجم شده بود.تمام غم و غصه ام دود شد و هوا رفت.احساس موفقیت میکردم.دیدی بالاخره سروش را آدم کردم!آفرین کتی پس شدنی بود.دیدی بیخودی میترسیدی!بیخودی هول کرده بودی!دیدی؟پس هر مشکلی راه حلی دارد.هر کاری چاره ای دارد.بعد هم با خودم لبخند زدم از خودم کیف کردم.رسیدیم بوی غذای مامان مهین تمام راهرو را پر کرده بود.باقلا پلو سوپ مرغ و خلاصه تهیه دیده بود.غذا را دور هم خوردیم و گفتیم و خندیدیم.خاله مهری توی خودش بود.خیلی گرفته بنظر میرسید.کمتر حرف میزد.اصلا حواسش پیش ما نبود.سروش میوه پوست کند و تعارفش کرد.اما آنقدر پرت بود که متوجه نشد.بعد از چند بار که سروش بفرما زد.تازه به خودش آمد.فکر کردم حسرت ما را میخورد یا خاطراتش را مرور میکند.اما اشتباه میکردم.سروش که کم طاقت بود از مامان مهین پرسید:این چشه؟دمقه؟
مامان مهین با دست اشاره کرد:هیچی نگو ولش کن.
سروش پرروتر از آن بود که رها کند و با سماجت دوباره پرسید:هیس هیس چیه؟حرف بزن ببینم چی شده؟
خاله مهری متوجه شد بلند شد و به اتاقش رفت.مامان مهین هم با صدای ارام ادامه داد:بابا با صاحب کارش دعواش شده.البته نه اینکه اون بدبخت مقصر باشه اینم اعصاب نداره.چند روزی سرکار نمیره.واسه همین حالش خرابه.
سروش با صدای بند که خاله مهری در اتاقش بشنود گفت:به فقط همین!چیزی که زیاده کاره.
به مامان مهین گفتم:چی کار میکنه؟
باز با صدای آهسته که خاله متوجه نشود.در حالیکه یک چشمش به در اتاق خاله مهری بود و یک چشمش بمن گفت:توی یه کارگراه پوشاک کار میکرد.خیاطیش فوله.با یکی از کارگرای اونجا دعواش میشه.صاحب کارش هم میاد وسط بعد هم طرف اون یارو رو میگیره.اینم اخم و تخم میکنه و حالش میریزه بهم بعد هم زده بیرون و حالام که...
قسمت ۱۱۳
گفتم:عجب!اتفاقا من یه جای خوبی رو سراغ دارم.
مامان مهین با چشمان ذوق زده گفت:تو رو خدا کجا هست؟
-کارگاه شوهر نسیم شوهر عمه مهنازم.
مامان مهین فکری کرد و گفت:عمه مهنازت؟خوب حالا بگو ببین قبول میکنه؟
با ادعا گفتم:معلومه من سفارش کنم رو چشمش میذاره.
مامان مهین دستش را روی پایم زد و گفت:خدا خیرت بده دختر خیالم راحت شد.از ظهر تاحالا بغ کرده یه گوشه و نشسته.بخدا از دست این یکی پیر شدم.خودش که هیچی منم داره دق مرگ میکنه.خیلی سخته دختر سن بالا پر توقع مگه به چیزی راضی میشه؟بعد داد زد:مهری مهری.
خاله مهری چند ثانیه بعد د راتاقش
را باز کرد و با بی حوصلگی گفت:چیه؟کاری داری؟
سروش که سیب گاز میزد گفت:آره بیا.
خاله از همان جا، بین چهارچوب در اتاقش گقت: بگو، می شنوم.
مامان مهین گفت: اَه بیا حالا کتی کارت داره.
دلش نیامد به من جواب منفی بدهد. امد و کنار من نشست. گفتم: خاله اتفاقا خواست خدا بود که قهر کردی و اومدی.
چشم غره ای به مامان مهین رفت یعنی چرا به اینها گفتی. دستش را گرفتم و ادامه دادم: شوهر نسیم، دختر عمه من، کارگاه تولیدی داره. البته چندتا. واقعا هم ادمای خوبی هستند. فامیل هم هستند. بیشتر هواتو داره. خوب، حالا چی کار کنیم؟ بهش بگم، می ری؟ یا می خوای باز برگردی سرکار خودت؟
خاله مهری گل از گلش شکفت: کجا هست؟ منت سرت نباشه؟
نشانی دادم و حسابی از امیر، شوهر نسیم تعریف کردم. در نهایت جواب مثبت داد و قرار شد که من وقت قرار بگذارم و خبر بدهم. فردا ان شب، منزل حاج صادق تماس گرفتم و با مهناز کلی صحبت کردم. عمه هم به نسیم گفت و خاله راهی کار شد. خیلی خوشحال بودم. دلم برایش سوخت. حتما او هم ارزو داشت، ارزوی یک زندگی مستقل. یک نگاه عاشقانه. یک غذای دو نفره، ارزوی هر دختر دم بختی را.
دو روز گذشت، سروش هم سر به راه شده بود. صبح ساعت نه می رفت و بعدازظهر نزدیک ساعت 5 خانه بود. هوا سرد شده بود. باارن ها با همراه تگرگ بود یا برف می آمد. نزدیک شب چله بود و تولد سروش. دلم می خواست اولین سالگرد تولدش پس از ازدواج بهترین خاطره شود و فرصتی هم بود تا دلش را به دست بیاورم. شال و کلاه کردم و راه افتادم. یک دست کت و شلوار گران قیمت خریدم. کیک هم سفارش دادم. کلیهم فشفشه و زرق و برق تولد گرفتم. ان روز طبق معمول از خانه بیرون زد و من با ذوق و شوق زیاد مشغول تزیین خانه بودم. همه جا را تمیز کردم. خانه یک دسته گل شده بود. کتری قل قل می جوشید. بوی قرمه سبزی همه جا را پر کرده بود. کیک را روی میز گذاشتم. نزدیک امدنش بود. اما برعکس چند روز قبل چند ساعتی دیر امد. چراغ ها را خاموش کردم، کلید انداخت و در را باز کردو با صدای بلند داد زد: کتی. کتی کجایی؟
با فشفشفه روشن پریدمم جلویش. هفت قلم خودم را ارایش کرده بودم. لباس رسمی پوشیده بودم و خلاصه حسابی به خودم رسیده بودم. با دیدنم یکه خورد. فشفشفه را جلویش گرفتم و گفتم: تولدت مبارک.
خنده اش شگفت: کتی! اصلا باورم نمی شه.
چراغ ها و شمع ها را روی کیک روشن کردم و یک کلاه رنگارنگ هم سرش گذاشتم: سروش فوت کن. فقط اول یه اروز کن، بعد فوت کن.
جشمانش برق شادی می زد و خیره به شمع ها گفت: خدایا فقط کتی رو از من نگیر.
قسمت ۱۱۴
فوت کرد و من دست زدم. عکس انداختم. متنوع و زیاد. گفت: ول کن بابا، بیا پیش من.
دوربین را کنار گذاشتم و هدیه اش را از کمد بیرون اوردم. باورش نمی شد: وای کتی چه کردی. سنگ تموم گذاشتی.
خودم را لوس کردم و گفتم: سروش، من دوست دارم تو کت و شلوار بپوشی، رسمی و جنتلمن.
همچنان که کت و شلوار را ورانداز می کرد و دست می کشید گفت: ای بابا، تو باز گیر دادی!
دستم را روی صورتش بردم و نقطه ریشی را که پایین لبش بود گرفتم و گفتم: تو رو خدا اینم نزن. اخر این چیه؟ مثل غول چراغ شدی! غولم نه، مثل اینا که سوختن، یه جاشون ریش دارخ یه جاشون نداره.
کت شلوار را پئشید و جلوی اینه شومیتع خودش را برانداز کرد و گفت: ای بابا، یع دست کت و شلوار خریدی ها. ببینی چقدر ارد می دی. تو چه کار به من داری؟
عقب و جلو می رفت و سوت می زد: ببین چی شدم!
گفتم: ماه شدی سروش. به خاطر من بپوش.
کت را دراورد و به چوبش زد. کنارم نشست و مشغول بریدن کیک شد. دوباره پرسیدم: سروش باشه؟
بدون توجه به سوالم گفت: کتی خیلی خانمی، خیلی دوستت دارم. واقعا تو حیف شدی. هنوز از من بیزاری؟
دستم را روی دهانش گذاشتم و عاشقانه گفتم: دیگه نگو. بسه. من تو رو با دنیا عوض نمی کنم.
دستم را بوسید و دستانش را دور گردنم اویخت.
صبح سرحال بیدار شد. من مشغول درست کردن صبحانه بودم و او به حمام رفت. حس کنجکاویم گل کرده بود. تنها کاری که هیچ وقت نکرده بودم، هیمن بود که مخفیانه کیف یا جیب کسی را بگردم. ولی حس بدی داشتم. به خودم می گفتم اشتباه می کنم. الان که بگردم، دیگر با اطمینان به زندگیم می چسبم. از فرصت استفاده کردم و جیب هایش را گشتم. توی لباسش چیزی نبود. خوشحال شدم.
قسمت ۱۱۵
به سراغ کیف پولش رفتم. گوشم به صدای شیر اب بود. دستپاچه بودم. با هزار زحمت رمزش را پیدا کردم. درون کیفش یک فیلم ویدیویی بود و در جیب کیف، ... وای خدای من، باز هم سیگار. از این سیگار لعنتی دست بردار نبود. برداشتم کف دستم گذاشتم و بو کردم. سیگار معمولی نبود. صدای اب قطع شد. سریع کیفش را بستم و تنها فیلم را برداشتم و مخفی کردم. با سر و روی خیس بیرون امد: اخیش سرحال شدم.
روی کاناپه ولو شد. سینی چای و پنیر و کره را توی بغلش گذاشتم و لیوان اب پرتقال را دستش دادم: اوم! به به چه صبحانه مفصلی. خودت چی؟
گفتم: تو بخو
ر نوش جونت. من خوردم.
- ا حیف شد. بی ما صفا می کنی دیگه.
خنده زورکی کردم و گفتم: راستی سروش. اون سیگاری که می کشیدی چی بود؟
لیوان اب پرتقال نیمه کاره را پایین اورد و گفت: چیه؟ سرافتادی. اگه اهل شدی براتون روشن کنم.
گفتم: اول تو بگو چیه؟
- هیچی عزیزم. حشیش. همین.
تنم لرزید. حتی از شنیدنش هم می لرزیدم. با تعجب گفتم: حشیش؟ یعنی تو حشیش می کشیدی؟
- اوه. همچین دهنتو پر می کنی و وا می کنی می گی حشیش که ادم می ترسه. نه عزیزم. با ملایمت بگو حشیش. وای نمی دونی چه حالی داره تا نکشی نمی فهمی.
و بقیه لیوان را سر کشید.
گفتم: تو قول دادی سروش.
- خوب آره. ولی...
- ولی چی؟
- ولی گاه گداری که اشکالی نداره؟
- ببین سروش، اومدی و نسازی. تو قول دادی. حرف زدی.
- خوبه بابا. مگه می خوام چی کار کنم؟ بی خودی شلوغ می کنی. توجه نداری، همه از این چیزها می کشند. حالا ما کم کردیم. باز ول نکن.
لقمه گرفت و به دهان برد و با دهان پر به حرفش ادامه داد: یه چیزی گفتیم، چشم، حرف حرف شماست. ولی باید شما هم با ما راه بیای کتی خانوم. به خدا ما ذلیلیم. بیار و مارو بساز.
از جایم بلند شدم و به اشپزخانه رفتم. مرتب کار می کردم. دست خودم نبود. سروش حرف می زد اما چیزی نمی شنیدم. سینی را روی اپن گذاشت : دستت درد ننه. حالا اجازه هست ما بریم؟
با اخم و تحکم گفتم: کجا؟ ولگردی؟ الافی؟ کجا؟
مات و مبهوت نگاهم می کرد، پرسید: کتی تو حالت خوبه؟
کاسه و کوزه را به هم کوبیدم: اره خوبم.
- فکر نکنم خوب باشی. کجا یعنی چی؟ خوب دارم می رم سرکار.
با تمسخر گفتم: ا! می ری سر کار. اخیش چه پسر پرکاری. تو رو خدا اینقدر کار نکن. از دست می ری ها؟
با داد گفت: چته؟ حرف دلت رو بزن. چرا زمین و اسمون رو به هم می دوزی؟
- واقعا که رو تو برم. کارت کجاست؟ محل کار تو می گم. هان، کجاست؟
دستپاچه شد. ولی زرنگ نر از ان بود که کم بیاورد. گفت: جای همیشگی. مگه باید کجا باشه؟
با عصبانیت حرف می زدم، گفتم: باریک ا... جای همیشگی کجاست؟ بالاخره من باید بدونم هان! ناسلامتی من زنتم!
لب پایینش را به دندان بالا گرفت و غرق فکر نگاهم می کرد: به خدا تو دیوانه ای.
قسمت ۱۱۶
بی اعتنا به سوالم لباس هایم را پوشید، شال و کلاه کرد که راه بیفتد. ظرف ها را محکم در ظرفشویی کوبیدم. به دو جلویش را گرفتم. به شانه اش کوبیدم: اُ. با تو اَم.
با اخم گفت: برو کنار.
- نمی رم. باید بگی.
با تحکم صدایش را کمی بلند کرد: برو کنار کتی.
- تا نگی نمی رم، نمی رم.
با دست مرا هل داد: برو عقب.
خواست دستگیره را بگیرد باز جلویش سینه به سینه ایستادم. گفت: لااله الا ا.. لعنت به شیطون. برو پی کارت. برو.
- از روی نعش من رد شو، ولی باید بگی داری کجا می ری.
- بابا، لامصب، سرکار.
- پس صبرکن منم میام.
- کجا؟
نف نفس زنان گفتم: می خوام با تو بیام.
دوان دوان به اتاق خواب رفتم. مانتویم را پوشیدم. داشتم شالم را برمی داشتم که صدای کوبیدن در ورودی امد. با حرص شالم را روی تخت پرت کردم و درمانده و بیچاره روی زمین نشستم. دقایق گذشت. خسته بودم، مثل اینکه کوه کنده ام. یاد فیلم افتادم. بلند شدم و سریع فیلم را در دستگاه گذاشتم و با چشمانی منتظر جلوی تلویزیون نشستم. با صدای چند مرد شروع شد که داشتند داخل خانه ای می رفتند. خانه ای که مهمانی بود- به قول امروزی ها پارتی. دختر و پسر توی هم می لولیدند. نور کم بود اما دوربین تک تک مهمانان را گرفته بود. سروش بود، اره خودش بود. سروش هم جزو مهمانان بود. باورم نمی شد. تاریخ فیلم مال یک هفته پیش یود. دختری جوان که تاب رکابی پوشیده بود با دامن تنگ و کوتاه از پشت به سروش که روی صندلی نشسته بود اویزان شده بود و دست هایش را دور گردن انداخته بود. حالم داشت به هم می خورد. زشت بود نمی دانم. انقدر ارایش داشت که بیشتر شبیه ماسک های وحشت بود تا ادم. اما مطمئن بودم به زیبایی خودم نبود. با چشمان از حدقه درامده و دهان باز نگاه می کردم. باور کردنی نبود. انگار خواب می دیدم. همه می رقصیدند. همه سیگار می کشیدند. حرکات عجیب و غریب داشتند. سروش هم با دو دختر بود. حالت طبیعی نداشت و روی پا بند نبود پس کار همینه. پس درست حدس زدم. خاله مینو راست می گفت، داد زدم: وای خدا؟ چی کار کنم؟ به کی بگم؟
قسمت ۱۱۷
سرم را میان دست هایم گرفتم. حالت تهوع داشتم. همه خانه دور سرم می چرخید. دستگاه خاموش کردم و با دست به دیوار تا اشپزخانه رفتم و کمی اب قند درست کردم. چقدر توهین، چقدر در دلش تحقیرم می کرد. کاش همه اینها رویا بود. چرا من باید تاوان پس بدهم؟ باز دست هایم را با استیصال به طرف اسمان بلند کردم و گفتم: ای خدا مرگم رو برسون. خدا لعنتت کنه مادر. خدا نگذره از تقصیرت.
و سیلاب اشکم جاری شد. دنیایم سیاه شده بود. همه رویاهایم فرو ریخت. هر چه بافتم، پنبه شد. یک هفته سرخوش و سر کیف بودم. فکر می کردم سروش عاقل شده، با فهم شده، ادم شده
، اما غافل از اینکه توبه گرگ مرگ است. بعد از چند ساعت ارام تر شدم. نباید با عجله برخورد می کردم. نباید کار را خراب کنم. نباید حرمت ها را از بین ببرم. ولی عقلم به جایی نمی رسید. چطور می توانستم به سروش حالی کنم که کارش اشتباه است. هر چه می گفتم یاسین بود به گوش خر. با زبان خوش گقتم نفهمید، با تهدید گفتم نفهمید، قهر کردم نفهمید. دیگر نمی دانستم چه کنم. فقط می دانستم نباید ندانسته و تند برخورد کنم. نباید قبح کار را بریزم. فیلمم را در همان قفسه پایین کتابخانه گذاشتم. مثلا مخفیگاه سروش بود. متاسفاه دیدم هنوز بطری های الکل درون همان قفسه هستند. نه، فایده نداشت. تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم: الو بفرمایید.
سروش بود.
- الو، الو.
دوباره گفتم: بله بفرمایید.
- سلام عزیزم.
با لحن عصبانی و بی اعتنا گفتم: سلام.
- چیه دلخوری؟ تو خیلی عصبانی بودی. من اگر صبر می کردم تا بیای به خدا دعوا می شد.
پریدم وسط حرفش: برای چی دعوا می شد؟ برای اینکه جوابی نداشتی به من بدی. یعنی جایی نداری که بری.
- باز که سوار خر شیطون شدی.
- خوب، اگه بیارمت اینجا رضایت می دی؟
- اره اره رضایت می دم.
- خیلی خوب. حالا شد. خوب، اصل حالت چطوره؟
هنوز عصبانی بودم. می دانستم که نقشه کشیده و همه چیز را ردیف کرده. گفتم: تو که حالی برام نمی ذاریو
- ای خدا یان سروش رو برداره. ای خدا سروش رو لعنت کنه که باعث ازار تو شده.
در دلم امین گفتم. ادامه داد: حالا اخماتو باز کن دیگه.
- دل کن سروش. حوصله ندارم.
- جون من بخند. و گرنه امروز کاسب نیستم ها؟
- ببین سروش، خودتی. بسه هر چی سادگی کردم. اینا رو برو برا دخترایی بگو که تازه باهات دوست شدن نه من.
- اه عادت داری ضدحال بزنی. برو بابا. برو. کاری نداری؟
- نه
- خداحافظ.
قسمت ۱۱۸
گوشی را بدون خداحافظی قطع کردم. پسره قالتاق. طلبکار هم هست. بلایی به سرت بیاورم. اما چه کاری می توانستم بکنم؟ یک دفعه جرقه ای در مغزم زد. بلند شدم و به سراغ قفسه کتابخانه رفتم. تمام شیشه مشروب را دراوردم و همه را درون ظرفشویی شسکتم. باداباد. پای همه چبر بایستم. یا روی روم یا زنگی زنگ.
مرگ یه بار شیون هم یک بار. دلم خنک شد. قایفه سروش را تصور می کردم و در دلم قند اب می شد. چه حالی می شد؟ حقش بود.هرچه خواهش کردم، هر چه التماس کردم، دست بردار نیست. حالم بهتر شد. اما در دلم غوغایی بود. دلم شور می زد. ثانیه ها به کندی می گذشتند. بعدازظهر بود که با یک جعبه شیرینی امد. با روی باز به استقابلش رفتم. خودش هم تعجب کرده بود و حیرت زده نگاهم می کرد. می خندیدم. و برایش قهوه می اوردم. حالش را پرسیدم. سرحال سرحال بود. دنبال گره باز شده بود اما فعلا عقلش به جایی نمی رسید. شیرینی را باز کردم در دهانش گذاشتم. میوه پوست کنده دستش دادم. خلاصه طاقت نیاورد و پرسید: کتی او الزایمر نداری؟
سرمست قهقهه زدم: چرا الزایمر؟
- تو صبح داشتی منو می کشتی. پای تلفن مثل سگ پاچه می گرفتی. ولی حالا...
با تعجب کف دستش را به طرف بالا داد. یعنی حالا چرا اینطوری داری دور من می گردی؟
گفتم: گذشته ها گذشته. از قدیم گفتند زن شوهر دعوا کنند، ابلحان باور کنند. توکه ابله نیتسی؟
باز هم در فکر بود. شام خوردیم و من برعکس همیشه زودتر به خواب رفتم.
از داخل اتاق نشیمن داد زد: کجا رفتی؟
- خوابم میاد. خیلی خسته ام.
- ای بابا، سرشبه که.
با خنده گفتم: خوش بگذره. خودم را به خواب زدم.
نیم ساعتی طول نکشید که پاورچین پاورچین بالای سرم امد. صدا زد: کتی کتی.
جواب ندادم. با اطمینان از اینکه خوابم به اتاق کتابخانه رفت. صدای تق و توق بلند شد. مثل ببر زخمی بالای سرم امد. با مشت به پشتم کوبید: اِ. کتی. کتی
داد می زد. محکم تر کوبید. درد در پشتم پیچید. گفتم: چیه؟ چی شده؟
نفس نفس میزد بالای سرم مثل قزاقها ایستاده بود:بلند شو ببینم.
با بیحالی خمیازه ای کشیدم گفتم:وای سروش باز گیر دادی.چی شده؟
داد زد:میگم پاشو.سرجایم نشستم و با حیرت نگاهش کردم.یعنی من از همه چیز بیخبرم.گفت:اینا کوش؟
قسمت ۱۱۹
گفتم:اینا چیه؟
-همین چیزا که توی کمد کتابخونه بود.
-چی رو میگی سروش؟واضح بگو ببینم؟
-بابا این بطریا.
با تعجب گفتم:بطریا؟
-داری کفر منو بالا میاری ها!
از روی تخت بلند شدم وبطرف اشپزخانه براه افتادم.او هم پشت سرم آمد.ترسناک شده بود.با دست به چاه ظرفشویی اشاره کردم:اینجاس.ریختم دور.تو که نمیخوری.
با کف دست محکم کوبید روی یخچال کنار صورت من.
-غلط کردی بتو چه مربوط که میخورم یا نمیخورم.
با ترس و صدای همراه با لرز گفتم:خوب تو گفتی که...
هنوز حرفم تمام نشده بود که داد زد و ضربه ای محکم تر از قبل دوباره کوبید:من غلط کردم و تو هم روش.تو بیجا کردی.با اجازه کی ریختی ؟هان؟
داد میزد.کنار گوشم.دستهایم را روی گوشهایم گذاشته بودم.با توام حرف بزن.بازوهایم را گرفته بود و به شدت تکان میداد:کری؟حرف بزن ببینم.با اجازه کی کردی؟ه
ان؟
چشمانش وحشتناک شده بود.باور نمیکردم این سروش شوهر من باشد.مثل دیوانه ها فریاد میکشید.دستانش را کنار زدم با چشمان از حدقه در آمده سینه به سینه اش گفتم:خوب کردم.حقت بود.تا وقتی من هستم از این کثافتا خبری نیست.
دستش را روی گلویم گذاشت و مرا به یخچال چسباند:کثافت تویی میکشمت.خیلی پاتو از گلیمت دراز کردی آشغال خیلی.داد میزد و من داشتم خفه میشدم.با دو دستم هر چه زور میزدم نمیتوانستم دستش را از گلویم جدا کنم.یک لحظه چشمانم سیاهی رفت و دستش را کنار کشید.مجرای تنفسی ام به یکباره باز شد.قلبم چنان میزد که انگار از سینه ام عن قریب بود بیرون بیفتد.همانجا پای یخچال نشستم.اشکهایم فرو ریخت.سروش به اتاق دیگر رفت و در را روی خودش قفل کرد.یک ساعتی زار زدم.درمانده و بی کس بودم.جایی نداشتم تا بروم.خانه ی حاج صادق که غدقن بود.خانه ی مامان مهین هم یک روز دو روز بعد باید دوباره بازمیگشتم.
صبح قبل از اینکه از خواب بیدار شوم رفته بود.خوشحال بودم که نگاهم به آن چهره کریه و نفرت انگیز نمی افتد.تلفن زنگ زد.مادرم بود.آخ چقدر دلم برایش تنگ شده بود.صدایش را که شنیدم اشکهایم بی اختیار پایین ریختند.از صدایم متوجه شد:کتی جون بیحالی؟چته؟
قبل از اینکه شک کند گفتم:سرما خوردم.حسابی آب از سر وکله ام راه افتاده.
آرامش گرفت:تو رو بخدا به خودت برس.سروش کجاست؟
-سرکار چیکارش داری؟
-هیچی یه کم سفارش کنم.
قسمت ۱۲۰
با شکایت و گله گفتم:بس کن مامان مگر من بچه ام!با پشت دست اشکهایم را پاک میکردم.هر چه میگفت کوتاه جواب میدادم.گوشی را روی قلبم گذاشته بودم و هق هق گریه میکردم.راست میگفت هنوز بچه بودم.مادر خداحافظی کرد یک دنیا دلم را برد.بلند شدم و مشغول تمیز کردن خانه شدم.دلم میخواست کار کنم.توانم چند برابر شده بود.هر چه راه میرفتم خسته نمیشدم.حسابی شستم و روفتم و سابیدم.
سروش شب دیروقت آمد نزدیک 11 بود.بیدار بودم اما شامم را خورده بودم.در را باز کرد و با حالت نامتعادل راه میرفت.سکسکه میکرد.کفشهایش را هم در نیاورد.کیفش را گوشه ای پرت کرد.بلند شدم که به اتاق خواب بروم دست به دیوار صدایم کرد:آی کتی.برگشتم و با نفرت نگاهش کردم:منو ببین.این اولشه خودت خواستی.و تلپ روی کاناچه افتاد.بوی گند میداد.اینبار من در اتاق خوابم را قفل کردم.
باز هم صبح نبود.راحت تر شده بودم.معلوم بود حسابی کفرش را بالا آوردم.وقتی غیظش یادم می افتاد با خودم می خندیدم.او هم سر لج افتاده بود.اما بالاخره باید تکلیف روشن شود.پرده ها را کنار زدم برف تندی میبارید.کنار شومینه نشستم و به دانه های برف خیره شدم.آرامش نداشتم لباسهایم را پوشیدم و زدم بیرون.کمتر کسی در حال رفت و آمد بود.ماشینها زنجیر وار پشت هم صف کشیده بودند.سرم را در گردنم کرده بودم و پاهایم برف را رج میزد.برف خشک و نرم بود.از جای پایم لدت میبردم.بی هدف میرفتم.گاهی پشت ویترین مغازه ها میایستادم و به گذشته ها و رویاهایم فکر میکردم.به خانه ی اقاجون به مهدی.وای مهدی عزیزم.اشکهایم دوباره جاری شد.از روی صورتم بخار بلند میشد.کسی در خیابان نبود تا خجالت بکشم.باد و برف به صورتم میزد و با اشکهایم گره میخورد شاید دو ساعتی کشید تا به خانه آمدم.دستها و پاهایم بی حس شده بود.وقتی لباسهایم را در آوردم و پاهایم را جلوی شومینه گذاشتم خواب رفتند.گز گز میکردند نوک بینی ام سرخ شده بود.هنوز سرما در تنم بود.بعد از کمی که گرم شدم چای درست کردم و خوردم.چقدر چسبید.به نسیم تلفن زدم.خوشحال بود و سرزنده.از بیکاریهایم گفتم.از حوصله سر رفتنهایم از زندگی و روزمره گی اش.ولی او به دردهای من مبتلا نبود.دو روز در هفته کلاس گلسازی میرفت.یک روز خانه ی آقاجون بود یک روز منزل پدرشوهرش.شبها با امیر اکثرا بیرون بود.با دوستانش گردش میرفت.خلاصه تمام وقتش پر بود.دعوتم کرد تا فردا به خانه اش بروم و شب هم سروش بیاید و دور هم شام بخوریم.میدانستم که سروش در این وضع امکان ندارد بیاید.او مثل ببر زخمی منتظر انتقام بود.قول دادم صبح به خانه اش بروم و شام را حذف کردم.به نسیم حسرت میخوردم.به زندگیش به عشقش
قسمت ۱۲۱
به شوهرش راحله هم ازدواج کرده و به شهرستان رفته بود.از او هم تعریف میکرد.او از نسیم خوشبخت تر بود.شوهرش دیوانه وار دوستش داشت.آنموقع هم خانه ی حاج صادق مثل غلام دست به سینه ی راحله بود.گاهی ما مسخره اش میکردیم اما عاشق تر از آن بود که برنجد و یا کوتاه بیاید.اینقدر راحله خودش را لوس میکرد که لج ما هم بالا می آمد.ولی دست بردار اداهایش نبود.اصلا همه ی مردهای اقوام پدرم اینطور بودند.شوهر عمه ملوک عمو مسعود حتی آقاجون.روی حرف عزیز حرف نمیزد.عمه مهنازم میگفت پسرهای ما چون دست نخورده و زن ندیده هستند چشمشون د رچشم کسی باز نمیشه اون میشه خداشون میگذارندش روی سر.
نزدیک غروب بود.دوباره دلم گرفت.ای کاش سروش دوباره سر براه شود.دستم را زیر چانه ام زده بودم و بدون هدف تلویزیون را غرق فکر تماشا میکردم.باز هم نیامد ساعت 11 12 یک هم گذشت.حسابی ترسیده بودم.با هر صدایی در راهرو تکان میخوردم.میخواستم موبایلش را بگیرم اما غرورم اجازه نداد.همه ی چراغهای خانه را روشن کردم.برف تندی میبارید.تا ساعت 3 نشستم و سروش نیامد که نیامد.روی کاناپه خوابم رفت.با صدای زنگ تلفن پریدم.ساعت نه صبح بود اشتباه گرفته بود.بلند شدم و به همه جا سرک کشیدم خبری نبود.بدترین کار ممکن را که کرده بود.شب هم بخانه نیامده بود.جای مادرم خالی به دست چه پستی مرا سپرده بود!بی تعهد و بی مسئولیت.انتظار همه چیز را از سروش داشتم غیر از این را.کارهایم را کردم.حاضر شدم و راهی خانه ی نسیم گشتم.در راه هزار جور فکر میکردم.یعنی کجا رفته؟با کی بوده؟یاد صورت دخترهای می افتادم که در فیلم با سروش بودند.حالم بهم میخورد.نمیتوانستم طاقت بیاورم وقتی خانه بیاید کار را یکسره میکنم.هر غلطی هم میکرده حالا باید کنار بگذارد.یا من یا خواسته هایش.
رسیدم و راننده متوجه ام کرد.کرایه را دادم و پیاده شدم.زنگ زدم.صدای نسیم در کوچه پیچید:کیه؟
-باز کن منم.
با همان شوخ طبعی قبل گفت:ما اینجا من نداریم همه نیم من هستند.یه من هست اونم نسیم خانمه.
خندیدم و گفتم:خیلی خوب حالا باز میکنی؟
-البته.ولی اسم رمز.
ول کن نبود.گفتم:چه میدونم ذلیل نشی وا کن.سرما خوردم.
-آهان گفتی گلی در مرداب باشه بیا تو.
قسمت ۱۲۲
در باز کن را زد.خانه اش گرم و دلپذیر بود.بوی غذا پیچیده بود.همه جا شسته و رفته ظرف میوه و شیرینی را از قبل آماده کرده بود و روی میز وسط گذاشته بود.کلی حرف زدیم.از زمین و زمان و شوهرهایمان میگفتیم و میخندیدم.نسیم از امیر میگفت.از ذلیل بودنش از ترسو بودنش.میگفت:تا پشت نازک میکنم از ترس اینکه شب پشت بهش نکنم هزار جور منت میکشه.در دلم حسرت میخوردم.چقدر شوهرش به نسیم توجه داشت.چقدر برایش اهمیت داشت که نسیم دلخور نشود.از دل من خبر نداشت.منهم سفره دلم را باز نکردم.یاد گرفته بودم باید ابروداری کرد.باید زندگی را حفظ کرد.آبروی مرد آبروی زن است.و ابروی زن آبروی مرد.به دروغ هزار چیز بافتم و گفتم.
ناهار خوردیم و هر چه نسیم اصرار کرد برای شام نموندم.بعدازظهر بود که به سختی از او دل کندم و به روانه ی خانه ام شدم.
مدام نقشه میکشیدم که در مقابل نیامدن سروش چه عکس العملی نشان بدهم.ساعت 6 بود که به خانه رسیدم.هنوز نیامده بود.دستی به سر و روی خانه کشیدم و کتابی را که از نسیم گرفته بودم باز کردم و مشغول خواندن شدم نه شام درست کردم و نه حتی چای گذاشتم.دوباره ساعتها گذشت اما خبری از سروش نبود.ساعت 11 بود که کلید انداخت و آمد.
مست بود و چشمانش قرمز قرمز .لبخند شیطنت آمیزی گوشه ی لبش بود:سلام قهرمان.
محلش نگذاشتم سریع بلند شدم و به اتاق خوابم رفتم و در را قفل کردم.به چند ثانیه نکشید.پشت در آمد و با دست به در کوبید:کتی کتی در رو واکن.جواب ندادم:در رو واکن زود باش.
یکباره صدای ضربه ی شدیدی آمد که به در کوبیده شد و خرد شدن شیشه.از جا پریدم.در اتاق را باز کردم.یک متری در ایستاده بود.با حیرت نگاهش کردم.پشت در پر از شیشه خرده بود.گلدان کریستال روی میز عسلی را به در کوبیده بود و حالا با پوزخند نگاه میکرد.
گفتم:چته هار شدی؟
با حرص گفت:حقته.دندت نرم.چشمت کور.
قسمت ۱۲۳
-اِ زورت به من نمیرسه دق دل تو سر گلدون در میاری!
-هه زورم بتو نمیرسه؟بدبخت بی ننه بابا کاری از دستت برنمیاد.
آتشم زد چشمانم را دراندم و گفتم:خفه شو.تو بی ننه بابایی یا من؟تو بدبختی که تو کثافت غوطه میخوری.
یکدفعه دستش را بالا برد و سیلی محکمی به صورتم زد:ببند اوت گالتو.دختره ی خیره سر.دریده.
خشکم زد.صدایش در مغزم پیچید.دستم را روی صورتم گذاشتم.داغ شده بود.گوشه ی لبم خیس بود.دستم را برداشتم.خون می آمد نفسم بالا نمی آمد.دیگر بس بود.دیگر جای من نبود.زندگی با این آدمها یعنی همین.یعنی چند روز اینها فقط چند روز زنشان را میخواهند.مثل بقیه دخترهایی که زیر دست و بالشان هستند.مثل همه ی دخترهای بدبختی که قول ازدواج ازشون میگیرند.اینها هر دقیقه با یکی هستند.هنوز منگ بودم .باورم نم